اسلایدر

داستان شماره 439

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 439

داستان شماره 439

داستان جالب: چه کشکی، چه پشمی


بسم الله الرحمن الرحیم
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند
در حال مستاصل ش
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به
شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوي
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم
قدری پایین تر آمد
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد

 

[ پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 19:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 438

داستان شماره 438

 

داستان کوتاه: شیخ و مردان فداکار


بسم الله الرحمن الرحیم
اوردند روزی شیخ و مردان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!!و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت:قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!پس یه پخمه ای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟پخمه گفت:اخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که
  ......

 

 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 437
[ پنج شنبه 17 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 436
[ پنج شنبه 16 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 435
[ پنج شنبه 15 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 434

داستان شماره 434

داستان مغز مرد و زن


  بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي
  دکتر در حالي که قيافه نگراني به خودش گرفته بود
  گفت :"متاسفم که بايد حامل خبر بدي براتون باشم
 تنها اميدي که در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده، پيوند مغزه
  "اين عمل ، کاملا در مرحله أزمايش ، ريسکي و خطرناکه
  ولي در عين حال راه ديگه اي هم وجود نداره
  بيمه کل هزينه عمل را پرداخت ميکنه ولي هز ينه مغز رو خودتون بايد پرداخت کنين
  اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته هاي دکتر گوش مي کردن
  بعد از مدتي بالاخره يکيشون پرسيد :" خب , قيمت يه مغز چنده؟
  دکتر بلافاصله جواب داد :"پنج هزار براي مغز يک مرد و دویست براي مغز يک زن
 موقعيت نا جوري بود , أقايون داخل اتاق سعي مي کردن نخندند و نگاهشون با خانمهاي داخل اتاق تلاقي نکنه , بعضي ها هم با خودشون پوز خند مي زدند !
 بالاخره يکي طاقت نياورد و سوالي که پرسيدنش آرزوي همه بود از دهنش پريد که
  "چرا مغز آقايون گرونتره ؟ "
  خوب اين طبيعيه مغز زن در مدت حياتش استفاده زيادي ازش ميشه ! و دست دوم محسوب ميشه ! اما مغز مرد در حده نو و اکبنده

[ پنج شنبه 14 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 433
[ پنج شنبه 13 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 432
[ پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 431

داستان شماره 431

داستان   پلیس و پیردرد وbmw


بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. BMW آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
 قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به صدو شصت کيلومتر در ساعت رسيد.
 مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است....
 مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به صدو هشتاد رسيد و سپس دویست را پشت سر گذاشت، از دویست و بیست گذشت و به دویست و چهل رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
 ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه مي‌شود که در اين سنّ و سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ايستاد تا پليس برسد.
 اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخّصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينکه به هشدار من توجهي نکردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر کرده و از دست پليس فرار کردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."
 مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت، "مي‌دوني، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير کشان پشت سرم ديدم، تصوّر کردم داري اونو برمي‌گردوني"!

[ پنج شنبه 11 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 430

داستان شماره 430

داستان باحال طنز کوتاه ( برای زوجها


بسم الله الرحمن الرحیم
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و

.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد

 

[ پنج شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 429

داستان شماره 429

داستان طنز ایرانیها در اون دنیا


بسم الله الرحمن الرحیم
 میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!
آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند وبهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سرواقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن
جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن

 

