اسلایدر

داستان شماره 2130

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2130

داستان شماره 2130

 

بارش باران به وسيله استخوان و كشف رمز آن

 


 

بعضى از بزرگان آورده اند:

در زمان حكومت معتمد عبّاسى به جهت نيامدن باران ، خشكسالى شد و همه جا را قحطى فرا گرفت ، لذا خليفه دستور داد كه مردم نماز باران به جاى آورند تا رحمت الهى نازل گردد.مردم سه روز مرتّب نماز باران خواندند ولى خبرى از بارش باران نشد، تا آن كه نصارى به همراه يكى از راهبان حركت كردند و چون به بيابان رسيدند، راهب دست به سوى آسمان بلند كرد و در اين هنگام ابرى بالا آمد و شروع به باريدن كرد.همچنين روز دوّم ، نيز نصارى به همراه همان راهب حركت كردند و چون راهب دست به سوى آسمان بلند كرد - همانند روز قبل - ابرى نمايان گشت و باران فرود آمد.
به همين علّت مسلمان هاى ظاهر بين كه شاهد اين صحنه مرموز بودند، نسبت به دين مبين اسلام و نيز ولايت امام در شكّ و ترديد قرار گرفتند و عدّه اى از آن ها مرتّد شدند و از اسلام برگشتند.
وقتى اين خبر تاءسّف بار به معتمد - خليفه عبّاسى - رسيد، فورا دستور داد تا امام حسن عسكرى عليه السلام را احضار نمايند، هنگامى كه حضرت نزد خليفه آمد، معتمد گفت : امّت جدّت را درياب كه در حال هلاكت بى دينى قرار گرفته اند.
امام حسن عسكرى عليه السلام در مقابل ، به معتمد عبّاسى فرمود: چندان مهمّ نيست ، اجازه بده كه بار ديگر نصارى براى آمدن باران بيرون بروند و دعا نمايند، من به حول و قوّه الهى ، شكّ و ترديد را از دل مردم بيرون خواهم كرد.
معتمد دستور داد تا بار ديگر مردم براى آمدن باران دعا كنند، نصارى نيز به همراه راهب حركت كردند و چون راهب دست خود را به سمت آسمان بلند كرد، بارش باران شروع شد.
پس امام عليه السلام فرمود: آنچه كه در دست راهب است از او بگيريد.
همين كه ماءمورين آن را از دست راهب گرفتند، ديدند قطعه استخوان انسانى است ، آن را خدمت امام عليه السلام آوردند.
حضرت استخوان را در دست خود گرفت و سپس به راهب دستور داد: براى آمدن باران دعا كن .
اين بار هر چه راهب دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعا خواند، ديگر خبرى از باران نشد.
تمامى مردم از اين ماجرى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و با يكديگر مشغول صحبت چون و چرا شدند.
و معتمد عبّاسى به امام عليه السلام خطاب كرد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! اين چه معمّاى مرموزى بود؟!
و چرا ديگر باران قطع شد و ديگر باران نيامد؟!
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: اين استخوان يكى از پيغمبران الهى است و اين راهب آن را در دست خود مى گرفت و به سمت آسمان بلند مى كرد و به وسيله آن استخوان ، رحمت الهى فرود مى آمد.
راوى گويد: وقتى آن قطعه استخوان را آزمايش كردند، متوجّه شدند آنچه را كه امام عليه السلام مطرح فرموده است ، صحيح مى باشد و حقيقت دارد و مردم از شكّ و گمراهى نجات يافتند.
و پس از آن كه حقّانيّت براى همگان روشن و آشكار گرديد، حضرت به منزل خود بازگشت

ينابيع المودّة : ج 3، ص 130 و ص 190، إحقاق الحقّ: ج 19، ص ‍ 602، حلية الا برار: ج 5، ص 119، ح 1، مدينة المعاجز: ج 7، ص 621، ح 2604.

[ یک شنبه 30 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2129

داستان شماره 2129

برکات حجت خدا

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

احمد بن اسحاق گوید: بر امام حسن عسکری علیه السلام وارد شدم و می خواستم از امام بعد از او سوال کنم. امام علیه السلام قبل از سوال من فرمود: ای احمد بن اسحاق! خداوند زمین را از زمان خلقت آدم تا روز قیامت از وجود حجت خالی نمی گذارد و به وسیله اوست که بلا را از اهل زمین دور می گرداند، باران می بارد و برکات زمین ظاهر می شود.
عرض کردم: یابن رسول اللّه: امام بعد از شما کیست؟
امام علیه السلام با عجله برخاست و داخل اتاق دیگر شد و در حالی که بچه سه ساله ای که همانند ماه شب چهاردهم زیبا بود را بر دوش داشت بازگشت و فرمود: ای احمد اگر نزد خداوند و ما دارای ارزش و مقامی نبودی فرزندم را به تو نشان نمی دادم، او هم نام رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله است که زمین را پر از قسط و عدل می کند همانا گونه که پر از ظلم و جور شده است.
ای احمد! مثل او در این امت مثل حضرت خضر علیه السلام و ذوالقرنین است. به خدا قسم غیبتی می کند که هر کس جز آنکه خداوند او را بر امامتش ثابت و استوار و استوار نگاه داشته است و توفیق دعا برای تعجیل در فرج او داده است از اعتقاد به او منحرف می گردد.
عرض کردم: مولای من! آیا نشانه های دارد که قلبم به آن مطمئن شود؟
در این هنگام کودک سه ساله با زبان فصیح عربی گفت: انا بقیه اللّه فی ارضه و المنتقم من اعدائه.
من بقیه اللّه در زمین و انتقام گیرنده از دشمنان خدا هستم.
احمد بن اسحاق گوید: من در حالی که بسیار خوشحال بودم از محضر امام علیه السلام خارج شدم و روز بعد خدمت او رسیدم و عرض کردم: از لطفی که دیروز به من کردید بسیار مسرور شدم، اما بفرمائید سنتی که از خضر و ذوالقرنین در او چیست؟ امام علیه السلام فرمود: طولانی شدن غیبت اوست.
عرض کردم: یا بن رسول اللّه غیبت او طولانی می شود؟
فرمود: قسم به پروردگارم اکثر معتقدین به او از امامتش بر می گردند و کسی جز آنکه در عهد ولایت ما پا برجاست و ایمان در قلب او نوشته شده است و با روح الهی تایید شده است ثابت قدم نمی ماند.
ای احمد! آنچه به تو می گفتم سری از اسرار الهی است، از دیگران مخفی بدار و از شکر گزاران باش که با مادر علیین بهشت خواهی بود.

محجة البیضاء، ج 4، ص 339

[ یک شنبه 29 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2128

داستان شماره 2128

احترام ميهمان

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: دو نفر كه يكي پدر و ديگري پسر او بود به عنوان مهماني به خانه علي عليه السلام آمدند حضرت از جاي خويش براي آنها حركت كرد ايشان را در بالاي مجلس نشانيد و خود در مقابل آنها نشست ، آنگاه دستور داد غذا بياورند پس از صرف خوراك قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد خواست دست پدر را بشويد علي عليه السلام از جا بلند شد و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا دست پدر را بشويد ولي آن مرد خويش را به خاك افكنده عرض كرد يا علي تو مي خواهي آب بر دست من بريزي خداوند مرا بدان حال ببيند؟ فرمود: بنشين خدا مي بيند ترا در حاليكه يكي از برادرانت كه با تو فرقي ندارد مشغول خدمت تو است . نشست علي عليه السلام فرمود: قسم مي دهم به حق بزرگي كه بر گردنت دارم طوري . آرام و آسوده بنشين چنانكه اگر قنبر بر دستت آب مي ريخت آسوده بودي .
هنگاميكه دست او را شست آفتابه را به محمد بن حنفيه داد فرمود: اگر اين پسر تنها آمده بود دست او را مي شستم ولكن خداوند دوست ندارد بين پدر و پسريكه در يك محل و مجلس هستند تسويه باشد اكنون پدر دست پدر را شست تو هم پسر جان دست پسر را بشوي محمد بن حنفيه دست او را شستشو داد. امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: هر كس علي عليه السلام را پيروي كند در اين كار شيعه حقيقي خواهد بود

داستانها و پندها      نوشته مصطفي زماني وجداني

[ یک شنبه 28 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2127

داستان شماره 2127

آشنائى به تمام لغات و زبان ها و ديگر علوم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد

اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص ‍ 436،

ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8

[ یک شنبه 27 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2126

داستان شماره 2126


ماجرای آن ماهی‌ که از اعماق زمین به دست یار امام حسن عسگری(ع) رسید

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابوجعفر طبری نقل کرد: روزی در محضر پر فیض امام حسن عسکری(ع) نشسته بودم، از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم : یا بن رسول‌اللّه! چنانچه ممکن باشد یک معجزه خصوصی برای من ظاهر سازید؟ تا آن را برای دیگر برادران و دوستان هم مطرح کنم، امام(ع) فرمود: ممکن است طاقت نداشته باشی و از عقیده خود دست برداری، به همین جهت سه بار سوگند یاد کردم بر اینکه من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن ناگهان متوجّه شدم که حضرت زیر سجّاده خود پنهان شد و دیگر او را ندیدم، چون لحظه‌ای از این حادثه گذشت، حضرت ظاهر شد و یک ماهی بزرگی را که در دست خود گرفته بود به من فرمود: این ماهی را از عمق دریا آورده‌ام و من آن ماهی را از حضرت گرفتم و رفتم با عده‌ای از دوستان طبخ کرده و همگی از آن ماهی خوردیم که بسیار لذیذ بود

چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی

[ یک شنبه 26 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2125
[ شنبه 25 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2124

داستان شماره 2124

لشکر خدا

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

از دیدن نود هزار سواره نظام و مرد جنگی پشتم لرزید و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. آرایش جنگی سپاه بهترین شیوه ای بود که می شد برای ارعاب دشمن ترتیب داد. همه لباس هایی یک شکل پوشیده و بر اسب های شان نشسته بودند؛ با سپر و شمشیری در دست که هر بیننده ای را می ترساند. کیسه هایی نیز در سمت چپ اسب های شان بسته بودند. متوکل و دو نفر محافظش به اتفاق امام هادی علیه السلام و من از جلوی سپاه عبور کردیم. مگر تمام می شد! هر از چند گاه متوکل به امام می گفت: - می بینید چه زیبا صف آرایی کرده اند! به به! آدم لذت می برد! چه قدرتی! چه هیبتی! با اشاره ی خلیفه، سوارکاران، دسته دسته اسب ها را به محل مشخصی راندند و محتوی کیسه ها را روی هم خالی کردند. تازه فهمیدم که کیسه ها پر از خاک سرخ بوده و هدف این است که تپه ای بزرگ درست شود.  مدت زیادی گذشت تا گرد و غباری که از خالی کردن خاک ها به هوا بلند شده بود، بخوابد. من و متوکل و امام به اتفاق چند نفر حرکت کردیم و نزدیک آن تل رسیدیم. سپس از اسب های مان پیاده شدیم و روی آن تپه رفتیم. متوکل که با غرور سپاهش را نگاه می کرد، سینه اش را صاف نمود و به حضرت گفت: - شما را احضار کردم که لشکر مرا ببینید و رژه ی آنها را تماشا کنید. حال بگویید کدام قدرت یاری قد علم کردن در برابر سپاه عظیم خلیفه را دارد؟! تازه متوجه انگیزه ی پلید متوکل شده بودم. حضرت آرام و خونسرد، نگاهی به سپاه خلیفه کرد و فرمود: - پس اگر سپاهیان مرا ببینی چه می کنی؟ خلیفه که سپاهی برای امام سراغ نداشت و اصلا انتظار شنیدن این سخن را هم نداشت، قهقهه ای سر داد و گفت: - مگر شما هم سپاه دارید؟ - البته! - آن سپاه کجا است که من نمی بینم؟ امام دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد. یک باره از شرق و غرب تا مرز بی نهایت، و تا جایی که چشم کار می کرد، سپاه الهی (ملائکه همه جا را احاطه کرد؛ همگی نیز مجهز به سلاح بودند! متوکل پس از دیدن چنین صحنه ای بیهوش روی زمین افتاد. ابتدا فکر کردم که مرده، اما وقتی آب به رویش پاشیدند، چشم هایش را باز کرد و به هوش آمد. امام پرسید: - چه دیدی، ای خلیفه؟ - آن چه را دیدم باور نمی کنم. قطعا شعبده بازی هم نبود! امام در حال پایین رفتن از تپه بود؛ متوکل هم به دنبالش. حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: - ما در دنیا و برای ریاست با شما درگیر نشده و به ستیز برنمی خیزیم؛ با این که کار مشکلی نیست. ما به کار آخرتمان مشغولیم که سرای ابدی است، نه مثل دنیا زودگذر و فانی! بنابراین نترس و گمان بد نسبت به ما نداشته باش. از جانب ما زیانی به تو نخواهد رسید.

اثبات الهداه، ج 6، ص 249، ح 46

[ شنبه 24 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2123
[ شنبه 23 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2122

داستان شماره 2122

شير نري اشاره كرد و گفت: او را بگير (قدرت امام)

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

متوكل فكر همه جا را كرده بود و مي‌خواست به گونه‌اي ماهرانه آبروي امام را بريزد. به شعبده باز هندي گفت: - مي‌تواني كاري بكني كه علي بن محمد كنف شود؟! - چه جور كاري؟ - نمي‌دانم! هر كاري كه مي‌تواني انجام بده تا سرافكنده شود. اگر چنين كني، هزار دينار به تو مي‌دهم. شعبده باز از شنيدن پاداش «هزار دينار» دست و پاي خود را گم كرد. پول چنان او را سرمست كرده بود كه سر از پا نمي‌شناخت. نقشه‌اش را به متوكل گفت. متوكل قهقهه سر داد و گفت: - آفرين، آفرين بر تو! ببينم چه مي‌كني! به دستور شعبده‌باز نان‌هاي سبكي پختند و سر سفره‌ي ناهار گذاشتند. از امام دعوت كرد براي صرف ناهار به قصر بيايد. وقتي امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده‌باز كنار امام نشست و منتظر ماند. بفرماييد. بخوريد. بسم الله. امام به محض اين كه دست به سوي نان دراز كرد، شعبده‌باز با حركاتي عجيب و تكان دادن دست‌هايش، نان را به عقب پرتاپ كرد. حضرت دست به سمت نان ديگري دراز كرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب‌تر افتاد. اين كار سه بار تكرار شد. حاضران كه از درباريان و دوستان متوكل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نيششان تا بنا گوش باز بود. امام فهميد هدف چيست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شير نري كه يال و كوپال مهيبي داشت و روي پشتي نقش بسته بود، اشاره كرد و گفت: - او را بگير. امام به شعبده‌باز اشاره كرد. شيري واقعي و خشمناك از پشتي بيرون جهيد و به شعبده‌باز حمله كرد. اين كار به قدري با سرعت انجام شد كه امكان حركتي به هيچ كس نداد. شير درنده او را دريد و خورد. سپس به جاي اولش بازگشت و دوباره به پشتي نقش بست! برخي از حاضران از ديدن صحنه‌ي وحشتناك خورده شدن شعبده‌باز توسط شير، نزديك بود قالب تهي كنند. چند نفري غش كرده بودند. گروهي زبانشان بند آمده بود و نمي‌دانستند چه بگويند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را ديده بودند، باور نمي‌كردند. متوكل كه اوضاع را خراب ديد، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض كرد: اي علي بن محمد! حقا كه تو از او شعبده‌بازتري! آفرين! خواستيم مزاح كرده باشيم. حال بنشين غذايمان را بخوريم. واقعا كه دست بالاي دست بسيار است! - به خدا قسم! شعبده‌بازي نبود. اين، قدرت خدا بود و ديگر هيچگاه شعبده‌باز را نخواهيد ديد. واي بر متوكل! آيا دوستان خدا را به دشمنانش مي‌فروشي؟ آيا دشمنان را بر ما ترجيح مي‌دهي؟! امام اين سخنان را گفت و رفت. خون شعبده‌باز روي زمين ريخته بود و حاضران هنوز به حال عادي باز نگشته بودند؛ حتي از نزديك شدن به عكس بي‌جان شير وحشت داشتند

حيات پاكان : داستان هایی از زندگی امام هادی علیهم السلام      نوشته مهدی محدثی

[ شنبه 22 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2121

داستان شماره 2121

 

سوال پادشاه روم و جواب امام هادی (ع)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

قیصر، پادشاه روم به یكی از خلفای بنی عباس نوشت، ما در انجیل دیده‌ ایم، هر كس سوره‌ ای را بخواند كه خالی از هفت حرف باشد، خداوند جسدش را بر آتش جهنّم حرام می‌ كند و آن هفت حرف عبارتست از «ثاء»، «جیم»، «خاء»، «زاء»، «شین»، «ظاء» و «فاء».
ما، در تورات و انجیل آن سوره را نیافته ‎ایم، آیا در كتب خود چنین سوره ‎ای را دارید؟ و اگر جواب مثبت است مراد از این حروف هفتگانه چیست؟
خلیفه عباسی، علماء و دانشمندان را جمع كرد و سؤال را مطرح نمود. لكن هیچ یك نتوانستند جواب سؤال را بدهند؛ به ناچار سؤال را از حضرت علی بن محمد بن الرضا ـ علیهم ‎السلام ـ پرسید.
حضرت هادی ـ علیه ‎السلام ـ فرمود: «آن سوره ‎ای كه آنها در جستجوی آن هستند و در كتب آسمانی سابق نیافتند، در قرآن مجید موجود است و آن سوره، «سوره حمد» است كه هیچ یك از این حروف هفتگانه در آن نمی‎توان یافت.»
پرسیدند: «حكمت آن چیست؟ و این حروف علامت چیست؟»
حضرت فرمودند: «ث» اشاره به «ثبور» دارد؛ مراد از «ج» «جحیم»است؟ مقصود از «خ» «خبیث» است و «ز» اشاره به «زقّوم» دارد و «ش» «شقاوت» است و مراد از «ظ» ظلمت است و «ف» اشاره به «فرقت» دارد.»
این پاسخ را برای قیصر روم فرستادند؛ چون جواب به پادشاه رسید بسیار مشعوف شد و دانست كه دین حق همان اسلام است و لذا بلافاصله به اسلام گروید

منتخب التواريخ ص

[ شنبه 21 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2120

داستان شماره 2120

دست بالای دست بسیار است

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.

بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146

[ شنبه 20 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2119

داستان شماره 2119


امام هادی علیه السلام و شعری همچون ذوالفقار

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
 
حضرت امام علی النقی علیه السلام در زندگی پربرکت خویش تلاش می‌ کردند تا از هر فرصتی، برای بیدار نمودن وجدان‌ های خفته در جهت ترویج معارف ناب اسلامی بهره ببرند .
شعر ملکوتی امام هادی علیه السلام در مجلس متوکل عباسی، تأثیری همچون شمشیر امیرالمونین علی علیه السلام در نبرد احزاب داشت. آن حضرت، آنچنان در این شعر، استوار و قاطع سخن گفتند که اشک متوکل عباسی جاری شد و از گریه متوکل، همه حاضران در مجلس نیز به گریه افتادند و در ادامه متوکل منقلب شد و کاسه شراب را شکست.
ابن جوزى نویسنده اهل سنت مى نویسد: یك بار از امام هادى علیه السلام نزد متوكل بدگویى كردند كه در منزل او اسلحه و نوشته ها و چیزهاى دیگرى است كه از شیعیان او در قم به او رسیده و او در پى تهاجم بر دولت است . متوكل گروهى را به منزل آن حضرت فرستاد و آنان شبانه به خانه امام علیه السلام هجوم بردند ولى چیزى به دست نیاوردند، آنگاه امام علیه السلام را در اتاقى تنها دیدند كه در به روى خود بسته و جامه اى پشمین به تن دارد و بر زمینى شن فرش نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام علیه السلام را با همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: در خانه اش چیزى نیافتیم و او را رو به قبله دیدیم كه قرآن مى خواند.
متوكل چون امام هادی علیه السلام را دید، عظمت و هیبت امام او را فراگرفت و بى اختیار ایشان را احترام كرد و در كنار خود نشاند، و جام شرابى را كه در دست داشت به آن حضرت تعارف كرد. امام علیه السلام سوگند یاد كرد كه:
« گوشت و خون من با چنین چیزى آمیخته نشده است ، مرا معاف دار»
او دست برداشت و گفت : شعرى بخوان !
امام علیه السلام فرمود: من شعر كم از حفظ دارم .
گفت : باید بخوانى .
امام علیه السلام این اشعار را خواند:

باتو على قلل الأجبال تحرسهم
غلب الرجال فما أغنتهم القلل
و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم
فاودعوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم
أین الأساور و التّیجان و الحلل
أین الوجوه التى كانت منعمّة
من دونها تضرب الاستار و الكلل
فاءصفح القبر عنهم حین سائلهم
تلك الوجوه علیها الدّود تنتقل

«شاهان بر قله كوهسارها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نیرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنان را از خطر مرگ برهانند.
آنان پس از مدت ها عزت از جایگاه هاى امن به زیر كشیده شدند و در گورها جایشان دادند. چه منزل بد و ناپسندی!
پس از آنكه به خاك سپرده شدند، فریادگرى فریاد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟ كجاست آن چهره هاى در ناز و نعمت پرورش یافته كه به احترامشان پرده ها مى آویختند؟ بارگاه و پرده و دربان داشتند.
گور به جاى آنان پاسخ داد: بر آن چهره ها هم اكنون كِرم ها راه مى روند. اكنون كِرم ها بر سر خوردن آن چهره ها با هم مجادله مى كنند.
آنان مدت درازى در دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولى امروز آنان كه خورنده همه چیز بودند، خود خوراك حشرات و كرم هاى گور شده اند».
دهمین امام روشنایی و هدایت علیه السلام با خواندن این اشعار كه متوكل انتظار آن را نداشت بزم خلیفه را دگرگون كرد.
مسعودى مى نویسد: متوكل و تمام حاضران گریستند و آنگاه متوكل دستور داد بساط شراب را برچیدند و سپس چهارهزار درهم به امام علی النقی علیه السلام داد و آن حضرت را با احترام به منزل بازگرداند.

منبع: مروج الذهب ، ج 4، ص 11؛ نورالابصار، ص 166؛ تذكرة الخواص ، ص 361؛ وفیات الاعیان ، ج 3، ص 272؛ مآثر الانافة فى معالم الخلافة ، ج 1، ص 232. ( برگرفته شده از کتاب «چهره هاى درخشان چهارده معصوم علیهم السلام»، سید عبدالله حسینى دشتى)

[ شنبه 19 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2118

داستان شماره 2118

 

آشنائى به تمام لغات و زبان ها و ديگر علوم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد

اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص ‍ 436،

ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8

[ شنبه 18 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2117

داستان شماره 2117

مرگ -مؤمن



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام جواد نهمين امام برحق ع بعيادت يكي ازاصحابش كه بيمارشده بودرفت ودربالين او نشست وديدكه اوگريه ميكندودرموردمرگ بي تابي مينمايد .
فرمود:اي بنده خداازمرگ ميترسي ؟ازاين جهت كه نمي داني مرگ چيست ؟آيااگرچرك و كثافت تورافراگيردوموجب ناراحتي توگرددوجراحات وزخمهاي پوستي دربدن توپديدآيدوبداني كه غسل كردن وشستشودرحمام همه اين چركهاوزخمهارااز بين ميبردآيانميخواهي كه واردحمام شوي وبدنت راشستشونمائي واززخمهاو آلودگيهاپاك گردي ؟وياميل نداري بحمام بروي وباهمان آلودگي وزخم هاباشي ؟بيمارعرض كرد:البته دوست داريم دراين صورت بحمام برويم وبدنم رابشويم .
امام جوادع فرمود:مرگ براي مومن همان حمام است وآن آخرين پاكسازي آلودگي گناه وشستشوي ناپاكيهاست بنابراين وقتي كه بسوي مرگ رفتي وازاين مرحله گذشتي درحقيقت ازهمه اندواموررنج آوررهيده اي وبسوي خوشحالي وشادي روي آورده اي .
بيمارازفرموده هاي امام جوادع قلبي آرام پيداكردوخاطرش آسوده شدوعافيت ونشاط پيدا كردوباآرامش استواردلهره ونگرانيش ازبين رفت

معاني الاخبارص 290

[ شنبه 17 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2116
[ شنبه 16 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 16:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2115

داستان شماره 2115

 

شیفته خوشگل ها نشد و در دام شیاطین نیفتاد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

محمّد بن ریّان - که یکی از علاقه مندان به ائمّه اطهار علیهم السلام است - حکایت کند :
ماءمون - خلیفه عبّاسی - در طیّ حکومت خویش ، نیرنگ و حیله های بسیاری به کار گرفت تا شاید بتواند امام محمّد تقی علیه السلام را در جامعه بدنام و تضعیف کند .
ولیکن او هرگز به هدف شوم خود دست نیافت ، به این جهت نیرنگ و حیله ای دیگر در پیش گرفت .
روزی به ماءمورین خود دستور داد تا امام جواد علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفی دیگر نیز دویست کنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش کردند و به دست هر یک ظرفی از جواهرات داد ، که هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود ، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند .
وقتی مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شکل خاصّ وارد شدند ، حضرت کوچک ترین توجّهی به آن ها نکرد .
چند روزی بعد از آن ، ماءمون شخصی به نام مخارق - که نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقک بود و ریش بسیار بلندی داشت - را به حضور خود فرا خواند .
هنگامی که مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : ای خلیفه ! هر مشکلی را که در رابطه با مسائل دنیوی داشته باشی ، حلّ خواهم کرد .
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره ای کشید ، که تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگی و ساز و آواز شد .
آن مجلس ساعتی به همین منوال سپری گشت ؛ و حضرت بدون کم ترین توجّهی سر مبارک خویش را پائین انداخته بود و کوچک ترین نگاه و اعتنائی به آن ها نمی کرد .
پس نگاهی غضبناک به آن دلقک نوازنده نمود و سپس با آوای بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود :
( اتّق اللّه یا ذالعثنون ) از خدا بترس ؛ و تقوای الهی را رعایت نما .
ناگهان وسیله موسیقی که در دست مخارق بود از دستش بر زمین افتاد و هر دو دستش نیز خشک شد؛ و دیگر قادر به حرکت دادن دست هایش نبود .
و با همین حالت شرمندگی از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همین شکل - فلج و بیچاره - باقی ماند تا به هلاکت رسید و از دنیا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جویا شد ، که چگونه به چنین بلائی گرفتار شد ؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامی که ابوجعفر ، محمّد جواد علیه السلام فریادی بر من زد ، ناگهان چنان لرزه ای بر اندام من افتاد که دیگر چیزی نفهمیدم ؛ و در همان لحظه ، دست هایم از حرکت باز ایستاد؛ و در چنین حالتی قرار گرفتم

إ ثبات الهداة : ج 3 ، ص 332 ، ح 7 ، مدینة المعاجز : ج 7 ، ص 303 ، ح 32

[ شنبه 15 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 16:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2114

داستان شماره 2114

ترس از دارو و مرگ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالی علیه حکایت نموده است :
روزی شخصی از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقی علیه السلام سؤ ال شد : چرا اکثر مردم از مرگ می ترسند و و از آن هراسناک می باشند ؟
امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعی ندارند ، وحشت می کنند .
و چنانچه انسان ها مرگ را می شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار می دادند ، نسبت به آن خوش بین و شادمان می گشتند و می فهمیدند که سرای آخرت برای آنان از دنیا و سرای فانی ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود : آیا می دانید که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضی از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمی آید ، با این که برای سلامتی آن ها مفید و سودمند می باشد؛ و درد و ناراحتی آن ها را برطرف می کند ؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمی دانند که دارو نجات بخش خواهد بود .
سپس افزود : سوگند به آن خدائی ، که محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله را به حقّانیّت مبعوث نمود ، کسی که هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بی تفاوت و بی توجّه نباشد ، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود .
و نیز مرگ تاءمین کننده سعادت و خوش بختی او در جهان جاوید می باشد؛ و او در آن سرای جاوید از انواع نعمت های وافر الهی ، بهره مند و برخوردار خواهد بود

اختصاص شیخ مفید : ص 55

[ شنبه 14 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 15:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2113

داستان شماره 2113

اي محبوب دلم برخيز

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت رضا ( ع ) با حالت مخصوصي گريان ، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانه خدا وداع مي كرد و پس از طواف به مقام ابراهيم ( ع ) رفت و در آنجا به نماز ايستاد .
موفق ، مي گويد : حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد ، نشستن آن حضرت طول كشيد و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : ( فدايت گردم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) فرمود : ( نمي خواهم از اينجا جدا گردم ، مگر اينكه خدا بخواهد ) آن حضرت اين سخن را گفت ، اما بسيار غمگين به نظر مي رسيد .
نزد حضرت رضا ( ع ) رفتم و گفتم : ( حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل ( ع ) نشسته و نمي خواهد برخيزد ) امام رضا ( ع ) نزد حضرت جواد ( ع ) آمد و فرمود : قم يا حبيبي : ( اي محبوب دلم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : نمي خواهم از اين مكان برخيزم ، امام رضا ( ع ) فرمود : اي محبوب قلبم چرا برنمي خيزي ؟
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : ( چگونه برخيزيم با اينكه شما را ديدم به گونه اي با كعبه ، خانه خدا ، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا باز نمي گردي .
اما رضا ( ع ) فرمود : ( ا ) .
آنگاه حضرت جواد در حالي غمگين بود ، برخاست و همراه پدر حركت كرد .
آري امام جواد ( ع ) با اينكه كودك بود ، از حالات پدر دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست ، از فراق و غربت پدر غمگين بود ، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند ، ولي چه مي تواند كرد كه طاغوت زمان ( ماءمون ) حضرت رضا ( ع ) را با اجبار به خراسان برد و بين حضرت جواد ( ع ) با پدر ، فراقي جانكاه پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد ، وبعد كه امام جواد ( ع ) حدود هفت ساله بود ، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد

[ شنبه 13 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2112

داستان شماره 2112

 

يونس بن عبدالرحمان (امر به معروف)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتي كه امام كاظم عليه السلام وفات كرد در نزد وكيلان حضرت اموالي بسياري بود و بعضي به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منكر شدند و مذهب (وافقيه ) را تشكيل دادند .
در نزد زياد قندي هفتاد هزار هزار اشرفي ، نزد علي بن ابي حمزه سي هزار اشرفي بود . يونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضا عليه السلام مي خواند ، و مذهب وافقي را باطل مي دانست . آنان براي او پيغام دادند : براي چه مردم را به حضرت رضا عليه السلام دعوت مي نمايي ، اگر مقصد تو پول است ترا از مال بي نياز مي كنيم . زياد قندي و علي بن ابي حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرافي به او بدهند تا ساكت شود و حرفي نزند .
يونس بن عبدالرحمان )گفت : از امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام روايت كرده ايم كه فرمودند : هر گاه بدعت در ميان مردم ظاهر شد ، بر پيشواي مردم لازم است كه علم خود را ظاهر كند (تا مردم را از منكرات باز دارند) ، و اگر اين عمل را نكند خداوند نور ايمان را از او مي گيرد .
در هيچ حالي من جهاد در دين و امر خدا را ترك نمي كنم . پس از اين صراحت گويي يونس ، آن دو نفر (زياد و علي بن ابي حمزه ) با او دشمن شدند

منتهي الامال 2/253

[ شنبه 12 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2111

داستان شماره 2111

 

واقعه اي شگفت انگيز از زائرين مشهد

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم فاضل عراقي در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجري قمري اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مي كنند عده اي از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مي آيند و مدتي توقف مي نمايند . خرجيشان براي برگشت تمام مي شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمي توانند بمانند و نمي توانند برگردند . متوسل به حضرت رضا(ع ) مي شوند كسي هم به آنها قرض نمي داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مي خواستند دسته جمعي به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مي گذارم . گفتند ما خرجي راه نداريم گفت آن را هم مي دهم گفتند مقداري هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهي را نيز مي پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد . آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مي چرانم و قدري استراحت مي كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتي گذشت خبري از آن شخص و قاطرهايش نشد . ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابي است لكن هيچ اثري از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمي گردند تا در بيابان نميرند . بارشان را بستند حركت كردند مقداري كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربي اينجا ؟ ! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسي بن جعفر و جوادالايمه افتاد شوق عجيبي پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مي شوند مردم خبردار مي گردند و اين قضيه تاريخي از مسلمات است .

چهل داستان      نوشته اكبر زاهري

[ شنبه 11 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2110
[ شنبه 10 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2109
[ شنبه 9 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2108

داستان شماره 2108

حسن برخورد با مردم

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

يسع بن حمزه مي گويد: در مجلس حضرت رضا (ع) بودم و جمعيت بسياري در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال مي كردند و از احكام حلال و حرام مي پرسيدند و امام رضا(ع) پاسخ آنها را مي داد، در اين ميان ، ناگهان مردي بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع) عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجي راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجي راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهايش برخوردار نموده است ، وقتي به وطن رسيدم ، آنچه به من داده اي معادل آن ، از جانب شما صدقه مي دهم ، چون خودم مستحق صدقه نيستم . امام رضا به او فرمود: بنشين ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهاي آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سليمان جعفري و خثيمه در خدمت امام مانديم . امام (ع) به ما فرمود: اجازه مي دهيد به خانه اندرون بروم ؟ سليمان عرض ‍ كرد: خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است . حضرت برخاست و وارد حجره اي شد و پس از چند دقيقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراساني كجاست ؟ خراساني بر خاست و گفت :اينجا هستم .
امام از بالاي در دستش را به سوي مسافر دراز كرد و فرمود: اين مقدار دينار را بگير و خرجي راه خود را با آن تاءمين كن ، و اين مبلغ مال خودت باشد ديگر لازم نيست از ناحيه من ، معادل آن صدقه بدهي ، برو كه نه تو مرا ببيني و نه من تو را ببينم . مسافر خراساني پول را گرفت و رفت .
سليمان به امام رضا عرض كرد: فدايت گردم كه عطا كردي و مهرباني فرمودي ولي چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادي و پشت در خود را مستور نمودي ؟! امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: مخافة ان اري ذل السّؤال في وجهه لقضائي حاجته : از آن ترسيدم كه شرمندگي سؤال را در چهره او بنگرم از اين رو كه حاجتش را بر مي آورم . و آيا سخن رسول خدا (ص) را نشنيده اي كه فرمود: المستتر بالحسنة تعدل سبعين حجة ، والمذيع بالسّيئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: پاداش آنكس كه كار نيكش را مي پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه مي كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را مي پوشاند، (درصورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

[ شنبه 8 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2107

داستان شماره 2107

اي محبوب دلم برخيز

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت رضا ( ع ) با حالت مخصوصي گريان ، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانه خدا وداع مي كرد و پس از طواف به مقام ابراهيم ( ع ) رفت و در آنجا به نماز ايستاد .
موفق ، مي گويد : حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد ، نشستن آن حضرت طول كشيد و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : ( فدايت گردم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) فرمود : ( نمي خواهم از اينجا جدا گردم ، مگر اينكه خدا بخواهد ) آن حضرت اين سخن را گفت ، اما بسيار غمگين به نظر مي رسيد .
نزد حضرت رضا ( ع ) رفتم و گفتم : ( حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل ( ع ) نشسته و نمي خواهد برخيزد ) امام رضا ( ع ) نزد حضرت جواد ( ع ) آمد و فرمود : قم يا حبيبي : ( اي محبوب دلم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : نمي خواهم از اين مكان برخيزم ، امام رضا ( ع ) فرمود : اي محبوب قلبم چرا برنمي خيزي ؟
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : ( چگونه برخيزيم با اينكه شما را ديدم به گونه اي با كعبه ، خانه خدا ، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا باز نمي گردي .
اما رضا ( ع ) فرمود : ( ا ) .
آنگاه حضرت جواد در حالي غمگين بود ، برخاست و همراه پدر حركت كرد .
آري امام جواد ( ع ) با اينكه كودك بود ، از حالات پدر دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست ، از فراق و غربت پدر غمگين بود ، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند ، ولي چه مي تواند كرد كه طاغوت زمان ( ماءمون ) حضرت رضا ( ع ) را با اجبار به خراسان برد و بين حضرت جواد ( ع ) با پدر ، فراقي جانكاه پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد ، وبعد كه امام جواد ( ع ) حدود هفت ساله بود ، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد

[ شنبه 7 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2106
[ شنبه 6 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2105
[ شنبه 5 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2104

داستان شماره 2104

 

زندگانی مختصر امام موسی کاظم علیه السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شيخ مفيد درباره آن حضرت مي گويد: «او عابد ترين و بخشنده ترين و بزرگ منش ترين مردم زمان
خود بود، زياد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند ‏متعال داشت. اين جمله را زياد تکرار مي کرد: «اللهم ‏اني أسألک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب » (خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آيد راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کني عفو را به من ارزاني دار ). امام موسي بن جعفر (ع) بسيار به سراغ فقرا مي رفت. شب ها در ظرفي پول و آرد و خرما مي ريخت و به وسايلي به فقراي مدينه مي رساند، در حالي که آنها نمي دانستند از ناحيه چه کسي است. هيچکس مثل او حافظ قرآن نبود، با آواز خوشي قرآن مي خواند، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعي به دل مي داد، شنوندگان از شنيدن قرآنش مي گريستند، مردم مدينه به او لقب «زين المجتهدين» داده بودند. مردم مدينه روزي که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند، شور و ولوله و غوغايي عجيب کردند. آن روزها فقراي مدينه دانستند چه کسي شبها و روزها براي دلجويي به خانه آنها مي آمده است. بدخواهاني بودند که آن حضرت و اجداد گراميش را - روي در روي - بد مي گفتند و سخناني دور از ادب به زبان مي راندند، ولي آن حضرت با بردباري و شکيبايي با آنها روبرو مي شد، و حتي گاهي با احسان آنها را به صلاح مي آورد، و تنبيه مي فرمود. تاريخ ، برخي از اين صحنه ها را در خود نگهداشته است. لقب « ‏کاظم » از همين جا پيدا شد. کاظم يعني: نگهدارنده و فروخورنده خشم. از ابوحنيفه نقل شده است که گفت: «او را در کودکي ديدم و از او پرسش هايي کردم چنان پاسخ داد که گويي از سرچشمه ولايت سيراب شده است. براستي امام موسي بن جعفر (ع) فقيهي دانا و توانا و متکلمي مقتدر و زبردست بود ». محمد بن نعمان نيز مي گويد: « موسي بن جعفر را دريايي بي پايان ديدم که مي جوشيد و مي خروشيد و بذرهاي دانش به هر سو مي پراکند ».
‏نفوذ معنوي امام موسي (ع)در دستگاه حاکم به حدي بود که کساني مانند علي بن يقطين صدراعظم (وزير) دولت عباسي، از دوستداران حضرت موسي بن جعفر (ع) بودند و به دستورات حضرت عمل مي کردند. سخن چينان دستگاه از علي بن يقطين در نزد هارون سخنها گفته و بدگوئيها کرده بودند، ولي امام (ع) به وي دستور فرمود با روش ماهرانه و تاکتيک خاص اغفالگرانه (تقيه) که در مواردي، براي رد گمي حيله هاي دشمن ضروري و شکلي از مبارزه پنهاني است، در دستگاه هارون بماند و به کمک شيعيان و هواخواهان آل علي (ع) و ترويج مذهب و پيشرفت کار اصحاب حق، همچنان پاي فشارد - بي آنکه دشمن خونخوار را از اين امر آگاهي حاصل شود - سرانجام بدگوئي هائي که اطرافيان از امام کاظم (ع) کردند در وجود هارون کارگر افتاد و در سفري که در سال179 ه. به حج رفت، بيش از پيش به عظمت معنوي امام (ع) و احترام خاصي که مردم براي امام موسي الکاظم (ع) قائل بودند پي برد. هارون سخت از اين جهت، نگران شد. وقتي به مدينه آمد و قبر منور پيامبر اکرم (ص) را زيارت کرد، تصميم بر جلب و دستگيري امام (ع) يعني
فرزند پيامبر گرفت. هارون صاحب قصرهاي افسانه اي در سواحل دجله، و دارنده امپراطوري پهناوراسلامي که به ابر خطاب مي کرد: «ببار که هر کجا بباري در کشور من باريده اي و به آفتاب مي گفت بتاب که هر کجا بتابي کشور اسلامي و قلمرو من است !» آن چنان از امام (ع) هراس داشت که وقتي قرار شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند کجاوه با کجاوه امام (ع) بستند و بعضي را نابهنگام و از راههاي ديگر ببرند، تا مردم ندانند که امام (ع) را به کجا و با کدام کسان بردند، تا يأس بر مردمان چيره شود و به نبودن رهبر حقيقي خويش خو گيرند و سر به شورش و بلوا برندارند و از تبعيدگاه امام (ع) بي خبر بمانند. و اين همه بازگو کننده بيم و هراس دستگاه بود، از امام (ع) و از ياراني که - گمان مي کرد - هميشه امام (ع)آماده خدمت دارد مي ترسيد، اين ياران با وفا - در چنين هنگامي - شمشيرها برافرازند و امام خود را به مدينه بازگردانند. اين بود که با خارج کردن دو کجاوه از دو دروازه شهر ، اين امکان را از طرفداران آن حضرت گرفت و کار تبعيد امام (ع)را فريبکارانه و با احتياط انجام داد. باري، هارون، امام موسي کاظم (ع)را -با چنين احتياط ها و م6راقبت هايي از مدينه تبعيد کرد. هارون، ابتدا دستور داد امام هفتم (ع) را با غل و زنجير به بصره ببرند و به عيسي بن جعفر بن منصور که حاکم بصره بود، نوشت، يک سال حضرت امام کاظم (ع) را زنداني کند، پس از يک سال والي بصره را به قتل امام (ع) مأمور کرد. عيسي از انجام دادن اين قتل عذر خواست. هارون امام را به بغداد منتقل کرد و به فضل بن ربيع سپرد. مدتي حضرت کاظم (ع) در زندان فضل بود. در اين مدت و در اين زندان امام (ع) پيوسته به عبادت و راز و نياز با خداوند متعال مشغول بود. هارون، فضل را مأمور قتل امام (ع) کرد ولي فضل هم از اين کار کناره جست. باري، چندين سال امام (ع) از اين زندان به آن زندان انتقال مي يافت. در زندان هاي تاريک و سياهچال هاي دهشتناک، امام بزرگوار ما با محبوب و معشوق حقيقي خود ( الله ) راز و نياز مي کرد و خداوند متعال را بر اين توفيق عبادت که نصيب وي شده است سپاسگزاري مي نمود. عاقبت آن امام بزرگوار در سال 183 ‏هجري در سن 55 سالگي به دست مردي ستمکار به نام «سندي بن شاهک » به دستور هارون مسموم و شهيد شد. شگفت آنکه، هارون با توجه به شخصيت والاي موسي بن جعفر (ع) پس از درگذشت و شهادت امام نيز اصرار داشت تا مردم اين خلاف حقيقت را بپذيرند که حضرت موسي بن جعفر (ع) مسموم نشده بلکه به مرگ طبيعي از دنيا رفته است، اما حقيقت هرگز پنهان نمي ماند. بدن مطهر آن امام بزرگوار را در مقابر قريش - در نزديکي بغداد- به خاک سپردند. از آن زمان آن آرامگاه عظمت و جلال پيدا گرديد، و مورد توجه خاص واقع گرديد، و شهر «کاظمين» از آن روز بنا شد و روي به آبادي گذاشت.
*اين روز به روايتي، شهادت امام حسن مجتبي (ع) هم هست، هر چند قول مشهور در اين رابطه 28 ‏ماه صفر است.

منبع: نشريه نسيم وحي، شماره 25

[ پنج شنبه 4 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2103

داستان شماره 2103

معرفت نجات بخش انسان است

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

بسيارى از بزرگان در كتابهاى خود آورده اند:
شخصى به نام حسن بن عبداللّه ، فردى زاهد و عابد بود و مورد توجّه عامّ و خاصّ قرار داشت .
روزى وارد مسجد شد، امام موسى كاظم عليه السلام نيز در مسجد حضور داشت ، همين كه حضرت او را ديد فرمود: نزد من بيا.
چون حسن بن عبد اللّه خدمت امام عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: اى ابوعلىّ! حالتى كه در تو هست ، آن را بسيار دوست دارم و مرا شادمان كرده است و تنها نقص تو آن ست كه شناخت و معرفت ندارى ، لازم است آن را جستجو كنى و بيابى .
حسن اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، معرفت چيست و چگونه به دست مى آيد؟
فرمود: برو نسبت به مسائل دين فقيه شو و اهل حديث باش .
حسن توضيح خواست كه از چه كسى معرفت بياموزم ؟
حضرت فرمود: از فقهاء و دانشمندان اهل مدينه بياموز، و چون مطلبى را فراگرفتى ، آن را نزد من آور تا راهنمائيت كنم .
حسن بن عبداللّه حركت نمود و مسائلى را از علماء فراگرفت و نزد حضرت باز گشت ، وقتى حضرت چنين حالتى را از او ديد، فرمود: برو معرفت را فراگير و آن را بشناس .
اين حركت چند بار تكرار شد، تا آن كه روزى امام موسى كاظم عليه السلام در مزرعه اش بود، حسن با حضرت ملاقات كرد و گفت : فرداى قيامت در پيشگاه خداوند بر عليه تو شكايت مى كنم ، مگر آن كه مرا بر شناسائى حقيقت معرفت ، هدايت و راهنمائى كنى ؟
بعد از آن ، امام عليه السلام فرمود: اوّلين امام و خليفه رسول اللّه اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام است ؛ و سپس امام حسن ، امام حسين ، امام علىّ ابن الحسين ، امام محمّد باقر، امام جعفر صادق (صلوات اللّه و سلامه عليهم ). حسن گفت : يا ابن رسوال اللّه ! امام امروز كيست ؟
حضرت فرمود: من امام و حجّت خدا هستم .
گفت : آيا دليل و نشانه اى دارى كه با آن استدلال كنم ؟
فرمود: نزد آن درخت برو، و بگو كه موسى بن جعفر مى گويد: حركت كن و به سوى من بيا.
حسن گويد: به خداوند قسم ، چون نزديك درخت آمدم ؛ و پيام حضرت را رساندم ، ديدم زمين شكافت و درخت به سوى حضرت حركت كرد تا آن كه جلوى آن بزرگوار آمد و ايستاد، سپس امام عليه السلام به درخت اشاره نمود: برگرد، پس آن درخت برگشت

اصول كافى : ج 1، ص 286، ح 8، الثّاقب فى المناقب :

ص 455، ح 383، خرائج : ج 2، ص 650، ح 2 إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 18

[ پنج شنبه 3 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2102
[ پنج شنبه 2 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2101
[ پنج شنبه 1 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]