اسلایدر

داستان شماره 1170

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1170
[ شنبه 30 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1169
[ شنبه 29 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1168
[ شنبه 28 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1167

داستان شماره 1167

خلاصه داستان لیلی و مجنون


بسم الله الرحمن الرحیم
بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد
لیلی ومجنون نام یکی از منظومه های نظا می گنجوی شاعر بزرگ ایران است
لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .
پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس
پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند
مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد
مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد
سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند
باید گفت صد احسنت به این عشق . اما نتایج این عشق برای عاشقان
یک-عزیزان مواظب باشید در راه مدرسه ، دانشگاه و.. عاشق نشوید و اگر شدید چون لیلی و مجنون شوید
دو- حال که عاشق شدید بدانید عشق مخفی کردنی نیست پس شهره آفاقید
سه- در راه عشق خود استوار و صبور باشید حتی از خویشان معشوقه خود نترسید
چهار- هرگز تن به از دواج کسی که دوستش ندارید ،ندهید
پنج- در راه عشق باید رنج ها و سختی ها بکشید(( که عشق آ سان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
آه چه غرقاب مهیبی است عشق
مهلکه پر ز نهیبی است عشق
غمزه خوبان دل عالم شکست
شیر دل است آن که از این غمزه رست
زندگی عشق عجب زندگی است
زنده که عاشق نبود زنده نیست

 

[ شنبه 27 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1166

داستان شماره 1166

 

داستان عاطفی شقایق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک بیست و یک ؟
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و

.....
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است
روز آخر به من گفت
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم

 

 

[ شنبه 26 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1165

داستان شماره 1165

دوست دخترم


بسم الله الرحمن الرحیم
مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه
بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره
ولی قطع کرده بود
رفتم با استرس همه جا رو گشتم
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال
یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
میگم:نه والا! بگو زود باش
میگه : قلبـــــــــــــــــمو
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم
چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی

 

[ شنبه 25 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1164

داستان شماره 1164

دو خط موازی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند

 

[ شنبه 24 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1163

داستان شماره 1163

داستان واقعی حضرت یوسف و زلیخا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یوسف و زلیخا

 او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود.
در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی می‌کرد که دختری زیبارو به‌نام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همه‌جا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچ‌کدام روی خوش نشان نمی‌داد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی می‌گذراند؛ تا این‌که شبی در خواب، جوانی را می‌بیند که زیبایی‌اش از حد انسانی افزون‌تر بود و به یک نگاه، دل از او می‌برد. زلیخا از خواب برمی‌خیزد ولی دیگر آن خوشی‌ها و شادی‌های کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا می‌نگرد چهره محبوب را می‌بیند و با خیال او راز و نیاز می‌کند. زلیخا دایه‌ای دارد که از کودکی از او نگهداری می‌کرده‌ و زنی حیله‌گر است.
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیف‌تر و فرسوده‌تر می‌کند تا این‌که پس از یک‌سال، دوباره آن جوان بی‌همتا را در خواب می‌بیند و به پایش می‌افتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن می‌گشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار می‌شود و دستور می‌دهد حلقه‌ای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه‌ پای‌بندی به عشق آن جوان، به پایش می‌بندد. زلیخا در این عشق تا یک‌سال دیگر می‌سوزد و می‌سازد تا این‌که برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب می‌بیند؛ این‌بار با التماس و زاری از او خواهش می‌کند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان می‌گوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی می‌شوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمی‌خیزد و از کنیزان و ندیمه‌های خود از مصر می‌پرسد. دیگر در هر مجلسی که می‌نشیند آن‌قدر از سرزمین‌های مختلف سخن می‌گوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و این‌گونه به قلب خود آرامش می‌دهد. هم‌چنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا می‌آیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود می‌راند. تا این‌که آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانه‌دار) مصر هم می‌رسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) می‌فرستد. زلیخا شادمان از این‌که لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را می‌پذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت می‌کند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان می‌رود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد می‌گوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بی‌تاب است؛ از دایه می‌خواهد لحظه‌ای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد می‌کند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را می‌بیند؛ آه از نهادش برمی‌آید که «او آن‌ جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!».اما به دلش الهام می‌شود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمی‌توانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام می‌گیرد و به انتظار دلدار می‌نشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار می‌گیرد و او را در چاه می‌اندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ می‌فروشند. کاروان به مصر می‌رسد و یوسف را به معرض فروش می‌گذارند. زیبایی شگفت‌انگیز یوسف، ولوله‌ای در مصر برمی‌انگیزد و از همه‌جا مردم برای دیدن او به بازار برده‌فروشان سرازیر می‌شوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمده‌است؛ از ازدحام مردم کنجکاو می‌شود. وقتی نزدیک می‌رود با دیدن یوسف ناله‌ای جانسوز برمی‌آورد و به دایه می‌گوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه می‌کند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان می‌کند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد می‌کند که زبان همه خریداران بسته می‌شود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه می‌برد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات می‌آراید و به‌جای این‌که او را به‌عنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او می‌شود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی می‌کند و عشق به‌پایش می‌ریزد؛ از او چیزی جز سردی و کناره‌گیری نمی‌بیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره‌ او هم نگاه نمی‌کند.
زلیخا که از هجران یار بی‌طاقت شده؛ به دایه التماس می‌کند که «چاره‌ای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعله‌ور گردد». دایه می‌گوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمی‌گرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیده‌اید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاق‌ها ببیند آتش عشق در دلش روشن می‌شود و تو را به کام دل می‌رساند. زلیخا به معماران و نقاشان دستور می‌دهد؛ این‌چنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید و یوسف را به اتاق اول دعوت می‌کند. اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری می‌رسد ولی یوسف به هر طرف روی برمی‌گرداند (حتی پرده‌ها و سقف) خود را در کنار زلیخا می‌بیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا می‌کند و به او می‌گوید: « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه‌ رفتار، شایسته‌ من نیست. اگر امروز از من دست‌برداری؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود؛ قول می‌‌دهم به زودی به وصال من برسی». یوسف، می‌گوید دو چیز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولی‌نعمت من است». زلیخا می‌گوید:«از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود می‌دهم و او را قربانی تو می‌کنم؛ پروردگارت هم که خودت می‌گویی بخشنده است؛ من آن‌قدر طلاو نقره برای کفاره‌ گناهت خرج می‌کنم؛ تا تو را ببخشد». یوسف جواب می‌دهد:«من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او ندیده‌ام؛راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمی‌توان با رشوه دادن به دست آورد». در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره می‌شود. زلیخا تهدید به خودکشی می‌کند ولی یوسف با مهربانی او را آرام می‌کند و از خانه بیرون می‌‌آید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد می‌کند. عزیز از حال او می‌پرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمی‌کند.
آن‌ دو به داخل خانه می‌آیند. زلیخا وقتی آن ‌دو را با هم می‌بیند به‌خاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش‌ دستی می‌کند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز می‌دهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود می‌داند. یوسف به‌ناچار حقیقت را می‌گوید و از خود دفاع می‌کند. عزیز در حیرانی این‌که واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان می‌ماند. بالاخره به‌خاطر این‌که، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پی‌می‌برد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی می‌کنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر می‌شود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه می‌گشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بی‌مقدار سپرده ‌است؛ و شرم‌آورتر این‌که، غلام نیز دست رد به سینه‌ او زده ‌است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران می‌آید؛ پس جشنی فراهم می‌آورد و زنان صاحب‌منصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت می‌کند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان می‌دهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهره‌ زیبا و آسمانی یوسف را می‌بینند؛ چنان حیران او می‌شوند که به‌جای ترنج دست خود را می‌برند و درد و رنجی حس نمی‌کنند. از آن زنان، عده‌ای از عشق یوسف جان به‌در نمی‌برند و در همان مجلس می‌میرند؛ عده‌ای دیوانه و مجنون می‌شوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو می‌سپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمی‌دارند ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز می‌شوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی به‌سوی او می‌فرستند. سرانجام یوسف به‌درگاه پروردگار دعا می‌کند:«خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسه‌گر ترجیح می‌دهم». خداوند دعای او را مستجاب می‌کند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان می‌اندازد. مدتی می‌گذرد.
ندیدن روی معشوق به‌جای این‌که آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعله‌ورتر می‌سازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان می‌شود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشته‌است. او گاهی شبانه به زندان می‌رود و از دور به تماشای او می‌نشیند؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا به یاد یوسف به بام زندان چشم می‌دوزد. اما دلش تسلی نمی‌یابد و کم‌کم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر می‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر می‌‌شود. پس از سال‌ها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد می‌گردد و به عزیزی مصر برگزیده می‌شود. از طرفی شوهر زلیخا نیز می‌میرد و او را تنها می‌گذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بینایی‌اش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر می‌‌شود و کارش به گدایی و ویرانه‌نشینی می‌کشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانه‌ای از نی می‌سازد و به انتظار او می‌نشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله می‌کند صدایش در نی‌ها می‌پیچد وآنان نیز با او همنوا می‌شوند. زلیخا که بت‌پرست بوده‌؛ شبی در پیشگاه بتش سجده می‌کند و می‌گوید:«من سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی.
این‌بار فقط می‌خواهم یک‌بار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید». صبحگاه وقتی یوسف از آن‌جا عبور می‌کند؛ زلیخا هر چه فریاد می‌زند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمی‌کند. زلیخا به خانه برمی‌گردد و با دست خود بتش را می‌شکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک می‌گذارد و می‌گوید:«ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را می‌‌شنود و دلش به رحم می‌آید. به همراهانش دستور می‌دهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او می‌برند؛ زلیخا بی‌اختیار دهان به خنده می‌گشاید. یوسف از خنده‌های بی‌امان او تعجب می‌کند و علتش را می‌پرسد. زلیخا می‌گوید:«آن‌زمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت می‌ریختم مرا از خود می‌راندی؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شده‌ام؛ مرا به حضورت می‌پذیری». یوسف او را می‌شناسد و می‌گوید: «زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق این‌که یوسف برای اولین بار او را به‌نام خطاب می‌کند مدهوش می‌شود. پس از به هوش آمدن می‌گوید:«عمر، آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده‌ است». یوسف شگفت‌زده می‌پرسد:«اکنون از من چه می‌خواهی؟» زلیخا می‌گوید ابتدا این‌که دعا کنی خدا جوانی و زیبایی‌ام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمی‌دارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا می‌شود. زلیخا می‌گوید:«و دیگر این‌که با من ازدواج کنی». یوسف درمی‌ماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل می‌شود و پسندیده بودن این وصلت را خبر می‌دهد. پس از سال‌ها فراق، زلیخا به وصال یوسف می‌رسد. اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب می‌بیند که خبر از نزدیکی مرگ او می‌دهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا می‌شود. ولی این‌بار طاقت نمی‌آورد و از غصه‌ فراق معشوق می‌میرد
و اما بعد
در این داستان زلیخا قدم‌به‌قدم با عشق یوسف پیش می‌رود و از تمام دارایی‌هایش (مثل زیبایی، جوانی‌، ثروت، حیله‌گری‌های دایه و...)‌ برای رسیدن به معشوق استفاده می‌کند و به جایی نمی‌رسد اما وقتی تمام چیزهایی که به آن امید دارد را از دست می‌دهد و در عشق پاکباز می‌شود؛ به وصال معشوق می‌رسد

 

 

[ شنبه 23 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1162

داستان شماره 1162

 

داستانی کوتاه ولی زیبا(حتما بخونید خیلی قشنگه


بسم الله الرحمن الرحیم
یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
“اگه یه روز ترکم کنی میمیرم
...

