اسلایدر

داستان شماره 1080

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1080

داستان شماره 1080

 

 انجام شده فرض کن

 

 بسم الله الرحمن الرحیم
در مدرسه شیوانا شاگردی بود که شیوانا به او احترام زیادی می گذاشت و اکثر کارهای حساس و مهم را به او می سپرد. این شاگرد بر خلاف بقیه جثه ضعیف و چهره سیاه و نازیبایی داشت و در مسابقات و امتحانات بدنی نمی توانست در رقابت با بقیه امتیاز بالایی بدست آورد. اما با همه اینها شیوانا او را بسیار ارج می نهاد و همیشه در اداره کارهای بزرگ روی او حساب می کرد
روزی تعدادی از شاگردان که زیرک تر و توانمند تر از بقیه بودند زبان به شکوه و گله گشودند که شیوانا در هنگام سپردن کارهای بزرگ ، یک پسرک سیه چرده و ضعیف را به بقیه ترجیح می دهد و این خلاف عدالت است
شیوانا با لبخند پاسخ داد:” بی عدالتی یعنی شخص کم توان را در جایی قرار دهیم که شایستگی آن را ندارد و من هنوز هم معتقدم که این شاگرد ضعیف الجثه نسبت به شما در انجام امور حساس و مهم مناسب تر است
یکی از شاگردان بسیار زرنگ مدرسه که هیکل درشتی هم داشت از شیوانا خواست تا در عمل توانمندی او را در قیاس با شاگرد سیه چرده و ضعیف مقابل جمع مقایسه کند. شیوانا پذیرفت و به شاگرد زرنگ گفت:” می خواهیم در گوشه مدرسه حوضچه کوچکی درست کنیم و کنار این حوضچه چاه آبی بزنیم. طوری که صبح زود بتوانیم با سطل آب چاه را داخل حوض بریزیم و هم استخر کوچکی برای شستشو داشته باشیم و هم اینکه آب اضافی را به صورت هدایت شده به سمت درختان اطراف مدرسه جاری سازیم. شما مدیر و رئیس این کار هستید. شروع کنید
شاگرد درشت هیکل فکری کرد و پرسید:” این حوضی که می گوئید چه شکلی باشد؟ عمق و مساحت آن چقدر باشد؟ برای ساختن آن از چه مصالحی استفاده کنیم؟ این مصالح را از کجا تامین کنیم؟ محل ورود آب به حوض و مجرای خروج به چه شکل باشد؟ چاه کنار حوض چقدر از آن فاصله داشته باشد؟ عمق چاه چقدر باشد؟ و

..............
شاگرد درشت هیکل به مدت نیم ساعت از شیوانا در مورد حوض و چاه و مشخصات آن سوال می کرد و شیوانا هم با مشورت از جمع جواب سوالات او را می داد. سرانجام شاگرد تنومند فکری کرد و اجازه مرخصی خواست. روز بعد دوباره نزد شیوانا آمد و سوالات جدیدی مطرح ساخت. او گفت:” این حوض وچاه در چه مدتی ساخته شود؟ در زمستان که یخبندان می شود چه کنیم که آب حوض یخ نزند؟آیا لازم است کنار حوض جایی برای نشستن و استراحت درست کنیم؟ داخل حوض در کناره ها پله بزنیم؟ می توانیم داخل حوض ماهی هم بیاندازیم؟و….” و به همین ترتیب دوباره ساعت ها در مورد مشخصات و جزئیات حوض مقابل جمع ازشیوانا سوال کرد و جواب شنید
روز سوم وقتی شاگرد قوی هیکل با صدها سوال جدید نزد شیوانا آمد شیوانا از او خواست تا ساکت بماند. سپس مقابل بقیه شاگردان ، آن جوان سیه چرده و ضعیف را صدا زد و به او گفت:” می خوام در آن گوشه باغ یک حوض بزنم و یک چاه کنار حوض تا هم استخر کوچکی برای شستشوی اهل مدرسه فراهم شود و هم از آب اضافه آن درختان کنار باغ آبیاری شوند؟
پسرک سیه چرده و ضعیف الجثه لبخندی زد و گفت:” فکر کنید کار انجام شده است. بقیه اش با خودم
او این را گفت و بلافاصله برای انجام کار به سراغ تهیه مقدمات رفت. شیوانا دوباره لبخندی زد و خطاب به شاگرد قوی هیکل و بقیه شاگردان گفت:” حال فهمیدید چرا کارهای حساس و مهم را به او می سپرم!؟ با سپردن کار به او مطمئنم که آن کار حتما به انجام خواهد رسید و من می توانم به جای نگرانی در مورد انجام نشدن کار ذهنم را روی موضوعات دیگری متمرکز کنم و اصلا هم نگران انجام نشدن کار نباشد. او خودش راه انجام کار به بهترین شکل ممکن را پیدا می کند. این تفاوت اصلی او با شماست

 

 

[ پنج شنبه 30 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1079

داستان شماره 1079


بال نمی خواهم ، بالهایم تو باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چهار نفر از شاگردان مدرسه شیوانا خود را برای یک مسابقه شمشیر بازی سراسری آماده می کردند. یک روز مانده به آخرین روز مسابقه  شاگردان نزد شیوانا جمع شدند و از او خواستند تا راهی نشان دهد تا آنها قدرت روانی و جسمی لازم برای پیروزی را در مسابقه فردا بدست آورند و برحریفان غلبه کنند. شیوانا لختی سکوت کرد و سپس از آنها خواست گوشه خلوتی برای خود پیدا کنند و دعایی در دل بگردانند و  از خالق هستی  اجابت آن دعا را بخواهند. شاگردان چنین کردند. یکی از آنها که از بقیه آرام تر و ساکت تر بود پس از آنکه دعای کوتاهی را خواند با آرامش به گوشه ای رفت و با آسودگی و اطمینان کامل خوابید. آن سه تای بقیه تا چندین ساعت دعای خود را تکرار کردند و سپس به بستر رفتند و خوابیدند
روز بعد آن شاگردی که خیلی آرام بود موفق شد به خوبی و البته با حوادث شانسی و تصادفی عجیب و باورنکردنی حریفان را شکست دهد و مقام اول را بدست آورند و بقیه شاگردان نتوانستند مانند او مقام بیاورند
بعد از مسابقه شاگردان همگی دور شیوانا جمع شدند و در حالی که شاگرد نفر اولی هم حضور داشت از شیوانا پرسیدند:” چرا با وجودی که همه ما در یک مدرسه درس شمشیر زنی آموختیم و همگی به یک اندازه مهارت داشتیم اما این شاگرد آرام و مطمئن توانست اول شود و ما مقامی بدست نیاوردیم؟
شیوانا لبخند زنان پرسید:” به من بگوئید دیشب چه دعایی کردید و از خالق هستی چه خواستید؟
شاگردان یکی یکی دعایشان را گفتند. یکی گفت از خدا خواسته به شمشیرش قدرت جادویی بدهد. دیگری گفت از خدا خواسته تا بازوانش و ضرباتش را از همه قوی تر کند و آن سومی گفت که از خالق کاینات خواسته تا به کمک فرشتگان نامریی اش ضربه شمشیر حریفان را ضعیف و شمشیر او را قوی ترین سازد. شیوانا سپس دستی بر شانه های شاگرد آرام و نفر اول زد و به او گفت:” دعای تو چه بود؟
پسر آرام لبخندی زد و با شرم گفت:” من از خدا خواستم خودش شمشیر من باشد.همین! و بعد هم با اطمینان از اینکه روز مسابقه او خودش شمشیر خواهد زد با آرامش خوابیدم و امروز هم در تمام لحظه های مسابقه می دیدم که یک نیرویی نامریی شمشیر مرا به این سمت و آن سمت می برد و اتفاقات عجیب حریفان را یکی یکی از مقابلم دور می کرد. من کاری نکردم و او خودش امروز همانطور که دیشب خواسته بودم شمشیر من شد و به جای من شمشیر زد
خدامراد گفت:” اگر خواستید دعا کنید اینگونه دعا کنید. برای اینکه پرواز کنید به جای اینکه از خالق هستی بال های قدرتمند بخواهید از او بخواهید که خودش بال های شما باشد. سپس به برآورده شدن آرزویتان ایمان داشته باشید و با این باور که زیر بال های او قرار دارید به کارتان برسید. باید به جای بال از او می خواستید که خودش بال شما بشود. آن وقت معنای آرامش و اوج گرفتن را با تمام وجود احساس می کردید

 

[ پنج شنبه 29 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1078

داستان شماره 1078

یک کار بزرگ ناجی توست؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی رنجور و دردمند با حالتی زار و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و به او گفت:” زنی فقیر و درمانده هستم. شوهر اولم را از دست داده ام و به ناچار برای امرار معاش با مرد دیگری ازدواج کرده ام که او هم زن خود را ازدست داده بود و چند پسر و دختر بزرگ داشت. اما از روزی که وارد خانه این مرد شده ام هر روز کارهای طاقت فرسا به من داده می شود و هر یک از اعضای این خانواده سعی می کنند به شکلی مرا اذیت کنند. با وجودی که همه کارهای آنها را انجام می دهم ، اما یک روز نیست که از دست اذیت های آنها در امان باشم. پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیلی هم ندارم که به آنها پناه ببرم. به من بگوئید چه کنم تا آنها دست از سرم بردارم و زندگی راحتی پیدا کنم؟
شیوانا از زن پرسید:”آیا تا به حال گاو کشته ای؟ و یا شتر و حیوان بزرگی را کشته و پوست کنده ای؟
زن با حیرت پاسخ داد:” البته که نه! من زنی دل نازک و ظریف هستم و کشتن گاو و شتر قوه مردانه و دل قوی می خواهد که من ندارم. این چه ربطی به مشکل من دارد؟
شیوانا بلافاصله گفت:” به خاطر مراسم جشنی که به مدت یک هفته در دهکده برگزار می شود ما باید هر روز تعدادی گاو و شتر را بکشیم و پوست بکنیم. و گوشت آنها را بین فقرا تقسیم کنیم. همین امروز قرار است چند گاو و شتر درشت برایمان بیاورند. تو همین الان نزد قصاب مدرسه برو و از نزدیک روش ذبح و پوست کندن گاو را به تنهایی یاد بگیر. بعد بلافاصله گاوی را خودت ذبح کن و پوست بکن و گوشت آن را تکه کن تا بین مردم توزیع شود. نزد شوهرت که رفتی بگو در مدرسه شیوانا کار موقت پیدا کرده ای و چند روزی قصد داری صبح ها در مدرسه کار کنی و پول درآوری. به تو پولی خواهیم دید که غروب به همسرت بدهی. با اوصافی که نقل می کنی شوهرت و فرزندان مفت خور او با این مبلغ ساکت می شوند و تو هم مهارت کشتن و پوست کند گاو و شتررا پیدا می کنی
زن با ترس و لرز گفت:” اما اینکه باعث می شود مشکل من چند برابر شود؟ از صبح تا ظهر کار وحشتناکی مثل ذبح و پوست کندن گاو و شتر را انجام بدهم و بقیه اوقات با زحمت بیشتر کار کنم تا به امورات منزل برسم. من از شما راه حل خواستم؟
شیوانا با حالتی جدی گفت:” همین که گفتم. نزد قصاب برو و اولین گاو زندگی ات را ذبح کن و پوست بکن. بعد هم بیا مزد خود را بگیر و نزد خانواده ات برگرد. فقط به همسر و بچه هایت نگو که در مدرسه کارت چیست و حرفی از گاو و شتر نزن. فقط بگو در آشپزخانه کار می کنم
زن سخن شیوانا را پذیرفت و نزد قصاب رفت و بعد از یادگرفتن روش ذبح با دستانی لرزان و روحیه ای وحشتزده اولین گاو زندگی اش را با زحمت فراوان ذبح کرد و پوست کند و بعد از ظهر پولش را گرفت و نزد همسر و خانواده اش رفت
آنها هم وقتی فهمیدند او می تواند برایشان پول بیاورد غیبت یک ماهه او را در منزل پذیرفتند و از اینکه پول مفتی گیرشان می آید بسیار هم خوشحال شدند
یک ماه که گذشت. شیوانا به زن گفت:” اکنون دیگر با تو کاری نداریم. فقط از فردا صبح به مدت یک هفته چند تا گاو و شتر مقابل منزل شما می آوریم و تو به تنهایی آنها را جلوی شوهر و فامیلش ذبح کن و پوست بکن. و تحویل شاگردان مدرسه بده و همانجا هم پول ات را بگیر.در پایان هفته بعد نزد من بیا و بگو رفتار همسرت و فامیلش با تو تغییری کرده یا نه؟
زن پذیرفت. روز بعد زن در مقابل چشمان حیرت زده و البته وحشتزده شوهرش و فامیل های او گاوها و شترها را با مهارت ذبح کرد و پوست کند و مزدش را گرفت وگوشت ها را همانجا تحویل داد
هفته بعد زن نزد شیوانا آمد در حالی که همسرش او را با کالسکه به مدرسه رسانده بود تا تنها نباشد
شیوانا نگاهی به زن انداخت و او را دید که برخلاف دفعه قبل بسیار محکم و با اعتماد به نفس و شاد قدم برمی دارد و آرامشی عمیق در چهره او نمایان است. شیوانا لبخندی زد و پرسید:” انگار مهارت ذبح گاو و شتر تو را به آنچه می خواستی رساند. اینطور نیست؟
زن با شادی گفت:” از آن روزی که آنها دیدند من می توانم به راحتی گاو و شتری به آن بزرگی را در چند دقیقه ذبح کنم و پوستشان را بکنم و تکه تکه کنم. هم شوهرم و هم فرزندانش دیگر با من کاری ندارند و حتی جرات نمی کنند پول روزانه از من بگیرند. آنها سعی می کنند حریم خود را حفظ کنند و اصلا جرات توهین به من را حتی در نگاهشان راه نمی دهند. انگار همه چیز زیرورو شده است. گویی دیگر به هیچ حامی و پشتیبانی نیاز ندارم و همین مهارت به تنهایی از من محافظت و حمایت می کند
شیوانا با تبسم گفت:” آن که به دیگر ظلم می کند همه پیش فرض ذهنی اش این است که مظلوم توان مقابله ندارد. تو فقط توان و قابلیت خود را در حدی بسیار بالاتر از خودشان به آنها نشان دادی. هر وقت در زندگی دچار مشکلی اینچنینی شدی بدان که همیشه یک کار بزرگ و عظیم می تواند نجات دهنده و حامی تو باشد. پس به جای گله و شکوه و یا مقابله، کاری بزرگ انجام بده. بلافاصله خواهی دید که افراد ناتوان از تو فاصله می گیرند و به سراغت نمی آیند