[ پنج شنبه 9 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 428

داستان شماره 428

تازه داماد ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
یک هفته ای می شد که مصطفی با ازدواج من ودخترش موافقت کرده بود . من و فرشته از کودکی توی یک محل بزرگ شده بودیم و دور ادور به هم علاقه مند بودیم و بدون اینکه بر زبان بیاوریم از یکدیگر خوشمان می آمد .من هر روز به بهانه های مختلف سرم را صفایی می دادم و برای دیدن فرشته به خانه آنها می رفتم. شرم وحیای روستایی مانع از آن می شد که بتوانیم یک دل سیر همدیگر را ببینیم اما همین هم از سرم زیاد بود .یک روز صبح آنقدر زود رفتم که آنها هنوز داشتند صبحانه می خوردند. نشستم صبحانه خوردم .بعد از صبحانه پدر فرشته رو به من کرد وگفت "امروز ما میریم دنبال گنج تو هم همراه ما بیا
از وقتی در کنارصندل گنج پیدا شده بود همه روستاها افتاده بودند به جان تپه ها شاید گنجی منجی پیدا کنند و از این فقر وفلاکت خلاص شوند. در روستای ماهم تپه ای بود که زیارتگاهی در دامنه آن قرار داشت. مصطفی چند روزی بود همراه پسرش و بعضی از اهالی ده صبح زود می رفتند و غروب خسته و بسته با دست خالی بر می گشتند
چاره ای نبود با چشمانی مشتاق ونا امید از فرشته دل کندم و همراه پدر وبرادرش به محل کاوش رفتم.چند نفری در دامنه تپه و پشت زیارت مشغول کندن بودند.ما نیز بالای گودالی که مصطفی و پسرش پرویز از روزهای قبل شروع کرده بودند ایستادیم. مصطفی نگاهی به پسرش کرد و گفت: پرویز خسته است امروز تو با من بیا داخل.
پرویز بالای گودال ایستاد تا خاکها را بالا بکشد من و مصطفی هم وارد گودال شدیم . راحت به اندازه دونفر جا بود . پشت به هم دادیم و هرکدام از یک طرف شروع کردیم به کندن.و خاکش را هم می فرستادیم بالا .
آن روز تا غروب کار کردیم اما حتی میخ طویله خر نیاکان خدا بیامرزمان هم پیدا نشد.روز بعد هم آمدیم وروز های بعد از آن .دیگر از ندیدن فرشته کلافه شده بودم .شب ها از خستگی حال شام خوردن هم نداشتم. هر شب تب می کردم .اما صبح زود مثل یک داماد پر تلاش به طرف تپه می رفتم.
چهار روز پی در پی جان کندیم اما دریغ از یک سر سوزن.روز چهارم زودتر تعطیل کردیم که صبح روز بعد زود بیاییم تا به گرمی هوا نخوریم. من بیلچه و کلنگ را به پرویز دادم و راهم را به طرف خانه کج کردم. البته آنها هم آنقدر بی انصاف بودند که حتی بفرمایی هم نگفتند.وارد خانه شدم وروی زیلویی که جلوی اتاقها بود دراز کشیدم.
سه تا گوسفند داشتیم که خودشان مثل بچه آدم رفتند توی آغل. من برای اینکه زحمتم زیاد نشود پریدم درب آغل را بستم. در حین بر گشتن ظرف سفالی که در آن برای سگ غذا می ریختیم توجهم را جلب کرد ناگهان یک نقشه شیطانی از ذهنم خطور کرد.فورا کاسه را بر داشتم سگ غرغری کرد اما آرام شد. کاسه را شستم وخشکش کردم. چاقویی بر داشتم و در دوطرف آن شکل دو تا عقرب کشیدم (البته شبیه عقرب. چون به هرچیزی شباهت داشتند غیر از عقرب)بعد با کمی خاک رس شیارها را پر گردم البته بعضی قسمت هایش را . می خواستم رویش بنویسم 7000 ساله اما خودم به کار خودم خنده ام گرفت . ساعتی بعد که هوا تاریک شد کاسه را برداشتم و به طرف زیارت و تپه حرکت کردم . همه رفته بودند آرام وارد گودال شدم و کاسه را بیست سانتی زیر خاک آن هم طرف مصطفی چال کردم سپس به خانه برگشتم و خوابیدم. اما مگر خواب به چشمم می آمد؟
صبح زود به خانه مصطفی رفتم و گفتم: بریم ظهر شد
مصطفی از اینکه من پیشقدم شده بودم تعجب کرد . راه افتادیم من زودتر پایین رفتم و سمتی که کاسه نبود شروع به کندن کردم مصطفی هم پایین آمد. همش خدا خدا می کردم که کلنگش به کاسه نخورد و گرنه همه چیز خراب خواهد شد. ده دقیقه ای گذشت. متوجه شدم مصطفی کار نمی کند.فهمیدم کاسه را پیدا کرده گفتم: چیزی شده ؟ دست پاچه گفت نه نه هیچی نیست تو کارتو بکن ." ای نامرداز منم مخفی میکنه ،میخواد تک خوری کنه باشه نوش جانت"