 

[ شنبه 22 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1161

داستان شماره 1161

یه داستان عشقی خفن بخونید ببینید چی میکنه این عشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم
این آخریها دیگه واقعاً حالش بد شده بود. دائم نگاهش به کادویی بود که سعید، رفیقش، واسش آورده بود. از دفعه اولی که سعید رو دیدم ازش خوشم اومد. هر وقت میبینمش، محو ور رفتنش با ریشش و جویدن سیبیلاش میشم. بعصی کارهاش رو نمیفهمم ولی کلاً نسبت به اونها هم حس خوبی دارم. خیلی با معرفته. از بعد ختم به این ور دو سه باری بهمون سر زده. مامان میگه از بابت چهلم خیالش راحته. آخه سعید بهش گفته نگران نباشه، اون کارای چهلم رو انجام میده. فقط بدیش اینه که زیادی مغروره. هر کاری میکنم، راه نمیده. اصلاً یه بار نشد حس کنم یه جواب کوچیک به نگاههای من داده باشه. بهم نگاه میکنه، ولی فقط وقتی که لازمه. تازه اون موقع هم جای چشم انگار دو تا لوبیا تو صورتش کاشتن. نه حسی، نه چیزی. راستش وقتی اینجوری نگام میکنه، میخوام بپرم بغلش و چشاشو ماچ کنم. عاشق لباس پوشیدنشم. تیپ سنگین مردونه. شلوار پارچهای اتو کشیده با پیراهن. با کفش واکس زده و موهای مرتب. هیچ وقت نشد لباسش کثیف باشه یا بو بده. کلاً خیلی رو این چیزا حساسه. انقد به داداش طعنه میزد که آخر مجبور شد جوراباش رو زود به زود بشوره. منم واسه اینکه توجهش رو جلب کنم، سعی میکنم لباسای تمیز و مرتب جلوش بپوشم. فقط یه دفعه که یکم ابروم رو برداشته بودم، یه جوری بهم نگاه کرد و بهم اخم کرد که داشتم آب میشدم. روزی بود که داشتن داداش رو از خونه میبردن. حال داداش بد شده بود. گفت زنگ بزنید سعید. با آمبولانس با هم رسیدن. داداش با اون حالش که صداش در نمیاومد، سعید رو بغل کرده بود و میگفت تو بهترین کادو رو بهم دادی رفیق. حیف که دیر فهمیدم. عوضش همش یاد تو میافتم. اونجا هم که بود هیچ وقت به ساعت رو دیوار نگاه نمیکرد. این اواخر هر ۱۰-۱۵ دقه یه بار، دستش رو میآورد بالا و نگاهی میانداخت و بعد هم لبخند میزد. وقتهایی که سعید پیشش بود، از اون میپرسید. میگفت: دوست دارم وقتی پیشمی با صدای خودت بشنوم چقد وقت دارم. سعیدم دستش رو میگرفت و میآورد بالا و بهش میگفت. بعد هم دستش رو میبوسید و میگرفت تو دستاش. به داداش حسودیم میشد. دوست داشتم جای داداش من رو تخت باشم. واقعاً حاضر بودم سرطان داشته باشم اما یه بار هم که شده اونجوری دستم رو ببوسه و بگیره تو دستش. هیچ پسری رو انقد دوست نداشتم. داداش همیشه بهم میگفت:«نگران نباش! بعد من، سعید داداش بزرگته.» از این حرفش خوشم نمیاومد. هرچند، خودم هم میدونستم هیچ وقت به سعید نمیرسم. از همون روزی که ابروهام رو گرفته بودم، مطمئن شدم. بعد از اینکه کلی چپ چپ نگام کرد، من رو کشید کنار و گفت: «اسماعیل جان! منم جای داداشت. اگه چیزی میگم ناراحت نشو. ولی پسر زشته ابروش رو برداره
هه هه هه هه هه هه حال کردید واسه عشق؟

 

[ شنبه 21 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 19:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1160

داستان شماره 1160

دوست دختر( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه
:بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره
ولی قطع کرده بود
...رفتم با استرس همه جا رو گشتم
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال
....یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
...میگم:نه والا! بگو زود باش
میگه : قلبـــــــــــــــــمو
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم: چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی

 

[ شنبه 20 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1159

داستان شماره 1159

داستان بسیار زیبا( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ
ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ
ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ
ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺒﻴﻨﻪ
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﻱ
ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ
ﻭﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﻱ ﺍﺯﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯﺩﺳﺖ
ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ :ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ
ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳﮑﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺍﺯﺑﺎﻻﻱ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎﻳﻲ
ﻣﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ .ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ
ﻣﺪﺍﻡ ﻭﭘﻴﺎﭘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮﻯ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻢ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ: ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻋﺸﻘﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮﺧﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ
....ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ....ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ
ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﮔﻴﺮﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ....ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ

 

[ شنبه 19 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1158

داستان شماره 1158

یه داستان واقعی و بسیار دردناک


همه بخونید خیلی جالب و غمگینه
    يکي بود يکي نبود
    يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
    اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
    تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
    هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
    ....مال تو کتاب ها و فيلم هاست
    روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
    توي يه خيابون خلوت و تاريک
    داشت واسه خودش راه ميرفت که
    يه دختري اومد و از کنارش رد شد
    پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
    انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
    حالش خراب شد
    اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
    مونده بود سر دو راهي
    تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
    اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
    اينقدر رفت و رفت و رفت
    تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
    رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
    همش به دختره فکر ميکرد
    بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
    چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
    تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
    دوباره دلش يه دفعه ريخت
    ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
    توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
    دختره هيچي نميگفت
    تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
    بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
    پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
    دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
    پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
    ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
    اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت
    تا اينکه دختره به پسر جواب داد
    و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
    پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
    از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
    اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
    وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
    توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
    پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
    همينجوري چند وقت با هم بودن
    پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
    اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
    اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
    يه چند وقتي گذشت
    با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
    تا اين که روز هاي بد رسيد
    روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
    به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
    دختره ديگه مثل قبل نبود
    ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
    و کلي بهونه مياورد
    ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
    دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
    و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
    از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
    و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
    دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
    ديگه اون دختر اولي قصه نبود
    پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
    يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
    يه سري زنگ زد به دختره
    ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
    هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
    همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
    يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
    پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
    همونجا وسط خيابون زد زير گريه
    طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
    همونجور با چشم گريون اومد خونه
    و رفت توي اتاقش و در رو بست
    يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
    تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
    اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
    تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد
    دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
    و قرار فردا رو گذاشتن
    پسره اينقدر خوشحال شده بود
    فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
    فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
    دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
    و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد
    پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
    تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد
    ولي دختره بهش گفت بس کن
    ميخوام يه چيزي بهت بگم
    و دختره شروع کرد به حرف زدن
    دختره گفت من دو سال پيش
    يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
    يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
    و خيلي هم دوستش دارم
    ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
    مادرم تو رو دوست داره
    از تو خوشش اومده
    ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
    اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
    به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
    پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
    و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
    دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
    من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
    تو رو خدا من رو ول کن
    من کسي ديگه رو دوست دارم
    اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
    و براش تکرار ميشد
    و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
    دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
    تو رفتي خارج از کشور
    تا ديگه تو رو فراموش کنه
    تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
    فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
    باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
    دختره هم گفت من بايد برم
    و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت
    پسره همين طور داشت گريه ميکرد
    و دختره هم دور ميشد
    تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
    فکر ميکرد که ارومش ميکنه
    همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
    و گريه ميکرد زير بارون
    تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
    رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
    دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
    زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
    تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
    خنديده بود
    و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
    پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
    کلي با خودش فکر کرد
    تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
    و رفت سمت خونه دختره
    ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
    اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
    ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
    وقتي رسيد جلوي خونه دختره
    سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
    تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
    زنگ زد و برارد دختره اومد پايين  و گفت شما
    پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
    مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
    مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
    ولي دختره خوشحال نشد
    وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
    داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
    ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
    تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
    و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
    به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
    پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
    نميتونم ازش جدا باشم
    باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
    پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
    صورت پسره پر از خون شده بود
    و همينطور گريه ميکرد
    تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
    پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
    و فقط گريه ميکرد
    اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
    مادره پسره اون شب
    به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
    به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
    ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
    پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
    هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
    و گریه میکنه
    هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
    و تا همیشه برای اون میشه
    هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
    الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
    بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
   .... پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده
    این بود تموم قصه زندگی این پسر

 

[ شنبه 18 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1157

داستان شماره 1157

 داستان عاشقانه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين
شش ماه پيش دل نبستم
به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو
ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم
نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش
هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور
شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما
بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم
راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه
صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر
گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى
عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس كردم
نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام
يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و
اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم
با خيليا بودم اما اون احساس
رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم
خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب 
من خيلى خود دارم
خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش 
دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده
ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب
اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!
اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا
دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه 
هيچى نفهميدم
وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى 
مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و 
وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو كما 
بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد
دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من
حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه
اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك 
زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر
داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده 
اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه
دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم
آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا 
همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت كرده 
پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما 
نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من 
اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم
اما ... آخرين نگاه اميرم، عشقم، زندگيمو ديدم! اما نميدونستم
كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از
پيشم ميره

 

[ شنبه 17 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1156
[ شنبه 16 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1155
[ شنبه 15 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1154

داستان شماره 1154

يه داستان باحال

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه
بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره
ولی قطع کرده بود
رفتم با استرس همه جا رو گشتم
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال
.....یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
میگم:نه والا! بگو زود باش
میگه : قلبـــــــــــــــــمو
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم
چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی

 

[ شنبه 14 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1153

داستان شماره 1153

پادشاه و کنیزک

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می‌کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان یکی بوده است
شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش‌های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجة تن می‌کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می‌گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر می‌کند مثل غنچه
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می‌کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست

 

[ شنبه 13 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1152

داستان شماره 1152


یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری افتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58  سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود
پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند

 

[ شنبه 12 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1151

داستان شماره 1151


گل سرخی برای محبوبم


بسم الله الرحمن الرحیم
جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

 

[ شنبه 11 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1150

داستان شماره 1150



داستان عاشقانه سلامان و آبسال

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابن سینا می فرماید : هرگاه داستان سلامان و ابسال به گوش تو خورد و برایت بیان شد

بدان که سلامان ضرب المثلی است برای نفس تو و ابسال ضرب المثلی است برای

 

بیان  درجه تو در عرفان ، اگر از اهل معرفت باشی



 
سلامان وإبسال دو برادربودند، سلامان برادربزرگتر بود.و ابسال کوچکتر بود و زیرنطربرادربزرگترتربیت شده بود.ابسال خوش قیافه ،خردمند،مودب،دانشمند، پاکدامن وشجاع بود وزن سلامان دلباخته وعاشق اوشد وبه سلامان گفت:ابسال رابا اهل وخانواده خود یکی کن ،ودردودمانت بیاورتامیان بچه های ماباشدوبچه هاازاوچیزها یادبگیرند.سلامان حکم کردکه ابسال چنین باشد
ابسال حرف برادرنپذیرفت وازمعاشرت با زنان خوداری کرد.- درروایت است پیامبر ( ص ) فرموده اندکه معاشرت بازنان دل آدم رامی میراند-.سلامان گفت:همسر من به منزله مادرتوست،اوحکم مادرتورا داردوبرای تواین همه زحمت کشیده وبزرگت نموده وبه تربیت توپرداخته است،وحالاتوبه رشد رسیده ای ووقتش است که فرزندان من ازتو استفاده کنند، بالاخره ابسال پیشنهادوی راپذیرفت وبه جمع آنها پیوست.همسرسلامان اوراخیلی گرامی داشت تااینکه روزی درخلوت رازدلش راباابسال درمیان گذاشت واظهارعشق نمود.ولی ابسال درخواست اورانپذیرفت وگفت:من هرگزچنین کاری نمی کنم.زن دانست که ازاین طریق نمی تواند ابسال رابه چنگ بیاورد،لذاحیله دیگری اندیشیدوبه شوهرش گفت:خواهرم رابه همسری ابسال درآور.سلامان پذیرفت
زن به خواهرش گفت:چنین نیست که من دست وپاکردم تاتوبا ابسال ازدواج کنی واوتنهابرای توباشد،بلکه من هم شریک وسهیم هستم. سپس پیش ابسال رفت وبرای اوحیله ای به بکاربردوگفت:خواهرم ،دوشیزه وباحیاست ونباید درروزبه خانه اودرآیی وبااوحرف بزنی تاکم کم انس بگیرد،چون خواهرم خیلی خجالتی است
بهر حال شب زفاف رسیدوهمسرسلامان زمینه چینی لازم راکرده بود.همین که ابسال واردحجله عروسی شد.آن زن توطئه گرنتوانست خودداری کند لذا بسرعت سینه خودرا به سینه ابسال چسباند.ابساِلِ عاقل وزرنگ ازاین حرکتِ زن به شک افتادوبا خودگفت:آیااین همان دخترباکره وباشرم وحیاست؟ که خواهرش اوراچنین معرفی کرده بود!ولی حرکت اونشانگرآن است که اوزیادهم اهل شرم وحیانیست ورفتار وحرکاتش مثل یک زن شوهر دیده است!ذهن ابسال راهمین مسائل به خود مشغول ساخته بود که دراین هنگام آسمان راابرتیرهای فراگزفت وناگهان ازآن ابرتیره برقی درخشید وهمه جا روشن گشت.ابسال درپرتوآن،چهره آن زن رادیدواوراازجایش برکندوازخوددورساخت وازخوابگاه بیرون آمدوپیش برادرش سلامان رفت وگفت:می خواهم همه سرزمینها رابرایت فتح کنم ومن درخودتوان چنین کاری رامی بینم.آنگاه ابسال بالشکر خودیرای فتح سرزمینها حرکت کرد وباملتهادرگیرشدوباآنان جنگیدوپیروزگشت وبدون هیچ منتی همه سرزمین هاازدریا،خشکی،غرب وشرق رابرای برادرش فتح نمودوسلامان اولین ذی القرنینی است که همه کره خاکی رازیرسیطره خود درآورد..البته فتح همه این سرزمین خیلی طول کشید.سپس ابسال پیش برادرش سلامان برگشته وبشارت ثصرف این همه عوالم رابه اوداد
هرچندابسال می پنداشت که آن زن به خاطراین کشور گشایی طولانی وفاصله زیادزمانی اورافراموش نموده است وآن کارها دیگر ازاوسرنمی زند،ولی این زن دست بردار نبود. زن دوباره قصدکردخودرابه آغوش ابسال بیندازد، ولی باز ابسال ابا کردومخالفت ورزید.دراین اوضاع بود که دشمن قصدفتح سرزمین سلامان رانمود وسلامان،ابسال رابرای سرکوبی آنان فرستاد
همسرسلامان،سرداران لشکرراخواست وبه آنهاگفت که ابسال رادرمیدان جنگ تنهابگذارید،تابه دست دشمن بیفتد وبمیرد.ومقداری مال به سرداران لشکربخشیدوآنان چنین کردند.نقشه عملی شدودشمنان براوچیره شدندوابسال زخم خورده شدوخون زیادی ازاورفت،ولی نمرد،هرچندسرداران لشکرش چنان پنداشتندکه اومرده است،لذااورابه حال خودواکذاشتندورفتند.یکی ازحیوانات وحشی بیابان اورا شیرداد این حیوان وحشی سرپستان رابه دهان ابسال گذاشت زیراابسال به قدری بی حال شده بودکه خودش نمی توانست سرپستان رابگیردوبه دهان خودبگذارد.ابسال ازشیرآن تغذیه نمودوافاقه حاصل شدونشاطوشادمانی یافت وپیش سلامان بازگشت ؛ دید که دشمن ، برادرش را احاطه کرده و خوارش نموده است وسلامان هم ازنبودن ابسال خیلی غمگین است. ابسال لشکرخودرافرماندهی کردواسباب جنگی فراهم نمودودشمن راتارومارکرد وبیشترآنان رااسیرکردوپادشاهی برای برادرش آراست وبرقرارساخت. آنگاه آن زن با دوتن دیگریعنی آشپزوپیشخدمت که غذا می آورند،همدست شدوبه آندوپولی بخشید،آنهاهم ابسال رابه دستوراومسموم نمودند
سلامان ازمرگ برادرش ابسال اندوهگین گشت وارسلطنت کناره گیری کردومسندپادشاهی رابه یکی ازنزدیکان خودواگذارنمودوبه مناجات باخدا پرداخت. دراین هنگام حقیقت مطلب به صورت الهام برسلامان آشکار می شود.واو همسر،آشپزوپیشخدمت راازآن سمی که به برادرش نوشاتده بودند،نوشاند،وهرسه آنهابه درک واصل شدند
همسرسلامان،سرداران لشکرراخواست وبه آنهاگفت که ابسال رادرمیدان جنگ تنهابگذارید،تابه دست دشمن بیفتد وبمیرد.ومقداری مال به سرداران لشکربخشیدوآنان چنین کردند.نقشه عملی شدودشمنان براوچیره شدوابسال زخم خورده شدوخون زیادی ازاورفت،ولی نمرد،هرچندسرداران لشکرش چنان پنداشتندکه اومرده است،لذااورابه حال خودواکذاشتندورفتند.یکی ازحیوانات وحشی بیابان اورا شیرداد این حیوان وحشی سرپستان رابه دهان ابسال گذاشت زیراابسال به قدری بی حال شده بودکه خودش نمی توانست سرپستان رابگیردوبه دهان خودبگذارد.ابسال ازشیرآن تغذیه نمودوافاقه حاصل شدونشاطوشادمانی یافت وپیش سلامان بازگشت ؛دیدکه دشمن،برادرش رااحاطه کرده وخوارش نموده است وسلامان هم ازنبودن ابسال خیلی غمگین است
ابسال لشکرخودرافرماندهی کردواسباب جنگی فراهم نمودودشمن راتارومارکرد وبیشترآنان رااسیرکردوپادشاهی برای برادرش آراست وبرقرارساخت. آنگاه آن زن با دوتن دیگریعنی آشپزوپیشخدمت که غذا می آورند،همدست شدوبه آندوپولی بخشید،آنهاهم ابسال رابه دستوراومسموم نمودند. سلامان ازمرگ برادرش ابسال اندوهگین گشت وارسلطنت کناره گیری کردومسند پادشاهی رابه یکی ازنزدیکان خود واگذارنمود و به مناجات باخدا پرداخت.
دراین هنگام حقیقت مطلب به صورت الهام برسلامان آشکار می شود.واو همسر،آشپزوپیشخدمت راازآن سمی که به برادرش نوشاتده بودند،نوشاند،وهرسه آنهابه درک واصل شدند

پایان

 

 

[ شنبه 10 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1149

داستان شماره 1149


داستان عاشقانه بکتاش و رابعه


بسم الله الرحمن الرحیم



 

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود

چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مزگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدوارش می گشت . جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی همتا ساخته بود . رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می کرد
 پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی شد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش می داشت . چون مرگش فرا رسید پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت .  چه شهریارانی که این در گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می دانی روزگارش را خرم سازی
 پسر گفته های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت اما روزگار بازی دیگری پیش آورد . روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته بر پاساخت .  بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود . سبزه بهاری حکایت از شور جوانی می کرد و غنچه گل به دست باد دامن می درید .آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می گذشت و از ادب سر بر نمی آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته بود و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود . چاکران و کهتران چون رشته های مروارید دورادور وی را گرفته وکمر خدمت بر میان بسته بودند . همه نیکو روی و بلند قامت  همه سرافراز و دلاور . اما از میان همه آنها جوانی دلارا و خوش اندام چون ماه در میان ستارگان می درخشید و بیننده را به تحسین وامیداشت .او نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت.بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتندواز شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند . لختی از هر سو نظاره کرد و ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می کرد . گاه با چهره ای گلگون از مستی میگساری می کرد و گاه رباب می نواخت . گاه چون بلبل نغمه خوش سر می داد و گاه چون گل عشوه و ناز می کرد
 رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت.از آن پس خواب شب و آرام روز ازاو رخت بربست وطوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد . دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت . پس از یکسال رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پای در آورد و در بستر بیماریش افکند .   برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند اما چه سود؟ 
چنان دردی کجا درمان پذیرد          که جان درمان هم از جانان پذیرد  
رابعه دایه ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان . با حیله و چاره گری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام بر دایه آشکار کرد و گفت
   چنان عشقش مرا بی خویش آورد
      که صد ساله غمم در پیش آورد
          چنین بیمار و سرگردان از آنم     
     که می دانم که قدرش می ندانم
   سخن چون می توان زان سرو من گفت
     چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
 
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان گذارد به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود و خود برخاست و نامه ای نوشت 
 الا ای غایب حاضر کجائی    به پیش من نه ای آخر کجائی 
بیا و چشم و دل را میهمان کن     و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم      نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دان زان برنگیرم     که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگرآئی به دستم بازرستم     و گرنه می روم هرجا که هستم
به هر انگشت درگیرم چراغی     ترا می جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار    و گرنه چون چراغم مرده انگار
 
پس از نوشتن چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالهای سال آشنای او بوده است. پیغام مهر آمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می ساخت و به سوی دلبر می فرستاد . بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلداده تر می شد . مدتها گذشت . روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و هماندم به دامنش آویخت اما به جای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبرو گشت . چنان دختر از کار بکتاش برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را راند و پاسخی جز ملامت نداد
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
   تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من 
  که ترسد سایه از پیراهن من
 
عاشق ناامید بر جای ماند و گفت : ای بت دلفروز این چه حکایت است که در نهان شعرم می فرستی ودیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خود می رانیم؟
دختر با مناعت پاسخ داد که : از این راز تو اگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستی ام را خاکستر می کند به نزدم چه گرانبهاست . چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد . جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست . ترا همین بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانم دور شوی
پس از این سخن رفت  غلام را شیقته تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد
روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند 
  الاای باد شبگیری گذر کن 
   ز من آن ترک یغما را خبر کن    
بگو کزتشنگی خوابم ببردی 
  ببردی تابم وتابم ببردی
 
چون دریافت که برادر شعر را میشنود کلمه ترک یغما را به سرخ سقا  یعنی سرخ رویی که هر روز آب برایش می آورد تبدیل کرد  . اما ازآن پس برادر به خواهر خویش بدگمان شد . از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت. حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد. اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت
چه افتادت که افتادي به خون در        چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر        چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز        که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش        که از پس مي‌ندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي        نه گردي ماندي از من نه دوري

نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد
که جانا تا کيم تنها گذاري        سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان        دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز        هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد        بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد

چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت. رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست. حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد
بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شور طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد. روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند
نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است         همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي        غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي        غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي        به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر        نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه        گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون        يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد        چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم        بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي        که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون        برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني         منت رفتم تو جاويدان بماني

چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت
نبودش صبر بي يار يگانه         بدو پيوست و کوته شد فسانه

پایان

 

[ شنبه 9 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1148

داستان شماره 1148


داستان عاشقانه ویس و رامین


بسم الله الرحمن الرحیم

 ویس و رامین یکی از داستان های ماندگار در ادبیات غنایی است که بخشی از این منظومه ی عاشقانه در کتاب ادبیات فارسی سال سوم دبیرستان رشته ی تجربی ریاضی آمده است. این داستان در سالیان دور در استان اردبیل رخ داده است



 

پادشاه میانسال «مَرو»  به « شهرو» ملکه ی زیبا و پری چهره « ماه آباد» یا همان مهاباد امروزی که سرزمین کردستان آریایی مادی ایران است، ابراز علاقه می نماید.  شهرو  به پادشاه مرو توضیح می دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام  « ویرو » می باشد. اما ناگزیر می شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با خاندان بزرگ و قدرتمند در شمال شرقی ایران قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو در بیاورد. شهرو از این رو با این امر موافقت کرد زیرا هرگز نمی اندیشید که فرزند دیگری بدنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد
پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را « ویس» گذاشت. وی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرد تا او را به خوزان ببرند و با کودک دیگری که تحت آموزش بزرگان کشوری بود، دوره های علمی و مهم آن روزگار را ببیند. کودک دوم کسی نبود جز «رامین » برادر پادشاه مرو. هنگامی که این دو کودک بهترین دوران کودکی و جوانی را در کنار یکدیگر می گذارنند رامین به مرو فراخوانده می شود و ویس نیز به زادگاه خود . شهرو مادر ویس بدلیل آن که دختر زیبای خود را ( ویس ) در پی قولی که در گذشته ها داده بود به عقد پادشاه پای به سن گذاشته مرو در نیاورد، بهانه ازدواج با غیر خودی را مطرح نمود و می گوید که ویس با افراد غریبه ازدواج نمی کند. به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پیگیری های پادشاه مرو رهایی پیدا کنند. در روز مراسم « زرد» برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهبانو شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش «زرد»  امتناع می کند. خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد. به همین روی به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهبانو مهابادی وارد نبرد شود . پس از خبر دار شدن شهرو شهبانوی ایرانی از این ماجرا، وی نیز از شاهان آذربایجان، ری ، گیلان ، خوزستان یا سوزیانا ، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود . پس از چندی هر دو لشگر در دشت «نهاوند» رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد و پدر ویس ( همسر شهرو ) در این جنگ کشته شد.  در فاصله نبرد رامین نیز در کنار سپاهیان شرق ایران قرار داشت و ویس نیز در سپاهیان غرب ایران شرکت نموده بود . در زمانی کوتاه آن دو چشم شان به یکدیگر افتاد و سالهای کودکی همچون پرده ای از دیدگانشان با زیبایی و خاطره گذشته عبور کرد. گویی گمشده سالهای خویش را یافته بودند. آری نقطه آغازین عشق ورجاوند ویس و رامین در دشت نهاوند رقم خورد
 رامین پس از این دیدار به این اندیشه افتاد که برادر خویش ( پادشاه مرو ) را از فکر ازدواج با ویس منصرف کند ولی پادشاه مرو از قبول این درخواست امتناع نمود. پس از نبردی سخت پادشاه مرو با شهرو رو در رو می گردد و وی را از عذاب سخت پیمان شکنی در نزد اهورامزدا آگاه می نماید. شهرو در نهایت به درخواست پادشاه مرو تن داد و دروازه شهر را به روی پادشاه مرو گشود تا وارد شود و ویس را با خود ببرد. پس از بردن ویس به دربار پادشاه مرو در شهر جشن باشکوهی برگزار شد و مردم از اینکه شاه شهرشان ملکه خویش را برگزیده است خرسند شدند و شادمانی کردند ولی رامین از عشق ویس در اندوه و دلگیری تمام بیمار شد و سپس بستری شد. ویس نیز که هیچ علاقه ای به همسر جدید خود ( پادشاه مرو ) نداشت مرگ پدرش را بهانه نمود و از همبستر شدن با پادشاه مرو امتناع کرد
 در این میان شخصیتی سرنوشت ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان ایرانی می شود و زندگی جدیدی برای آنان و تاریخ ایران رقم می زند. وی دایه ی ویس و رامین در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج پادشاه مرو با ویس خود را از خوزستان به مرو می رساند. سپس با نیرنگ هایی که اندیشه کرده بود، ملاقات ویس و رامین با یکدیگر را ترتیب می دهد و هر سه در یک ملاقات سرنوشت ساز به این نتیجه می رسند که ویس تنها و تنها به رامین می اندیشد و نمی تواند با پادشاه مرو زندگی کند ولی از طرف دیگر رامین احساس گناه بزرگی را در دل خود حس می کرد و آن خیانت به زن همسرداری است که زن برادرش نیز بوده است ولی به هر روی آنان نمی توانستد لحظه ای دوری از یکدیگر را تاب بیاورند. پس از ملاقات ویس و رامین به کمک دایه، آنها بهترین لحظات خود را در کنار یکدیگر سپری می کنند
پادشاه مرو که از جریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت، از برادرش «رامین» و همسرش « ویس» برای شرکت در یک مراسم شکار در غرب ایران دعوت می کند تا هم ویس بتواند با خانواده اش دیداری کند، هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو می دهند. شاه مرو از خشم در خود می پیچد و آنان را تهدید به رسوایی می کند. حتی رامین را به مرگ تهدیدمی کند. آنگاه ویس لب به سخن می گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می زند و می گوید که در جهان هستی به هیچ کس بیش از رامین عشق و علاقه ندارم و یک لحظه بدون او نمی توانم زندگی کنم. از طرف دیگر برادر ویس « ویرو » با ویس سخن می گوید که وی از خاندان بزرگی است و این خیانت یک ننگ برای خانوداه ما می باشد و کوشش می کند تا ویس را  منصرف نماید ولی ویس تحت هیچ شرایطی با درخواست ویرو موافقت نمی کند و تنها راه نجات از این درگیری ها را فرار به شهری دیگر می بینند. ویس و رامین به ری می گریزند و محل زندگی خود را از همگان مخفی می کنند. روزی رامین نامه ای برای مادرش نوشت و از جریانات پیش آمده پرسش کرد ولی مادر محل زندگی آنان را به پادشاه مرو که پسر بزرگش بود، خبر میدهد. شاه با سپاهش وارد ری می شود و هر دو را به مرو باز می گرداند و با پای درمیانی بزرگان آنها را عفو می کند. پادشاه که از بی وفایی ویس به خود آگاه شده بود در هر زمانی که از کاخ دور می شد ویس را زندانی می کرد تا مبادا با رامین دیداری کند
پس از این وقایع آوازه عاشق شدن رامین و همسر شاه در مرو شنیده می شود و مردم از آن با خبر می شوند. رامین که استاد و نوازنده چنگ و سازهای ایرانی بود، روزی در ضیافتی بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ویس می شود. خبر به برادرش شاه مرو می رسد و وی با خشم به نزد رامین می آید و او را تهدید می کند که اگر ساکت ننشیند و این چنین گستاخی کند، وی را خواهد کشت. درگیری بالا می گیرد و رامین به دفاع از خویش برمی خیزد و با میانجیگری اطرافیان و پشیمانی شاه مرو جریان خاتمه می یابد
مردان خردمند و بزرگان شهر مرو به رامین پند می دهند که بهتر است  شهر را ترک کنی و  خیانت به همسر برادر خود را پایان دهی وگرنه جنگی سخت بین شما درخواهد گرفت. با گفته های بزرگان مرو، رامین شهر را ترک می کند و راهی غرب ایران می شود و ناچار زندگی جدیدی را با دختری از خانواده بزرگان پارتی به نام «گل » آغاز می کند ولی یاد و خاطره ویس هرگز از اندیشه او پاک نمی شود. روزی که رامین، گل را به چهره ی ویس تشبیه می کند و به او از این شباهت ظاهری بین او و عاشق دیرینه اش ویس خبر می دهد، همسرش برآشفته می گردد و او را یک خیانت کار معرفی می کند و پس از مشاجراتی از یکدیگر جدا می شوند. رامین که اندیشه ی ویس را از یاد نبرده بود، مشغول نوشتن نامه ای برای ویس در مرو می شود. سپس مکاتبات طولانی و مخفیانه بین آن دو انجام می گیرد و بنا به درخواست ویس، رامین به مرو باز می گردد و هر دو با برداشتن مقداری طلا از خزانه شاهی فرار می کنند و راهی غرب ایران می شوند و پس از عبور از قزوین به دیلمان می رسند و آنجا مستقر می شوند
 پادشاه مرو که خبر را می شنود سخت آشفته می شود و با سپاهیانش آن دو را جستجو می کند. شاه و یارانش شب هنگام در جاده ای استراحت می کنند ولی ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه آنان حمله می کند. پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و یارانش با گراز، حیوان شکم شاه مرو را از بالا تا به پایین می دَرد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می شود. پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می گذارد و زندگی رسمی خود را با معشوقه ی خود آغاز می کند تا روزی که ویس پس از سال ها به مرگ طبیعی می میرد. رامین که زندگی پر از رنجش را برای رسیدن به ویس سپری کرده بود با مرگ ویس کالبد او را در زیر زمینی قرار می دهد و پس از واگذاری تاج و تخت شاهی به اطرافیانش در مراسمی بزرگ به زیر زمین می رود و خود در کنار ویس با زندگی بدرود می گوید و با آغوش باز به مرگ درود می دهد و در کنار کالبد معشوقه ی دیرینه اش به خاک او و جسدش بوسه می زند و خودکشی می کند و چنین پایان یافت عشقی که پس از دو هزار سال همچنان آوازه اش در ایران و جهان شنیده می شود

پایان

 

[ شنبه 8 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1147

داستان شماره 1147


داستان عاشقانه فرهاد و شیرین(  و خسرو و شیرین


بسم الله الرحمن الرحیم

فرهاد و خسرو و شیرین  معروفترین داستان عاشقانه ایرانی 

فرهاد و خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی‌ و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی‌ با سرودن این دومین کتاب ( پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می‌یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می‌گیرد.  این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همان‌هاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی ‌نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی ‌رنگ باخته است




داستان کامل خسرو و شیرین و فرهاد نظامی‌ به نثر

هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌كند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند
هنگامی‌ كه هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌كند: اسب خسرو را می‌كشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد
مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكه‌ای كه بر سرزمین ارّان حكومت می‌كند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌كشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان كه دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌كرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد. هنگامی‌ كه شاپور به زادگاه شیرین می‌رسد، در دیری اقامت می‌كند و به واسطه‌ی ساكنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه‌ی كوهی در همان نزدیكی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌كشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را  در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه،  سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مكانی دیگر می‌روند  اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب  خود می‌كند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود كه برای به دست آوردن ردّ و  نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌كند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد
از سوی دیگر خسرو كه مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترك مدائن می‌كند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌كند كه اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت كنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد. در بین راه كه شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو كه با یك نگاه به یكدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای كه در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری كه در كاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. كنیزان، او را در كاخ جای داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذیرایی از او می‌كوشیدند. شیرین كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی كه نسبت به شیرین داشتند، او را در كوهستانی بد آب و هوا مسكن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌كرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در كاخی مقیم كرده بود كه روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌كند و از شاه دستور می‌گیرد كه به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ می‌كند.  به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌كند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تكیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینكه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود
در حالی كه خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می‌كند و با تهمت پدركشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریك می‌نماید. خسرو نیز كه همه چیز را از دست رفته می‌یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می‌گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی‌ها، روزی كه با یاران خود به شكار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد كه او نیز به قصد شكار از كاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوری، سرانجام یكدیگر را دیدند در حالی كه خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در كاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو كه از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست كه تنها در مقابل عهد و كابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد
خسرو و شیرین بارها در بزم و شكار در كنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به كام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،‌خسرو دل از معشوقه‌ی خود برداشت و عزم روم كرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشكر كشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه‌ی نعمت‌های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود. مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شكیبایی وصیت می‌كند. تجربه به او نشان داده كه غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یك نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملك خود پراكند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یكی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد. در همان هنگام كه روزگار نیك بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینكه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان كند، او را طلب كرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب كرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت
آن شب پس از آن كه خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو كه دیگر نمی‌توانست عشق سركش خود را مهار كند، ‌شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه كرد. شیرین این بار نیز در همان كوهستان رخت اقامت افكند و غذایی جز شیر نمی‌خورد. از آنجا كه آوردن شیر از چراگاهی دور، كار بسیار مشكلی بود، شاپور برای رفع این مشكل، فرهاد را به شیرین معرفی كرد
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می‌بازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می‌كند كه ادراك از او رخت بر می‌بندد و دستورات شیرین را نمی‌فهمد. هنگامی‌ كه از نزد او بیرون می‌آید، سخنان شیرین را از خدمتكارانش می‌پرسد و متوجه می‌شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا كند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر كوه می‌زد كه در مدت یك ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد كرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین كرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت كه داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای كه با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به كندن كوهی از سنگ می‌فرستد و قول می‌دهد اگر این كار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش كند
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن كوه می‌رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حك كرد و سپس به كندن كوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان كه حدیث كوه كندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان كوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای كندن سنگ خارا به گوش خسرو می‌رسد. او كه دیگر شیرین را، از دست رفته می‌بیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در كاری كه در پیش گرفته سست شود. هنگامی ‌كه پیك خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می‌رساند، او تیشه را بر زمین می‌زند و خود نیز بر خاك می‌افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می‌شود و دستور می‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می‌فرستد و او را به ترك غم و اندوه می‌خواند. پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه، مریم نیز می‌میرد و شیرین در جواب نامه‌ی خسرو، نامه ای به او می‌نویسد و به یادش می‌آورد كه از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می‌یابد كه جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش‌های بسیاری نمود اما همچنان بی‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو كه از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شكرنام كه توصیف زیبایی‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شكر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش كند. خسرو كه می‌دانست شاپور تنها مونس شب‌های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار كرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهایی‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شكایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه‌ی شكار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین كه از آمدن خسرو آگاه شده بود، كنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز كه از نحوه‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شكایت‌ها نمود و اظهار نیازها كرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می‌دارد و تأكید می‌كند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می‌تواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بی‌نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می‌گردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می‌شود و او را دلتنگ می‌كند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می‌شود و به كمك شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان می‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می‌دهد. شیرین نیز در گوشه‌ای از مجلس پنهان می‌شود. در این بزم نیك از زبان شیرین غزل می‌گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از كف می‌دهد و از خیمه‌ی خود بیرون می‌آید. خسرو كه معشوق را در كنار خود می‌یابد به خواست شیرین گردن می‌نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می‌فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌آورد. خسرو پس از كام یافتن از شیرین، حكومت ارمن را به شاپور می‌بخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می‌شنود و عمل می‌كند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می‌دهد و در آن سؤالاتی درباره‌ی چگونگی افلاك و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می‌پرسد. پس از چندی، با وجود آنكه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت می‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می‌افكند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس كرد و تنها شیرین اجازه‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یك شب كه خسرو در كنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه‌ای جگرگاهش را درید. حتی در كشاكش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه‌ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی‌جان یافت و ناله سر داد. در میانه‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، كه خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در كنار خسرو جان داد. بزرگان كشور نیز كه این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن كردند




پایان

[ شنبه 7 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 10:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1146

داستان شماره 1146

داستان عاشقانه لیلی و مجنون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یکی از بزرگان عرب از قبیله‌ی بنی‌عامر ( احتمالا در زمانه‌ی خلفای بنی‌امیه ) فرزندی نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نیاز بسیار ، خداوند به او پسری عنایت می‌کند که نامش را قیس می‌گذارند . قیس هرچه بزرگتر می‌شود ؛ بر زیبایی وکمالاتش افزوده می‌گردد . تا این‌که به سن درس خواندن می‌رسد و او را به مکتب می‌فرستند در مکتب به جز پسرهای دیگر ، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیله‌ای برای درس خواندن آمده‌بودند . در میان آنان دختری زیبارو به‌نام لیلی ، دل از قیس
می‌برد و کم‌کم خودش نیز دل‌باخته‌ی قیس می‌شود . این دو دیگر فقط به اشتیاق دیدار هم به مکتب می‌روند . روزبه‌روز آتش این عشق بیشتر شعله می‌کشد و اگرچه سعی می‌کنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند ؛ اما بی‌قراری‌های قیس باعث می‌شود که دیگران به اولقب مجنون (دیوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن می‌گویند تا به گوش پدر لیلی هم می‌رسد ؛ بنابراین از رفتن لیلی به مکتب جلوگیری می‌کند و این فراق و ندیدن روی معشوق ، شیدایی قیس را به نهایت می‌رساند قیس با ظاهری آشفته و پریشان ، در کوچه و بازار ، اشک‌ریزان در وصف زیبایی های لیلی شعر می‌خواند ؛ آن‌چنان که کاملا به‌نام مجنون معروف می‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها می‌افتد . تنها دل‌خوشی او این است که شب‌ها پنهانی به محل زندگی لیلی
برود و بوسه‌ای بر در دیوار آن‌جا بزند و برگردد
پدر و خویشاوندان مجنون هرچه نصیحتش می‌کنند که از این رسوایی دست بردارد فایده‌ای نمی‌بخشد . بالاخره پدر قیس تصمیم می‌گیرد به خواستگاری لیلی برود . در قبیله‌ی لیلی پدر و اقوام او ، بزرگان بنی‌عامر را با احترام می‌پذیرند اما وقتی سخن از خواستگاری لیلی برای قیس می‌شود ؛ پدر لیلی می‌گوید : « وصلت دیوانه‌ای با خاندان ما پذیرفته نیست ؛ چون حیثیت و آبروی ما را در میان قبائل عرب بر باد می‌دهد و تا قیس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پیش نگیرد او را به دامادی نمی‌پذیرم .» پدر و خویشان مجنون ناامید برمی‌گردند و او را پند می‌دهند که از عشق این دختر صرف‌‌نظر کن زیرا که دختران زیباروی بسیاری در قبیله‌ی بنی‌عامر یا قبائل دیگر هستندکه حاضرند همسری تو را بپذیرند . اما مجنون آشفته‌تر از پیش سر به بیابان می‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم می‌شود
پدر مجنون به توصیه‌ی مردم پسرش را برای زیارت به کعبه می‌برد و از او می‌خواهد که دعا کند تا خدا او را از این عشق شوم رهایی دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقه‌ی خانه‌ی خدا را در دست می‌گیرد و از پروردگار می‌خواهد که لحظه به لحظه ، عشق لیلی را در دل او بیفزاید تا حدی که حتی اگر او زنده نباشد عشقش باقی بماند و آن‌قدر برای لیلی دعا می‌کند ؛ که پدرش درمی‌یابد این درد درمان پذیر نیست و مأیوس برمی‌گردد در این میان مردی از قبیله‌ی بنی‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ی لیلی می‌شود و خویشانش را با هدایای بسیار به خواستگاری او می‌فرستد . پدر لیلی نمی‌پذیرد و از او می‌خواهد تا کمی صبر کند تا جواب قطعی را به او بدهد
روزی یکی از دلاوران عرب به نام نوفل در بیابان مجنون را غزل‌خوانان و اشک‌ریزان می‌بیند . از حال او می‌پرسد . وقتی ماجرای او و عشقش به لیلی را می‌شنود به حالش رحمت می‌آورد ؛ از او دلجویی می‌کند و قول می‌دهد او را به وصال لیلی برساند . پس با عده‌ای از دلاوران و جنگ‌جویانش به قبیله‌ی لیلی می‌رود و از آنان می‌خواهد لیلی را به عقد مجنون درآورند . اما آنان نمی‌پذیرند و آماده‌ی نبرد می‌شوند . نوفل جنگ و کشته‌شدن بی‌گناهان را صلاح نمی‌بیند و از درگیری منصرف میگردد . مجنون دل‌شکسته دوباره رهسپار کوه و بیابان می‌شود
از سوی دیگر ابن‌سلام ( خواستگار لیلی ) آن‌ قدر اصرار می‌کند و هدیه می‌فرستد تا ناچار پدر لیلی به ازدواج او رضایت می‌دهد . پس از جشن عروسی وقتی ابن‌سلام عروس را به خانه می‌برد ، هنگامی که می‌خواهد به او نزدیک شود ؛ لیلی سیلی محکمی می‌زند وبه خداوند قسم می‌خورد که : « اگر مرا هم بکشی نمی‌توانی به وصال من برسی .» ؛ شوهرش هم به اجبار از این کار چشم می‌پوشد و تنها به دیدار و سلامی از او راضی می‌شود
در همین ایام مرد شترسواری مجنون را در زیر درختی مشغول یاد و نام لیلی می‌بیند ؛ فریاد برمی‌آورد که : « ای بی‌خبر! چرا بیهوده خود را عذاب می‌دهی آن‌که تو را این‌چنین از عشقش بی‌تاب کرده‌است ؛ اکنون در آغوش شوهرش به بوس و کنار مشغول و از یاد تو غافل است . این بی‌قراری را رها کن که زنان شایسته‌ی عهد و پیمان نیستند» . مجنون چون این سخن گزاف را می‌شنود ؛ فریادی جگرسوز برمی‌آورد و بی‌هوش به خاک می‌غلطد . مرد پشیمان می‌شود ؛ از شتر پیاده می‌گردد و از مجنون دل‌جویی می‌کند که: « من سخن به درستی نگفتم ، لیلی اگر چه بر خلاف میلش شوهر کرده‌است
اما به عهد و پیمان پایبند است و جز نام تو را بر زبان نمی‌آورد .» ولی مجنون دل‌خسته و نالان به راه می‌افتد و در خیال و ذهن خود با لیلی گفتگو می‌کند و لب به شکایت می‌گشاید که : « کجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؛ کجا رفت آن ادعای دوستی و تا پای جان به یاد هم بودن ؛ تو نخست با پذیرفتن عشقم سربلندم کردی ولی اکنون با این پیمان‌شکنی خوارمنمودی ؛ اما چه‌کنم که خوبرویی و این بی‌وفائیت را هم تحمل می‌کنم .» پدر مجنون باز به
دیدار فرزندش می‌رود و او را پند می‌دهد اما سودی ندارد و مدتی بعد با غصه و درد می‌میرد . اما مجنون پس از شبی سوگواری بر مزار پدر ، به صحرا بازمی‌گردد و با جانوران همنشین می‌شود . روزی سواری نامه‌ای از لیلی برای مجنون می‌آورد که در آن از وفاداریش به او خبر می‌دهد . این نامه مرهمی بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌ای لبریز از عشق به آن پاسخ می‌دهد
چندی بعد مادر مجنون نیز در می‌گذرد و غم مجنون را صد چندان می‌کند . روزی لیلی دور ازچشم شوهرش ، توسط پیرمردی برای مجنون پیغام می‌فرستد که مشتاق است او را در نخلستانی ببیند . در هنگام ملاقات ، لیلی برای حفظ حرمت آبروی خود ، از دهگام فاصله ، به مجنون نزدیک‌تر نمی‌شود و به پیرمرد می‌گوید : « از مجنون بخواه آن غزل‌هایی را که در وصف عشق من می‌خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بیتی برایم بخواند » . مجنون که مدهوش شده است پس از هشیاری ، چند بیتی در وصف عشق خود و دلربائی لیلی می‌خواند و آرزو می‌کند شبی مهتابی در کنار هم باشند و راز دل بگویند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و لیلی به خیمه‌گاه خود بازمی‌گردد
لیلی در خانه‌ی شوهر از هیبت همسر و شرم خویشان ، جرأت گریستن و ناله کردن از فراق یار را ندارد پس در تنهایی اشک می‌ریزد و در مقابل دیگران لبخند می‌زند . تا این که ابن‌سلام (شوهر لیلی) بیمار می‌شود و پس از مدتی از دنیا می‌رود . لیلی مرگ همسر را بهانه می‌کند ؛ بغض‌های گره‌خورده در گلو را می‌شکند و به یاد دوست گریه آغاز می‌کند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بایست تا مدتی تنها باشند و برای همسرشان عزاداری کنند ، بنابراین لیلی پس از مدت‌ها فرصت می‌یابد در تنهائی خود چند بیتی بخواند و از عشق مجنون گریه سردهد
با رسیدن فصل پائیز ، گلستان وجود لیلی نیز رنگ خزان به خود می‌گیرد . بیماری ، پیکرش را در هم می‌شکند و به بستر مرگ می‌افتد لیلی به مادرش وصیت می‌کند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته کن و مانند شهیدان با کفن خونین به خاک بسپار ( با توجه به این حدیث: «هر که عاشق شود و پاکدامنی ورزد چون بمیرد شهید است») و آن‌هنگام که عاشق آواره‌ی من بر مزارم آمد ، بگو لیلی با عشق تو از دنیا رفت و امروز هم که چهره در نقاب خاک کشیده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ لیلی ، مادرش با ناله و شیون بسیار ، او را چون عروسی می‌آراید و به خاکش می‌سپارد
چون خبر درگذشت لیلی به مجنون بیچاره می‌رسد اشک‌ریزان و سوگوار بر سر آرامگاه لیلی می‌آید ؛ مزار او را در آغوش می‌گیرد و چنان نعره‌ می‌زند و می‌گرید که هر شنونده‌ای متأثر می‌شود . سپس لیلی را خطاب قرار می‌دهد که : «ای زیباروی من ! در تاریکی خاک چگونه روزگار می‌گذرانی . حیف از آن همه زیبایی و مهربانی که در خاک پنهان شد و اگر رفته‌ای اندوه تو در دل من جاودانه است . » آن‌گاه برمی‌خیزد و سر به صحرا می‌گذارد ؛ و همه جا را از مرثیه‌‌هایی که در سوگ لیلی می‌خواند ؛ پر ناله می‌کند . اما تاب نمی‌آورد و همراه جانوران و درندگانی که با او انس گرفته‌اند برسر مزار لیلی باز می‌گردد . مانند ماری که بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه یار را در بر می‌گیرد و از خدا می‌خواهد که از این رنج رهایی یابد و در کنار یار آرام گیرد . پس نام معشوق را بر زبان می‌آورد و جان به جان آفرین تسلیم می‌کند
تا یک سال پس از مرگ مجنون ، جانورانی که با او مأنوس بوده‌اند ؛ پیرامون مزار لیلی و پیکر مجنون را ، رها نمی‌کنند ؛ به حدی که مردم گمان می‌کنند مجنون هنوز زنده‌است و از ترسحیوانات و درندگان کسی شهامت نزدیک شدن به آن‌جا را پیدا نمی‌کند . پس از آن‌که بالاخره جانوران پراکنده می‌شوند ، مردمان می‌بینند در اثر مرور زمان ، از پیکر مجنون جز استخوانی نمانده‌است که همچنان مزار لیلی را در آغوش دارد . آنان آرامگاه لیلی را می‌گشایند و استخوان‌های مجنون را در کنار معشوقش به خاک می‌سپارند ( نظامی چون خودش نیز ، همسرش را در جوانی از دست داده‌است ؛ ماجرای مرگ لیلی و سوگواری مجنون را بسیار جانسوز بیان می‌کند ) . گویند آرامگاه این دو دلداده سال‌ها زیارتگاه مردم بوده‌است و هر دعایی در آنجا مستجاب می‌شد

پایان

 

 

[ شنبه 6 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1145

داستان شماره 1145

 

داستان عاشقانه یوسف و زلیخا

 

بسم اله الرحمن الرحیم

این داستان در کتاب تورات و قرآن کریم آمده است ؛ اما داستانی که عبدالرحمن جامی در پنجمین منظومه‌ی هفت اورنگ خود نقل می‌‌کند ؛ با این کتاب‌های دینی کمی متفاوت است . در کتاب جامی ، زلیخا زنی عاشق است که تقدیر باعث می‌شود ؛ قدم از دایره‌ی عفت و پاکدامنی بیرون بگذارد . او چهره‌ای کاملا شیطانی ندارد و عاقبت هم به وصال معشوق می‌رسد . نکته‌ی جالب این است که بر خلاف اغلب داستان‌های عاشقانه‌‌ ، معشوق مرد و عاشق زن است . در به نثر آوردن این داستان ، از آن قسمت‌های ماجرا که در قرآن آمده است ؛ به علت شهرت بیش از حد آن ، با اشاره‌ای می‌گذرم و به باقی داستان می‌پردازم ( البته باز هم به صورت مختصر 

 



  در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی می‌کرد که دختری زیبارو به‌نام زلیخا داشت . شهرت زیبایی این دختر به همه‌جا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت ؛ اما به هیچ‌کدام روی خوش نشان نمی‌داد و دلش از غم عشق فارغ بود . او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی می‌گذراند ؛ تا این‌که شبی در خواب ، جوانی را می‌بیند که زیبائیش از حد انسانی افزونتر است و به یک نگاه دل از او می‌برد . زلیخا از خواب برمی‌خیزد ولی دیگر آن خوشی‌ها و شادی‌های کودکانه از دلش رخت بسته است . او به هرجا می‌نگرد چهره‌ی محبوب را می‌بیند و با خیال او راز و نیاز می‌کند
    زلیخا دایه‌ای دارد که از کودکی از او نگهداری می‌کرده‌ ؛ و زنی حیله‌گر است . او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که : « چرا غمگینی ؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست ؟ » زلیخا راز خوابی که دیده‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را ، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود
    این عشق ، روز به روز زلیخا را نحیف‌تر و فرسوده‌تر می‌کند تا این‌که پس از یک‌سال ، دوباره آن جوان بی‌همتا را در خواب می‌بیند و به پایش می‌افتد که : «  کیستی ؟ از فرشتگانی یا آدمیان ؟ » جوان زبان به سخن می‌گشاید که : « من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی ازدواج نکنی ؛ چون من نیز دلبسته‌ی تو هستم » . زلیخا با خوشحالی بیدار می‌شود و دستور می‌دهد حلقه‌ای طلایی و جواهرنشان ، به شکل مار بسازند و به نشانه‌ی پای‌بندی به عشق آن جوان ، به پایش می‌بندد
    زلیخا در این عشق تا یک‌سال دیگر می‌سوزد و می‌سازد تا این‌که برای سومین بار ، جوان زیبارو را در خواب می‌بیند ؛ این‌بار با التماس و زاری از او خواهش می‌کند که نام و محل زندگیش را بگوید . جوان می‌گوید : « اگر به گفتن این مطلب راضی می‌شوی ؛ عزیز مصرم و در آن کشور خواهم بود » . زلیخا با شادی بسیار برمی‌خیزد و از کنیزان و ندیمه‌های خود از مصر می‌پرسد . دیگر در هر مجلسی که می‌نشیند آن‌قدر از سرزمین‌های مختلف سخن می‌گوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و این‌گونه به قلب خود آرامش می‌دهد
    هم‌چنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا می‌آایند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است ؛ همه را از خود می‌راند . تا این‌که آوازه‌ی زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار ، عزیز(وزیر و خزانه‌دار) مصر هم می‌رسد و خواستگارانی را به نزد طیموس (پدر زلیخا ) می‌فرستد . زلیخا شادمان از این‌که لحظه‌ی وصال نزدیک است ؛ همسری عزیز مصر را می‌پذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت می‌کند .در نزدیکی مصر ، عزیز به استقبال کارون می‌رود و با تقدیم هدایا به آنان خوش‌آمد می‌گوید . زلیخا که برای دیدن معشوق بی‌تاب است ؛ از دایه می‌خواهد لحظه‌ای عزیز را به او نشان دهد . دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد می‌کند تا او بتواند معشوقش را ببیند . زلیخا چون عزیز را می‌بیند ؛ آه از نهادش بر می‌آید که : « او آن‌جوان نیست که من در خواب دیدم ؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد ! » .اما به دلش الهام می‌شود که :« اگر چه عزیز مصر ، منظور و مقصود تو نیست ؛ ولی بدون او هم نمی‌توانی به معشوقت برسی» . پس زلیخا آرام می‌گیرد و به انتظار دلدار می‌نشیند
    از سوی دیگر در سرزمین کنعان ، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر ، مورد حسادت ده برادر خود قرار می‌گیرد و او را ابتدا در چاه می‌اندازند و سپس او را به بهایی اندک ، به کاروانی که رهسپار مصر است ؛ می‌فروشند . کاروان به مصر می‌رسد و یوسف را به معرض فروش می‌گذارند . زیبایی شگفت‌انگیز یوسف ، ولوله‌ای در مصر برمی‌انگیزد و از همه‌جا مردم برای برای دیدن او به بازار برده‌فروشان سرازیر می‌شوند  زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه‌ی عزیز دلگیر است ؛ و برای گردش به مرکز شهر آمده‌است ؛ از ازدحام مردم کنجکاو می‌شود . وقتی نزدیک می‌رود با دیدن یوسف ناله‌ای جانسوز برمی‌آورد و به دایه می‌گوید : « این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه‌ی پدر آواره شدم » . اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه می‌کند
    هنگام فروش یوسف ، وقتی هر کسی ، قیمتی را بیان می‌کند ؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد می‌کند که زبان همه‌ی خریداران بسته می‌شود ؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه می‌برد . زلیخا ، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات می‌آراید و به‌جای این که او را به‌عنوان غلام به خدمت بگیرد ؛ خودش خدمتگزار او می‌شود . اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی می‌کند و عشق به‌پایش می‌ریزد ؛ از او جز سردی و کناره‌گیری نمی‌بیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا ، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی ، حتی به چهره‌ی او هم نگاهی نمی‌افکند
    زلیخا که از هجران یار بی‌طاقت شده‌است ؛ به دایه التماس می‌کند که : « چاره‌ای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعله‌ور گردد ». دایه می‌گوید : « باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی . در این ساختمان باید 7 اتاق تودرتو باشد که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم ، بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند ؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمی‌گرداند به هرجا نگاه کند ؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند . در اتاق دوم تصویرها تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در آغوش هم باشید و به وصال هم رسیده‌اید . یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاق‌ها ببیند آتش هوس در دلش روشن می‌شود و تو را به کام دل می‌رساند
    زلیخا به معماران و نقاشان دستور می‌دهد ؛ این‌چنین ساختمانی را برای او آماده کنند . پس از آماده شدن ساختمان ، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید ؛ یوسف را به اتاق اول دعوت و کرشمه و دلبری آغاز می‌کند . اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند . پس او را مرحله‌به‌مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد . در اتاق هفتم ، کار زلیخا به التماس و زاری می‌رسد ولی یوسف به هر طرف روی برمی‌گرداند ( حتی پرده‌ها و سقف ) خود را در آغوش زلیخا می‌بیند ؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا می‌کند و به او می‌گوید : « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این کار زشت ، شایسته‌ی من نیست . اگر امروز از من دست‌برداری ؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود ؛ قول می‌‌دهم بزودی به وصال من برسی
 اما زلیخا طاقت بر این عشق را ندارد و می‌گوید : « نمی‌دانم چه مانعی هست که نتوانیم امروز را به خوشی بگذرانیم » . یوسف پاسخ می‌دهد 2 چیز مانع من است اول خشم و مجازات پروردگارم که به مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز ، که ولی‌نعمت من است » . زلیخا می‌گوید : « از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود می‌دهم و او را قربانی تو می‌کنم ؛ پروردگارت هم که خودت می‌گویی بخشنده است ؛ من آن‌قدر طلاو نقره برای کفاره‌ی گناهت خرج می‌کنم ؛ تا تو را ببخشد » . یوسف جواب می‌دهد : « من به مرگ عزیز ، که جز مهربانی از او او ندیده‌ام ؛راضی نیستم . و آمرزش پروردگار را هم نمی‌توان با رشوه دادن به او بدست آورد » . در این غوغای اصرار عاشق و فرار معشوق ، پیراهن یوسف از پشت پاره می‌شود . زلیخا تهدید به خودکشی می‌کند ولی یوسف با مهربانی او را آرام می‌کند و از خانه بیرون می‌‌آید
در بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد می‌کند . عزیز از حال او می‌پرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمی‌کند . آن‌دو به داخل خانه می‌آیند . زلیخا وقتی آن‌دو را با هم می‌بیند به‌خاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده است ؛ پیش‌دستی می‌کند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز می‌دهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه‌ی دفاع از ناموسش می‌داند . یوسف به‌ناچار حقیقت را می‌گوید و از خود دفاع می‌کند . عزیز در حیرانی این‌که واقعیت چیست ؟ و دروغگو کیست ؟ سرگردان می‌ماند . بالاخره به‌خاطر این‌که ، پارگی پیراهن یوسف از پشت ، و در نتیجه‌ی فرار بوده است ؛ عزیز به دروغ‌گویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پی‌می‌برد
هر سه نفر در گیر در این ماجرا ، سعی می‌کنند داستان پنهان بماند ؛ اما داستان این رسوایی منتشر می‌شود و زنان مصری زبان به طعنه و کنایه می‌گشایند که : « زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بی‌مقدار سپرده‌است ؛ و شرم‌آورتر این‌که ، غلام نیز دست رد به سینه‌ی او زده‌است » . این سخنان بر زلیخا بسیار گران می‌آید ؛ پس جشنی فراهم می‌آورد و زنان صاحب‌منصبان و اشراف مصر را به آن دعوت می‌کند . سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان می‌دهد ؛ تا در جمعشان حاضر شود . زنان مصری چون چهره‌ی زیبا و آسمانی یوسف را می‌بینند ؛ چنان حیران او می‌شوند که به‌جای ترنج دست خود را می‌برند و درد و رنجی حس نمی‌کنند . از آن زنان ، عده‌ای از عشق یوسف جان به‌در نمی‌برند و در همان مجلس می‌میرند ؛ عده‌ای دیوانه و مجنون می‌شوند ؛ و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو می‌سپارند . از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمی‌دارند ولی از سوی دیگر ، رقیب عشق او نیز می‌شوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی ، به‌سوی او می‌فرستند
سرانجام یوسف به‌درگاه پروردگار دعا می‌کند : « خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسه‌گر ترجیح  می‌دهم » . خداوند دعای او را مستجاب می‌کند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش ، او را به زندان می‌اندازد . مدتی می‌گذرد . ندیدن روی معشوق ، به‌جای این‌که آتش عشق زلیخا را خاموش کند ؛ بیشتر آن را شعله‌ور می‌سازد . او از به زندان انداختن یوسف پشیمان می‌شود اما دیگر دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشته‌است . او گاهی شبانه به زندان می‌رود و از دور به تماشای او می‌نشیند ؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا ، به یاد یوسف به بام زندان چشم می‌دوزد . اما دلش تسلی نمی‌یابد و کم‌کم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر می‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر می‌گردد
پس از سال‌ها ، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر ، از زندان آزاد می‌گردد وبه عزیزی مصر برگزیده می‌شود . شوهر زلیخا نیز می‌میرد و او را تنها می‌گذارد . زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بینایی‌اش را از دست داده است ؛ پس از مرگ شوهرش فقیر می‌گردد و کارش به گدایی و ویرانه‌نشینی می‌کشد
زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف ، خانه‌ای از نی می‌سازد و به انتظار او می‌نشیند . در این خانه ، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله می‌کند صدایش در نی‌ها می‌پیچد وآنان نیز با او همنوا می‌شوند . زلیخا که بت‌پرست بوده‌است ؛ شبی در پیشگاه بتش سجده می‌کند و می‌گوید : « من سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی . این‌بار فقط می‌خواهم یک‌بار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید » . صبحگاه وقتی یوسف از آن‌جا عبور می‌کند ؛ زلیخا هر چه فریاد می‌زند ؛ از شلوغی و غوغای همراهان او ، کسی به او توجهی نمی‌کند . زلیخا به خانه برمی‌گردد و با دست خود بتش را می‌شکند و از روی تضرع و اخلاص ، پیشانی  بر خاک می‌گذارد و می‌گوید : « ای پروردگار یوسف ! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی ؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحمی کن . مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان »  . هنگام برگشتن ، یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را می‌‌شنود و دلش به رحم می‌آید . به همراهانش دستور می‌دهد که آن پیرزن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند
در بارگاه یوسف ، وقتی زلیخا را به نزد او می‌برند ؛ زلیخا بی‌اختیار دهان به خنده می‌گشاید . یوسف از خنده‌های بی‌امان او تعحب می‌کند و علتش را می‌پرسد . زلیخا می‌گوید : « آن‌زمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت می‌ریختم مرا از خود می‌راندی ؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شده‌ام ؛ مرا به حضورت می‌پذیری » . یوسف او را می‌شناسد و می‌گوید : « زلیخا ! چه بر سرت آمده است ؟ » . زلیخا از شوق این‌که یوسف برای اولین بار او را به‌نام خطاب می‌کند مدهوش می‌شود . پس از به هوش آمدن می‌گوید : « عمر ، آبرو ، ثروت ، جوانی و  زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده‌است » . یوسف شگفت‌زده می‌پرسد : « اکنون از من چه می‌خواهی ؟ » زلیخا می‌گوید ابتدا این‌که دعا کنی خدا جوانی و زیباییم را به من برگرداند» . یوسف دست به دعا برمی‌دارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا می‌شود . زلیخا می‌گوید: « و دیگر این‌که با من ازدواج کنی » . یوسف در می‌ماند که چه جوابی دهد . در همان حال جبرئیل نازل می‌گردد و پسندیده بودن این وصلت را خبر می‌دهد
پس سال‌ها فراق ، زلیخا به وصال یوسف می‌رسد. اما چندی بعد ، یوسف ، پدر و مادرش را در خواب می‌بیند که خبر از نزدیکی مرگ او می‌دهند . بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است ؛ که دوباره به درد فراق مبتلا می‌شود . ولی این‌بار طاقت نمی‌آورد و از غصه‌ی فراق معشوق می‌میرد

 

 

[ شنبه 5 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1144

داستان شماره 1144

داستان عاشقانه ایوب و سوری ( واقعی


بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان این داستان واقعی است و در اردبیل اتفاق

 

افتاده است.و الان هم هر دو در اردبیل زندگی میکنند

 

 

عکسهای سوری در اردبیل بیچاره پیر شده و تو اردبیل مونده

و بازم منتظر ایوبه خدا ایوب رو لعنت کنه

 

 

در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ و خوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع
و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد. پس از آن چند ماه تنها از راه دور و از راه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تا اینکه بعد از مدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد در این میان سوری چه میکند؟ سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماند و چند سالی در خانه می نشیند، اما هیچ خبری نیست! از هر مسافری خبر میگیرد. اما کم کم هر امیدی به ناامیدی پایان می یابد… تا اینکه سوری بیچاره بناچار بعد از پنج سال چشم به راه ماندن در اوج نا امیدی در پی عشق گم شده اش به راه می افتد و بار سفر می بندد… در یکی از روزهای بسیار سرد زمستانی و دور از چشم خانواده در لابه لای عده ای مسافر که عازم شهر بودند پنهان شد، خود را به جاده ی اصلی تهران تبریز رساند و به اتوبوسی که عازم اردبیل بود سوار شد.
از الموت تا اردبیل ،به دنبال نیمه ی گمشده
سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟ آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود، به شهر معشوق می رسد. او که نشانی ندارد چند روز وجب به وجب این شهر را به دنبالش می گردد سرانجام پیدایش می کند اما ای کاش پیدا نمی کرد! سوری با هزاران امید و آرزو زنگ خانه ای را بصدا در آورد…” (ببخشید اینجا خونه ی آقای ایوب… است ؟”) یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت در را باز کرد و به سوری گفت: من، همسر ایوب هستم! بفرمایید!… و از همه درد آورتر اینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان نداد و از گفتگو با وی خود داری کرد. گویی دنیا به دور سر سوری بیچاره چرخید. دختر آواره فهمید که جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،هم چنین ایوب بعنوان آموزگار در اداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارد اما ازدواج کرده ودیگر کار از کار گذشته است. سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟ سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد! عشق او زمینی نیست به راستی چه کند؟ او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد و از طرفی رو برگشتن به خانه پدری را ندارد! او تصمیم به ماندن می گیرد. روزها در خیابانها پرسه می زند و گدایی می کند و شبها در خرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابد آن هم درسرمای سخت اردبیل. هر روز دلدار خود را از راه دور و در گوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوز در قلب سوری زبانه می کشد و خاموش نشده است. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خود وفادار ماند و یک عمر با شرافت زندگی کرد. به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار، بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفا و پاکدل تندیس خوشتراش و خوشنما و نماد دلربا و جاودانه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است… او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد… سوری هنوز هم زنده است و در شهر اردبیل زندگی می کند
دکتر عاصم اردبیلی از شاعران به نام اردبیل این ماجرا را در قالب شعری ترکی می سراید

 

جهنمده بیتن گول

گلی که درجهنم روییده
فلکین قانلی الیندن بیر آتیلمیش یئره اندی
از دست خون الوده فلک غدار به یه تکه زمین خشک افتاد
بیر فلاکت آنانین جان شیره‌ سیندن سودون امدی
از پستان مادر فلاکت و بدبختی شیر نوشید
بوللو نیسگیل شله‌ سین چیگنینه آلدی
یک کیسه پر از دلتنگی و حسرت را به دوش گرفت
تای توشوندان دالی قالدی
از امثال خود عقب افتاد
ساری گول مثلی سارالدی
مثل گل زرد پژمرده و پرپر شد
گونو تک باغری قارالدی
دلش از شدت غم وغصه ترکید
درد الیندن زارا گلدی
از دست غم و غصه جانش به لب رسید
گونو گوندن قارا گلدی
هر روزش بدتر از روز قبلش شده بود
خان چوبانسیز سئله تاپشیرسین اوزون
میخواست بدون خان چوپان(یک داستان فولکلوریک)خودش را به دست سیل بسپارد
یوردوموزا بیر سارا گلدی
یک سارا ی جدید به سرزمینمان وارد شد
بیر وفاسیز یار الیندن سانا گلمز یارا گلدی
ازدست یک یار بی وفا حال و روزش به روزگار غیرقابل توصیفی تبدیل شد
بیر یازیق قیز، جان الیندن جانا گلمز جانا گلدی
این دختر بینوا جانش از دست بی مهریها به لبش رسیده بود
کئچه‌ جکده “الموت” دامنه‌ سیندن بورایا درمانا گلدی
از دامنه های الموت گذشته و برای درمان درد دلش به اینجا اومده
بیر آدامسیز “سوری” آدلی
یک ادم بی کس به اسم سوری
الی باغلی، دیلی باغلی
دست بسته و زبان بسته
سوری کیم‌دیر؟
سوری کیه؟
سوری بیر گولدو جهنمده بیتیبدیر
سوری گلی هست که درجهنم روییده
سوری بیر دامجیب دی گؤزدن آخاراق اوزده ایتیبدیر
سوری قطره اشکیست که به محض چکیدن از چشم درگونه ها گم شده سوری یول یولچو سودور
سوری رهگذرجاده هاست
اَیری ده یوخ، دوزده ایتیبدیر
در بی راهه ها نه که درراه راست گم شده است
سوری، بیر مرثیه‌ دیر اوخشایاراق سؤزده ایتیبدیر
سوری مرثیه ایست که که درمیان هق هق مرثیه گم شده است
او کؤنول‌ لرده کی ایتمیش‌دی ازلدن
درمیان قلب هایی که از ازل گم شده بودند
اودو گؤزدن‌ ده ایتیبدیر
همینه که حتی از چشم ها هم نهان شده
سوری بیر گؤزلری باغلی
سوری یک چشم بسته
اوزو داغلی، سؤزو داغلی
داغ دیده ،حرفهایش سوزان
اولب هاردان هارا باغلی!
از کجا تا کجا گرفتارشده
بوشلاییب دوغما دیارین
همه دلبستگیهای خودش رو رها کرده
اوموب البته یاریندان
و با حسرت همه رو رها کرده
ال اوزوب هر نه واریندان
از همه چیزش دست کشیده
قورخماییب، شهریمیزین قیشدا آمانسیز بورانیندان
از بوران وحشتناک زمستان شهرمان نترسیده
نه قاریندان
نه از برفش
گزیر آواره تاپا یاندیریجی دردینه چاره، تاپا بیلمیر
آواره میگرده تا برای دردش چاره ای پیدا کنه اما نمیتونه
چوخ سئویر عشقی باشیندان آتا آمما آتا بیلمیر
خیلی تلاش میکنه تا عشق رو از سرش بیرون کنه اما نمیتونه
آووا باخ، آووچی دالینجا قاچیر آمما چاتا بیلمیر
غزال رو نگاه کن داره دنبال شکارچی میدوه! اما نمیرسه
ایش دؤنوب
ورق برگشته
لیلی دوشوب چؤللره مجنون سوراغیندا
لیلی درکوه و بیابان به دنبال مجنون میگرده
شیرین الده تئشه داغ پارچالاییر فرهاد اوتورموش اوتاغیندا
تیشه دردستان شیرین کوه میکند وفرهاد دراتاقش آسوده نشسته
تشنه لب قو نچه گؤر جان وئری دریا قیراغیندا
ببین غنچه تشنه لب کناردریا چگونه جان میدهد
وارلیغین سون اثری آز قالیر ایتسین یاناغیندا
اخرین آثار زنده بودن کم مونده از گونه هایش گم شود
سانکی بیر کؤزدی بورونموش کوله وارلیق اوجاغیندا
مثل آخرین زغال های آتش تبدیل به خاکسترشده است
کؤزه‌ ریر پیلته کیمین یاغ توکه‌ نیب‌ دیر چیراغیندا
مثل چراغ نفتی که روغن ریخته باشد روی فتیله اش
بوی آتیر رنج باغیندا
درباغ رنج قد میکشد
قوجالیر گنج چاغیندا
دراوج جوانی پیر می شود
بیر آدامسیز
یک آدم بی کس
سوری آدلی
به اسم سوری
الی باغلی
دستاش بسته
دیلی باغلی
زبانش بسته
سوری جان! اومما فلکدن
سوری جان! از دست فلک تعجب نکن
فلکین یوخدو وفاسی
فلک وفایی ندارد
نه قده‌ر یوخدو وفاسی
هرچقدر که بی وفاست
او قده‌ر چوخدو جفاسی
همونقدر هم جفاش زیاده
کؤهنه رقاصه کیمین
مثل رقاصه قدیمی
هر کسه بیر جوردی اداسی
برای هرکسی ادا و اطوارش فرق میکند برا هرکس
او آیاقدان دوشه‌نی
اون کسی رو که ازپا میفته
ایستیر آیاقدان سالان اولسون
میخواد اونو کاملا ازپا بندازه
او تالانمیش‌لاری ایستیر گونو گوندن تالان اولسون
اون کسانی که دچار درد شدن رو میخواد بیشتر از پیش گرفتار کنه
او آتیلمیشلاری ایستیر هامیدان چوخ آتان اولسون
اون کسانی که از زندگی پرت شدن رو میخواد بیشتر و بدتر به زمین بکوبه
او ساتیلمیشلاری ایستیر، قول ائدرکن ساتان اولسون
اون میخواد کسایی که فروخته میشن رو مثل غلامان زرخرید به فروش برسونه
نئیله‌مک قورقو بوجوردور
چه کنیم سرنوشت همینه
فلکین نظمی ازلدن اولوب اضدادینه باغلی
روال فلک از ازل برجمع بسته شدن اضداد منطبق بوده
قاراسیز آغلار اولانماز
بدون سیاهی ها سپیدی ها معنا ندارد
دره‌سیز داغلار اولانماز
بدون دره ها کوهها دیده نمیشوند
اؤلوسوز ساغلار اولانماز
بدون وجود مرده ها زنده بودن معنا ندارد
گک هر بیر گؤزه‌له، بیر دانا چیرکین‌ده یارانسین
باید که برای هر زیبارویی یک زشت رویی هم آفریده بشه
بیری اَنسین یئره گؤیدن
یکی از عرض به فرش برسه
بیری عرشه اوجالانسین
یکی در آسمان ها سیر کند
بیری چالسین ال آیاق غم دنیزینده
یکی در دریای غم دست و پا بزنه
بیری ساحلده سئوینج ایله دایانسین
دیگری در ساحل بیخیال و آسوده خیال به تماشا بایستد
بیری ذلت پالازین باشه چکیب یاتسادا آنجاق، بیری‌نین بختی اویانسین
یکی روپوش بدبختی رو برسرش بکشه و بخوابه تا دیگری بختش بیدار بشه
بیری قویلانسادا نعمت‌لره یئرسیز
اگر یکی دردریای نعمت غرق شده باشد
بیری‌ده قانه بویانسین
یکی هم خون دل بخورد
آی آدامسیز سوری آدلی
ای بی کس سوری نام
ساچلاریندان دارا باغلی
ای که از زلف هایت به دار آویخته شده ای
نئیله‌مک ایش بئله گلمیش
چه کنیم روال کارها چنین است
چور گلنده گوله گلمیش
ویرانی وقتی می آید برای گل زیبا و ضعیف می آید
فلکین اَیری کمانیندا اولان اوخ
تیری که در کمان کج فلک وجود داره
آتیلاندا دوزه دگمیش
وقتی پرتاب شد انگار به جای درستی خورده
دیلسیزین باغرینی دَلمیش
قلب زبان بسته را سوراخ کرد
اَیری قالمیش
کج میمونه
دوزو اگمیش
راست سرکج میکنه
اونو خوشلار بو فلک
این فلک خوشش می آید
ائل ساراسین سئللر آپارسین
سارای ایل ما را سیل ها ببرد
بولبول حسرت چکه‌رک
بلبل وقتی از سر حسرت نغمه خوانی میکند
گول ثمرین یئللر آپارسین
ثمره گلها را باد با خود ببرد
قیسی چؤللرده قویوب لیلی‌نی محمللر آپارسین
قیس را دردشت به حال خودرها کند و لیلی را خیالات با خود ببرد
خسرووی شیرین ایلن الاله وئرسین فرهادین قامتین اگسین
خسرو و شیرین دست به یکی کنند کمر فرهاد را بشکنند
باخاراق چرخ زامان نئشه‌یه گلسین کئفه دولسون، سوری‌لار سولسادا سولسون، بیبیری باش یولسادا یولسون،
با تماشا چرخ زمان از خوشی نشئه شود، کیفش کوک شود، اگر قرار به پژمردن سوری هاست بگذارپژمرده شوند،اگر کسی زلفش را هم بکند بگذار بکند.
سیسقا بیر اولدوز اگر اولماسا اولدوزلار ایچینده
اگر ستاره کم سویی دربین ستاره ها هم نباشد
بو سما ظولمته باتماز
این اسمان درظلمات غرق نخواهد شد
داش آتان، کول باشی قویموش داشینی اؤزگه‌یه آتماز
اونی که سنگ میندازه آدم بدبخت رو ول نمیکه سمت یکی دیگه سنگ بندازه سن یئتیش سون هدفه
اگر تو به هدفت برسی
اوندا فلک مقصده چاتماز
آن وقت فلک به مقصد نمیرسد
داها افسانه یاراتماز
دیگه افسانه ای به وجود نمی آورد
سوری… آی باشی بلالی
سوری… ای گرفتار بلاها
زامانین قانلی غزالی!
ای غزال خونین زمان
سوری بیر قوش‌دی خزان آیری سالیبدیر یوواسیندان
سوری پرنده ای است که پاییز اونو از اشیانه اش جدا کردی
ال اوزوبدور آتاسیندان
از پدرش(اصل ونسبش) دست کشیده
جوجه‌دیر حیف اولا سود گؤرمه‌ییب اصلا آناسیندان.
مثل جوجه میمونه اما حیف که اصلا شیرمادرش را ندیده
او زلیخا کیمی یوسف اییین آلمیر لباسیندان
اون مثل زلیخا بوی یوسف رو از لباسش نمیگیره
بونا قانع‌دی تنفس ائله‌ییر، یار هاواسیندان
به همین که درهوای یار تنفس میکنه قانع هست
درد وئره‌ن درده سالیب آمما خبر یوخ داواسیندان
اونی که دردرو میده اونو گرفتاردردها کرده ولی خبری ازدرمانش نیست
آغلاییب سیتقایاراق بهره آپارمیر دوعاسیندان
درحالی که حین گریه ضجه میزند از دعا و نیایش بهره ای نمیبرد
او بیر آئینه‌دی رسّام چکیب اوستونه زنگار
او مثل آیینه ایست که روزگار رویش زنگار کشیده
اوندا یوخ قدرت گفتار
قدرت گفتاری ندارد
اوزو چرکین، دیلی بیمار
صورتش زشت شده و زبانش از کار افتاده
گنج وقتینده دل‌آزار
در اوج جوانی دلش ریش شده است
گؤره‌سن کیم‌دی خطاکار؟
یعنی خطا کار کیست؟
گؤره‌سن کیم‌دی خطاکار؟
یعنی خطا کار کیست

 

 

[ شنبه 4 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1143

داستان شماره 1143

داستان  جالب دختر زیبای مراكشی


بسم الله الرحمن الرحیم
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند
تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد.
اما دزدان دریایی محموله‌ی این مرد را دزدیدند، و برای خرید برده‌های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می‌کرد. دکل‌ساز که دختر را لایق دید آزادی‌اش را به او بخشید و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. ‏روزی مرد دكل‌ساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسیده به سواحل چین کشتی با طوفانی شدید روبه‌رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و یك بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسید: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه‌ها بلند شد و رو به شهر گرفت. ‏افسانه‌ای در چین حکایت می‌کرد که روزی یک زن خارجی پیدا خواهد شد که خیمه‌ای برای امپراتور خواهد ساخت
چون هیچ‌کس در چین صنعت چادرسازی را نمی‌دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می‌شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده‌هایش را روانه‌ی شهر‌ها می‌کرد تا هر جا که چشم‌شان به یك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. ‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسید. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می‌تواند چادر بسازد. زن گفت: «‏فکر می‌کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی‌ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ریسنده، ابریشم خواست و آن را ریسید و طناب را بافت
بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی‌ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج‌ها را به یاد آورد و پارچه‌ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی‌ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكل‌ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام این لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی‌اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه‌ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده‌ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی‌اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می‌رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی‌اش ضروری بودند

 

[ شنبه 3 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1142

داستان شماره 1142

داستان پسر پادشاه و دختر فقير

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده ... اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد... وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم . همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم ... من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند. هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت... دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند ...! اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است... روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد ... اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید ... او روز به روز افسرده تر میشد . به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود .... که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند ... یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز... اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد. تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند ... شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد ... سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد ... پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده ... همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند... که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود ... در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود ...! پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت

 

 

[ شنبه 2 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1141
[ جمعه 1 خرداد 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]