 

[ پنج شنبه 28 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1077

داستان شماره 1077

 حرمت ایام با هم بودن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستان شیوانا به بیماری سختی دچار شد و چون ممکن بود عوارض بیماری گریبانگیر خانواده اش را بگیرد همه اهل فامیل و دوست و آشنا و حتی زن و فرزندان او را ترک کردند و از او گریختند.شیوانا این دوست را به مدرسه آورد و در گوشه ای از مدرسه اتاقکی برای او ساخت و شخصا به درمان او پرداخت تا زخم هایش بهبود یابد. نکته جالب این بود که مرد بیمار اصلا از بابت تنهایی نگران نبود و از اینکه آشنایان او را تنها گذاشته بودند به ایشان حق می داد و می گفت که آنها کار درست را انجام دادند و کاری را انجام دادند که به صلاح و نفع شان بود و او هم در نهایت چیزی جز نفع و صلاح عزیزانش نمی خواست
چند ماه که گذشت شاگردان مدرسه متوجه شدند که مرد بیمار غمگین و افسرده گوشه باغ نشسته و در خود فرو رفته است.  هر چه در مورد علت اندوهش پرس و جو کردند چیزی دستگیرشان نشد. سرانجام نزد شیوانا رفتند و قضیه را به او گفتند. شیوانا نگاهی به دوست قدیمی و بیمارش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: “دیروز آشنایی از راه دور خبری از همسر و فرزندانش آورد. او شنید که همسرو بچه هایش ازاو بد گفته اند و نقل کرده اند که وقتی سالم هم بود ارزشی نداشته است. این جمله برای او از غم از دست دادن آنها برایش گران تمام شده است. چون با خود می گوید که آنها باید لااقل آنقدر معرفت داشتند که حرمت ایام با هم بودنشان را پاس می داشتند و خاطره خوش آن ایام را با وضعیت الان گره نمی زدند. او غمگین و اندوهگین است چون فهمیده که در این دنیا نمی توان به هیچ چیز دل بست ، حتی خاطرات خوش گذشته! این درس بزرگی است که وقتی آن را دریابد به رهایی عظیمی می رسد. او در حال گذر از این حالت است. بگذارید به حال خودش باشد

 

[ پنج شنبه 27 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1076

داستان شماره 1076

تمرینی برای آینده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با کاروانی به شهری دیگر سفر می کرد. در این کاروان پیرمردی بود که  به خاطر سن و سالش هوش و حواس درستی نداشت. همچنین یک مرد میمون فروش بود که میمون تربیت  می کرد و برای فروش به شهرهای مختلف می برد. در این کاروان زن و شوهری بودند که چند فرزند قد و نیم قد داشتند. فرزندان از پدر حساب می بردند اما حرمت مادر را نگه نمی داشتند و دائم به او دشنام می دادند. شوهر خانواده به جای اینکه بچه ها را از اینکار باز دارد با خنده و شوخی آنها را تشویق هم می کرد و با اینکار بچه ها را جری تر و گستاخ تر می نمود. چند روز از سفر که گذشت بچه ها سراغ پیرمرد حواس پرت رفتند و شروع به سربه سر گذاشتن و اذیت و آزار او نمودند. شیوانا دیگر طاقت نیاورد و سراغ پدر بچه ها رفت و گفت:” این بچه ها پیرمرد را اذیت می کنند و این کار درستی نیست. اگر جلویشان را نگیری ممکن است آسیب ببینند
پدر بچه ها با غرور گفت:” هیچ کس حتی مادر این بچه ها هم نمی تواند آنها را کتک بزند. آنها بچه های من هستند و اگر هم سنگی می زنند و یا اذیتی می کنند به خاطر سن و سال بچه گی است و می خواهند تفریح کنند
شیوانا چیزی نگفت و از مرد دور شد. روز بعد به مرد خبر دادند که پیرمرد حواس پرت  با پولی که معلوم نبود از کجا به او رسیده دو عدد  میمون بزرگ از مرد میمون فروش خریده است و آنها را  آموزش داده که به بچه ها سنگ بزنند و از پیرمرد دفاع کنند
بچه ها زخمی و هراسان نزد پدر خود آمدند و در مورد میمون های پیرمرد شکایت کردند. بچه ها با تعجب می گفتند که روز اول پیرمرد میمون محافظ نداشت و این اولین باری بود که آنها با دو میمون قوی هیکل و محافظ روبرو شده بودند. در کاروان  سروصدا به پاشد و مدیر کاروان از شیوانا خواست در این مورد قضاوت کند و تصمیم نهایی را بگیرد
پدر بچه ها از شیوانا خواست تا میمون ها را در صحرا سر به نیست کند و همراه کاروان نیاورد.اما شیوانا در جواب گفت:” پیرمرد می گوید که هیچ کس حتی مربی میمون ها هم نمی تواند آنها را کتک بزند. چون آنها میمون های او هستند و اگر هم سنگی می زنند و یا اذیتی می کنند به خاطر حیوان بودنشان است و می خواهند از پیرمرد محافظت کنند! تنها راهی که می ماند این است که جلوی بچه هایت را بگیری و از آنها بخواهی تا پایان سفر نزدیک پیرمرد نروند
پدر بچه های شرور به ناچار قبول کرد و بچه ها را از آزار پیرمرد حذر داد. وقتی همه چیز آرام شد شیوانا به نزدیکی پدر بچه ها رفت و گفت:” به خاطر داشته باش که این بچه ها برای سرگرمی به مادر خود توهین نمی کنند و به پیرمردهای بی دفاع آزار نمی رسانند. آنها شب و روز دارند توهین به بزرگتر را تمرین می کنند و  دیر یا زود گستاخ تر می شوند و روزی به سراغ خودت خواهند آمد. بهتر است از همین الان خط قرمزهای رفتاری را به بچه هایت یاد دهی تا در آینده به خاطر عبور بچه ها از این خطوط قرمز و حرمت شکستن و احتمالا آسیب دیدن  به وقت پیری و ناتوانی  مجبور نشوی به میمون های محافظ پناه ببری

 

[ پنج شنبه 26 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1075

داستان شماره 1075

برگشت پذیری اسامی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از افسران امپراتور فرزندش را برای تعلیم و تربیت به مدرسه شیوانا فرستاد. این جوان عادت داشت روی هر فردی اسم یک حیوان را بگذارد. به نزدیک ترین دوستش قورباغه می گفت و به هم اتاقی اش ملخ . شاگردان گله پیش شیوانا بردند. شیوانا آن شاگرد نام گذار را خواست و در جلوی جمع به او گفت:” در خانواده ای که تو رشد کردی به تو یاد ندادند انسان ها را نباید با اسم حیوان صدا زد؟
شاگرد لقب گذار با نیشخند گفت:” زیاد سخت نگیرید استاد! ما در خانواده هم روی هم اسم می گذاریم مثلا من به برادرم می گویم کرگدن و به مادرم فیل و به پدرم لقب خرس را داده ایم و از این بابت اصلا ناراحت نمی شویم. بچه ها بیخود حساس اند! البته فراموش نکنید که پدر من افسر دربار امپراتور است و مقامی عالی دارد
شیوانا لبخندی زد و گفت:” بسیار خوب! آیا دوست داری که از این به بعد در شهر جار بزنیم که تو خودت گفته ای فرزند فیل و خرس هستی و برادر کرگدنی داری و با قورباغه و ملخ همنشینی می کنی و این مطلب را هم به گوش پدرت برسانیم!؟
شاگرد لقب گذار وحشتزده گفت:” اما این درست نیست!؟ من گفتم که نباید سخت بگیریم و عادی با این مسائل برخورد کنیم
شیوانا با لحنی خشک گفت:” وقتی کسی به نزدیکان و آشنایانش فحش و دشنام می دهد و روی آنها لقب زشت می گذارد در واقع قبل از آن دارد اعلام می کند که آهای مردم بدانید من  همان آدمی هستم که فامیلش فلان لقب زشت را دارد و چنین دشنامی شایسته آشنایانش است. هر لقبی که روی دیگران می گذاریم به طور زنجیره ای  و برگشت پذیر لقبی  برای خودمان می شود. لقب گذاری روی مردم خود آدم را قبل از بقیه زیر سوال می برد. یک انسان عاقل چرا باید چنین کند؟
سپس به شاگرد لقب گذار گفت: ” این بار آخر باشد که با این عادت ناپسند به صورت یک کار عادی و معمولی برخورد می کنی. وگرنه دفعه بعد بدون اینکه به تو بگویم به فیل و خرس می گویم بیایند تو را نزد کرگدن ببرند و ملخ و قورباغه و بقیه جانواران صحرا را برای همیشه از شر تو راحت سازند

 

[ پنج شنبه 25 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1074

داستان شماره 1074


 انجام دادند چون منع شدند؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده ای دور از دهکده شیوانا مردی زندگی می کرد که پاهایش سالم نبود و تنها کاری که خوب بلد بود نوشتن تابلو و باک کردن زمین های جنگلی  و تبدیل زمین های پردرخت به زمین صاف و قابل کشت  آن هم توسط پسر بچه های شیطان و بیکار دهکده و بدون پرداخت هیچ اجر و مزدی به آنها بود
او از این مسیر درآمد خوبی به دست آورده بود و هیچ کس نمی دانست او چگونه با وجودی که پاهایش سالم نیست  توانسته بود  زمین های پردرخت را به زمین های صاف و قابل کشت تبدیل کند
روزی این مرد گذرش به دهکده شیوانا افتاد و چون قبلا یکی از شاگردان شیوانا بود مستقیم به مدرسه آمد و سر کلاس درس با ادب و فروتنی کنار شیوانا نشست. شاگردان بلافاصله او را شناختند و با هیجان و کنجکاوی فراوان از او خواستند که راز کار بزرگی که انجام می دهد را برای آنها هم فاش کند.آن مرد رو به شیوانا کرد و ازاو در اینخصوص نظر خواست. شیوانا لبخند زنان گفت:”دوست من به شرطی راز و شگرد کار خود را به شما می گوید که شما هم آن را  در زندگی خود به کار گیرید” و سپس از مرد خواست تا راز کارش را برای شاگردان توضیح دهد
مرد تبسمی کرد و گفت:” من هم مثل شما یکی از شاگردان شیوانا بودم. برای تامین معاش پدرومادر و همسر و فرزندانم مجبور شدم مدرسه را ترک کنم و کاری جز نوشتن تابلو بلد نبودم. برای همین از شیوانا در اینخصوص  کمک خواستم. او جمله ای گفت که آن را سرلوحه کار خودم قرار دادم و از این جمله استفاده کردم
شاگردان با کنجکاوی در مورد آن جمله طلایی پرسیدند و مرد گفت:” شیوانا به من گفت که افراط و تفریط دوقلوهایی هستند که همیشه با هم اند و فقط در زندگی آدم های متعادل این دوقلوها کاری از پیش نمی برند.  شیوانا به من گفت که سخت گیری زیاد همیشه باعث  مقاومت و بدتر شودن اوضاع می شود و نه تنها با سخت گیری کاری سامان نمی گیرد بلکه بدتر می شود. بعد شیوانا به من گفت که  انسان عاقل از این زوج جداناشدنی افراط و تفریط می تواند در جهت مثبت هم استفاده کند به شرطی که خوب فکر کند
سپس مرد تابلو نویس لبخندی زد و گفت:” من تابلونویسی می کنم برای همین در دهکده ای که زندگی می کردم تکه بزرگی زمین کنار جنگل پیدا کردم و گرد آن سنگ چیدم و در کنار هر سنگ  تابلویی نوشتم به این مضمون که هرکسی از داخل این حصار سنگی بردارد و یا درختی بکند به سختی مجازات می شود و خلاصه کلی خط و نشان برای فرد خاطی کشیدم. هفته ای نگذشت که خبر تابلوهای من به گوش پسربچه های شیطان دور و نزدیک رسید و آنها برای نمایش شجاعت خود تابلوهای مرا شکستند و هر چه سنگ و درخت بود را از داخل زمین بیرون کشیدند و بیرون انداختند. آن پسر بچه ها با غرور فکر کردند که موفق شده اند مرا شکست دهند غافل از اینکه من به آرزوی خود رسیده بودم و صاحب یک زمین پاک و صاف و قابل کشت شده بودم.  از آن روز به بعد کار من همین شده است. تکه زمینی ناصاف و جنگلی را پیدا می کنم و بعد اطراف آن سنگ می چینم و روی تابلوهایی پسر بچه ها و جوانان بازیگوش و شیطان دهکده را تهدید به انجام ندادن می کنم. آنها هم برای اینکه مخالفت خود را نشان دهند عکس آن عمل می کنند و در نتیجه من از نیروی کار مجانی آنها استفاده می کنم و زمین های غیر قابل کشت را به صورت قابل استفاده درآورده و به مردم می فروشم و مخارج خودم را تامین می کنم. به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1073

داستان شماره 1073

لطف مکرر ، وظیفه مسلم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از شاگردان مدرسه شیوانا صبح زود از خواب برمی خواست و بی آنکه وظیفه اختصاصی او باشد محیط مدرسه را تمیز و بخصوص محل غذا خوری را تمیز می کرد و آشغال ها را به خارج از مدرسه منتقل می کرد. شیوانا و بقیه او را به خاطر این لطف و زحمتی که می کشید تحسین می کردند ولی همیشه شیوانا به این شاگرد می گفت:” بگذار بقیه به وظیفه خود عمل کنند.کاری نکن که تکرار لطف و مهربانی های تو به وظیفه اجباری و الزامی تو تبدیل شود
چند ماهی که گذشت روزی این شاگرد تمیز و زحمت کش به خاطر خستگی دیرتر از بقیه از خواب بیدار شد و در نتیجه محیط غذا خوری تمیز نشد و زباله ها نیز به بیرون منتقل نشد
بقیه شاگردان همه تقصیرها را به گردن شاگرد تمیز انداختند و او را مقصر کثیفی غذاخوری دانستند. آن شاگرد شکایت نزد شیوانا برد
شیوانا وقتی این موضوع را شنید با ناراحتی خطاب به شاگرد تمیزکار گفت:” همیشه ضمن تقدیر از کاری که می کنی به تو گفتم که بگذار هر کسی به وظیفه خود عمل کند. لطف و کرم وقتی از حد خود بگذرد ، مایه دردسر می شود و شخص کریم و صاحب لطف را به زحمت می اندازد. چرا که بقیه گمان می کنند این وظیفه اجباری اوست و در نتیجه از او انتظار  دارند به وظیفه خود به طور جدی و بدون چشمداشت عمل کند. تمیز کردن محیط غذا وظیفه تو نبود، لطف و مرحمت تو بود. اما تو با تکرار بی دلیل این لطف آنهم در حق کسانی که ظرفیت حق شناسی بالایی نداشتند باعث شدی  که اولا صاحب اصلی اینکار هرگز پیدا نشود و دوم اینکه سطح توقع دیگران هم از تو بی دلیل بالا رود.  مقصر خودت هستی. جبران این اشتباه هم خیلی ساده است. از این به بعد در لطف افراط نکن

 

[ پنج شنبه 23 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1072

داستان شماره 1072

پس این جا چه می کنی؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی یک شکارچی فیل وارد دهکده شیوانا شد و سبدی وسط بازار دهکده گذاشت و مردم را دور خودش جمع کرد و گفت:”بیائید هر کدامتان داخل این سبد مبلغی پول بیاندازید و اسم خود را روی این ورقه بنویسید. این پول که به اندازه کافی شد با آن تیر و کمان های زهرآگین می خریم و به سراغ فیل های داخل جنگل می رویم و آنها را با این تیرها از بین می بریم و عاج های سفید و گرانقیمت فیل ها را از بدنشان خارج می کنیم و به دربار امپراتور می فروشیم و سود کلانی به دست می آوریم و هرکسی بسته به مقدار پولی که در سبد ریخته از این سود می تواند بهره ببرد. هر چه پول اولیه بیشتر باشد سود نهایی هم بیشتر خواهد بود
شیوانا از آن جا عبور می کرد. وقتی این صحبت را از مرد شنید خطاب به شاگردانش گفت:”بهتر است سرمایه خود را در این کار ناصواب هدر ندهید. از بین بردن حیوانات فقط برای تفریح و سود و تجمل عاقبت ندارد و کاینات مجازاتی سختی را نصیب عاملان آن خواهد کرد.”
عده زیادی از مردم دهکده حرف شیوانا را آویزه گوش خود کردند و به شکارچی توجهی نکردند. اما چند نفر نتوانستند در مقابل وسوسه سود بالای فروش دندان فیل به دربار مقاومت کنند و مبالغ زیادی را داخل سبد ریختند. شکارچی با آن پول تیروکمان خرید و چند نفر از سرمایه گذاران را تعلیم شکار داد و به همراه آنها به داخل جنگل رفتند. اما به دلیلی که هرگز نفهمیدند متوجه شدند که فیل ها به مکان دیگری مهاجرت کرده اند و در مقابل میمون های وحشی به آنها حمله کردند و تیر و کمان های آنها را از دستشان درآوردند و آنها دست از پا درازتر و زخمی و درمانده دوباره به دهکده بازگشتند
روز بعد همه آنها که برای شکار فیل داخل سبد پول ریخته بودند ، شکارچی فیل را به طنابی بسته و نزد شیوانا آوردند از او خواستند تا پول آنها را به طریق به ایشان برگرداند. در بین کسانی که در سبد پول ریخته بود یکی از شاگردان شیوانا هم بود که پرحرارت تراز بقیه حرف می زد و به شدت شکارچی فیل را دشنام می داد. شیوانا مردم را به سکوت دعوت کرد و گفت:” خودتان می بینید که این شکارچی هم زخمی شده و نتوانست در مقابل حمله میمون ها طاقت بیاورد. شما با هم به شکار رفتید و عواقب آن را هم باید با هم بپذیرید. روز اول من و همه بزرگان دهکده گفتند که سراغ این کار ناصواب نروید که کاینات جوابتان را بدجوری می دهد. اما شما بی اعتنایی کردید و در مقابل وسوسه سود تاب نیاوردید. وضعیت الان شما و شکارچی همان مجازاتی است که نویدش را داده بودند
در این هنگام آن شاگرد مدرسه شیوانا که در سبد پول ریخته بود و همراه شکارچیان رفته بود با حالتی اعتراض آمیز گفت:” اما استاد! من سال ها شاگرد مدرسه معرفت بوده ام و سابقه نیکی و خوبی من زبانزده همه اهل این دیار است. چرا من باید مانند بقیه مجازات شوم و هم شان این شکارچی بد طینت شمرده شوم!؟
شیوانا خنده تلخی کرد و گفت:” تو اگر واقعا شاگرد مدرسه شیوانا بودی و اهل شناخت و معرفت بودی و راه درست را از نادرست می شناختی ، پس به من بگو اینجا بین طلبکاران شکارچی چه می کنی؟ این تو هستی که باید برای مردم و اهالی مدرسه توضیح دهی که اینجا چه می کنی؟ و چرا سرنوشت خودت را با این جمع شکست خورده پیوند زده ای؟ اهالی پاک و بی نقص مدرسه شیوانا این هایی هستند که پول در سبد نریختند و به شکار فیل نرفتند. آنها همگی در سمت من قرار دارند. تو چه جور شیوانایی هستی که آن طرف ایستاده ای؟
آنگاه شیوانا به سمت شاگردانش برگشت و گفت:” اگر کسی در زندگی نزد شما آمد و گفت از دیار سفید پوشان است و لباس سیاه به تن داشت. فورا این سوال در ذهنتان نقش ببندد که اگر او اهل دیار سفیدها است پس آنجا در جامه و جمع سیاه پوشان چه می کند؟ اگر کسی گفت که متعلق به سرزمین انسان های راستگو و سالم است اما به بدگویی این و آن پرداخت و حق خواهر و برادر و آشنا و بیگانه را بالاکشید و باز هم اصرار داشت که انسان سالم و خوبی است بلافاصله وبدون هیچ ملاحظه کاری از او بپرسید که اگر سالم و درست است پس چرا کارهای ناصواب ساکنین دیار نادرستی ها را انجام می دهد؟ به جای اینکه فریب ظاهر و کلام انسان ها را بخورید به نتیجه اعمال آنها خیره شوید. آنگاه خواهید دید که  قضاوت و تشخیص درست از نادرست چقدر برایتان ساده و راحت خواهد بود

 

[ پنج شنبه 22 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1071

داستان شماره 1071

تعظیم مقابل خوب ها!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی جاافتاده که اخلاق و رفتار سالمی داشت و جزو شاگردان شیوانا بود با حالتی مردد نزد شیوانا آمد و در مقابل شاگردان گفت:” من همیشه سعی کرده ام در اخلاق و رفتار اصول جوانمردی و انسانی را رعایت کنم و به سمت کارهای ناپسند نروم. اتفاقی برای من و خانواده ام رخ داده که مرا در تصمیمی که می خواهم بگیرم دچار تردید ساخته است. قضیه از این قرار است که از دهکده مجاور یکی از جوانان ثروتمند ولی بدنام و شرور  به خواستگاری دخترم آمده است. اینکه چرا او از بین این همه دختران دهکده خودش و دهکده های مجاور دختر مرا انتخاب کرده است ، برای من عجیب است. او پسر شروری است و در همان دهکده خودش دخترهای هم فکر و هم رده با او زیادند که آنها هم چون خودش شرورند و از اعمال نادرست رویگردان نیستند. حال مانده ام که چه تصمیمی به صلاح است که بگیرم
شیوانا محکم و استوار گفت:” اینکه کاملا مشخص است! در مقابل انسان های خوب و سالم همه تعظیم می کنند. حتی آدم های بدکار وبدنام هم وقتی مقابل خوبی می رسند احترام می گذارند و با فاصله عبور می کنند. اینکه آن جوان شرور می خواهد همسرش را از خانواده سالم و خوب انتخاب کند هم به همین دلیل است که او هم می خواهد در حین ناخنک زدن به دنیای شرارت بهترین ها را از بین خوب ترین ها  به عنوان شریک زندگی خودش انتخاب کند. پس وقتی بدکارها هنگام انتخاب سراغ بهترین ها می روند تو چرا این حق را از خودت و دخترت دریغ می کنی و به وقت گزینش به سراغ بدترین می روی!؟ دختر تو هم حق دارد بهترین و سالم ترین و پاک ترین انسان را به همسری خود برگزیند. اینکه دیگر جای تردید ندارد. محکم و استوار به درخواست آن جوان جواب منفی بده و بگذار رسم تعظیم مقابل خوبی ها همیشه پایدار بماند

 

[ پنج شنبه 21 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1070

داستان شماره 1070

 

به خاطر خودت عاشق بمان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی جوان پریشان و آشفته نزد شیوانا آمد و با حالتی زار و به هم ریخته گفت:” به هرکسی محبت می کنم جوابم را گستاخی و بی احترامی می دهد و از مهربانی من سوء استفاده می کند و نمک می خورد و نمکدان می شکند. شما بگوئید چه کنم! آیا طریق مهر و محبت را رها سازم و همچون خود آنها بی رحم و خودبین و خودپرست شوم و به فکر منافع خودم باشم؟
شیوانا با لبخند گفت:” وقتی کسی به دیگری محبت می کند و در حق انسان های اطراف خودش مهربانی و شفقت به خرج می دهد اینکار را فقط به خاطر آنها انجام نمی دهد بلکه اولین فردی که از این عمل مهربانانه نفع می برد خود شخص است که احساسی آرامبخش و متعالی وجودش را فرا می گیرد و برکت و شادی و عشق در وجود و زندگی او گسترش می یابد. اگر آنها جواب محبت را با فریب و دغل می دهند و از مهربانی تو سوء استفاده می کنند ، تو هرگز نباید فضای پاک و آرام و باصفای دل خود را به خاطر افرادی این چنینی تیره و تار کنی. هر چه اطراف تو فریب و نیرنگ را بیشتر فرا گرفت تو به خاطر خودت و به خاطر آرامش وجود خودت و تعالی روح و روان خودت عاشق تر بمان و چراغ مهربانی را در دل خود خاموش نکن.در واقع به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان

 

[ پنج شنبه 20 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1069

داستان شماره 1069

چشم باز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهری عبور می کرد. در حین عبور متوجه شدند که با وجودی که افراد ثروتمند در شهر زیاد بودند اما تعداد افراد فقیر و نیازمند نیز در آن بسیار زیاد بود و تمام کوچه ها و محله های شهر پر از آدم های فقیری بود که در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند. شیوانا به همراهانش گفت:” بیائید زودتر از این شهر برویم. بیماری و بلا به زودی این شهر را فرا خواهد گرفت
همه با شتاب از شهر بیرون رفتند و چندین هفته بعد به دهکده شیوانا رسیدند. بلافاصله خبر رسید که بیماری سختی تمام آن شهر فقیرنشین را فرا گرفته و بسیاری افراد حتی ثروتمندان نیز از این بیماری جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اکنون توسط سربازان در قرنطینه کامل قرار دارد
روز بعد یکی از شاگردان که در سفر همراه شیوانا بود از او پرسید:” آیا به خاطر بی عدالتی و بی اعتنایی ثروتمندان به اوضاع فقیران بود که این مصیبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما برای همین به ما گفتید که از آنجا برویم
شیوانا آهی کشید و گفت:” آنچه من دیدم آلودگی و عدم رعایت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاکیزه و غذای مناسب برای اهالی شهر بود. هرجا این چیزها باشد بیماری بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نیست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقیران کمک می کنند. آلودگی بیماری می آورد و بیماری فقیر و غنی نمی شناسد. برای دیدن بسیاری از چیزها دیدگاه معرفتی لازم نیست. اگر چشم باز کنیم به راحتی می توانیم دیدنی ها را ببینیم

 

[ پنج شنبه 19 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1068

داستان شماره 1068

صدها برابر موثرتر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی چوپان از دهکده ای دوردست تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد وآنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا رفت و در جلوی جمع شاگردان با صدای بلند گفت:” چون شنیده بودم که شاگردان این مدرسه اهل علم و معرفت هستند تعدادی از درشت ترین و پروارترین گوسفندهای گله ام را برای مدرسه آورده ام تا برایم دعا کنید که برکت گله ام بیشتر شود
شیوانا بلافاصله پرسید:” آیا در دهکده تو آدم فقیری نیست؟
مرد چوپان با ناراحتی گفت:”اتفاقا چرا!؟ به دلیل خشکسالی مردم دچار مشکل شده اند و خانواده های فقیر زیادی از جمله فامیل های نزدیک خودم، امسال در دهکده نیازمند کمک و برکت هستند
شیوانا با ناراحتی گفت:” و تو با این وجود، این گوسفندها را به زحمت از آن راه دور اینجا آورده ای که دعا و برکت جذب کنی؟ زود برگرد و گوسفندها را به مردم دهکده خودت برسان! برای اینکه تنها نباشی تعدادی از شاگردان با مقداری کمی آذوقه همراهت می آیند
مرد چوپان با ناراحتی گفت:”اما ما می خواستیم شما برایمان دعا کنید تا برکت و فراوانی دوباره به سراغمان آید
خدامراد تبسمی کرد و گفت:”اگر این گوسفندان را به نیازمندان واقعی در دهکده خودت برسانی ، مطمئن باش دعای خیری که آنها در حق تو می کنند از دعای شیوانا و اهل مدرسه او صدها برابر موثرتر و کارساز تر است و تو تا آخر عمر هرگز نیازی به دعای هیچ شیوانایی نخواهی داشت

 

[ پنج شنبه 18 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1067

داستان شماره 1067

گرانبهاترین داشته ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا از راهی می گذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او نگاه می کنند و هیچ کمکی به او نمی کنند. شیوانا با تعجب خود را از لابلای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است. شیوانا با تعجب از مردم پرسید:” چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟
یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت:” استاد! شما نمی دانید این آدم چقدر پست و رذل است. او باج گیری است که به همه مردم این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس از شر اذیت های او در امان نبوده است. او چون دوست کدخدا و افسرامپراتور است هرکاری دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرات نمی کند اعتراض کند. الان هم از بس به اسب بیچاره شلاق زد اسب رم کرد و او را این چنین بر زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و باز هم او را بزند
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:” من اعمال این مرد را تائیدنمی کنم. او اگر سالم بود شاید  لایق مجازاتی بسیار بدتر می بود. اما الان آنچه مقابل شماست انسانی است زخمی که عذاب می کشد. اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونی خودتان همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن به تماشا نشسته اید و ارزش انسانی خود را زیر سوال برده اید. اگر شما راست بگوئید و او واقعا آدم نادرستی باشد بدانید در این لحظات با جمع کردن شما دور خودش و وادار سازی شما به کمک نکردنش باعث شده است که آخرین و گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزش های انسانی و اخلاقی را هم از شما بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد. پیشنهاد می کنم او را به درمانگاه برسانید و درمان کنید و بعد به حامیانش خبر دهید که برای بردنش بیایند. با اینکار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمنده این اخلاق و انسانیت شما خواهد بود
تعدادی از مردم  متوجه اشتباه خود شدند بلافاصله قدم پیش گذاشتند و با کمک شیوانا مرد زخمی را سوار تختی روان کردند و نزد طبیب بردند. از قضا آن مرد توانست از زخم جان سالم بدربرد و بعد از چند ماه مجددا سالم و سرحال سوار اسب شود. می گویند از آن به بعد جاده های آن منطقه از راهزن خالی شد و امنیت کامل بر آن دیار حاکم شد. همه می گفتند مرد درشت هیکل به طور شبانه روزی از آن جاده نگهبانی می کرد تا آسیبی به مردم آن دیار نرسد

 

[ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1066

داستان شماره 1066

یکی از جنس همین فرشته ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر پای پیاده به سمت مدرسه شیوانا به راه افتادند و بعد از هفته ها پیاده روی و سختی سرانجام به دهکده شیوانا رسیدند. سراغ مدرسه را گرفتند و پشت مدرسه منتظر ماندند تا برای کمک به آنها چاره ای اندیشیده شود. اتفاقا وقتی کودکان به مدرسه رسیدند ، شیوانا در دهکده نبود و تا یک هفته هم نمی آمد. مردم دهکده قرار گذاشتند که هر کسی یک یا چند تا از این کودکان را منزل خود جا و غذا دهد تا شیوانا از راه برسد و برای اسکان و تغذیه آنها فکری کند. هر کدام از اهالی دهکده به سراغ بچه ها آمدند و یکی یکی بچه ها را با خود بردند. در این میان شش بچه سیاه چرده و زشت باقی ماندند که هر کدام از آنها به خاطر زلزله زخم های بدی برداشته بودند و هیچ کس آنها را به خاطر دردسر زخمی بودن و نازیبایی ظاهری به منزل نبرد. شب که شد زن و شوهر فقیری که فرزندی نداشتند با ظرف آشی بزرگ نزد بچه ها رفتند و با همکاری شاگردان مدرسه زخم هایشان را تیمار کردند و کنار آنها آتش درست کردند و در یک انبار کوچک پشت مدرسه برای بچه های زخمی محل خوابیدن درست کردند
روز بعد زن و مردفقیر آب گرم درست کردند و یکی یکی بچه ها را شستند و جامه های آنها را تمیز کردند و مرهم زخم هایشان را عوض کردند و هر چه در دسترشان بود را برای خوراک بچه ها فراهم کردند. این تیمار و پذیرایی از بچه های زشت و زخمی دو هفته ادامه یافت تا سرانجام شیوانا از سفر بازگشت
وقتی شیوانا از ماوقع خبردار شد بلافاصله با همکاری بزرگان دهکده تصمیم گرفت فضای بزرگی در کنار مدرسه را برای نگهداری فرزندان بی سرپرست بسازند تا کودکان بی سرپرست آواره نشوند. پول زیادی جمع شد و ساختمان محل مشخص و آماده شد. سرانجام قرار شد برای این محل یک سرپرست و مسئول انتخاب شود و هرکدام از آن خانواده هایی که یکی از کودکان زلزله زده را به خانه خود برده بود انتظار داشت که شیوانا یکی از آنها را برای سرپرستی نوانخانه انتخاب کند. اما در مقابل حیرت همگان شیوانا همان زن و مرد فقیری که به تیمار بچه های زشت و زخمی پرداخته بودند را شایسته سرپرستی و نگهداری نوانخانه دانست
وقتی عده ای اعتراض کردند شیوانا گفت:” کسی که قرار است سرپرست این محل شود باید بدون توجه به شکل و قیافه ظاهر و بر اساس نیازواقعی افرادی که به اینجا پناه می آورند به آنها خدمت کنند. شما همه اهل خدمت هستید اما این زن و شوهر فقیر با همه آنچه داشتند بدون اینکه انتظار پاداشی داشته باشند فقط برای رضای خالق کاینات از جان و دل برای سالم نگهداشتن کودکان زخمی و پردردسر مایه گذاشتند.آنها یک پارچه فرشته اند و  اگر قرار باشد این محل واقعا به درد دردمندان مصیبت زده بخورد پس باید سرپرستان آنها از جنس این فرشته ها باشد

 

[ پنج شنبه 16 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1065

داستان شماره 1065

 برکت محرومیت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

افسر امپراتور دهکده شیوانا آدم خودخواه و متکبری بود. روزی به بازار دهکده رفت و از سبزی فروش دهکده خواست تا مرغوبترین کلم ها و سبزیجات را هر روز برای او جدا کند و زیر قیمت به منزل او بفرستد. سبزی فروش که مردی فقیر و لنگ  بود در مقابل جمع به او گفت که چنین کاری نمی کند چرا که تصور اینکه سبزی های خوب او قرار است مورد استفاده انسان های ناشایست قرار بگیرد باعث می شود که برکت از مزرعه او برود
افسر از شنیدن این حرف به شدت ناراحت شد و در مقابل جمع مردم گفت که هیچ کس حق خرید از این مرد لنگ را ندارد! و هرکس از او سبزی بخرد به بدترین شکل ممکن مجازات خواهد شد
آنگاه رو به مرد سبزی فروش کرد و گفت:”حالا مردم عادی هم جرات نمی کنند سبزی های تازه و درشت تو را بخرند و وقتی فقیرتر شدی آنگاه متوجه خواهی شد که برکت مزرعه ات از کجا تامین می شود
مغازه مرد سبزی فروش از آن روز به مدت یک هفته بسته بود. بعد از یک هفته مردم مشاهده کردند که درست بغل دکان سبزی فروش ، باغبان شیوانا یک مغازه بزرگ به نام سبزی فروشی مدرسه شیوانا ویژه افراد ثروتمند باز کرده است و سبزی های معمولی را با قیمت گزاف در اختیار افسرامپراتور و کدخدا و بقیه قرار می دهد. مرد سبزی فروش هم مغازه خود را باز کرده بود. او هر روز صبح خیلی زود در مغازه را باز می کرد و بار سبزی خود را در آن خالی می کرد و تا باز شدن بازار بسته های سبزی مرغوب و کیفیت دار خودش را جدا می کرد و به محض باز شدن  را به رایگان و بدون اینکه پولی دریافت کند در اختیار مردم عادی قرار می داد. مردم فقیر که سبزی و صیفی جات رایگان را با کیفیت عالی دریافت می کردند شاد و خوشحال جلوی مغازه مرد سبزی فروش صف می بستند و بعد از گرفتن سهمیه رایگان خود آنجا را ترک می کردند. وقتی خدمتکاران افراد ثروتمند به بازار می آمدند مجبور بودند از مغازه سبزی فروش ویژه ثروتمندان خرید کنند و سبزی ها وصیفی جات معمولی را با قیمت گزاف بخرند و ببرند
چند ماهی که گذشت نه تنها وضع مالی مرد سبزی فروش بد نشد بلکه بهتر هم شد و او توانست مزرعه بزرگتری هم بخرد و میوه های مرغوب و بسیار خوبی تولید کند. میوه هایی که مجانی به مردم فقیر داده می شد و در عوض ثروتمندان دهکده مجبور بودند میوه های معمولی را با قیمت گزاف تهیه کنند
بالاخره افراد با نفوذ طاقت نیاوردند و موضوع را به دربار امپراتور اطلاع دادند و امپراتور هم افسر خودخواه را توبیخ کرد و از او خواست فورا حکم بی معنایی که برای سبزی فروش صادر کرده را باطل کند. یک روز که بازار بسیار شلوغ بود و شیوانا هم در بازار حضور داشت افسر با ناراحتی مقابل مغازه مرد سبزی فروش ایستاد و با خشم گفت:” به دستور امپراتور مجبورم حکم ممنوعیت خرید از مغازه تو را باطل کنم. اما در حیرتم که تو چطور با توجه به اینکه محصولات خود را مجانی بین مردم پخش می کردی توانستی این چند ماه سرپا بایستی و حتی ثروت بیشتری نیز به دست آوری. این پول زیاد از کجا به تو رسید؟
مرد سبزی فروش خنده ای کرد و گفت:” این همان برکتی است که آن روز برایت داستانش را گفتم! پول این مزرعه بزرگ و این ثروت را از شما ثروتمندان بدست آوردم
افسر امپراتور به سمت شیوانا برگشت و گفت:” از فردا باغبان مدرسه شما دیگر باید در مغازه اش را ببندد. چون خدمتکاران من سبزی های همین مرد سبزی فروش لنگ را هر چند هم که گران باشند خواهند خرید
شیوانا با تبسم گفت:” گمان نکنم اوضاع زیاد تغییر کند. حکم نسنجیده ای که تو چند ماه قبل دادی معنای واقعی برکت را به سبزی فروش و مردم فقیر دهکده یاد داد و الان مزه برکت حقیقی را می دانند
افسر امپراتور گیج و منگ بازار را ترک کرد. روز بعد به او خبردادند که مغازه باغبان شیوانا سبزیجات و میوه های مرغوب را به رایگان و قیمت ارزان در اختیار مردم عادی قرار می دهد و در عوض مرد سبزی فروش سبزی و محصولات معمولی را به قیمت گزاف در اختیار افسر امپراتور و مردم ثروتمند قرار می دهد. غروب که می شود سبزی فروش و باغبان مدرسه شیوانا برکت پول سبزی ها را با همدیگر نصف می کردند!برکتی که افسر امپراتور ندیده بود

 

[ پنج شنبه 15 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1064

داستان شماره 1064

مبارزه به خاطر محو مبارزه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یکی از زنان ثروتمند و جاافتاده دهکده شیوانا به همراه پنج دخترش نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه حل خواستند. شیوانا با تعجب گفت:” مادری که این همه دختر دارد باید بتواند در این سن و سال برای مشکلاتش خودش راه حل مناسبی پیدا کند
زن پاسخ داد:” مشکل من دخترانم نیستند. بلکه تنها پسر بزرگم است که اخیرا ازدواج کرده و دختری از طبقه متوسط را به همسری انتخاب کرده است. به پسرم حکم کردم که زنش را به خانه ما بیاورد و کنار ما ساکن شود تا بتوانم روی زندگی آنها کنترل داشته باشم. اوایل تازه عروس از ما حرف شنوی داشت اما چند هفته ای است که روی ذهن پسرم کار کرده و اوضاع الان طوری شده که پسرم قصد دارد خانه ای مستقل برای خودش و همسرش انتخاب کند و از ما جدا شود. ما هم چون مرد خانواده مان همین پسر است تنها می شویم و من نمی دانم چه کنم؟
شیوانا با لبخند گفت:” تو خودت ثروت داری. با این ثروت می توانی نگهبانی برای خانه ات پیدا کنی و خانواده های زیادی را به صورت سرایدار و باغبان در اطراف محل زندگی خودت مستقر کنی که در عین حال که برای تو کار می کنند نقش محافظ را هم برای تو ایفا کنند. از سوی دیگر جدا شدن پسرت از شما هم آسیبی به درآمد شما نمی زند چون تمام ثروت در چنگ توست و او باید زندگی اش را از نو بسازد. در نتیجه اینگونه حالت ضعیف و ناتوان گرفتن بی معناست و تو دنبال چیز دیگری می گردی؟
زن با عصبانیت گفت:”من می خواهم راهی به من نشان دهید که بتوانم بر نفوذ این دخترتازه عروس بر پسرم غلبه کنم؟
شیوانا دوباره با لبخند گفت:” تو ثروت را در اختیار خود گرفته ای. پنج دختر داری که به طرفداری از تو عرصه را بر این تازه عروس تنگ کرده اند. پسرت را به خاطر مال و منال و محبت دائم به سمت خودت می کشانی. از لحاظ محل سکونت و غذا و کار آنها را تحت فشار قرار می دهی. هر رفتار این تازه عروس را تحت نظر داری و کوچکترین خطای او را با صدای بلند اعلام می کنی. نتیجه اینکه تو از همه توانمندی و قدرت خودت برای کنترل او استفاده می کنی . بعد چگونه انتظار داری که او از همه قدرت و داشته ها و توانایی های خودش علیه تو و گروهت استفاده نکند!؟ نفوذ او بر شوهرش یکی از سلاح های اوست و او برای مقابله با شما به این سلاح متوسل شده است. تهدید به جداشدن هم سلاح بعدی اوست. همینطور پختن غذاهای خوشمزه تر و مهر و محبت صمیمی تر و خالصانه تر. اینکه با تمام قوا به فردی حمله کنیم و انتظار داشته باشیم که او با تمام قوا به مقابله با ما برنخیزد تصوری خام و باطل است. شاید در حمله اول از غفلت و خامی و جوانی دیگران استفاده کنی و پیروز شوی ولی مطمئن باش در حملات بعدی او با هر چه در چنگ و دندان دارد به سراغت خواهد آمدو در هر مبارزه کار برتو سخت تر خواهد شد. پیشنهاد می کنم به جای اینکه به این قضیه به صورت جنگ و مبارزه نگاه کنی و فقط به شکست حریف فکر کنی ، به این بیاندیشی که این دختر تازه وارد می تواند دختر ششم تو باشد و مانند بقیه آنها از مهر مادرانه تو سهم ببرد. در اینصورت جنگ و جدال به پایان می رسد و خانواده دوباره شکل اولیه خودش را بدست می آورد. تو از یک موضوع ساده و بی اهمیت یک میدان مبارزه درست کرده ای و بعد نزد من آمده ای و گله داری که چرا حریف با تمام قوا می جنگد؟ به جای از بین بردن حریف به فکر محو کردن میدان مبارزه باش

 

[ پنج شنبه 14 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1063

داستان شماره 1063

 

گل دعوای گوزن ها را تماشا نمی کند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بهار بود و شیوانا در کنار چشمه ای نشسته بود و به گل ها و سبزه های بهاری خیره شده بود و از طبیعت بهاری لذت می برد. در این هنگام جوانی غمگین و پریشان قدم زنان از راه رسید و کنار شیوانا نشست و در حالی که گلی کوچک را از کنار جوی آب می کند به شیوانا گفت:” خوشا به حالتان که مثل من اینقدر غم و غصه ندارید؟
شیوانا در حالی که به گل چیده شده در دستان پسر جوان خیره مانده بود پرسید:” غم و اندوهت به خاطر چیست که این گل باید تاوانش را پس بدهد؟
پسر گفت:”برای مهمانی از راه دور به منزل یکی از اقوام آمده ایم. اما هنوز چند ساعتی نگذشته  که اختلافات قدیمی سرباز کرد و هرکسی دلیلی برای به جان هم پریدن و ناراحت ساختن بقیه پیدا کرد و من هم که خواستم وساطت کنم سنگ یخ شدم و چند تا توهین و دشنام به جان خریدم . به همین خاطر از آنجا بیرون آمدم و شما را دیدم که چقدر آرام و آسوده کنار این جوی آب نشسته اید و از این همه غم و غصه فارغ هستید؟
شیوانا گل مچاله شده را از دست جوان گرفت و با دست به دو تا گوزن نر اشاره کرد که در فاصله دور با همدیگر دعوا می کردند و شاخ های خود را در هم فرو کرده بودند و گردو خاک به پا کرده بودند. سپس گفت:” عمر این گل خیلی کوتاه است و تو با چیدنش آن را کوتاه تر ساختی. این گل و همینطور همه گل هایی که در این دشت سبز شده اند فرصت ندارند که عمر کوتاه خود را به دعوای گوزن ها و شاخ بازی آنها هدر دهند. آنها بی اعتنا به همه گوزن هایی  که دعوا می کنند از زندگی و عمر خود لذت می برند و حتی به سمت آنها نگاه هم نمی کنند چرا که همه گل ها خوب می دانند وقتی سهمیه عمر تعیین می کردند برای تماشای دعوای گوزن به آنها سهمیه اضافی داده نشده است.
تو هم اگر می بینی به خاطر شرایط روزگار در بین جمعی قرار گرفته ای که به تقلید از گوزن ها می خواهند با شاخ در شاخ هم انداختن نگاه و توجه و وقت ودر واقع عمر دیگران را به سمت خود جلب کنند ، بهتر است مانند این گل به زندگی نگاه کنی و اصلا به گوزن ها و شاخ بازی آنها توجهی نداشته باشی! اگرهم کسی دلیل این بی توجهی تو را پرسید به او بگو که برای تماشای دعوای گوزن ها سهمیه عمر اضافی به تو داده نشده است و سهمیه فعلی ات را هم برای تماشای گل ها نیاز داری

 

[ پنج شنبه 13 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1062

داستان شماره 1062

گیر به جزئیات

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سالن اصلی کلاس در مدرسه شیوانا خراب شده بود و شیوانا از شاگردان خواست تا معماری ماهر را برای تعمیر سقف و ستون سالن پیدا کنند. سرانجام خبر رسید که برادر کدخدا معماری می داند و حاضر است در ازای مبلغی بیشتر از حد معمول ، سقف و دیوار و ستون های مدرسه را در مدت دوماه تعمیر کند
یک ماه که از ورود معمار به مدرسه گذشته بود تعدادی از شاگردان نزد شیوانا آمدند و از دخالت های بیجای معمار در امور شخصی شاگردان شکایت کردند. یکی از شاگردان گفت که معمار به نشستن شاگردان روی پله های کنار آشپزخانه گیر می دهند و دیگری گفت که معمار می گوید راه رفتن شاگردان در آنسوی باغ حواس او را پرت می کند. شیوانا فکری کرد و از شاگردان پرسید:” آیا معمار در کار خودش پیشرفتی داشته است یا خیر؟
شاگردان گفتند: ” به هیچ وجه! در طول این یک ماه فقط بخش های نیمه سالم سقف و دیوار سالن خراب تر شدند و هیچ نشانه ای از تعمیر و مرمت در بنا دیده نمی شود
شیوانا معمار را احضار کرد و نظر بچه ها را به او گفت. معمار بدون اینکه در مورد ساختمان نظر بدهد به شیوانا گفت: “روزها بود که می خواستم این موضوع را به شما تذکر بدهم و آن این بود که بی جهت شاگردان را به صورت دایره وار دور خود جمع می کنید. بهتر است آن ها به صورت ردیفی بنشینند تا کلاس شما نظم و ترتیب بهتری داشته باشد
شیوانا لبخندی زد. مزد یکماهه معمار را داد وسپس نامه ای نوشت و آن را در درون پاکت دربسته ای گذاشت و مهری زد و  به معمار گفت. این نامه را سربسته  و مهر شده به برادرت کدخدا برسان
معمار مزد یکماهه و نامه را گرفت و از محضر شیوانا بیرون رفت. اما هنوز از در مدرسه بیرون نرفته ، نامه را باز کرد و با تمسخر و با صدای بلند آن را برای شاگردان خواند. شیوانا خطاب به کدخدا نوشته بود:” جناب کدخدا! معماری که فرستادید چیزی از معماری نمی داند و از تعمیر سالن مدرسه عاجز است. به همین خاطر به جزئیاتی که به معماری مربوط نیست بی دلیل گیر می دهد. دیگر نیازی به او نداریم! در ضمن در صداقت و امانت داری او همین بس که این نامه نیز باید به صورت مهر دار تحویل شما شود

[ پنج شنبه 12 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1061

داستان شماره 1061

برق زندگی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن مسن و جاافتاده ای چندین فرزند دختر و پسر داشت. به خاطر مشکلات روحی و فشار زندگی جسمش ضعیف شد و در بستر بیماری افتاد. شیوانا به همراهی  تعدادی از شاگردان خود  به عیادت زن بیمار رفت. همزمان با شیوانا تعدادی از فامیل ها و همسایه های دور و نزدیک نیز به عیادت زن بیمار آمده بودند. ابتدا یکی از فامیل های دور که از بیماری زن زیاد ناراحت نبود و کینه ای قدیمی در دل از او و فرزندانش داشت با دورویی و نفاق احوال زن را پرسید و سپس با لحنی دلسوزانه گفت:” نگران نباشید! این شتری است که در خانه همه می خوابد. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. شما هم اگر دردی دارید آن را در وجود خود پنهان کنید و آشکار نکنید تا فرزندانتان ناراحت نشوند! اگر در مقابل بیماری طاقت نیاوردید و جان دادید. در آن دنیا دست ما را هم بگیرید
زن بیمار با شنیدن این جملات اشکی در گوشه چشمانش جمع شد. اما از ترس اینکه فرزندانش ناراحت نشوند غصه اش را در دل ریخت و به روی خود نیاورد
شیوانا که وضع را اینگونه دید لبخندی زد وبا صدای بلند گفت:” من راهی بلدم که می توانم سنگ مرگ را از جلوی پای انسان ها بردارم و چندده سال به جلوتر پرتاب کنم
سپس شیوانا از جا برخاست و کنار زن بیمار نشست و با صدای بلند در حالی که همه بشنوند گفت:” بیمار را دارو درمان نمی کند.  این خود بیمار است که درمان شدن را انتخاب می کند و به دارو اجازه می دهد اثر کند. تو باید زنده بمانی چون این دختر کوچک تو که تازه به خانه بخت رفته قرار است فرزندی به دنیا بیاورد و تو هم باید مثل بقیه دخترهایت از او موقع دنیا آوردن اش و از بچه اش تا وقتی بتواند به مدرسه برود پذیرایی کنی. آن یکی نوه ات هم دیگر بزرگ شده و قرار است به زودی ازدواج کند و تو باید هر چه سریع تر از جا برخیزی و خودت را برای شادی و سروردر مجلس عروسی او آماده کنی. پس همین الان خوب شدن و درمان شدن را انتخاب کن و ما هم دعا می کنیم که داروها سریع اثر کنند و تو بهبود یابی
وقتی شیوانا از جا برخاست که برود آن فامیل کینه ای به سخره گفت:” استاد! پس کی آن سنگ مرگ را برمی دارید و به چندین سال آینده پرتاب می کنید!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” همین الآن اینکار را کردم. ببین به جای اشک چه برق و امیدی  در چشمان بیمار ظاهر شده است. این همان برق زندگی است! تو هم اگر می خواهی این مادر در آن دنیا دست تو را بگیرد برو و ده سال دیگر وقتی نوه دختر کوچکش متولد شد و به مدرسه رفت بیا! البته آن موقع من دوباره خواهم آمد. شاید بتوانم باز سنگی را از جلو دل شکسته ای بردارم و فرسنگها دورتر بیاندازم

[ پنج شنبه 11 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1060

داستان شماره 1060

طناب آرامبخش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده شیوانا زلزله های شدیدی پشت سر هم رخ می داد و زندگی عادی مردم به کلی مختل شده بود.مشکل تامین سوخت و غذا و آب باعث شده بود اهالی دهکده همگی در اطراف مدرسه شیوانا چادر بزنند و از امنیت و مساعدت های اهالی مدرسه برخوردار شوند. زلزله دائم رخ می داد و هر بار مردم وحشتزده با داد و فریاد این سمت و آن سمت می دویدند و حتی بعضی از ترس گریه می کردند. اما شاگردان شیوانا همگی آرام و آسوده حتی وقتی زلزله رخ می داد گوشه ای پناه می گرفتند و بعد دوباره کمک خود را به مردم وحشتزده ادامه می دادند. شیوانا نیز چهره ای بسیار آرام و مطمئن داشت و هیچ نشانه ای از ترس و وحشت درچهره اش نمایان نبود
یکی از اهالی وحشتزده دهکده وقتی چهره و رفتار آرام شیوانا و اهالی مدرسه را دید با کنجکاوی در مقابل جمع از شیوانا پرسید:” استاد! زمین زیر پای شما هم مثل ما می لرزد و همان خطری که ما را تهدید می کند و به هراس می اندازد ، می تواند شما را نیز از بین ببرد. دلیل این همه آرامش و آسودگی شما در چیست؟
شیوانا با تبسم گفت:” فرض کنید ده ها قایق کوچک در ساحلی طوفانی داخل آب به حال خود رها شده اند. در هر قایق تعدادی آدم نشسته اند. بعضی از این قایق ها با ریسمانی طولانی اما محکم ومطمئن به اسکله و ساحل متصل شده اند و بعضی دیگر از قایق ها بدون طناب در کنار ساحل اسیر امواج هستند. قایق های طناب دار هم مثل بی طناب ها بالا و پائین آمدن امواج را احساس و تجربه می کنند ، اما ساکنین آن آرام تر و آسوده تر از ساکنین قایق های بدون طناب اند ، چرا؟
آن مرد وحشتزده پاسخ داد:” خوب به هر حال سرنشینان قایق های طنابدار مطمئن اند که زیر آب نمی روند و ساحل اجازه نخواهد داد که آنها به وسط دریا کشانده شوند. اما این چه ربطی به آرامش خاطر و آسودگی خیال الان شما و اهل مدرسه دارد؟
شیوانا پاسخ داد:” من و بقیه اهالی مدرسه ریسمان درونی دلمان را به ساحل مطمئن خالق کاینات متصل ساخته ایم و هر آنچه مورد قبول اوست را پذیرفته ایم. اگر تقدیر ما از بین رفتن باشد ، طبیعی است که هیچ گریزی از این تقدیر نداریم و چون مطمئنیم هر آنچه دوست بخواهد به نفع ماست از اتفاقاتی که اطرافمان رخ می دهد اصلا نگران نیستیم. دلیل ترس و وحشت بیش از حد و غیر طبیعی شما فراموش کردن طناب است. شما هم طناب توکل خود را به ساحل رضایت خالق کاینات متصل کنید و بعد همه چیز را به او بسپارید و به وظیفه ای که درست است عمل کنید. هر اتفاقی بیافتد آرامش شما را بیشتر خواهد کرد

 

[ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1059

داستان شماره 1059

بیماری بهانه ای برای تنبلی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده شیوانا مردی توانگری سکته مغزی کرد و در بستر افتاد. نیمی  از بدن این مرد به خاطرسکته فلج شد و نمی توانست آن قسمت ها را حرکت دهد.  به زن و فرزندانش با تحمل فراوان سختی او را تیمار می کردند و با زحمت بسیار نظافت و تغذیه او را انجام می دادند. چند هفته بعد همسایه این مرد که مرد فقیری بود سکته مغزی کرد و او هم همان قسمت بدنش فلج شد و از کار افتاد. اما چون کسی نداشت که او را تیمار کند و وضع درآمدی اش هم چندان مناسب نبود ، بلافاصله با هر زحمتی که بود خودش را کشان کشان این سمت و آن سمت می کشاند و یک ماه بعد توانست به طور ناقص روی پاهای خودش بایستد و کارهای شخصی اش را خودش انجام دهد. چند ماهی که گذشت مرد فقیر تقریبا سالم شده بود و کج دار و مریز می توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد ، اما مرد توانگر همچنان درمانده و فلج و بی دست و پا در بستر دراز کشیده بود و برای نظافت و تغذیه چشم به دست فرزندانش داشت
روزی مرد توانگر شیوانا را به خانه خود دعوت کرد و از او پرسید: ” همسایه ام بعد از من سکته کرد. بیماری اش هم عین من بود. وضعش هم از من بدتر بود. اما الآن سالم و سرحال سرپا ایستاده و زندگی عادی خود را می کند. اما من در بستر افتاده ام و هنوز نمی توانم از جایم بلند شوم و از پس کارهای خودم برآیم. حکمت این کار در چیست؟
شیوانا دستی به شانه مرد توانگر زد و گفت:” هر دو بیمار بودید. اما او بیمار زرنگ و پرتلاش بود و تو بیمار تنبل و تن پروری هستی. او با زجر و عذاب فراوان به خاطر ترس از گرسنگی خودش را به این سمت و آن سمت کشاند و نگذاشت بیماری در مغز و جسمش جا بیافتد و دوباره عضلات و استخوان ها و اعصاب از کار افتاده را به کار انداخت. اما تو چون تنبل هستی و ناراحتی بر خود روا نمی داری ، دیگران را به زحمت انداخته ای و به بهانه بیماری از حداقل تلاش پرهیز می کنی. روشی که در پیش گرفته ای دیر یا زود باعث از کار افتادگی بیشتر تو می شود و روشی که مرد همسایه در پیش گرفته سالها او را زنده و سرحال نگه می دارد. حتی بیمار هم حق تن پروری و تنبلی ندارد

 

[ پنج شنبه 9 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1058

داستان شماره 1058

بارسنگین نفر آخر شدن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند
او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را دید. نزد او رفت و کنارش روی زمین نشست و از او پرسید:” از اینکه نفر آخر شدی خیلی ناراحتی!؟
شاگرد گفت:”آری استاد! هیچ فکر نمی کردم آخرین نفر شدن اینقدر سخت باشد. بخصوص اینکه دلیل این کوتاهی هم نه به خاطر نفهمیدن درس بلکه به خاطر تنبلی و بازیگوشی بود. این حق من نبود که نفر آخر شوم. ولی به هر حال تنبلی کار خودش را کرد و آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاد
شیوانا گفت: ” همیشه در هر آزمونی یک نفر هست که کمترین نمره را می گیرد و نفر آخر می شود. آن یک نفر از این بابت همیشه خیلی غصه دار می شود و برای مدتی احساس ناخوشایندی را در وجود خود حس می کند که حس ناخوشایند برای بعضی حتی غیر قابل تحمل و عذاب آور است. تو اکنون با نفر آخرشدن نگذاشتی که این حس بد سراغ بقیه دوستانت در مدرسه برود. پس از این بابت تو به یکی از بچه های ضعیف این مدرسه کمک کردی. شاید اگر اینجوری به مساله نگاه کنی ناراحتی ات قابل تحمل تر شود. در اوج شکست هم همیشه می توان دلیلی برای آرامتر شدن پیدا کرد. مهم این است که این دلیل را خودت پیدا کنی و نگذاری غم بیش از حد بر وجودت غلبه کند. بلکه برعکس شکست تلنگری شود برای اینکه با انگیزه ای چند صد برابر قبل تلاش کنی
شیوانا این را گفت و از کنار شاگردش دور شد. شاگرد هنوز آنجا نشسته بود اما دیگر مثل قبل زیاد ناراحت نبود

 

[ پنج شنبه 8 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1057

داستان شماره 1057

چرخ روزگار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد خسیسی در دهکده شیوانا کارگاه نجاری بزرگی داشت که در آن وسایل چوبی متنوعی برای شهرهای دور و نزدیک می ساخت. در این کارگاه کارگران زیادی مشغول به کار بودند. از جمله آنها پیرمردی هفتاد سال سن داشت و در کار خود بسیار ماهر بود ولی حقوقش بسیار کم بود.پیرمرد چون توان کار درجایی دیگر نداشت و به عبارتی وابسته به شغل خود در کار گاه مرد خسیس بود ،  به حقوق کمی که می گرفت می ساخت و فقط گهگاه به “روزگار و زمانه” نفرین می کرد و از خالق کاینات می خواست زمانه را دگرگون سازد
روزی شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان برای خرید میز و نیمکت به کارگاه نجاری مرد خسیس رفت. مرد خسیس خوشحال و شادمان شیوانا را نزد پیرمرد هفتاد ساله برد و هنر و مهارت او در ساخت وسایل چوبی منحصر به فرد را به شیوانا نشان داد
شیوانا نگاهی به سرووضع ناراحت و به هم ریخته پیرمرد کرد و از مرد خسیس پرسید: “او در طی این سال ها که در اینجا برای تو کار می کند از کسی یا چیزی شکایت نکرده است؟
مرد خسیس سرش را تکان داد و گفت:” اصلا استاد! او کارگر بسیار نجیبی است. فقط گهگاهی به زمانه بدوبیراه می گویدو آن را نفرین می کند که چرا او را به این وضع دچار کرده و از “چرخ روزگار” می خواهد تا راهی مقابلش بگشاید تا وضعش بهتر شود. خودتان می دانید که این جملات برزبان همه مردمان این دیار جاری است و چیز مهمی نیست که آن را جدی بگیریم!
شیوانا با ناراحتی به مرد خسیس گفت: ” و تو در طول این همه سال هنوز نفهمیدی که منظور او از “زمانه”  خود توهستی که حقش را می خوری و از حجب و حیای او سوء استفاده می کنی!؟
سپس شیوانا به سوی پیرمرد برگشت و گفت:”از فردا بیا و در مدرسه برای خود اتاقکی بساز و آنجا مشغول به کار شو! هر چه در آوردی هم از آن خودت باشد. من هم همان “چرخ روزگارم” که این فرصت را در اختیار تو قرار می دهم تا خودت را از این وضع برهانی

 

[ پنج شنبه 7 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1056

داستان شماره 1056

 نفع گرایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شخصی حسودی دل خوشی از شیوانا و مردمی که برای شنیدن حرف هایش به دور او جمع می شدند نداشت. به همین دلیل روزی وارد مدرسه شیوانا شد و در جمع شاگردان با صدای بلند گفت:” من فردا به تو و همه شاگردان ات ثابت می کنم که مردمی که برای شنیدن صحبت های تو می آیند وقتی با منفعتی بیشتر روبرو شوند دیگر توجهی به تو نخواهند کرد و به سمتی که سودش بیشتر باشد متوجه خواهند شد
آشپز مدرسه که به حرف های مرد گوش می کرد با ناراحتی گفت:” اینکه می گویی توهینی نه به شیوانا بلکه به اهالی این دهکده است و من این اهانت را بی جواب نخواهم گذاشت
آن شخص حسود از دهکده خارج شد و کالسکه ای بزرگ پر از مواد خوراکی و هدایای ارزشمند کرد و درست وقتی شیوانا در وسط میدان دهکده برای مردم صحبت می کرد وارد ده شد و در گوشه از میدان با صدای بلند به مرد گفت که درون کالسکه اش صدها بسته و هدیه رایگان و مجانی دارد و هر که می خواهد صف بایستد و این بسته های رایگان را بگیرد
دیری نپائید که جمعیت اطراف شیوانا را خالی کردند و به سمت کالسکه هجوم بردند و برای گرفتن هدایای مجانی بالا و پائنی پریدند
در این هنگام آشپز مدرسه از راه رسید و با صدای بلند گفت:” مردم بدانید که هدیه های این مرد آلوده به بیماری خطرناکی است که در دهکده بالا جان چندصد نفر را گرفته است. برای نجات جان خود و فرزندانتان از این هدیه ها دوری کنید. اگر این بسته ها مشکلی ندارند چرا مجانی به شما داده می شوند؟
جمعیت به محض اینکه این سخن را شنید با سروصدا و وحشت از کالسکه فاصله گرفتند و تعدادی از جوانان ده نیز با چیدن هیزم های آتش اطراف کالسکه اقدام به سوزاندن و آتش زدن هدیه ها کردند. مرد حسود مات و متحیر به مردم که دوباره گرد شیوانا جمع شده بودند نگاه کرد و نزدیک شیوانا آمد و گفت:” نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!؟
شیوانا با لبخند گفت:” حق با تو بود دوست من! به انسان ها حق بده که به دنبال نفع خودشان باشند. این مردم گرد تو جمع شدند نه به خاطر خود تو بلکه برای اینکه هدیه ای بدست آورند و نفعی ببرند. چون مطمئن شدند که هدیه های تو مشکل دارند دوباره گردمن جمع شدم تا به آنها بگویم چگونه می توانند با انتخاب آگاهی و معرفت زندگی آرام و سالمی داشته باشند. آنها باز هم برای نفع روح و روان خود گردمن جمع می شوند و به خاطر خود من چنین نمی کنند.چرا که اگر فرضا من هم به ضررشان صحبت کنم آنها مرا نیز طرد خواهند کرد
به تو پیشنهاد می کنم هر چه زودتر این دهکده را ترک کنی و تا می توانی از آن فاصله بگیری ، چون آشپز مدرسه در مورد احتمال بیمار بودن و خطرناک بودن بیماری تو دارد با جوانان دهکده صحبت می کند. به هر حال حتما درک می کنی که طبق نظریه نفع گرایی تو، برای جوانان این دهکده سلامتی خود و خانواده شان بسیار مهم تر از هدیه است.باید این حق را به آنها هم بدهی که به منافع خود و خانواده شان فکر کنند!! پس تو هم به فکر منفعت خود باش و جان خود را نجات بده

 

[ پنج شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1055

داستان شماره 1055

ضمانت لحظه ای

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد. افسر خطاب به مغازه دار می گفت:” ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم. آخر هر ماه مواجب و حقوق ثابت و مشخصی تحویل من و خانواده ام می شود. از گرفتن این حقوق ثابت تا حد زیادی هم مطمئن هستم و می توانم روی آن حساب کنم. اما تو با چه جراتی مغازه را صبح باز می کنی و امیدواری شب با جیب پر به خانه بروی و از کجا مطمئنی که تا آخر ماه می توانی هزینه هایت را جبران کنی و درآمد اضافی برای مخارج ات درآوری
مرد برنج فروش با لکنت زبان گفت:” حقیقتش امید من نیاز مردم به برنج است. به هر حال اهالی این دهکده و مردم روستاهای اطراف کم نیستند. آنها به طور تصادفی در طول ماه نزد من می آیند و برنج می خرند و مبلغ آن را در حد توان خود می پردازند. به همین خاطر هر چند دقیقا نمی توانم بگویم که روزانه دقیقا چقدر درآمد خواهم داشت اما چیزی درون دلم به من اطمینان می دهد که به طور متوسط در طول ماه و فصل و سال بدون روزی نخواهم ماند و خالق کاینات بسته به نیت و باطن من و نیازی که دارم و انتظاری که دارم ، سهمی از روزی را برای من و خانواده ام می فرستد. امید تو به امپراتور و حقوق اوست و امید من به روزی رسان بالای سر
افسر خنده ای کرد و با مسخرگی رو به شیوانا کرد وگفت:” می بینید استاد! او به چه چیز ناپایدار و غیر قابل اطمینان و گنگ و مبهمی امید بسته است و تازه با کمال پررویی من را به خاطر حقوق مطمئنی که دارم تحقیر می کند! نظر شما چیست!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” امید برنج فروش به حمایت کننده و ضامنی است که به طور لحظه به لحظه ضمانت نامه خود را تمدید می کند. بله  حق با توست! ضمانت نامه ناپایدار است و به طور لحظه ای منتظر تمدید است و شاید هر لحظه زیر سوال برود و ضمانت نامه حقوقی امپراتور از دید تو مطمئن تر باشد. اما برنج فروش اصلا ذهن خودش را درگیر ضمانت نامه نمی کند و تکیه اش به خود ضامن است که موجودی است کاملا پایدار و ماندگار . برنج فروش بر این باور است که همیشه می تواند به ضامن تکیه کند  و همین برای اینکه صبح با امید در مغازه را باز کند و آنچه در می آورد را خرج کند همین تکیه به ضامن است. او مطمئن است که خود ضامن به شکلی از او حمایت می کند حتی اگر ضمانت نامه ای  در کار نباشد. بنابراین شما دونفر در مورد دو موضوع مختلف با هم صحبت می کنید. تو راجع به ضمانت نامه بحث می کنی و برنج فروش در مورد ضامن سخن می گوید. پس دیگر مقایسه بی معناست

 

[ پنج شنبه 5 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1054

داستان شماره 1054

چرا باید همین الان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فصل بهار بود و به شکرانه باران فراوانی که باریده بود و حاصلخیزی زمین ، اهالی دهکده شیوانا یک هفته تمام جشن و شادی برپا ساخته بودند و در وسط میدان دهکده هر صبح و ظهر و شام همه اهالی جمع می شدند و غذا می خوردندو با همدیگر صحبت می کردند. روزی شیوانا گوشه ای از میدان نشسته بود و به صحبت های یک تاجر فرش گوش می داد. تاجر فرش در خصوص رفتار نامناسب یکی دیگر از بازاری ها صحبت می کرد و از او به شکل های مختلف بدگویی می کرد و به او دشنام می داد
حضور این تاجر در مراسم جشن باعث شده بود تا فضای شادی و سرور از مجلس بیرون برود و حالتی نامناسب بر مردم حاکم شود. شیوانا این حالت را حس کرد و خطاب به مرد تاجر گفت:” آیا رودخانه طغیان کرده است و هر لحظه امکان دارد سیل دهکده و مردم آن را با خود ببرد!؟
مرد تاجر با تعجب گفت:” نخیر استاد! من از کجا بدانم. و تازه آسمان صاف است و هوا هم بسیار خوب و فرح بخش است!؟
شیوانا سرش را تکان داد و گفت:” آیا بیماری خطرناکی در اطراف شایع شده که مردم باید سریعا از آن مطلع شوند و به جای جشن و سرور به دنبال دارو باشند یا حیوانات وحشی و راهزنان به ده حمله کرده اند و مردم باید متحد شوند و به مقابله فوری برخیزند!؟
مرد تاجر دوباره گفت:” اصلا چنین نیست. فضا بسیار امن و آرام و شاد است و همه در حال شکرگذاری و شادمانی هستند
شیوانا گفت:” پس تو را چه شده است که اصرار داری بساط شادی و خوشحالی مردم را با بدگویی یکی دیگر از اهالی همین دهکده به حالت ناخوشایند و ناگواری تبدیل کنی و حتما همین الآن که جشن و شادی است همه حرف های نامناسب  را بر زبان آوری و حال و دل و روح همه را سیاه و لکه دار نمایی!؟ حرفی که تو الان می زنی را می توانی بعدها که جشن تمام شد  در مجلس مناسبی که یافتی برای شنونده هایی که خودت جمع کرده ای هر چند بار که دلت می خواهد بگویی!! الان اگر سیلی نیامده و راهزن و حیوان وحشی و بیماری و خطری مردم دهکده را تهدید نمی کند ، پس سکوت کن و بگذار مردم جشن شادمانی و شکرگذاری خود را با دلی خوش برپاسازند

 

[ پنج شنبه 4 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1053

داستان شماره 1053

 

یا این و یا باز هم این

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده ای؟
پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: ” دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید . امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا اینکه من خودم را خواهم کشت
شیوانا لبخندی زد و گفت:” و آنها هم یکصدا گفتند که با گزینه دوم موافقت کردند و گفتند برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دونفر موافقت نمی کنند!؟ درست است؟
پسر آهی کشید و گفت:” بله! الآن مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود!؟
شیوانا دستی بر شانه های جوان زد و گفت:” اشتباه تو در جمله ای بود  که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید. تو باید می گفتی یا با ازدواج من با این دختر موافقت کنید و یا باز هم باید با این ازدواج موافق باشید
شیوانا این بار محکم بر شانه جوان کوبید و گفت: ” همیشه در زندگی وقتی چیزی را طلب می کنی دیگر به سراغ “شاید و اگر و اما” نرو. هر وقت که در خواسته تو تردیدی ایجاد می شود و تو این تردید را با آوردن عبارت “یا این یا آن” بیان می کنی، مخاطبین تو می فهمند که چیزی که می خواهی قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو  سخت و مشکل باشد ، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن می روند. و تو هرگز نباید روی بعضی از خواسته های خود امکان معامله فراهم کنی! یاد بگیر که روی بعضی از آرزوهایت از عبارت “یا این یا باز هم این” استفاده کنی.مطمئن باش محبوب تو هم وقتی این جمله را می شنید بیشتر از جمله ای که گفتی خوشحال و مصمم می شد

 

[ پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1052

داستان شماره 1052

اینها را که خودمان هم داریم ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به امپراتور گفتند که شیوانا عاقل مردی است بسیار نکته بین و اهل معرفت که کلامش به دل می نشیند و دل های خسته را مرهم می نهد و دل های خفته را بیدار می سازد
امپراتور گفت:” او حتما کتابی دارد که از روی آن درس می دهد! سه نفر از باهوش ترین های دربار را در هیبت شاگرد و معرف جو به مدرسه شیوانا بفرستید و از طریق کدخدا و بزرگان سفارش کنید که شیوانا هرچه می داند به آنها بگوید. اگر یکی از این جاسوس ها بتواند به آن کتاب اصلی دست پیدا کند دیگر ما هم می توانیم مثل او نادیدنی ها را ببینیم
آن سه نفر به مدرسه شیوانا آمدند و به همان ترتیبی که امپراتور مقرر نموده بود ، سفارش شده و عزیز کرده کدخدا معرفی شدند. روز بعد نفر اول نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد راز روشنایی کلام اهل معرفت را دریابد. بگوئید چه چیز را مطالعه کند. شیوانا اشاره ای به خاک و زمین کرد و گفت:” همین خاکی که می بینی پر است از نکته هایی که خوب بنگری هر کدامش کتاب هایی قطور است در شناخت هستی. برو و هر چه می بینی را یادداشت کن و عصربیا تا در مورد آن با هم صحبت کنیم
بعد از او نفر دوم آمد و همان درخواست را مطرح کرد.شیوانا به بدن انسان و فکر او اشاره کرد و گفت:” اگر بتوانی نقش فکر و حیله هایی که ذهن سر راه انسان می گذارد و تاثیر افکار روی روان و جسم را دریابی می توانی بزرگترین و قطورترین کتاب معرفت هستی را پیدا کنی. از امروز در رفتار و گفتار و پندار مردمان اطراف و حتی خودت دقیق شو و هر نکته ظریفی می بینی بیا تا با هم در مورد آن صحبت کنیم. فکر و جسم و روان انسان همان چیزی است که من سال هاست از آن نکته می آموزم
بعد از او نفر سوم نزد استاد شتافت و برایش گفت که به قصد یافتن کتاب پنهانی اسرار شیوانا به این مدرسه اعزام شده است. شیوانا اشاره ای به آسمان کرد و گفت:” هر چیزی که در بالای سرخود می بینی را طور دیگری برانداز کن. خواهی دید که پر هر پرنده ای در آسمان صداها دفتر و کتاب پیام همراه خود دارد. من هیچ روزی نیست که با نگریستن به آسمان در مقابل عظمت کاینات و خالق هستی زانو بر زمین نزنم
آن سه نفر چندین ماه در مدرسه شیوانا به شیوه ای که به آنها گفته شده بود درس معرفت آموختند و هر روز جلوه ای از روشنایی را در دل خود یافتند. سرانجام صبر امپراتور لبریز شد و آن سه نفر را به دربار احضار کرد تا در مورد کتاب پنهانی شیوانا برای او اطلاعاتی بدهند
آن سه نفر که اکنون به کلی دگرگون شده و هر کدام برای خود به سالکی روشن ضمیر تبدیل شده بودند. بی آنکه تردید کنند با جسارت پاسخ دادند:” امپراتور بزرگ بداند که کتاب شیوانا چیزی جز زمین و آسمان و موجودات روی زمین و انسان هاو افکارشان نیست
امپراتور با پوزخند گفت:” این ها را که خودمان هم داریم.پس چرا ما نمی توانیم چون او دنیا را ببینیم
آن سه نفر پاسخ دادند. بله این سوالی است که در مدرسه شیوانا همیشه پرسیده می شود و کسی هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده است
می گویند آن سه نفر از دربار اخراج شدند و در مدرسه شیوانا به عنوان سه شاگرد عادی مشغول کسب معرفت شدند. چند سال بعد دیگر هیچ کس آنها را نمی شناخت. فقط همه می دانستند که سه شاگرد مدرسه به نام های “خاک گویا” و “چشم آسمان ” و “ذهن ساکت” جزو بهترین استادان مدرسه شیوانا محسوب می شوند و به خوبی شیوانا مردم را کمک می کنند

 

[ پنج شنبه 2 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1051

داستان شماره 1051

زبان تبر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هیزم شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می کرد. هیزم شکن بسیار قوی بود و می توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور قرار داد می بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد
برای ساختن پلی روی رودخانه نیاز به تعداد زیادی تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سیلاب هم نزدیک بود ، اهالی دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر از دو هفته پل را بسازند. به همین خاطر لازم بود کسی نزد هیزم شکن برود و از او بخواهد که کارهای جاری خودش را متوقف کند و برای پل دهکده تنه درخت آماده کند
چند نفر از اهالی نزد او رفتند اما جواب منفی گرفتند. برای همین اهالی دهکده نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به شکلی با مرد هیزم شکن سرصحبت را باز کند و او را راضی کند تا برای پل دهکده تنه درخت آماده کند
شیوانا صبح روز بعد اول وقت لباس کارگری پوشید. تبری تیز را روی شانه گذاشت و به سمت کلبه هیزم شکن رفت. مردم از دور نگاه می کردند و می دیدند که شیوانا همپای هیزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام موقع ناهار با او سرگفتگو را باز کرد و در خصوص نیاز اهالی به پل و باران شدیدی که درراه است برای او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هیزم شکن با شادی و خوشحالی درخواست شیوانا را پذیرفت و گفت از همین بعد ازظهر کار را شروع می کند. شیوانا هم کنار او ایستاد و تا غروب درخت قطع کرد
شب که شیوانا به مدرسه برگشت اهالی دهکده را دید که با حیرت به او نگاه می کنند و دلیل موافقیت هیزم شکن یکدنده و لجباز را از او می پرسند. شیوانا با لبخند اشاره ای به تبر کردو گفت:” این هیزم شکن قلبی به صافی آسمان دارد. منتهی مشکلی که دارد این است که فقط زبان تبر را می فهمد. بنابراین اگر می خواهید از این به بعد با هیزم شکن هم کلام شوید چند ساعتی با او تبر بزنید. در واقع هرکسی زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقیه می فهمد و شما هر وقت خواستید با کسی دوست شوید و رابطه صمیمانه برقرار کنید باید از طریق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم کلام شوید

 

[ پنج شنبه 1 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]