زیر چشمی نگاهش کردم کاسه را آرام زیر بند شلوارش جا سازی کرد.بعد گفت: امروز حال من خوب نیست میرم خونه شما تا ظهر کار کنید بعد بیایید خونه . سپس به پرویز گفت پیراهن مرا بنداز پایین . ایستاد و در حالی که پشتش را به من کرده بود پیراهنش را پوشید و از چاه بالا رفت هر چند کمرش را خم کرده بود که پیراهنش روی کاسه را بپوشاند اما کاسه مثل یک ورم از دور هم نمایان بود . نیم ساعتی خودم را سرگرم کردم بعد هم با پرویز تبانی کردیم و کار را تعطیل کردیم. من یک راست به خانه رفتم
آن روز استراحت کردم روز بعد مادرم چادری برای فرشته خریده بود و می خواست برایش ببرد به من گفت: تو هم بیا . من از خدا خواسته هم میخواستم بروم فرشته را ببینم هم از ماجرا سر در بیاورم.با او رفتم. خانه های روستا دیوار ندارد . نزدیکی درب اتاق که رسیدیم داد و فریاد مصطفی به گوش می رسید که می گفت :پدر سگ از هرکه میرسه میخره به من که میرسه میگه گنج تو قدیمی نیست . خیال کرده من به این سادگی کلاه رو سرم میره. شش روز جون کندم خودم پسرم دومادم .نمیذارم به این راحتی کلاه سرم بره . صدای کشیدن قلیان آمد و بعد ادامه داد: پفیوز تو عتیقه می شناسی خیال کردی من نمی دونم تو پسر کی هستی. باوات تا هم پارسال دور خرمنا کلنگری (گدایی) می کرد تو مال عتیقه شناختنی؟
سرفه ای کردیم و وارد شدیم مادرم علت عصبانیت مصطفی را پرسید اول که گفتند چیزی نیست اما مادر فرشته گفت: اون ظرف رو طاقچه را یک ماه پیش مصطفی پیدا کرده دیشب مال خر اومد میخواست بفروشدش گفتند قدیمی نیسته . مادرم نگاهی به ظرف کرد و بلافاصله گفت: مش مصطفی خجالت می کشم بگم ولی این ظرف مال ماست اینجا چکار میکنه؟ .هرچه به مادرم نگاه میکردم که علامتی اشاره ای کنم نگاهش بیشتر به طرف مصطفی بود. با تعجب گفت مال شماست یعنی چی که مال شماست؟مادرم گفت: این ظرف از ده سال بیشتره که تو خونه ماست بلا نسبت غذای سگمون رو میریزیم توش .هنوز داشتند بحث می کردند من به بهانه دستشویی بلند شدم و مثل فنر از آنجا دور شدم نیم ساعتی گذشت مادرم آمد گفتم چی شد گفت : گاوت زایید. مصطفی چادر رو تو صورتم پرت کرد و گفت به اون کچک سگت بگو دیگه در خونه من پیداش نشه . خلاصه گنجی پیدا نشد و من گنج بزرگ زندگی ام را از دست دادم

[ پنج شنبه 8 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 427

داستان شماره 427

داستان طنز هیزم شکن


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته تو منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره
نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده است

 

[ پنج شنبه 7 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 426

داستان شماره 426

ایرانیها باهوشترین


بسم الله الرحمن الرحیم
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند.
بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا

[ پنج شنبه 6 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 425
[ پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 424

داستان شماره 424

داستان دو مجسمه


بسم الله الرحمن الرحیم
توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد: یك زن و یك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخه‌های كوچیك به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش

 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 423

داستان شماره 423

 

مرگ در ساعت ده صبح


بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت ۱۰ صبح روزهای یک شنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعت و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۰ صبح روز های یک شنبه می میرد!
به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در اولین یک شنبه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۰ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و …
دو دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود که «جانسون» نظافتچی پاره وقت روز های یک شنبه وارد اتاق شد. دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دو شاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد

 

[ پنج شنبه 3 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد