اسلایدر

داستان شماره 660

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 660
[ دو شنبه 30 دی 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 659
[ دو شنبه 29 دی 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 658

داستان شماره 658

موسی و بنده‌ی نیکوکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زمانی که موسی (پسر عمران، همراه با یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای پیدا کردن شخص فرزانه‌ای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهایی بیاموزد، موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانه‌هایی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده‌ شدن ماهی بریان‌شده … موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمت کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این‌که روزگاران زیادی راه می‌سپرم.* هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید).* آن‌گاه که (از آن‌جا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور. واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم.* (خدمات‌کارش) گفت: وقتی که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده‌شدن و به درون آب شیرجه‌رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی ماهی پس از زنده‌شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا ﴿۶٠﴾ فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا ﴿۶۱﴾ فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَـٰذَا نَصَبًا ﴿۶۲﴾ قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا ﴿۶٣﴾ قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا ﴿۶۴﴾ فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا ﴿۶۵﴾ قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾ قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿۶٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶٨﴾ 
 
قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿۶٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا ﴿٧١﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧٢﴾ قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلَا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا ﴿٧٣﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا لَقِیَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُّکْرًا ﴿٧۴﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧۵﴾ قَالَ إِن سَأَلْتُکَ عَن شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّی عُذْرًا ﴿٧۶﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَن یَنقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا ﴿٧٧﴾ قَالَ هَـٰذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا ﴿٧٨﴾ السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُم مَّلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا ﴿٧٩﴾ وَأَمَّا الْغُلَامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَن یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا ﴿٨٠﴾ فَأَرَدْنَا أَن یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِّنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿٨١﴾ وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلَامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَیَسْتَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَٰلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا ﴿٨٢﴾. (کهف/ ۸۲ ـ۶۰)

 «(یادآور شو) زمانی که موسی (پسر عمران، همراه با یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای پیدا کردن شخص فرزانه‌ای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهایی بیاموزد، موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانه‌هایی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده‌ شدن ماهی بریان‌شده … موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمت کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این‌که روزگاران زیادی راه می‌سپرم.* هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید).* آن‌گاه که (از آن‌جا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور. واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم.* (خدمات‌کارش) گفت: وقتی که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده‌شدن و به درون آب شیرجه‌رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی ماهی پس از زنده‌شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت.* (موسی) گفت: این چیزی است که ما می‌خواستیم (چرا که یکی از نشانه‌های پیدا کردن گم‌شده‌ی ماست) پس پی‌جویانه از راه طی شده‌ی خود برگشتند.* پس بنده‌ای از بندگان (صالح) ما را (به نام خضر) یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم.* موسی بدو گفت: آیا (می‌پذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از آن‌چه مایه‌ی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه می‌توانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ‌کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) درباره‌ی چیزی که (انجام می‌دهم و در نظرات ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم.* پس (موسی و خضر با یکدیگر) به راه افتادند (و در ساحل دریا به سفر پرداختند) تا این که سوار کشتی شدند. (خضر در اثنای سفر) آن را سوراخ کرد. (موسی) گفت: آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینان آن را غرق کنی؟ واقعاً کار بسیار بدی کردی.* (خضر) گفت: مگر نگفتم که تو هرگز نمی‌توانی همراه من شکیبایی کنی؟* (موسی) گفت: مرا به خاطر فراموش کردن (توصیه‌ات) بازخواست مکن و در کارم (که کار یادگیری و پیروی از توست) بر من سخت مگیر.* به راه خود ادامه دادند تا آن‌گاه (از کشتی پیاده شدند و در مسیر خود) به کودکی رسیدند. (خضر) او را کُشت. (موسی) گفت: آیا انسان پاک و بی‌گناهی را کشتی بدون آن که او کسی را کشته باشد؟ واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی.* (خضر) گفت: مگر به تو نگفتم که تو با من توان شکیبایی را نخواهی داشت؟* (موسی) گفت: اگر بعد از این از تو درباره‌ی چیزی پرسیدم، (و اعتراض کردم) با من همدم مشو؛ چرا که به نظرم معذور خواهی بود (از من جدا شوی).* باز به راه خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند. از اهالی آن‌جا غذا خواستند. ولی آنان از مهمان‌ کردن آن دو خودداری نمودند. ایشان در میان روستا به دیواری رسیدند که داشت فرو می‌ریخت. (خضر) آن را تعمیر و شکممان را سیر کنی، آخر فداکاری من تو را از حکمت و راز کارهایی که در برابر آن‌ها نتوانستی شکیبایی کنی، آگاه می‌سازم.* و اما آن کشتی متعلق به گروهی از مستمندان بود که (با آن) در دریا کار می‌کردند و من خواستم آن را معیوب کنم (و موقتاً از کار بیفتد؛ چرا که) سر راه آنان پادشاهی ستمگر بود که همه‌ی کشتی‌ها (ی سالم) را غصب می‌کرد و می‌برد.* و اما آن کودک (که او را کشتم) پدر و مادرش با ایمان بودند (و اگر او زنده می‌ماند) می‌ترسیدم که سرکشی و کفر را بدانان تحمیل کند (و ایشان را از راه ببرد).* ما خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزند پاک‌تر و پرمحبت‌تری بدیشان عطا فرماید.* و اما آن دیوار (که آن را بدون مزد تعمیر کردم) متعلق به دو کودک یتیم در شهر بود و زیر دیوار گنجی وجود داشت که مال ایشان بود و پدرشان مرد صالح و پارسایی بود. (و آن را برایشان پنهان کرده بود) پس پروردگار تو خواست که آن دو کودک به حد بلوغ برسند و گنج خود را به مرحمت پروردگارت بیرون بیاورند (و مردمات بدانند که صلاح پدران و مادران برای پسران و دختران، و خوبی اصول برای فروع) سودمند است. من به دستور خود این کارها را نکرده‌ام (و خودسرانه دست به چیزی نبرده‌ام و بلکه فرمان خدا را اجرا نموده‌ام و برابر رهنمود او رفته‌ام). این بود راز و رمز کارهایی که توانایی شکیبایی در برابر آن‌ها را نداشتی

موسی؛ در مقابل بنی‌اسراییل سخنرانی می‌کرد و آنان را تشویق به ایمان و اطاعت پروردگار می‌کرد و آنان را به پیروی کردن از شرع خدا دعوت می‌نمود

در حقیقت خداوند در موعظه کردن و سخنرانی نیروی عجیبی به موسی(علیه‌السلام) داده بود. به طوری که در هنگام سخنرانی، از ضرب‌المثل‌ها و جریانات تاریخی به نحو احسن بهره‌ می‌گرفت و هوش و حواس انسان‌ها را به خود جلب می‌کرد و همه به او گوش فرا می‌دادند. این بار وقتی که سخنان موسی پایان یافت، بعضی از مردم خواستند او را امتحان کنند و از او پرسیدند:

«داناترین و آگاه‌ترین مردم چه کسی است؟ ای موسی!» موسی بی‌درنگ جواب داد: «من» و این جواب موسی که گفت: «من»، موجب شد که خداوند او را سرزنش کرده و به او بفهماند که لازم است او این امر را به علم خداوند واگذار کند؛ چرا که او عالم‌ترین است و سرچشمه‌ی هر چیزی است. پس به موسی(علیه‌السلام) وحی شد که یکی از بندگان ما که در «مجمع- البحرین. زندگی می‌کند به او از جانب خود علمی بخشیده‌ایم. نزد او برو و خواهی دید که علم تو نسبت به علمی که به او بخشیده‌ایم، چه‌قدر اندک است. موسی(علیه‌السلام) فهمید که چه حرف ناصوابی به قومش گفته است. از این‌که عجولانه پاسخ داده است، پشیمان و نادم شد و تصمیم گرفت که نزد آن بنده‌ی نیکوکار خداوند برود تا هم فرمان خدا را اطاعت کرده باشد و هم کفاره‌ای برای گناهش بوده و هم معرفتی کسب نموده باشد.


موسی و خدمت‌کارش

به خاطر این‌که موسی؛ جایگاه بنده‌ی نیکوکاری را که خداوند در مورد او با موسی صحبت کرده بود، بیابد و به او دست‌رسی داشته باشد، از خداوند علامت‌ها و نشانه‌هایی خواست تا او را راهنمایی کند.

به او گفته شد که یک ماهی بزرگ را در ظرفی بگذار و با خود ببرد. در هر جا که ماهی ناپدید شد یا تباه (فاسد) گردید، آن‌جا انتهای راه است. موسی آن‌چه را که خدا فرموده بود، انجام داد. ماهی بزرگی را درون ساکی گذاشت و همراه جوان خدمت‌کارش که به او یوشع پسر نون می‌گفتند و از همه به موسی نزدیک‌تر و محبوب‌تر بود و حرف‌شنوی زیادی از او داشت، به راه افتادند. آن دو به مجمع‌البحرین در طرف جنوب‌غربی صحرای سینا رسیدند. راه سخت، طولانی و طاقت‌فرسا بود. طوفان‌های شن و گرد و خاک عابران را خسته و گرمای سوزان خورشید پوست آنان را بریان می‌کرد. در میانه‌ی راه خستگی بر یوشع چیره شد و توان حرکت را از او گرفت. از موسی التماس کرد که برگردند و از ادامه‌ی راه منصرف شوند. اما موسی؛ اصلاً پشت سر خود را هم نمی‌نگریست و به خاطر وعده‌ای که به خداوند داده بود، می‌گفت تا رسیدن به مقصد و تحقق هدف از سعی و تلاش دست‌بردار نخواهم بود و باز به جوان خدمت‌کارش گفت: «خستگی اصلاً مانع رسیدن من به مجمع‌البحرین نخواهد شد، اگر چه سال‌ها طول بکشد».

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا (کهف / ۶۰) 

«(یادآور شو) زمانی که موسی به جوان (خدمت‌کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این که روزگاران زیادی راه می‌سپرم».

در کنار صخره


نسیم مرطوب و روح‌انگیز دریا وزیدن گرفت. موسی؛ و جوان خدمت‌کارش که از بیابان آمده بودند و خستگی راه بر آنان چیره گشته و نزدیک بود به خواب بروند، هنگامی‌که به مجمع‌البحرین رسیدند، تصمیم گرفتند که بنشینند و کمی در سایه‌ی صخره‌ای بزرگ استراحت کنند. موسی آن‌قدر خسته بود که خوابش برد. اما یوشع احساس نشاط و سرزندگی کرد و خستگی از تنش رفع شد. پس نشست و این‌جا و آن‌جا را نگاه می‌کرد و از دیدن مناظر مختلف در کنار دریا لذت می‌برد.

در این هنگام لحظه‌ای غافل شد که ناگهان ماهی‌ای که با خود آورده بودند، با موجی- که از طرف دریا به سوی ساحل آمد و شن‌های ساحل را نیز با خود بُرد- به راه افتاد و حرکت کرد. هنگامی که متوجه شد ماهی در میان امواج به راه خود ادامه می‌داد و کار از کار گذشته بود و دیگر نمی‌توانست هیچ‌کاری انجام بدهد و زبانش از شدت تعجب بسته شد و در حیرت فرو رفت.


فراموشی کار شیطان بود



موسی؛ از خواب بیدار شد و خستگی از تنش دور شد. سپس بلند شد و ایستاد و از رفیقش خواست تا حرکت کنند و به راه خود ادامه دهند. یوشع نیز دستور او را اطاعت کرد در حالی که هنوز در تعجب و حیرت‌ بود، ولی چیزی بر زبان نمی‌آورد. آن‌گاه که راه زیادی را طی کردند و صخره‌ای که در کنار آن استراحت نموده بودند از چشمشان ناپدید گشت، درختی پر شاخ و برگ با سایه‌ای دل‌انگیز توجه‌ی آن‌ها را به خود جلب کرد. پس موسی؛ دوست داشت که در زیر آن درخت بنشینند تا غذا بخورند:

فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَـٰذَا نَصَبًا  (کهف / ۶۲) 


«آن‌گاه که از آن‌جا دور شدند (موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور، واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم».

در این لحظه یوشع به خود آمد و پرده‌ای که شیطان بر چشمانش افکنده بود از چشمانش برداشته شد و یادش آمد که در کنار صخره بر سر ماهی چه گذشته بود. پس به موسی؛ گفت: سرورم هم‌اکنون یاد حادثه‌ی عجیبی افتادم که در کنار صخره گذشت. همانا من لحظه‌ای از ماهی غافل شدم و دیدم که به شدت و قدرت از درون ظرف بیرون پرید و همراه موجی که به ساحل دریا آمده بود به راه افتاد و به درون دریا رفت. بدون شک شیطان مرا دچار فراموشی کرد و این موضوع را از یاد من برد و از شدت حیرت و تعجب زبانم بسته شد و از دیدن آن صحنه آن‌قدر تعجب کردم که قادر به گفتن هیچ چیز نبودم.


قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا (کهف/ ۶۳) 

«وقتی را که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده شدن و به درون آب شیرجه رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است (ماهی پس از زنده شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در پیش گرفت…».

بازگشت

موسی؛ گفت: خدا تو را به خاطر فراموشیت بیامرزد. به درستی آن‌جا مقصد و نهایت راه ما بود و نشانه‌ی وعده‌ی ما آن محل بود. پس به ناچار باید برگردیم. تا دیر نشده با من بیا (تا برگردیم).

بدون این‌که غذایی بخورند یا آبی بنوشند، بلافاصله برگشتند و راه صخره را در پیش گرفتند و به سعی و تلاش خود ادامه دادند.


قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا. (کهف/۶۴) 

«موسی گفت: این چیزی است که ما می‌خواستیم (چرا که یکی از نشانه‌های گم‌شده‌ی ماست) پس پی‌جویانه از راه طی شده‌ی خود برگشتند».

آن‌ دو در مسیر بازگشتشان به دقت آثار قدم‌ها و جای پای خود را می‌نگریستند تا مبادا آن‌جا را فراموش کرده و راه را گم کنند.


بنده‌ی نیکوکار

به محض این‌که موسی؛ و جوان همراهش «یوشع» به کنار صخره رسیدند، انسانی خوش‌سیما را در آن‌جا دیدند که چهره‌ای نورانی و چشمانی نافذ داشت که تقوا و پرهیزگاری از آن مشخص بود و رخسارش همچون رخسار بندگان نیکوکار خداوند می‌نمود.

پس او را شناختند و او نیز آن دو را شناخت. به راستی او یکی از بندگان خدا بود که خداوند قلبش را از زحمت و مهربانی پر کرده بود. او در گوشه و کنار می‌گشت و با مردم نشست و برخاست داشت و از علمش که خداوند به او بخشیده بود، مردم را بهره‌مند نموده و هدایت می‌کرد.


فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (کهف/۶۵) 

«پس بنده‌ای از بندگان (صالح) ما را یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم».

پس موسی؛ خود را برای همراهی بنده‌ی نیکوکار خدا و دوستی با او آماده کرد تا از نظر علمی هر آن‌چه را که از او کم دارد، بیاموزد و نسبت به شناخت حق و حقیقت آگاهی بیشتری کسب کند. این بود که موسی؛ درخواستش را ارائه نمود. بنده‌ی نیکوکار خدا به موسی گفت: ای موسی! همراهی با من برای کسب علم و آگاهی در حقیقت مستلزم داشتن صبر زیادی است، که تو توان چنین صبری را نداری و من تو را قادر به تحمل آن نمی‌دانم.

(اگر تو همراه و رفیق من شوی) وقایع و جریاناتی را مشاهده می‌کنی که با مقیاس بشری قابل فهم و اندازه‌گیری نیست؛ چرا که بشر فقط ظاهر و صورت مسأله را می‌بیند و از درک حقیقت و باطن و حکمت موجود در آن عاجز است و انسان همچنان‌که معرفی شده عجول است. ای موسی! تو نیز نه تجربه‌ای داری و نه تمرین و آموزشی دیده‌ای، چگونه می‌توانی با من همراه شوی؟!


شرط همراهی

موسی؛ در مقابل موانع بر شمرده شده، ساکت ننشست و بر درخواست خودش اصرار ورزید و گفت:

قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا. (کهف/۶۹)  

«گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد».

پس تصمیم گرفت به اراده‌ی پروردگار در راه آموختن علم از بنده‌ی نیکوکار خدا صبر پیشنه کند. سپس متعهد گردید که در این راه از هیچ امری مخالفت ننماید، اگرچه مستلزم تحمل رنج و مشقت زیادی باشد.

بنده‌ی صالح خدا با مهربانی در او نگریست. آثار امیدواری و صداقت در درخواست را مشاهده نمود. دلش به حال او سوخت و با او موافقت کرد، ولی شرط دیگری را نیز بر شرایط افزود که قابل تحمل نبود. گفت: ای موسی! باید تعهد کنی که هر چه را دیدی، اصلاً از من درباره‌ی آن چیزی نپرسی و توضیحی نخواهی و به طور کلی هیچ اعتراضی نکنی. تا این‌که موعد همراهی و رفاقت ما پایان یابد و در آخر من خود همه چیز را برایت توضیح می‌دهم و هر چیزی را که فهم آن برایت مشکل بود، برایت روشن خواهم ساخت. موسی؛ قبول کرد و هر دو به راه افتادند.


قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾ قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿۶٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶٨﴾ قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿۶٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾. (کهف/۷۰-۶۶)

«موسی بدو گفت: آیا (می‌پذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم، بدان شرط که از آن‌چه مایه‌ی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه می‌توانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) درباره‌ی چیزی که (انجام می‌دهم و در نظرت ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم».

سفر در محیط علم لدُنی

هنگامی که موسی؛ و بنده‌ی صالح خدا و یوشع پسر نون (خدمت‌کار و همراه موسی) در کنار صخره ایستاده بودند، کشتی‌ای به آن‌جا نزدیک شد که امواج دریا را در می‌نوردید. بنده‌ی نیکوکار خدا با دست به ناخدای کشتی اشاره کرد. کشتی به سوی آنان تغییر مسیر داد و به آن‌ها گفت: نیازتان چیست؟ بنده‌ی نیکوکار خدا گفت: می‌خواهیم که ما را به آن طرف دریا منتقل کنی.

مسئول کشتی از آشنایی با ایشان اظهار شادمانی کرد و با توجه به این‌که در گذشته با آن بنده‌ی صالح خدا (خضر) آشنایی داشت، مقدمشان را گرامی داشت و کرایه نیز از آن‌ها نپذیرفت. کشتی به سرعت به مسیر خود ادامه می‌داد و دهنه‌ی جلوی کشتی آب را می‌شکافت و از طرفین امواج آب به هوا پرتاب می‌شد و همچون پودر از دور در هوا معلق می‌ماند. در این هنگام موسی و بنده‌ی نیکوکار در گوشه‌ای از کشتی نشسته بودند و مشغول صحبت کردن بودند که پرنده‌ای (گنجشکی) آمد و از آب دریا قطراتی برداشت و خورد. سپس بر گوشه‌ای از کشتی ایستاد. بنده‌ی نیکوکار گفت: ای موسی! همانا علم من و علم تو نسبت به علم پروردگار همانند نوک‌زدن این پرنده به آب دریاست. این را گفت تا موسی؛ را آماده کند برای آن‌چه را که در آینده روی خواهد داد و خواهد دید و بنده‌ی نیکوکار خدا خواست که موسی؛ بفهمد از این به بعد به خود مغرور نباشد و هیچ‌گاه ادعای علم نکند.


- فرزند عزیزم- به همین خاطر بود که به موسی؛ گفت: این موسی! چگونه به خودت اجازه دادی که مرتکب این خطای بزرگ شوی و به قومت بگویی که من داناترین مردم هستم؟! چیزهایی به تو نشان خواهم داد که اصلاً عقل تو قادر به درک آن‌ها نخواهد بود. پس بر عالم و دانشمند واجب است که در مقابل خدا مؤدب باشد و در مقابل خلق نیز متواضع و فروتن باشد و هرگز غرور و تکبر ننماید.

درس یکم

به محض این‌که موسی؛ و بنده‌ی نیکوکار به مقصد نزدیک شدند (ساحل‌)، بنده‌ی نیکوکار خدا، نردبانی زیر پای خود گذاشت و کمی از آن بالا رفت و یکی از قطعه‌های کشتی را که از چوب ساخته شده بود، از جای خود کند، به نحوی که آب به سرعت و با فشار وارد کشتی شد. این کار او موجب وحشت و تعجب موسی؛ گردید و بدون درنگ به او اعتراض کرد و گفت: «چگونه با مردمی که ما را گرامی داشتند و بدون اجر و مزد ما را به وسیله‌ی کشتی حمل نمودند، این کار را می‌کنی و با معیوب‌ساختن کشتی آنان، به آنان ضرر وارد می‌کندی؟ به راستی این کار تو نهایت نمک‌نشناسی و ناسپاسی است و تو کار بسیار زشتی انجام می‌دهی. بنده‌ی صالح به او تذکر داد و یادآوری نمود که: موسی! من قبلاً گفتم که تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری و تو به من وعده دادی، پس وفای به عهد و پای‌بندی به تعهد و قرارت کجا رفته است؟

موسی؛ عذرخواهی کرد و گفت: سرورم مرا سرزنش مکن. به راستی فراموشی بر من غلبه کرد. خواهش می‌کنم در مورد کاری که من از آن آگاهی ندارم و قدرت درک آن را ندارم با من قهر مکن و مرا از خود مران.

بنده‌ی صالح او را بخشید و از خطایش چشم‌پوشی کرد. پس از این‌که از کشتی (سوراخ‌شده) پیاده شدند، به سوی روستایی که در نزدیکی ساحل بود، رفتند.

درس دوم

هنگامی که به روستا نزدیک شدند، عده‌ای از کودکان رادیدند که می‌دویدند و بازی می‌کردند. همه‌ی آن‌ها مشغول بازی بودند و می‌خندیدند و شادمان بودند. در این لحظه، بنده‌ی نیکوکار خداوند به یکی از آنان نزدیک شد. او را گرفت و به شدت او را فشرد به حدی که قلب کودک از کار افتاد. دیگر کودکان با مشاهده‌ی این صحنه فریاد کشیدند و از ترس همگی پا به فرار گذاشتند. بعد از آن بنده‌ی صالح محکم گلوی کودک را فشار داد و او را رها نکرد تا این که جثه‌ای بی‌جان از او بر جای ماند.

موسی؛ دوباره نتوانست طاقت بیاورد و سکوت کند، چگونه می‌توانست در مقابل جرم بزرگی که جلو چشمانش انجام گرفت سکوت کند؟ این بار با لحنی جدی و غضبناک گفت: چگونه به خودت اجازه می‌دهی که یک آدم پاک بی‌گناه را به قتل برسانی؟

بنده‌ی نیکوکار نیز با خنده‌ای مسخره‌آمیز موسی را مورد عتاب قرار داد و گفت: با تو چه کار کنم، در حالی‌که من قبلاً به تو گفته بودم تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری؟! موسی اندکی سکوت کرد و گفت: از این به بعد هیچ‌گاه از تو سؤال نخواهم کرد. اگر بار دیگر از تو پرسیدم و به تو اعتراض کردم، از من جدا شو و با من رفیق مشو. پس به او گفت: ای موسی! به درستی من به تو اتمام حجت کرده‌ام و از این پس هیچ عذری را از تو نخواهم پذیرفت.


درس سوم


کم‌کم به روستا نزدیک شدند و وارد روستا شدند، در حالی که از شدّت گرسنگی رنج می‌بردند. بنده‌ی نیکوکار خدا از بعضی از اهالی روستا درخواست مقداری طعام کرد تا به وسیله‌ی آن از گرسنگی نجات یابند و به همین منظور جلو در چند خانه رفت. ولی هیچ‌کدام از اهالی به درخواست آن‌ها توجّهی نکرده و حتی کسی حاضر نشد با لقمه‌ای نان از آنان پذیرایی کند. به ناچار از آن روستا خارج شدند، در حالی که هنوز گرسنه بودند. هنگامی که می‌خواستند از روستا خارج شوند، در یکی از کوچه‌ها باغی را دیدند که دیوارهای کنار باغ نزدیک بود ویران شود. بنده‌ی صالحِ خدا با مشاهده‌ی دیوار خراب شده، بی‌درنگ آستین را بالا زد و شروع به جمع‌آوری سنگ‌ها نمود و با روی هم قرار دادن آنها دیوار را بالا برد و دوباره مانند اول ساخت.

همه‌ی این کارها را در مقابل چشمان حیرت‌زده و متعجّب موسی انجام می‌داد. این بار نیز موسی؛ نتوانست سکوت کند و معترضانه گفت: سرورم اگر می‌خواستی، می‌توانستی در مقابل این کار که برای اهالی این روستا انجام می‌دهی مزد و پاداشی دریافت کنی. آن‌چنان که موسی؛ نتوانست صبر کند و سکوت پیشه نماید، بنده‌ی نیکوکار نیز دیگر قادر به تحمّل ظاهربینی و سطحی‌نگریِ علوم انسانی نبود. به‌راستی شناخت و آگاهی ظاهری انسان قادر به تحمّل و دیدن و درک چنین صحنه‌هایی نیست؛ چون علم انسان سطحی است و از هر چیزی ظاهر آن را می‌بیند و مقیاس و معیارش برای سنجش فقط ظاهر است و از دیدن باطن و حقیقت کارها و چیزها ناتوان است.

در نتیجه همان‌طور که قبلاً به موسی؛ هشدار داده بود، به او گفت: در صورتی که یک بار دیگر به کارهای من اعتراض کنی و از من سؤال نمایی از تو جدا خواهم شد، گفت: ای موسی! این‌جا پایان رفاقت و همراهی ماست. دیگر نمی‌توانم تو را تحمّل کنم و از این به بعد حتی یک لحظه هم با تو همراه نخواهم شد. من به راه خود و تو به راه خود که هر کدام راه خود را در پیش می‌گیریم. امّا من تو را رها نخواهم کرد تا این که راز و حکمت کارهایی را که من انجام می‌دادم و تو توان صبر کردن در برابر آن‌ها را نداشتی و فوراً به من اعتراض می‌کردی، به تو بگویم. می‌خواهم به تو بفهمانم که دانش ظاهری انسان چه‌قدر اندک است و چه اندازه در معرض خطر و گمراهی قرار دارد.


علم حقیقی


بنده‌ی نیکوکار گفت: آن کشتی‌ای که ما را به ساحل رساند، متعلّق به گروهی از مستمندان و مردمان فقیر بود که وسیله‌ی معاش و کسب روزیِشان بود. من خواستم که آن را معیوب کنم، تا پادشاه ستمگر که هر وسیله‌ی سواری حمل و نقلی را به زور مصادره می‌کرد و با قهر و زور مال و اموال مردم را مصادره و غارت می‌کرد، نتواند آن را مصادره و غصب نماید.

امّا پسر بچه‌ای که او را به قتل رساندم، فرزند پدر و مادری مؤمن و نیکوکار بود و در آینده پدر و مادر خود را به وسیله‌ی کفر و ارتکاب گناهان زیاد اذیّت و آزار می‌کرد و احتمال این می‌رفت که به زور، پدر و مادرش را وادار به کفر نماید. پس خداوند تبارک و تعالی اراده فرمود که این پسر از بین برود، ولی در عوض فرزند دیگری به آنان خواهد داد که در ایمان و عمل صالح و رحمت و مهربانی سرآمد خواهد بود.

در مورد دیوار مخروبه‌ای که آن را از نو ساختم، باید به تو بگویم که آن باغ متعلق به دو کودک یتیم بود که از پدر نیکوکاری برجای مانده بود و در زیر آن دیوار، گنجی پنهان بود که بیم آن می‌رفت با تخریب تدریجی دیوار، آن گنج ظاهر شده و مورد غارت مردمان قرار گیرد. پس خداوند متعال اراده فرمود که آن دو کودک بزرگ شده و به سن رشد برسند و آن گنج را استخراج نموده و از آن استفاده نمایند.

در پایان ای موسی؛! بدان که هر آن‌چه انجام دادم، فقط به دستور پروردگار بود و من هیچ نقشی نداشتم، جز اجرای اوامر الهی. برادرم! خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت خویش قرار دهد و سلام خدا بر تو باد. این را گفت و به راهش ادامه داد و موسی؛ نیز از راهی که آمده بود، برگشت و از همراهی با بنده‌ی نیکوکار[۱] درس بزرگی یاد گرفت.



وَمَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا.  (اسرا / ۸۵) 

  و جز اندکی ا زعلم، چیزی بهره‌ی شما نساخته‌ایم

[ دو شنبه 28 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 657

داستان شماره 657

ذوالقرنین؛ پادشاهی نیکوکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«ذوالقرنین» پادشاهی نیکوکار بود که خداوند در زمین به او قدرتی بسیار داده بود و اسباب و لوازم حکومت و پیروزی را برایش فراهم کرده بود. او حاکمی نیرومند و عادل بود. فهمیده و دوراندیش بود و در سرزمین به آبادانی و عمران می‌پرداخت. او مملکت را به رشد و ترقی می‌رساند و مردم را به امنیت و آسایش. با مردم رفتاری نیکو و مهربانانه داشت و به همین خاطر بود که مردم نیز او را از خود می‌دانستند و از او پیروی و اطاعت می‌نمودند

وَیَسْأَلُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکْرًا ﴿۸۳﴾ إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِن کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا ﴿۸۴﴾ فَأَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۵﴾

حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا قُلْنَا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْنًا ﴿۸۶﴾ قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ یُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُّکْرًا ﴿۸۷﴾ وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاء الْحُسْنَى وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا یُسْرًا ﴿۸۸﴾ ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۹﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا ﴿۹۰﴾ کَذَلِکَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبْرًا ﴿۹۱﴾ ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۹۲﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْمًا لَّا یَکَادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلًا ﴿۹۳﴾ قَالُوا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجًا عَلَى أَن تَجْعَلَ بَیْنَنَا وَبَیْنَهُمْ سَدًّا ﴿۹۴﴾ قَالَ مَا مَکَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَبَیْنَهُمْ رَدْمًا ﴿۹۵﴾ آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ حَتَّى إِذَا سَاوَى بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قَالَ انفُخُوا حَتَّى إِذَا جَعَلَهُ نَارًا قَالَ آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْرًا ﴿۹۶﴾ فَمَا اسْطَاعُوا أَن یَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا ﴿۹۷﴾ قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبِّی فَإِذَا جَاء وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاء وَکَانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا ﴿۹۸﴾ (کهف/ ۸۳ ـ ۹۸)


(ای پیامبر، برخی از کفّار به دسیسه‌ی یهودیان) از تو درباره‌ی (سرگذشت) ذوالقرنین می‌پرسند؟ بگو: گوشه‌ای از سرگذشت او را برایتان بازگو خواهم کرد. ما به او در زمین قدرت و حکومت دادیم و وسایل هر چیزی را (که برای رسیدن بدان تلاش می‌کرد) در اختیارش نهادیم. او هم سبب را پی‌گیری کرد (و از وسایل خداداد استفاده نمود) تا زمانی که به محل غروب خورشید رسید [منظره غروب] خورشید را چنین یافت که در چشمه‌ای گرم و لجن آلود غروب می‌کند، و نزد آن قومی را یافت [که فساد و ستم می‌کردند]. گفتیم: ای ذوالقرنین! یا [این قوم را به کیفر فساد و ستمشان] عذاب می‌کنی و یا در میانشان شیوه‌ای نیک در پیش می‌گیری. (از راه الهام) به او گفتیم: ای ذوالقرنین! (یکی از دو کار درباره‌ی ایشان روا دار،) یا آنان را (در صورت ایمان نیاوردن با کشتن) عذاب می‌دهی و یا این که نسبت بدیشان خوبی می‌کنی (و درصورت ایمان آوردن از آنان گذشت می‌نمایی و به ارشاد ایشان همّت می‌گماری). (ذوالقرنین بدیشان) گفت: اما کسانی که (بر کفر خود بمانند، بدین‌وسیله به خود) ستم می‌کنند. آنان را (در دنیا با کشتن) مجازات خواهیم کرد. سپس در آخرت به سوی پروردگارشان برگردانده می‌شوند و ایشان را به عذاب شدیدی گرفتار خواهد کرد. و امّا کسانی که ایمان بیاورند و کارهای شایسته انجام دهند (در آخرت) پاداش نیکو خواهند داشت و ما هم (در دنیا دستور سهل و ساده‌ای در حق ایشان صادر می‌نماییم (و تکالیف طاقت‌فرسا و مالیات سنگینی بر دوششان نمی‌گذاریم). سپس از این وسیله استفاده کرد (و برای بازگشت راه مشرق را در پیش گرفت). تا وقتی که به محل طلوع خورشید رسید دید که آفتاب بر مردمانی می‌تابد که برای حفظ خود از آن، ما پوششی (به نام جامه یا سرپناهی به نام خانه) بهره‌ی ایشان نکرده بودیم. همان‌‌گونه (در حق مردمان مشرق زمین رفتار کرد که درباره‌ی مردمان مغرب زمین رفتار کرده بود) و ما از آنچه داشت و آن‌چه می‌کرد، کاملاً مطلع بودیم. سپس (راه شمال را پیش گرفت و) از وسیله (و ابزار ممکن) سود جست. تا آن‌گاه که به میان دو کوه رسید و در فراسوی آن دو کوه، گروهی را یافت که هیچ سخنی را نمی‌فهمیدند (مگر با مشقّت زیاد؛ چرا که از نظر فکری عقب‌مانده و از لحاظ تمدّن در سطح بسیار پایینی بودند و زبان عجیبی داشتند.) (مردمان آن‌جا، هنگامی که قدرت و امکانات ذوالقرنین را دیدند، بدو) گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج در این سرزمین تباه‌کارند (و بر ما تاخت می‌آورند) آیا برای تو هزینه‌ای معین داریم که میان ما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازی؟ (ذوالقرنین) گفت: آنچه پروردگارم از ثروت و قدرت در اختیار من نهاده است بهتر است (از آنچه شما پیشنهاد می‌کنید. برای اندوختن اموال نیامده‌ایم). پس مرا با نیرو یاری دهید تا میان شما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازم. (سپس شروع به کار کرد و گفت:) قطعات بزرگ آهن را برای من بیاورید. (آن‌گاه دستور چیدن آن‌ها را بر روی یکدیگر صادر کرد) تا کاملا میان دو طرف دو کوه را برابر کرد (و شکاف بین آن‌ها را از آهن پر نمود فرمان داد که بالای آن آتش بیفروزند و) گفت: بدان بدمید، تا وقتی که قطعات آهن را سرخ و گداخته کرد (و قطعات به هم جوش خورد، سپس) گفت: مس ذوب شده برای من بیاورید (آن را) بر این (سد) بریزم. (سد به قدری بلند و ستبر شد که حمله‌وران یأجوج و مأجوج) اصلا نتوانستند از آن بالا روند و به هیچ‌وجه نتوانستند نقبی (سوراخ) در آن ایجاد کنند. (هنگامی که بنای سد به پایان رسید، ذوالقرنین شاکرانه) گفت: این (سد) از مرحمت پروردگار من است (و پا برجا می‌‌ماند، تا خدا بخواهد) و هرگاه وعده‌ی خدا فرا رسد (او بخواهد آن را خراب کند) آن را ویران و با زمین یکسان می‌کند و وعده‌ی پروردگار من حق (و هنگامه‌ی قیامت حتمی) است.

به سوی غروب

درمورد ذوالقرنین گفته‌اند که روزی همراه سپاهی بسیار به فراوانی مور و ملخ از مرزهای مملکت خود خارج شد. اما نه برای ظلم و ستم، بلکه برای گسترش عدل و داد و این که اگر در جایی مظلومی را دید، او را کمک کند و اگر ستمگری را دید، او را از ستم باز دارد. او می‌خواست در روی زمین عدل و داد گسترش یابد و ستم و فقر و بیچارگی را از مردم دور سازد. پس به راهش ادامه داد و رفت و رفت تا این که در هنگام غروب خورشید به اقیانوس اطلس رسید. آن‌جا که عرب به آن دریای تاریکی‌ها می‌گفتند و می‌پنداشتند که خشکی به پایان رسیده و این‌جا دیگر انتهای دنیا و کره‌ی زمین است.

«ذوالقرنین» همراه سپاهش در محل تلاقی یکی از رودخانه‌ها با اقیانوس توقف کردند. در آنجا به دلیل این که محل برخورد دو آب با هم بود از سرعت آب رودخانه کاسته می‌شد و گیاهان و چوب‌ای سبک و هر آنچه را که  آب در مسیر با خود آورده بود، جمع شده بود و برکه‌ای از لجن به وسعت زیاد ایجاد شده بود (و چون در هنگام غروب خورشید بود، فکر می‌کردند که خورشید دارد وارد لجن‌زار می‌شود).


سردار پیروز و دادگر

در آن‌جا مردمان زیادی از رنگ‌ها و زبان‌های مختلف گرد ذوالقرنی جمع شدند. بعضی از آن‌ها به خداوند ایمان داشتند و بعضی دیگر کافر بودند. آنان همچون انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و در رنج زحمت به‌سر می‌بردند.

همچنان که گفتیم ذوالقرنین به هدف اصلاح و هدایت مردم و نشر عدالت از سرزمین خود خارج شده بود و با این هدف وارد سرزمین آن مردمان شد. وقتی آنان را دید، همگی را جمع کرده و برای آنان فرمانی صادر کرد. مردم آن دیار چون سپاهیان انبوه و قدرت فراوان ذوالقرنین را دیدند، یقین پیدا کردند که می‌تواند فرامین و دستورات خود را اجرا نماید، زمان ذوالقرنین چنین بود:

«ای مردم! تجاوزکاران و ستمگران و آنانی که قوانین خداوند را رعایت نمی‌کنند، در این دنیا به وسیله‌ی ما به شدت تنبیه خواهند شد و در جهان آخرت نیز نزد پروردگار عذاب سختی در انتظارشان است. عذابی که بشر در زندگی خود هیچ‌گاه و در هیچ زمانی آن را درک نکرده و نچشیده است و اما ما با مؤمنان نیکوکار در این دنیا به مهربانی و عطوفت رفتارمی‌کنیم و در زندگی بر آنان سخت نمی‌گیریم و با آنان مهربان خواهیم بود.

فرزند عزیزم! این قانون که ذوالقرنین صادر کرد، در وضع و حال آن مردم اثر بسیار مهمی داشت؛ چرا که آنان را به سوی نیکی کشاند، آن‌ها را به راه راست آورد و دگرگونی عظیمی در زندگی‌شان پدید آورد. ذوالقرنین تنها به این دستور اکتفا کرد. دیگر نه جنگی روی داد و نه خونی بر زمین ریخته شد چون ذوالقرنین هدفش اصلاح بود و مردم هم بلافاصله از او پیروی می‌کردند.


قانون حکومت صالح

قانون، همان قانونی است که روش زندگی و رفتار افراد و جامعه را معین می‌کند. راه‌های زندگی کردن انسان را در جامعه منظم و تکلیف و حق هر یک از افراد جامعه را مشخص می‌سازد. احترام انسان با ایمان نیکوکار باید حفظ شود و حاکم باید با او به خوبی رفتار کند. به او ستم نکند و بر او سخت نگیرد و اما باید جلوی ظلم و ستم انسان ظالم و ستمگر گرفته شود و به او اجازه‌ی ستمگری داده نشود. پس هرگاه در جامعه‌ای انسان نیکوکارپاداش نیکی‌هایش را دریافت نماید و به او احترام گذاشته شود و انسان ظالم و ستمگر به سزای اعمال ستمگرانه‌اش برسد، در این موقع است که انسان‌ها به سوی اصلاح و رشد حرکت می‌کنند و از بذل جان و مال در این راه و استقامت دریغ نمی‌ورزند.

با این حال اگر ترازوی دادگری و عدالت لرزان شود و کفه‌ی ظلم و ستم بر کفه‌ی عدل و داد برتری داشته باشد (سنگین‌تر باشد) و ستمگران و فاسدان به حاکمان نزدیک و بر آن‌ها نفوذ داشته باشند و اگر مردم عادی و نیکوکاران در زحمت و رنج و مشقت باشند و صدایشان به هیچ جایی نرسد در این موقع است که قدرت حاکم به سخت‌ترین عذاب و ابزار فساد و تباه‌کاری در میان مردم تبدیل می‌شود و نظام اجتماعی به سوی از هم گسیختگی و سراشیبی سقوط خواهد رفت.

«ذوالقرنین» به دنبال دلیل و اسباب


این سلطان مقتدر با این سپاه انبوه و نیرومند و این حکومت عادل تصمیم گرفته است که متوقف نشود، بلکه به راه خود ادامه دهد تا سرزمین را از خیر و برکت پر کند و خداوند به ذوالقرنین امر کرده بود که وسیله‌ی خیر و صلاح مردم در دنیا باشد و در این مسیر حرکت کند و می‌بینیم که او در دورترین نقطه‌ی مغرب به سرعت به سوی مشرق حرکت می‌کند و به دنبال اسباب و امکانات جدید جهت رفاه حال مردم و اصلاح آنان می‌باشد و در این راه با توکل بر خداوند متعال بر نیروها و امکاناتش می‌افزاید.

ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۹﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا ﴿۹۰﴾ کَذَلِکَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبْرًا ﴿۹۱﴾. (کهف/ ۹۱-۸۹)


سپس از این وسیله استفاده کرد (و برای بازگشت راه مشرق را در پیش گرفت). تا وقتی که به محل طلوع خورشید رسید. دید که آفتاب بر مردمانی می‌تابد که برای حفظ خود از آن، ما پوششی (به نام جامه یا سرپناهی به نام خانه) بهره‌ی ایشان نکرده بودیم. همان‌گونه (در حق مردمان مشرق زمین رفتار کرد که درباره‌ی مردمان مغرب زمین رفتار کرده بود) و ما از آنچه داشت و آن‌چه می‌کرد، کاملاً مطلع بودیم.

ذوالقرنین با سپاه انبوه و قدرت‌مندش شب و روز حرکت می‌کرد، دامنه‌ها و دره‌ها را در می‌نوردید و هیچ پستی و بلندی و کوه و بیابان نمی‌توانست حرکت او را کند کند، تا این که به دورترین نقطه‌ی مشرق زمین درقاره‌ی آفریقا رسید درحقیقت آن‌جا به کلی بیابان بود و هیچ کوه و جنگلی در آن دیده نمی‌شد به گونه‌ای که آفتاب مستقیم می‌تابید و هیچ چیز مانع از آن نمی‌شد. این بود که مردم آن‌جا در معرض گزش نور سوزن آفتاب بودند.

ذوالقرنین با توکل بر خداوند و با نیروی اندیشه و تدبّر پایه‌های ایمان به خداوند را در میان آنان محکم کرد و وسایل و اسباب آسایش و راحتی در زندگی را برایشان فراهم نمود. او در سفرهایش به سوی مغرب و مشرق به قبایل و طوایف مختلف از مردم برخورد کرد. به شهرها و روستاهای زیادی سرزد. در این سفرها با اختلاق درست و عادلانه‌ی خود در دل و جان مردم نفوذ کرد. او نمی‌خواست برمردم ستم براند و اموال مردم را به غارت نمی‌برد، مردم را به بند و زنجیر نمی‌کشید. هدف او دزدی و تاراج نبو
د، بلکه هدفش تنها هدایت و خیر و صلاح مردم در دنیا و آخرت بود ودر این راه از همه‌ی امکانات کمک می‌گرفت.

بین دو سد


ذوالقرنین وظیفه‌ی خود را که اصلاح بین مردم در غرب و شرق بود، انجام داد و سپس به پایتخت حکومت خودش در یمن بازگشت. او در حالی که پیروزی‌های فراوانی به دست آورده بود و سرزمین‌های زیادی را فتح کرده بود، با این حال هر چه بیش‌تر در مقابل پروردگار فروتن می‌شد. او به جای این که متکبر و مغرور شود و با نیروی فراوانش بر مردم ستم براند، بیش از پیش نرم‌خو و متواضع می‌شد؛ چو او معتقد بود که همه‌ی این فتوحات و پیروزی‌ها به یاری خداوند بوده است. پس در مقابل نعمت‌ها و یاری خداوند بزرگ باید سپاس‌گذار بود نه متکبر و مغرور. در راه قبل از اینکه به سرزمین و وطن خود برسد، خبرهایی به او رسید که در سرزمینی که در میان دو سد واقع شده است، فتنه و آشوب روی داده است و ثروت‌مندان و زورمندان بر فقیران و مستضعفان ستم می‌رانند و آنان را به بند و زنجیر کشیده‌اند. ستمگران از سرزمینی دیگر آمده‌اند و بر سرزمین و مملکت آنان مسلط گشته‌اند و اهالی آن‌جا را در رنج و زحمت انداخته‌اند.

پس ذوالقرنین چاره‌ای به جز یاری و کمک به آنان ندید. او با خود عهد بست که به یاری آنان بشتابد و تا دفع ظلم و ستم از آنان از پای ننشیند. پس از بازگشت به سرزمین خودش، یمن، منصرف شد و راه جهاد در راه خدا را در پیش گرفت.


یأجوج و مأجوج

سرزمینی که گفتیم، در بین دو سد در خاور دور در وسط قاره‌ی آسیا قرار گرفته بود و اهالی آن‌جا همچون انسان‌های نخستین زندگی می‌کردند هیچ دین و آیین آسمانی به آن‌ها نرسیده بود و در بی‌خبری کامل قرار داشتند. گروه‌هایی از لشکریان یأجوج و مأجوج در مسیر خود هر چند مدت یک بار بر آنان می‌تاختند و آنان را مورد ستم و اذیت و آزار قرار می‌دادند. لشکریان یأجوج و مأجوج به هر جا می‌رفتند، درآنجا فساد برپا می‌کردند، ستم می‌کردند و سرها می‌بریدند. بعضی مواقع آن‌قدر قتل و کشتار به راه می‌انداختند که جوی خون روان می‌شد و مردم را با این حال رها می‌کردند و هیچ‌گونه کمک و یاری به آن‌ها نمی‌نمودند. این ستمگری‌ها و وحشیگری‌های آنان پی در پی ادامه داشت و اهالی بین دو سد قادر به مقاومت و مقابله با آنان نبودند و نمی‌توانستند آنان را از سرزمین و دیار خود برانند.


رهایی

هنگامی که ذوالقرنین با آن سپاه نیرومندش به آنجا رسید، آنان در ابتدا فکر کردند که او نیز مانند یأجوج و مأجوج با ایشان رفتار خواهد کرد. پس به محض دیدن سپاه و لشکر ذوالقرنین همگی از ترس به کوه‌ها پناه بردند و خانه و کاشانه و باغ و میوه‌های خود را رها کردند. ولی او به  آنان اطمینان داد و نظرشان را عوض کرد. با آنان به نیکی و احترام رفتار کرد و برایشان شرح داد که قصد و هدفش یاری و کمک به آنان است و او آمده تا اذیت و آزار ستمگران سپاه یأجوج و مأجوج را از سر آنان کم کند.

قَالُوا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجًا عَلَى أَن تَجْعَلَ بَیْنَنَا وَبَیْنَهُمْ سَدًّا ﴿۹۴﴾ قَالَ مَا مَکَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَبَیْنَهُمْ رَدْمًا ﴿۹۵﴾. (کهف/ ۹۵-۹۴)


(مردمان آن‌جا، هنگامی که قدرت و امکانات ذوالقرنین را دیدند، بدو) گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج در این سرزمین تباه‌کارند (و بر ما تاخت می‌آورند). آیا برای تو هزینه‌ای معین داریم که میان ما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازی؟ (ذوالقرنین) گفت: آن چه پروردگارم از ثروت و قدرت در اختیار من نهاده است، بهتر است (از آن‌چه شما پیشنهاد می‌کنید. برای اندوختن اموال نیامده‌ایم). سپس مرا با نیرو یاری دهید، تا میان شما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازم.


پاداش فقط از جانب خداوند

هنگامی که آن قوم به نیّت خیر و نیک ذوالقرنی پی بردند، از او خواستند که در سر راه یأجوج و مأجوج مانعی قرار دهد که راه را بر آنان سد کند و از روی سادگی و بی‌آلایشی خود به او پیشنهاد مزد و پاداش فراوانی کردند.

ذوالقرنین پیشنهاد آنان را شنید خندید و گفت: ای مردم! این نیرویی که شما می‌بینید، فقط خدا به من داده و کسی جز او چنین قدرت و حکومتی به من نداده است و از این قدرت و امکانات فقط در راه خیر و صلاح بهره‌گیری می‌کنم و خداوند نیز در این راه تمامی اسباب و امکانات را در اختیار من قرار داده است و من رضایت و خشنودی او را با تمام ثروت‌ها و نعمت‌های دنیا عوض نمی‌کنم ای مردم! بدانید که پاداش مرا فقط خدا خواهد داد.


ذوالقرنین؛ مهندس و دانش‌مند

ذوالقرنین دید که ساده‌ترین راه ساختن سد، گرفتن و پرکردن فاصله‌ی دو کوه بلند بود که آب رودخانه از میان آن‌ها می‌گذشت. پس، از آن قوم خواست که با نیروی کار او را یاری دهند و در این راه از توان و قدرت جسمانی خود استفاده کنند به دستور ذوالقرنین تکه‌های بزرگ آهن را بر روی هم قرار دادند تا ارتفاع آن‌ها بلند شد و فاصله‌ی میان دو کوه را پر کرد  و مانع از آمدن آب به آن سو می‌شد. پس هنگامی که ارتفاع قطعه‌های آهن بلند شد، باز دستور داد که روی آن آتش بزرگی روشن کنند، به گونه‌ای که آهن‌ها را ذوب کند. سپس دستور داد سرب گداخته و مذاب را بر روی آن بریزند تا تمامی سوراخ‌ها و درزهای موجود در بین قطعه‌های آهن پر شود و به هم بچسبند.

پس از آن که آهن‌ گداخته و سرب ذوب شده سرد شد، فاصله‌ی میان دو کوه را آنچنان پر کرد و کوه‌ها را به هم وصل نمود که انسان فکر می‌کرد، دو کوه نیستند، بلکه یک کوه واحد می‌باشد و چون ارتفاع آن زیاد بود کسی قادرنبود بر روی آن برود و روی آن قدم بزند و کسی به آن جا دست‌رسی نداشت. به همین دلیل یأجوج و مأجوج قادر به لشکرکشی به آن جا نبودند و نمی‌توانستند آنان را همچون گذشته مورد تاخت و تاز قرار دهند و خداوند اهل آن‌جا را از شر و فتنه نجات داد و آنان را یاری کرد. پس از این که ذوالقرنین در آن جا نیز وظیفه‌ی خود را انجام داد بدون ان که مغرور شود و قدرت و نیرو او را سرمست گرداند، همچنان در برابر خدا سجده‌ی شکر به جای می‌آورد و او را به خاطر این همه نعمت شکر می‌کرد و همچنان کارهای نیک و شایسته انجام می‌داد و در هر حال خود را به خدا می‌سپرد و کارهای خود را به او واگذار می‌کرد.

پس، از مسیری که آمده بود، بازگشت و به سوی سرزمین خود (یعنی یمن) رفت

[ دو شنبه 27 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 656

داستان شماره 656

زیباترین داستان محبت در تاریخ


بسم الله الرحمن الرحیم

اگر انسان برگهای تاریخ را ورق بزند با داستانی شگفت انگیز از محبت مواجه می شود ، داستانی که نه زائده خیال نویسندگان است و نه با وصال وفراق پایان می یابد و نه از روی هوا و هوس است ؛ بلکه اسبابی رفیع در ورای این محبت یافت می شود و آنهم محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم و أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها می باشد.
آنگاه که خدیجه بانوی ثروتمند و سرشناس مکه تصمیم می گیرد با یتیم زاده قرشی ازدواج نماید او را به صداقت ، امانتداری و حسن اخلاقش می پسندد و با وی وصلت می کند . دیری نمی گذرد که گذر زمان خبر از حوادثی غیر منتظره می دهد. ؛ محمد سراسیمه از غار حرا باز گشته است و آشتفته و پریشان می گوید : زملونی زملونی – دثرونی دثرونی ؛ مرا بپوشانید مرا بپوشانید. آنگاه که خدیجه علت را می جوید ، محمد خبر از نزول فرشته وحی می دهد در آنهنگام خدیجه با یقینی راسخ می فرماید: ( خوشخبر باش . بخدا سوگند که پرودگار تو را خوار نمی کند زیرا که تو پیوند خویشتوندی را بجای می آوری و راستگو و صداقت پیشه هستی و به درماندگان یاری می رسانی و به فقرا انفاق می کنی و در رفع حاجت نیازمندان به آنها کمک می کنی)
در آن لحظه دشوار که محبت سخن از ملاقات فرشته وحی می زند ؛ چیزی که در میان اعراب مکه بی سابقه بود می بینیم که این شیرزن چگونه و با چه یقینی سخن می گوید سخنانی که بایستی در طول تاریخ با آب طلا بر صحنه روزگار حک شوند و براستی موقف خدیجه رضی الله عنها در این لحظه زیباترین موقفی است که یک زن در تاریخ بشریت گرفته است . خدیجه این سخنان را بر زبان جاری می سازد زیرا محمد را می شناسد و صفات او را بخوبی می داند لهذا مطمئن است که خداوند چنین انسانی را خوار نمی کند. و درهمان لحظه به رسول خدا صلی الله علیه و سلم ایمان می آورد و بقول ابن عبدالبر اندلسی رحمه الله: اولین مخلوقی بود که به رسول الله صلی الله علیه وسلم ایمان آورد.
خدیجه رسول خدا را به نزد پسر عمویش ورقة بن نوفل می برد . محمد داستان نزول وحی را برای ورقة بازگو می کند اما ورقة که کتابهای پیامبران پیشین را خوانده بود و از برخورد اقوام پیامبران گذشته با آنها خبر داشت خبر از آینده ای ناگوار برای محمد می دهد: تو را از مکه بیرون خواهند کرد و با تو به دشمنی خواهند پرداخت. اما خدیجه را باکی نیست زیرا او حاضر است همراه با همسرش هر مصیبتی را تحمل نماید.
دعوت اسلامی شروع می شود و خدیجه در راستای پیشرفت دعوت اموال و دارایی خویش را در راه خدا انفاق می نماید.
دیری نمی گذرد که محاصره اقتصادی شروع می شود و بنی هاشم و بنی مطلب بایستی سالها را با تحمل کردن سخت ترین شرایط در شعب ابیطالب بگذرانند ، سالهایی که آکنده از خاطرات تلخ وناگوار برای رسول خدا صلی الله علیه وسلم ویارانش بود، در این میان خدیجه رضی الله عنها تمام مشقات و سختی ها را بجان می خرد و گام به گام در کنار همسرش در شعب ابیطالب سختی ها را تحمل می کند تا اینکه پیک اجل بسراغش می آید ، انا لله و انا الیه راجعون.
پیامبر صلی الله علیه وسلم از درگذشت خدیجه چنان متأثر شده بود که آن سال را سال اندوه نامید . وچرا سال اندوه نباشد ؛ ربع قرن پیامبر صلی الله علیه وسلم با وی زندگی کرد و هیچ زنی را در محبت با وی شریک نکرد. و اگر دستور پروردگار به ازدواجهای وی نبود چه بسا دیگر ازدواج نمی نمود.
محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه منحصر به زندگانی وی نبود بلکه حتی پس از وفات خدیجه همواره ایشان را یاد می کرد.
روز فتح مکه مردم همه گرداگرد رسول خدا صلی الله علیه وسلم جمع شده بودن و بزرگان قریش نیز که مورد عفو رسول خدا قرار گرفته بودند نیز به خدمت ایشان آمده بودند ؛ ناگهان رسول الله صلی الله علیه وسلم از دور پیرزنی را مشاهده نمود و بلافاصله جمع را رها کرد و بسوی وی شتافت ، وقتی با او رسید عبای خود را بر زمین پهن نمود و در کنار او بر زمین نشست و مدتی طولانی با هم سخن گفتند ، ام الؤمنین عائشه رضی الله عنها می گوید در مورد پیرزنی که رسول الله صلی الله علیه وسلم تا این اندازه به او اهمیت داده بود از ایشان پرسیدم ؛ در جواب فرمودند: این پیرزن از دوستان خدیجه می باشد.
گفتم: درباره چه چیزی سخن می گفتید؟ پیامبر فرمود: درباره روزگاران خدیجه. غیرت و رشک وجود ام المؤمنین عائشه را فرا گرفت و فرمود: آیا همچنان پیرزنی را یاد می کنی که وجودش را خاک فرا گرفته و خداوند بهتر از او را به تو عطاء نموده است؟!! رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: بخدا سوگند که پروردگار بهتر از خدیجه را به من نبخشیده است زیرا زمانی خدیجه به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق نمود که مردم مرا تکذیب کردند و هنگامی با مال خویش مرا در راستای دعوت یاری رساند که مردم اموال خویش را از من دریغ داشتند و خداوند از وی فرزندانی به من بخشید درحالیکه که از دیگر زنانم مرا از فرزند محروم کرد.
ام المؤمنین عائشه دریافت که رسول خدا صلی الله علیه وسلم را خشمگین نموده است لهذا فرمود: ای رسول خدا برای من از خداوند طلب آمرزش کن ، پیامبر فرمود: برای خدیجه از خداوند طلب آمرزش کن تا خداوند تو را ببخشاید. وهرگاه رسول خدا صلی الله علیه وسلم گوسفندی را در خانه قربانی می نمود قسمتی از گوشت آنرا به خانه دوستان خدیجه می فرستاد روزی ام المؤمنین عائشه که از این امر ناراحت شده بود فرمود: خدیجه؟!! رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: خداوند محبت خدیجه را روزی من گردانده است.
ام المؤمنین عائشه می گوید: پیامبر چنان وصف خدیجه را می کرد که گویا در زندگی اش زنی جز خدیجه وجود نداشته است و همواره می فرمود: خدیجه چنین بود و خدیجه چنان بود و خدیجه مادر فرزندانم بود ، هیچگاه از خانه خارج نمی شد مگر اینکه یادی از خدیجه می کرد و او را به زیبایی می ستود.
در جایی دیگر ام المؤمنین عائشه می فرماید: نسبت به هیچکدام از همسران رسول خدا صلی الله علیه وسلم چون خدیجه رشک نبردم درحالیکه او را ندیده بودم زیرا همواره می شنیدم که رسول الله از ایشان یاد می کرد وخداوند به رسولش دستور داد تا وی را به قصری از مروارید در بهشت مژده دهد و هرگاه گوسفندی را قربانی می نمود قسمتی از آنرا به دوستان خدیجه می فرستاد.
ونیز ام المؤمنین عائشه می فرماید: هرگاه هالة بنت خویلد خواهر خدیجه به خانه پیامبر می آمد و در می زد رسول خدا از درزدن او که مانند در زدن خدیجه بود او را می شناخت و با خوشحالی می فرمود: خدای من!! هالة بنت خویلد به نزد ما آمده است.
( البته باید توجه نمود که اکثر روایتهایی که در مورد فضائل ام المؤمنین خدیجه روایت شده راوی آنها خود ام المؤمنین عائشه می باشد که بیانگر خرد واسع و کمال انصاف ایشان بوده و رشک میان همسران امری طبیعی و عادی است که گریزی از آن نیست.)



داستان گردنبند خدیجه رضی الله عنها


در جنگ بدر ابوالعاص بن ربیع داماد رسول خدا صلی الله علیه وسلم و همسر دخترش زینب که تا آن روز مشرک بود و در سپاه مشرکین قرار داشت توسط مسلمانان اسیر شد، زینب برای آزادی همسرش مقداری مال و نیز گردنبندی را که یادگار مادرش خدیجه بود و بهنگام عروسی به وی هدیه داده بود را بعنوان فدیه شوهرش بسوی رسول خدا فرستاد، هنگامی که رسول الله صلی الله علیه وسلم گردنبند ام المؤمنین خدیجه را دید یاد وخاطره ام المؤمنین خدیجه در ذهنش زنده شد و دلش بحال دخترش سوخت و دستور داد ابوالعاص بن ربیع را آزاد نموده و گردنبند را نیز به زینب بازگردانند.


اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه رضی الله عنها


اگر به آنچه گذشت دقت کرده باشید می توانید اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه را در این گفته ایشان بیابید: (زمانی خدیجه به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق نمود که مردم مرا تکذیب کردند و هنگامی با مال خویش مرا در راستای دعوت یاری رساند که مردم اموال خویش را از من دریغ داشتند و خداوند از وی فرزندانی به من بخشید دالیکه که از دیگر زنانم مرا از فرزند محروم کرد.)


اسباب محبت أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم


و نیز اگر نیک به سیرت رسول الله صلی الله علیه وسلم و مادرمان خدیجه بنگریم اسباب محبت خدیجه نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم را در این گفته ایشان می توان یافت: (خوشخبر باش . بخدا سوگند که پرودگار تو را خوار نمی کند زیرا که تو پیوند خویشاوندی را بجای می آوری و راستگو و صداقت پیشه هستی و به درماندگان یاری می رسانی و به فقرا انفاق می کنی و در رفع حاجت نیازمندان به آنها کمک می کنی )


خاتمه


برادر وخواهر عزیزم
اگر در زندگی زناشویی جویای الگویی در راستای محبت هستید آنرا در افسانه هایی چون لیلی و مجنون و یا شیرین وفرهاد مجوئید بلکه آنرا در خانه ای بجوئید که بر اساس تقوا بنا شده بود؛ آری خانه رسول الله و خدیجه .و اگر می خواهید خانواده ای سرشار از صفا و صمیمیت و آکنده از محبت داشته باشد در زندگی به رسول خدا صلی الله علیه وسلم ومادرتان خدیجه اقتدا کنید

[ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 655

داستان شماره 655

داستان واقعی حضرت یوسف و زلیخا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یوسف و زلیخا

 او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود.
در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی می‌کرد که دختری زیبارو به‌نام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همه‌جا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچ‌کدام روی خوش نشان نمی‌داد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی می‌گذراند؛ تا این‌که شبی در خواب، جوانی را می‌بیند که زیبایی‌اش از حد انسانی افزون‌تر بود و به یک نگاه، دل از او می‌برد. زلیخا از خواب برمی‌خیزد ولی دیگر آن خوشی‌ها و شادی‌های کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا می‌نگرد چهره محبوب را می‌بیند و با خیال او راز و نیاز می‌کند. زلیخا دایه‌ای دارد که از کودکی از او نگهداری می‌کرده‌ و زنی حیله‌گر است.
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیف‌تر و فرسوده‌تر می‌کند تا این‌که پس از یک‌سال، دوباره آن جوان بی‌همتا را در خواب می‌بیند و به پایش می‌افتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن می‌گشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار می‌شود و دستور می‌دهد حلقه‌ای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه‌ پای‌بندی به عشق آن جوان، به پایش می‌بندد. زلیخا در این عشق تا یک‌سال دیگر می‌سوزد و می‌سازد تا این‌که برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب می‌بیند؛ این‌بار با التماس و زاری از او خواهش می‌کند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان می‌گوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی می‌شوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمی‌خیزد و از کنیزان و ندیمه‌های خود از مصر می‌پرسد. دیگر در هر مجلسی که می‌نشیند آن‌قدر از سرزمین‌های مختلف سخن می‌گوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و این‌گونه به قلب خود آرامش می‌دهد. هم‌چنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا می‌آیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود می‌راند. تا این‌که آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانه‌دار) مصر هم می‌رسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) می‌فرستد. زلیخا شادمان از این‌که لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را می‌پذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت می‌کند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان می‌رود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد می‌گوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بی‌تاب است؛ از دایه می‌خواهد لحظه‌ای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد می‌کند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را می‌بیند؛ آه از نهادش برمی‌آید که «او آن‌ جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!».اما به دلش الهام می‌شود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمی‌توانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام می‌گیرد و به انتظار دلدار می‌نشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار می‌گیرد و او را در چاه می‌اندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ می‌فروشند. کاروان به مصر می‌رسد و یوسف را به معرض فروش می‌گذارند. زیبایی شگفت‌انگیز یوسف، ولوله‌ای در مصر برمی‌انگیزد و از همه‌جا مردم برای دیدن او به بازار برده‌فروشان سرازیر می‌شوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمده‌است؛ از ازدحام مردم کنجکاو می‌شود. وقتی نزدیک می‌رود با دیدن یوسف ناله‌ای جانسوز برمی‌آورد و به دایه می‌گوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه می‌کند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان می‌کند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد می‌کند که زبان همه خریداران بسته می‌شود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه می‌برد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات می‌آراید و به‌جای این‌که او را به‌عنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او می‌شود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی می‌کند و عشق به‌پایش می‌ریزد؛ از او چیزی جز سردی و کناره‌گیری نمی‌بیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره‌ او هم نگاه نمی‌کند.
زلیخا که از هجران یار بی‌طاقت شده؛ به دایه التماس می‌کند که «چاره‌ای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعله‌ور گردد». دایه می‌گوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمی‌گرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیده‌اید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاق‌ها ببیند آتش عشق در دلش روشن می‌شود و تو را به کام دل می‌رساند. زلیخا به معماران و نقاشان دستور می‌دهد؛ این‌چنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید و یوسف را به اتاق اول دعوت می‌کند. اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری می‌رسد ولی یوسف به هر طرف روی برمی‌گرداند (حتی پرده‌ها و سقف) خود را در کنار زلیخا می‌بیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا می‌کند و به او می‌گوید: « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه‌ رفتار، شایسته‌ من نیست. اگر امروز از من دست‌برداری؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود؛ قول می‌‌دهم به زودی به وصال من برسی». یوسف، می‌گوید دو چیز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولی‌نعمت من است». زلیخا می‌گوید:«از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود می‌دهم و او را قربانی تو می‌کنم؛ پروردگارت هم که خودت می‌گویی بخشنده است؛ من آن‌قدر طلاو نقره برای کفاره‌ گناهت خرج می‌کنم؛ تا تو را ببخشد». یوسف جواب می‌دهد:«من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او ندیده‌ام؛راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمی‌توان با رشوه دادن به دست آورد». در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره می‌شود. زلیخا تهدید به خودکشی می‌کند ولی یوسف با مهربانی او را آرام می‌کند و از خانه بیرون می‌‌آید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد می‌کند. عزیز از حال او می‌پرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمی‌کند.
آن‌ دو به داخل خانه می‌آیند. زلیخا وقتی آن ‌دو را با هم می‌بیند به‌خاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش‌ دستی می‌کند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز می‌دهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود می‌داند. یوسف به‌ناچار حقیقت را می‌گوید و از خود دفاع می‌کند. عزیز در حیرانی این‌که واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان می‌ماند. بالاخره به‌خاطر این‌که، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پی‌می‌برد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی می‌کنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر می‌شود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه می‌گشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بی‌مقدار سپرده ‌است؛ و شرم‌آورتر این‌که، غلام نیز دست رد به سینه‌ او زده ‌است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران می‌آید؛ پس جشنی فراهم می‌آورد و زنان صاحب‌منصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت می‌کند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان می‌دهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهره‌ زیبا و آسمانی یوسف را می‌بینند؛ چنان حیران او می‌شوند که به‌جای ترنج دست خود را می‌برند و درد و رنجی حس نمی‌کنند. از آن زنان، عده‌ای از عشق یوسف جان به‌در نمی‌برند و در همان مجلس می‌میرند؛ عده‌ای دیوانه و مجنون می‌شوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو می‌سپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمی‌دارند ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز می‌شوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی به‌سوی او می‌فرستند. سرانجام یوسف به‌درگاه پروردگار دعا می‌کند:«خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسه‌گر ترجیح می‌دهم». خداوند دعای او را مستجاب می‌کند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان می‌اندازد. مدتی می‌گذرد.
ندیدن روی معشوق به‌جای این‌که آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعله‌ورتر می‌سازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان می‌شود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشته‌است. او گاهی شبانه به زندان می‌رود و از دور به تماشای او می‌نشیند؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا به یاد یوسف به بام زندان چشم می‌دوزد. اما دلش تسلی نمی‌یابد و کم‌کم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر می‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر می‌‌شود. پس از سال‌ها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد می‌گردد و به عزیزی مصر برگزیده می‌شود. از طرفی شوهر زلیخا نیز می‌میرد و او را تنها می‌گذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بینایی‌اش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر می‌‌شود و کارش به گدایی و ویرانه‌نشینی می‌کشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانه‌ای از نی می‌سازد و به انتظار او می‌نشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله می‌کند صدایش در نی‌ها می‌پیچد وآنان نیز با او همنوا می‌شوند. زلیخا که بت‌پرست بوده‌؛ شبی در پیشگاه بتش سجده می‌کند و می‌گوید:«من سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی.
این‌بار فقط می‌خواهم یک‌بار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید». صبحگاه وقتی یوسف از آن‌جا عبور می‌کند؛ زلیخا هر چه فریاد می‌زند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمی‌کند. زلیخا به خانه برمی‌گردد و با دست خود بتش را می‌شکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک می‌گذارد و می‌گوید:«ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را می‌‌شنود و دلش به رحم می‌آید. به همراهانش دستور می‌دهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او می‌برند؛ زلیخا بی‌اختیار دهان به خنده می‌گشاید. یوسف از خنده‌های بی‌امان او تعجب می‌کند و علتش را می‌پرسد. زلیخا می‌گوید:«آن‌زمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت می‌ریختم مرا از خود می‌راندی؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شده‌ام؛ مرا به حضورت می‌پذیری». یوسف او را می‌شناسد و می‌گوید: «زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق این‌که یوسف برای اولین بار او را به‌نام خطاب می‌کند مدهوش می‌شود. پس از به هوش آمدن می‌گوید:«عمر، آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده‌ است». یوسف شگفت‌زده می‌پرسد:«اکنون از من چه می‌خواهی؟» زلیخا می‌گوید ابتدا این‌که دعا کنی خدا جوانی و زیبایی‌ام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمی‌دارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا می‌شود. زلیخا می‌گوید:«و دیگر این‌که با من ازدواج کنی». یوسف درمی‌ماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل می‌شود و پسندیده بودن این وصلت را خبر می‌دهد. پس از سال‌ها فراق، زلیخا به وصال یوسف می‌رسد. اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب می‌بیند که خبر از نزدیکی مرگ او می‌دهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا می‌شود. ولی این‌بار طاقت نمی‌آورد و از غصه‌ فراق معشوق می‌میرد
و اما بعد
در این داستان زلیخا قدم‌به‌قدم با عشق یوسف پیش می‌رود و از تمام دارایی‌هایش (مثل زیبایی، جوانی‌، ثروت، حیله‌گری‌های دایه و...)‌ برای رسیدن به معشوق استفاده می‌کند و به جایی نمی‌رسد اما وقتی تمام چیزهایی که به آن امید دارد را از دست می‌دهد و در عشق پاکباز می‌شود؛ به وصال معشوق می‌رسد

[ دو شنبه 25 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 654

داستان شماره 654

حکايات حضرت موسي

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در دوران حضرت موسي(ع) حاکم ستمگري بر تخت حکومت نشسته بود.
مرد صالح و نيکي نيز در آن دوران حکومت مي کرد.
شخص مومني نزد فرد صالح رفت و از او خواست براي او پيش حاکم واسطه شود.

 

مرد صالح قبول کرد و با واسطه گري مشکل مومن حل شد.
اتفاقا،ھم حاکم و ھم مرد صالح در يک روز از دنيا رفتند.
مردم جمع شدند و جنازه ي حاکم را با احترام به خاک سپردند.اما جنازه ي مرد صالح روي زمين ماند.بعد از سه روز جنازه ي آن مرد،کرم برداشت.
حضرت موسي از موضوع اطلاع يافت و با ناراحتي به خداوند عرض کرد:خداوندا !!چرا جنازه ي ستمگري که دشمن توست بايد با احترام دفن شود،اما جنازه ي دوست داران تو اينگونه با
خواري روي زمين باقي بماند؟ آيا اين درست است؟
به موسي(ع) وحي شد:اي موسي! آن مرد براي برآوردن حاجت يک مومن به آن حاکم ستمگر
رو آورد و حاکم نيز حاجت را برآورد.من نيز اجر دنيوي حاکم را دادم و کارش را جبران کردم.اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نبايد از ستمگر درخواست کمک مي کرد و نبايد پيش ظالمان، کج مي کرد.
او بايد براي اين کار، ھر چند براي براوردن حاجت يک مومن باشد مجازات شود.


نتيجه گيري:انسان بايد ھرچيزي را که مي خواھد از خدا طلب کند.خداوند آنقدر کريم و رحيم
است که بند اش را ھيچگاه بدون حمايت رھا نمي کند.ما نبايد فکر کنيم که فقط بايد از خداچيزھاي بزرگ بخواھيم؛چرا که خداوند به حضرت موسي(ع) وحي کرد که حتي نمک طعامت رااز من بخواه.
خداوند بندگانش را دوست دارد و نعمت ھاي خود را بدون منت در اختيار آنان قرار مي دھد.ما
نيز از خداوند سلامتي و پاکدامني را خواستاريم و از او مي خواھيم دستمان را فقط جلوي او دراز کنيم

 

[ یک شنبه 24 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 653

داستان شماره 653

داستان حضرت موسي(ع) و مرد کشاورز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم مي خواھد يکي از آن »: روزي حضرت موسي به پروردگار متعال عرض کرد
«. بندگان خوبت را ببينم
به صحرا برو.آنجا مردي کشاوزي ميکند.او از خوبان درگاه »: خطاب آمد
حضرت به صحرا آمد و مردي را مشغول به کشاورزي ديد.حضرت «. ماست
تعجب کرد که او چگونه به درجه اي رسيده است که خدا مي فرمايد او از
خوبان ماست.
از جبريل پرسش کرد. جبريل عرض کرد:در ھمين لحظه خداوند او را امتحان
ميکند ،عکس العمل او را مشاھده کن.بلايي نازل شد که آن مرد در يک لحظه
ھر دو چشمش را از دست داد.
مولاي من،تا تو مرا بينا مي »: نشست و بيلش را در مقابلش قرار داد و گفت
پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم،حال که تو مرا نابينا مي
حضرت ديد اين مرد به «. پسندي من نابينايي را بيشتر از بينايي دوست دارم
مقام رضا رسيده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:اي مرد،من پيغمبرم و مستجاب الدعوه.مي خواھي
دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دھد؟مرد گفت:خير.حضرت فرمود
چرا؟گفت:آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بشتر دوست ميدارم تا آنچه را
که خودم براي خودم بخواھم

 

[ یک شنبه 23 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 652
[ یک شنبه 22 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 651

داستان شماره 651

 

داستان برزگر

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي عيسي عليھ السلام از خانھ خارج شد و بھ کنار دريا رفت، کھ چيزي نگذشت کھ مردم زيادي
دور او جمع شدند او ھم سوار قايق شد و شروع کرد بھ تعليم دادن مردمي کھ در ساحل جمع شده بودند، در حين صحبت حکايت ھاي زيادي براي آنھا تعريف کرد کھ يکي از آنھا چنين بود: يک کشاورز در مزرعھ اش تخم مي کاشت،ھمينطور کھ تخم ھا را بھ اطراف مي پاشيد؛
بعضي در گذرگاه کشتزار مي افتادند و پرنده ھا مي آمدند و آنھا را مي خوردند،
بعضي نيز روي خاکي افتاد کھ زيرش سنگ بود، کھ تخم ھا روي آن خاک کم، خيلي زود سبز مي
شدند،ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنھا مي تابيد ھمھ مي سوختند و از بين مي رفتند،زيرا ريشھ عميقي نداشتند.
بعضي از تخم ھا لابھ لاي خارھا افتاده و خارھا و تخم ھا با ھم رشد مي کردند و ساقھ ھاي جوان گياه زير فشار خارھا خفھ مي شدند، ولي مقداري از اين تخم ھا روي خاک خوب افتاده و از ھر تخم ،سي، شصت و حتي صد تخم ديگر بدست مي آمد.
در اين موقع شاگردانش پيش عيسي عليھ السلام آمدند و پرسيدند،چرا ھميشھ حکايت ھايي تعريف مي کنيد کھ فھميدنش سخت است؟
بعد بھ آنھا گفت:گذرگاه کشتزار کھ تخم ھا روي آن افتاده،دل سخت کسي را نشان مي دھد، کھ گرچھ مژده ي سلطنت خداوند را مي شنود ولي آن را نمي فھمد، بعد شيطان سر مي رسد و تخم ھا را از قلب او مي دزدد.
خاکي کھ زيرش سنگ بود، دل کسي را نشان مي دھد کھ تا پيغام خدا را مي شنود فوري با
خوشحالي آن را قبول مي کند،ولي چون آن را سرسري مي گيرد،اين پيغام در دل او ريشھ اي نمي دواند و تا آزار و اذيتي بخاطر ايمانش مي بيند شور و حرارتش را از دست مي دھد و از ايمان بر مي گردد.
زميني کھ از خارھا پوشيده شده بود حالت کسي را نشان مي دھد کھ پيغام خدا را مي شنود ولي نگراني ھاي زندگي و عشق بھ پول، کلام خدا را در او خفھ مي کنند و او خدمت موثري براي خدا نمي کند.
و اما زمين خوب دل کسي را نشان مي دھد کھ بھ پيغام خدا گوش مي دھد و آن را مي فھمد و اين پيغام را بھ ديگران نيز مي رساند،و سي، شصت و حتي صد نفر بھ آن ايمان مي آورند

 

[ یک شنبه 21 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 650

داستان شماره 650

بدترین بنده خداوند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است
....هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما… هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟پدر گفت:زمین
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است

[ یک شنبه 20 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 649

داستان شماره 649


حکایت موسی و بهشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم  

 

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سوال می‌کند :آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری

موسی با حیرت می‌پرسد:آن شخص کیست؟خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان  محله موسی می‌پرسد : میتوانم به دیدن او  بروم ؟  خطاب می رسد: مانعی ندارد! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می‌کند و می‌گید : من مسافری گم کرده :راه هستم ، آیا می‌توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می‌گوید  مهمان حبیب خداست ،لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می‌رویم ،موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می‌نگرد و می‌بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و…....... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می‌گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می‌روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می‌گوید : لحظه ای تامل کن موسی مشاهده می‌کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کردهو آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می‌گوید : پسرم انشاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت:قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی‌می‌گوید او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورماو را این گونه نگهداری کنم و از همه جالبتر آنکه همیشه این دعارا برای من می‌خواند که  ” انشاء  الله  در بهشت  با  موسی همنشین شوی ! ”چه دعایی ! آخر من  کجا و  بهشت  کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی  لبخندی :می‌زندو به قصاب می‌ گوید  من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر  در  بهشت همنشین من خواهی شد


 

 

[ یک شنبه 19 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 648

داستان شماره 648

آزمون دنياگرايى‏

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابوبصير مى‏گويد: شنيدم كه امام محمد باقر عليه‏ السلام مى‏فرمود:در زمان رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله، مرد مؤمنى از «اهل صفّه» كه سعد نامه داشت، بسيار فقير و نيازمند بود. او، همواره به هنگام نماز، همراه رسول اكرم صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله به مسجد مى‏رفت و هرگز نماز (جماعت اول وقت) از وى، فوت نمى‏شد. وقتى رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله به «فقر و نيازمندى» و «غربت و تنهايى» او مى‏نگريست، دل حضرت به حالش مى‏سوخت و به او مى‏فرمود: اى سعد! اگر چيزى به دستم آيد، البته تو را بى‏نياز سازم
ابوبصير مى‏گويد: مدتى گذشت و چيزى به دست مبارك رسول اكرم صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله نيامد و آن حضرت، به همين خاطر، اندوهگين گرديد. خداى متعال كه غم و اندوه رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه‏ وآله، نسبت به سعد را مشاهده كرد، جبرئيل امين را با دو درهم، خدمت آن حضرت فرستاد. او، خدمت رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله رسيد و عرض كرد: اى محمد صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله! خداى متعال، غم و اندوه تو نسبت به سعد را دريافته است؛ آيا دوست دارى او را بى‏نياز كنى؟ رسول اكرم فرمود: آرى، دوست دارم
جبرئيل عرض كرد: اين دو درهم را بگير و در اختيار او بگذار و وادارش كن تا با اين دو درهم، خريد و فروش نمايد. رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله آن دو درهم را گرفت و براى نماز ظهر از منزل بيرون آمد. در اين هنگام، چشمش به سعد كه جلوى در منزل آن حضرت، منتظر ايستاده بود افتاد؛ رو به او كرد و فرمود: اى سعد! آيا به فنون تجارت، آشنا هستى؟
سعد عرض كرد: به خدا سوگند! هيچ وقت مالى نداشته‏ام كه با آن، خريد و فروش نمايم
رسول اكرم صلى‏ الله‏ عليه‏ و آله آن دو درهم را به وى داد و فرمود: با اين دو درهم، به خريد و فروش بپرداز و روزى خود را تأمين نما. سعد، آن دو درهم را گرفت و به قصد اقامه نماز ظهر با آن حضرت، داخل مسجد شد و بعد از نماز، رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله به سعد فرمود: برخيز و به دنبال رزق و روزى خود برو كه من، نگران حال تو هستم
ابوبصير مى‏گويد: سعد رفت و مشغول كسب و كار شد. او، هر متاعى را كه به يك درهم مى‏خريد، به دو درهم مى‏فروخت و اگر به دو درهم مى‏خريد، به چهار درهم به فروش مى‏رسانيد. رفته رفته، دنيا به وى روى آورد و مال و دارايى او، فزونى گرفت و كسب و كارش رونق فراوانى پيدا كرد و در كنار مسجد، مغازه‏اى ايجاد كرد
مدتى بود كه وقتى «بلال» اذان مى‏گفت و رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏و آله جهت اقامه نماز، بيرون مى‏آمد، حضرت مشاهده مى‏كرد كه سعد، سرگرم داد و ستد است و همچون گذشته، وضو نساخته و مهياى نماز نشده است؛ به او مى‏فرمود: اى سعد! دنيا تو را مشغول به خود كرده و از نماز، بازت داشته است! او در جواب مى‏گفت: چه كنم؟ آيا مال و ثروت خود را تباه سازم؟ متاعى را به اين شخص (كه داخل مغازه بود) فروخته‏ام؛ بايد پولش را بگيرم و يا متاعى را خريده‏ام و مى‏خواهم پولش را بپردازم
ابوبصير مى‏گويد: رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏وآله به دنيا گرايى سعد، بيشتر از گذشته او، اندوهگين شد. جبرئيل امين بر آن حضرت فرود آمد و عرض كرد:  اى محمد صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله! خداى متعال اندوه تو نسبت به سعد را مى‏داند؛ اكنون بيان كنيد كه كداميك از حال نخست وى يا حال كنونى‏اش را دوست‏تر داريد. آن حضرت به جبرئيل فرمود: حال نخست او را دوست‏تر دارم؛ زيرا دنياى سعد آخرتش را بر باد داده است
جبرئيل عرض كرد: بى‏گمان دوستى دنيا و مال و ثروت، وسيله آزمايش و امتحان است و انسان را از آخرت باز مى‏دارد. اكنون به نزد سعد برويد و دو درهمى را كه به او داده‏ايد، پس بگيريد تا وى به حال نخست خويش باز گردد
ابوبصير مى‏گويد: رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏وآله بيرون رفت و چون به سعد رسيد، به او فرمود: اى سعد! آيا دو درهمى را كه به تو داده‏ام، پس نمى‏دهى؟
سعد عرض كرد: آرى؛ بلكه دويست درهم باز پس مى‏دهم. آن حضرت فرمود: جز همان دو درهم را از تو نمى‏خواهم. سعد آن دو درهم را باز پس داد
ابوبصير مى‏گويد: بار ديگر، دنيا به سعد پشت كرد و آن‏چه از مال و منال دنيا به دست آورده بود، همه از دستش رفت و مانند گذشته، فقير و بى‏چيز شد
دنيايت نداده‏ام، نه از خوارى توست‏
كونين مرا، رشك وفادارى توست‏
هر چند دعا كنى، اجابت نكنم‏
زيرا كه مرا، محبتِ زارىِ توست

 

[ یک شنبه 18 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 647

داستان شماره 647

بخل در قوم لوط

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قوم لوط اهل شهري بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مي رفتند قرار داشت قافله ها نزد ايشان فرود مي آمدند و ايشان اهل قافله ها را ضيافت و مهماني مي كردند چون اين كارها سالها طول كشيد، خسته شدند و به بخل روي آوردند كثرت بخل باعث شد كه به عمل شنيع لواط مبتلا شدند. لذا اهل قافله اي بر ايشان وارد مي شد با آنان بدون خواهشي لواط مي كردند تا ديگر بر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اين عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردي سخي و صاحب كرم بود و هر ميهماني بر آنها وارد مي شد ضيافت مي كرد او قوم را از عذاب خداوند مي ترسانيد و هر مهماني بر او وارد مي شد قوم را از شر قوم خود بر حذر مي فرمود. چون مهمان بر او وارد مي شد مي گفتند: مگر تو را نهي نكرديم از مهماني كردن اگر اين كار را بكني به مهمان تو بدي مي رسانيم و تو را نزد آنان خوار مي كنيم پس لوط هرگاه مهمان بر او مي رسيد مخفيانه او را ضيافت مي كرد چون در ميان قوم خود فاميل و عشيره اي نداشت. وقتي جبرئيل و ملائكه به صورت انساني وارد خانه لوط شدند، وعده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالاي بام افروخت مردم بقصد عمل لواط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهي نكرديم مهمان دعوت نكني و قصد داشتند بدي به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كه عذاب بر شهرهاي آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند

 

[ یک شنبه 17 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 646

داستان شماره 646

عمر طولانى با بلاء همراه است

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد ((حضرت سليمان )) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت : آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى
سليمان عليه السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد. همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !
سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است . اسب را به نزديك او فرستاد و او نيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!
سليمان عليه السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسب را كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟ و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اما وفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند
سليمان عليه السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من است قبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى
گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوش نشود! سليمان عليه السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و رد كرد

 

[ یک شنبه 16 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 645

داستان شماره 645

عزرائیل و حضرت سليمان

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سليمان بن داود از نادر پيامبرانى بود كه خداوند پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مى دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالى عرض كرد: ((بر من ملكى ببخش كه بعد از من به احدى ندهى ))! بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد، به خداى خود فرمود: يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ايم ؛ مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسى را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود
روز ديگر بامداد عصاى خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا، نظر به رعيت و ممكلت خويش ‍ مى كرد و به آنچه حق تعالى به او داده ، خوشحال بود. ناگاه نظرش به جوان خوش روى پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد. فرمود: چه كسى ترا اجازه داده تا داخل قصر شوى ؟ گفت : پروردگار، فرمود: تو كيستى ؟ گفت : عزرائيل ، پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ گفت براى قبض روح ، فرمود: امروز مى خواستم روز شادى برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءمورى انجام بده
پس عزرائيل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود! مردم از دور بر او نظر مى كردند و گمان مى كردند زنده است .
چون مدتى گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد، عده گفتند، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار ماست ، گروهى گفتند: او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند: او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاى او را خالى كند. عصا شكست و او بيفتاد، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش ‍ از دنيا رحلت كرده بود

 

[ یک شنبه 15 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 644

داستان شماره 644

داستان ذوالفكل

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون عمر يكى از پيامبران بنام (اليسع ) به پايان رسيد، در صدد برآمد كسى را بجانشينى خود منصوب نمايد. از اين جهت مردم را جمع كرده و گفت : هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم : روزها را روزه و شبها را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش ‍ (عويديا) بود و در نظر مردم منزلتى نداشت برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . روز ديگر باز همان كلام را تكرار كرد فقط همين جوان قبول كرد. اليسع او را بجانشينى خود منصوب داشت تا اينكه از دنيا رفت .
خداوند آن جوان را كه همان ذوالفكل بود به نبوت منصوب فرمود. شيطان درصدد برآمد تا او را غضبناك سازد و برخلاف تعهد وادارش كند. شيطان به يكى از شياطين به نام (ابيض ) گفت برو او را بخشم بياور
ذوالفكل شبها نمى خوابيد و وسط روز اندكى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا او بخواب رفت . به نزدش آمد و فرياد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگير! فرمود: برو او را نزدم بياور، گفت : از اينجا نمى روم . ذوالفكل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بياورد. ابيض انگشتر را گرفت و رفت ؛ و فردا آمد و فرياد زد مظلوم و ظالم به انگشتر تو توجهى نكرد و همراه من نيامد!
دربان ذوالفكل به او گفت : بگذار بخوابد كه ديروز و ديشب نخوابيده ! ابيض ‍ گفت : نمى گذارم بخوابد بمن ستم شده است .
ذوالفكل نامه اى نوشت و به ابيض داد تا به ستمگر بدهد و او بيايد. روز سوم تا ذوالفكل بخواب رفت باز ابيض آمد و او را بيدار كرد. ذوالفكل دست ابيض را گرفت در گرماى بسيار شديد كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذارند پخته مى شد، به راه افتادند. اما هيچ غضب نكرد
ابيض ديد كه نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفكل فرار كرد و رفت

 

[ یک شنبه 14 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 643

داستان شماره 643

حام بن نوح

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى نوح عليه السلام سوار كشتى شد و فرزندان و مؤ منين با او سوار شدند و كشتى در حركت بود خواب بر او غلبه كرد و خوابيد
آن وقت رسم زير شلوار و جامه پوشيدن نبود چيزى مانند لنگ بر كمرشان مى بستند
در خواب بادى وزيد و عورتش مكشوف شد، سام فرزندش برخاست و جامه را بر عورت پدر انداخت و او را پوشانيد.حام برادر سام جام را از عورت پدر دور كرد، عده اى از اين كارش خنديدند سام گفت : چرا چنين مى كنى ، مردم عورت پدر را مى بينند و مى خندند؟! گفت : من هم براى همين جهت اين كار را مى كنم
سام و حام با يكديگر به گفتگو و بحث پرداختند كه از صدايشان جناب نوح از خوب بيدار شد و سبب نزاع را پرسيدند؛ جريان را به او گفتند. نوح عليه السلام از عمل حام ناراحت شد و دلش سوخت و اشكش جارى شد و حام را نفرين كرد و عرض كرد خدايا: بچه ها و نسل او را سياه كن و بچه هايش را خدمتكار اولاد سام كن
حام آنطرف كشتى شروع كرد بخنديدن كه اين چه حرفى است كه اين پدر پير مى زند
به نفرين پدر همه فرزندان و ذريه حام سياه خلق شدند و خدمتكار اولاد سام شدند

 

[ یک شنبه 13 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 642
[ یک شنبه 12 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 641
[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 640

داستان شماره 640

يحيى عليه السلام

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت يحيى پيامبر به بيت المقدس آمد، ديد جمعى از روحانيون و رهبانان روپوشهائى موئين بر تن كرده و كلاههاى پشمين بر سردارند. از مادر خواست اين نوع لباس درست كند تا با آنان به عبادت بپردازد
سپس در بيت المقدس شروع به عبادت كرد يك روز نگاه به خود كرد ديد بدنش لاغر شده ، گريه كرد، خداى عزوجل به او وحى كرد براى لاغر شدن جسمت گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش ‍ دوزخ داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به بافته شده .! يحيى آنقدر گريست كه اشك چمشش گوشت هر دو گونه او را خورد به طوريكه قيافه دندانهايش براى بينندگان پيدا بود
روزى پدرش زكريا به يحيى فرمود: پسر جان چرا چنين مى كنى ؟ من از خدا خواسته ام تا تو را به من بدهد تا مايه روشنى چشمم گردى !! عرض كرد: مگر تو نبودى كه فرمودى ميان بهشت و جهنم گردنه اى است كه به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند گذشت ؟
آنقدر يحيى گريه مى كرد كه مادرش دو قطعه نمد براى او تهيه كرد كه دندانهايش را با آن مى پوشانيد و اشكهايش را به خود مى گرفت تا آنكه از اشك چشمانش خيس مى شد يحيى آستينهايش را بالا مى زد و آن نمدها را فشار مى داد و اشكها از ميان انگشتهايش فرو مى ريخت . زكريا نگاه به فرزند مى كرد و سر بر آسمان بر مى داشت و عرض مى كرد: بارالها اين فرزند من است و اين هم اشك چشمانش و تو ارحم الراحمينى
وقتى يحيى اسم سكران (كوهى در دوزخ ) را مى شنيد آشفته حال و پريشان روى به بيابان مى نهاد، ناله واى از غفلت او برمى خيزيد، و پدر و مادر در بيابانها به دنبالش مى رفتند

 

[ یک شنبه 10 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 639
[ یک شنبه 9 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 638

داستان شماره 638

داستان عدالت و لطف خدا


بسم الله الرحمن الرحیم
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) رازدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است

[ یک شنبه 8 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 637

داستان شماره 637

ایوب(علیه السلام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ایوب (علیه السلام) از پیامبرانی است که در قرآن بعنوان نمونه فضیلت صبر از او یاد شده است.
ایوب(ع) فردی مؤمن و زاهد بود و خداوند به او عمر طولانی بخشیده بود. وی ایام عمر خود را در عبادت پروردگار و پرستش او سپری می کرد.
ایوب(علیه السلام) از نسل ابراهیم پیامبر و مادرش از اولاد لوط پیامبر بود، خداوند یکتا به ایوب(علیه السلام) ثروت فراوانی بخشید و در میان مردم آن روزگار هیچکس توانگرتر از ایوب(علیه السلام) نبود، وی دارای باغها و کشتزارهای حاصلخیز و دامداری فراوانی بود.
ایوب (علیه السلام) فرزندان با کمال داشت که دوازده پسر و هفت دختر در کمال نعمت زندگی می کردند، وی اموال خود را وقف یتیمان و بینوایان می کرد و بسیار شکرگزار خداوند بود. ایوب پیامبر(علیه السلام) ، مدت هشتاد سال در کمال نعمت و سلامت بدن زندگی کرده و شب و روز خود را به عبادت خالق یکتا می گذراند که امتحان الهی شامل ایوب شد.
فرشتگان الهی می گفتند که در روی زمین بهتر از ایوب نیست و او مؤمنی است که اموال خود را وقف بینوایان کرده و شب و روز خود را به عبادت می گذراند، ایوب کسی است که خداوند همه نعمتها و برکات را به وی ارزانی داشته و عمر طولانی نصیبش نموده است.  
شیطان این سخنان را شنید و از اینکه می دید فردی صالح و پرهیزکار در زمین این چنین خدای تعالی را عبادت می کند بسیار ناراحت شد لذا بسوی ایوب (علیه السلام) شتافت و خود را به او رسانید. پیامبر خدا در کمال ثروت و سلامت به ذکر خدا و عبادت او یاری نیازمندان مشغول بود، نسبت به خانواده خود مهربان و به غلامان خود لطف فراوان داشت، اسیران را آزاد می ساخت و پشتیبان ضعیفان و دشمن ستمگران بود، علم و معرفت را بین مردم منتشر می کرد و با گشاده روئی حاجت حاجتمندان را برآورده می ساخت.
شیطان تصمیم گرفت که ایوب پیامبر(علیه السلام) را منحرف سازد از اینرو با نفوذ به قلب او سعی کرد که زیبائیهای دنیا را در نظرش جلوه دهد و او را از عبادت پروردگار بازدارد، اما سعی و کوشش او بیهوده ماند و حرفهای او ذره ای در دل ایوب پیامبر(علیه السلام) تأثیر نگذاشت. شیطان دید که ایوب کسی است که دنیا در نظرش حقیر است و از بندگانی است که وی نمی تواند در او نفوذ کند.
شیطان به درگاه خداوند سوال کرد و گفت: خدایا! ایوب که بنده شکرگزار توست و تو را عبادت و پرستش می کند و قلب او بیاد تو و زبانش به ذکر تو مشغول است، از روی میل و اطاعت از تو نیست، زیرا او مدیون منت تو است و در حقیقت عباداتش بهای آن نعمتهاست که به او داده ای و او با این شکرگزاری می خواهد که تو این نعمتها را از او نگیری.
هزاران گوسفند و شتر و گاو، اسب و مزارع سرسبز و خرم، غلامان و فرزندان باکمال را به او بخشیده ای و لذا عبادت ایوب از روی اخلاص نیست بلکه از آن می ترسد که این نعمات را از وی بگیری.
خدای تعالی فرمود: ایوب بنده بااخلاص و مؤمنی است و چنین نیست که تو می گویی ایوب بنده ای است با ایمان و صادق و او مرا عبادت نمی کند مگر برای اینکه مرا سزاوار پرستش می داند. ذکر و عبادت او از دنیادوستی جداست، و قلبش از علاقه به دنیا پاک است او در ایمان شعله ای است درخشنده، ایوب نمونه عالی ایمان صبر و یقین است، خداوند به ابلیس فرمود: اینک من ترا آزاد می گذارم و مال و ثروت او را در اختیار تو می گذارم، سربازان خود را جمع کن، یارانت را گرد آور، و با مال و ثروت ایوب هر چه می خواهی انجام بده آنگاه ببین چه خواهی دید.
ابلیس یاران خود را جمع کرد و به آنها گفت: خداوند اموال و ثروت ایوب را برای شما مباح کرده، اینک در نابود کردن آن بکوشید یاران ابلیس هر کدام در غارت و از بین بردن ثروت ایوب (علیه السلام) و نابود ساختن آن کوشش کردند تا بلکه ببینند ایوب (علیه السلام) شکرگزاری نمی کند و ایمانش به خدای یکتا سست شده است. شیطان و پیروانش در مدت کوتاهی تمام ثروت ایوب(علیه السلام) را به باد دادند و حیواناتش نابود شدند. کشتزارهای سبز و خرم خشک شد و ایوب (علیه السلام) در فاصله کمی تهیدست و نیازمند گردید.
آنگاه ابلیس بصورت پیرمردی ناتوان و حکیمی باتجربه درآمد و به ایوب گفت: آتش، تمام ثروت تو را به باد داد، زراعت و کشتزارهایت سوخت و دامهایت همه از بین رفتند. مردم نیز از این ماجرا که ایوب (علیه السلام) گذشته بود حیران شده و می گفتند: ایوب در عبادت خویش مغرور شده بود، دیگری می گفت: اگر خدا می توانست شر را از کسی دفع کند چرا از ایوب دفع ضرر نکرد، او که بسیار پرهیزگار بود.
شیطان فکر می کرد ایوب به محض شنیدن خبرهای وحشتناک ایمانش متزلزل می گردد ولی ایمان ایوب(علیه السلام) قویتر از آن بود که چنین ماجراهایی بتواند ایمانش را سست نماید لذا در مقابل ابلیس گفت: این نعمتها امانتی بود که خداوند آنرا بازگرفت، ما از نعمتهای پروردگار مدتها بهره مند بودیم خدا را سپاس می گویم بر آنچه که به من عطا فرمود و نیز آن را بگرفت، خداوند مالک روی زمین و آسمانهاست، بهر کس که بخواهد نعمت می دهد و از هر کس که بخواهد می گیرد، هر که را بخواهد عزیز می گرداند و هر که را بخواهد ذلیل می نماید، آنگاه در برابر عظمت پروردگار به سجده افتاد و خدای را سپاس و شکرگزاری کرد.
شیطان که به هدف خود نرسیده بود به درگاه خدا بازگشت و تصمیم گرفت نقشه جدیدی برای گمراه نمودن ایوب طرح کند و لذا به پروردگار عرض کرد: ایوب که در مقابل از دست رفتن مال و منال شکایتی نکرد و صبر نمود از این جهت است که او علاقه ای به مال دنیا ندارد و اگر در براب مصیبت شکر کرد از این روست که دلگرمی به فرزندان خویش دارد، زیرا امیدوار است که فرزندانش یاور او هستند و بالاخره مال از دست رفته را جبران می کنند ولی هر گاه مرا بر جان فرزندانش مسلط سازی، من یقین دارم که کفر خواهد ورزید و از کفار خواهد شد، چون هیچ مصیبتی همچون از دست دادن فرزند نیست.
خدای تعالی فرمود: اکنون ترا بر فرزندان ایوب مسلط ساختم ولی مطمئن باش ذره ای از ایمانش نخواهد کاست.
بار دیگر شیطان یارانش را فرا خواند و به جایگاه فرزندان ایوب(علیه السلام) که در قصر مجللی بودند رفت و پایه های قصر را چنان متزلزل ساخت که سقف ها فرو ریختند و دیوارها بر سر فرزندان ایوب(علیه السلام) فرو ریخته و همه آنها در خون خود غلطیدند و همگی زیر آوار جان دادند.
شیطان پس از این کار بصورت مردی نزد ایوب(علیه السلام) رفت و گفت: اگر امروز می بودی و می دیدی که چگونه فرزندانت زیر آوار بماندند و چگونه استخوانهای فرزندان عزیزت در هم شکست پس بدان که خداوند عبادت تو را به حساب نیاورد و پاداش عبادت تو را نداد.
ایوب(علیه السلام) از شنیدن این خبر اشکش جاری شد و در جواب گفت: خداوند این نعمات را عطا فرمود و او نیز باز پس گرفت پس شکر او هم در دادن و هم در گرفتنش بر ما واجب است، باز هم او را سپاس می گویم، آنگاه به سجده افتاد و خدا را شکر کرد.
آتش خشم شیطان بیشتر شد بار دیگر بسوی خدا عرض کرد: پروردگارا! مال و فرزندان ایوب از بین رفت ولی ایوب در کمال سلامت و تندرستی بسر می برد و به امید آن ترا عبادت می کند که روزی بتواند آنچه که از دست داده دوباره بازیابد. از اینرو هر گاه مرا به جسم او مسلط سازی و اجازه دهی که من صحت و سلامت ایوب را از وی بگیرم و او را به چنگال بیماریها بیندازم شک ندارم که ناسپاسی تو را خواهد گفت و به درمان درد خود مشغول خواهد گشت و از یاد تو غافل خواهد ماند.
خداوند برای آنکه ایوب (علیه السلام) را بعنوان نمونه کامل ایمان و بندگی و صبر و شکر به مردم دنیا معرفی کند تا مایه عبرت آیندگان شود و مصیبت زدگان و بیماران از او عبرت گیرند و در دنیا سربلند و در آخرت مقامش بالا رود لذا به ابلیس فرمود: ترا بر بدن ایوب(علیه السلام) نیز مسلط ساختم ولی جان و دل و زبان و عقلش را نه زیرا اینها ایمان و جلوه گاه دین و مظهر عرفان ایوب(علیه السلام) است.
شیطان به کار خود مشغول شد و او را مریض و ناتوان ساخت و وی در بستر بیماری افتاد، روز به روز لاغر می گشت و چهره اش زرد و ضعیف گردید. چنان دردی بدن او را فرا گرفت که از فرط درد نمی توانست به خواب رود در طول این بیماری دوستان و آشنایانش از کنارش پراکنده شدند و همه او را ترک کردند جز همسر مهربانش که در این وضع همدم و مونس همسرش ایوب پیامبر(علیه السلام) بود.
سالها بر این وضع گذشت و ایوب (علیه السلام) روز به روز بیماریش سخت تر می شد تا آنکه از او جز پوست و استخوانی نماند ولی از شکر خداوند غافل نبود.
شیطان پلید که تیرهایش به خطا خورده بود در کار خود فروماند، یاران خود را فراخوانده و گفت چه باید کرد؟ من که همه چیز ایوب را از او گرفتم، مال و اولاد او از بین رفت، زیبائیش با بیماری وی محو شد، دوستانش از کنار او رفتند ولی باز هم حمد خداوند را بجا
می آورد.
یکی از شیاطین گفت: تو چگونه حضرت آدم را فریب دادی و او را از بهشت بیرون کردی؟
ابلیس گفت: من بوسیله همسر او بر وی مسلط شدم. گفت: پس چرا ایوب را بوسیله همسرش گمراه نمی کنی. ابلیس امیدوار شد و بسوی همسر ایوب رفت و بصورت مردی درآمد و به همسر ایوب گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: آن شوهر من ایوب (علیه السلام) است که از شدت درد و ضعفف و بیماری نزدیک به آن است که جان از بدنش خارج شود سالهاست که با بیماری دست به گریبانست. شیطان سعی به گمراه نمودن همسر ایوب نمود و گفت: آن خوشیها و نعمتهای قبل یادت می آید که چگونه در ناز و نعمت بودی و فرزندانی داشتی، اکنون در مصیبت و بیماری شوهرت روزگار می گذرانی.
همسر ایوب(علیه السلام) نزد شوهر خود رفت و گفت: تا چه زمانی خداوند تو را عذاب می دهد؟ ثروت، فرزندان، دوستان و جوانی تو چه شد و چرا از خدا نمی خواهی که از این بلا تو را نجات دهد؟
ایوب(علیه السلام) گفت: روزگاری که در ناز و نعمت بودیم و اولادان بسیار داشتیم چند سال بود؟ زن گفت: هشتاد سال، ایوب(علیه السلام) گفت: چند سال است که در زنج و محنت بسر می بریم؟ همسرش گفت: هفت سال.
ایوب پیامبر گفت: من از خداوند شرم دارم که بیش از آنکه روزگار بلا با دوران نعمت برابر گردد رفع گرفتاری خود را از او بخواهم ولی بدان شیطان تو را فریب داده است پس بدان اگر از بیماری رهائی یابم صد تازیانه به تو خواهم زد و از این به بعد در کارها از تو کمک نمی خواهم تا خداوند اراده خود را بر من جاری سازد.
ایوب(علیه السلام) چون خود را تنها دید از روی تضرع و درخواست دست به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: خدایا، رنج و بیماری و گرفتاری و مصیبت، مرا فرا گرفته تو ارحم الراحمینی، پروردگارا شیطان رجیم مرا سخت آزار می دهد شرش را از من دفع فرما.
خداوند دعای ایوب(علیه السلام) را به اجابت رساند و به او وحی کرد که پای خود را به زمین بکوب تا چشمه ای زلال روان شود پس از آب چشمه بنوش و خود را با آب چشمه بشوی تا تندرست گردی.
ایوب(علیه السلام) به فرمان الهی عمل کرد زخمهای او بهبود یافت و بیماری از بدنش رخت بربست و کاملترین سلامتی به او بازگشت.
همسر ایوب(علیه السلام) نزد وی آمد و بجای ایوب بیمار و ناتوان، جوانی خوش سیما و نیرومند مشاهده کرد، چنانچه او را نشناخت ولی پس از آنکه متوجه شد ایوب پیامبر(علیه السلام) سلامتی خود را بازیافته دست به گردنش انداخت و شکر خدا را بجا آورد و سپس خداوند به ایوب فرمود: برای آنکه به وعده ات وفا کنی و گفته بودی که اگر از بیماری نجات یابم صد تازیانه به همسرم خواهد زد، به جهت آنکه همسرت زنی باایمان و در این روزگار با تو همدردی کرده ناراحت نشود صد عدد چوب نازک تهیه کن و آن را به آهستگی و آرام به همسرت بزن تا آزرده نگردد و خُلف وعده نیز نکرده باشی.
و خداوند به جهت صبر ایوب(علیه السلام) و سپاسگزاری وی در درگاه خداوند بار دیگر اموال و ثروت او را به وی بازگرداند و فرزندانش را زنده کرد و فرزندان دیگری نیز نصیب وی گردانید تا آیندگان بدانند که ایوب(علیه السلام) نمونه کامل صبر و ایمان است

 

[ یک شنبه 7 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 636
[ یک شنبه 6 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 635

داستان شماره 635

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا


بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد
به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید
ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.
زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست
هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت
سبحان من جعل الملوك عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید
یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران
یوسف گریه كرد و بعد پرسید
آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.
یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى
یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت
روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟
حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،
چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت
هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم

[ یک شنبه 5 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 18:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 634

داستان شماره 634

راز سلامتی


بسم الله الرحمن الرحیم
 عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد. آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت و درخواست معالجه از او نكرد. پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ­ام ولى در اين مدت، كسى به من توجه نكرد تا خدمتى را كه بر عهده من است، انجام دهم
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين مردم مسلمان در زندگى شيوه ­اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمی خورند و وقتى كه مشغول غذاخوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده ­اند، دست از غذا برمی دارند. از اين رو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند
پزشك گفت: راز مطلب را يافتم، همين شيوه موجب تنگدستى من شده است، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد و از محضرش ‍ رف
ت

[ یک شنبه 4 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 18:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 633

داستان شماره 633

 

عزرائیل و حضرت موسی ( داستان قبض روح حضرت موسی 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی عزرائیل نزد موسی (ع)آمدف،موسی(ع)پرسید:برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل:برای قبض روحت.
موسی:ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل:مهلتی در کار نیست.
موسی(ع)به سجده افتاد و ازخدا خواست تا به عزرائیل بفرماید،مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود:«به موسی (ع)مهلت بده»،عزرائیل مهلت داد.
موسی(ع)نزد مادرش آمد و گفت:«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت:چه سفری؟
موسی:سفر آخرت.
مادر گریه کرد.
موسی(ع) نزد همسرش آمد،کودکش را در دامن همسرش دید،با همسر وداع کرد کودک دست به دامن موسی(ع)زد و گریه کرد،دل موسی از گریه ی کودکش سوخت و گریه کرد،خداوند به موسی(ع)وحی کرد:«ای موسی!تو به درگاه ما می آئی این گریه و زاریت چیست؟
موسی(ع) عرض کرد:«دلم به حال کودکانم می سوزد».
خداوند فرمود:"ای موسی دل از آنها بکن من از آنها نگهداری می کنم،وآنها را در آغوش محبتم می پرورانم."
دل موسی(ع)آرام گرفت و به عزرائیل گفت:جانم را از کدام عضو می گیری؟
عزرائیل:از دهانت.
موسی:آیا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می گیری؟
عزرائیل:از دستت.
موسی:آیا از دستی که الوات تورات را گرفته است؟
عزرائیل:از پایت.
موسی:آیا از پایی که با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی(ع)داد،موسی(ع)آن را بو کرد و جان سپرد.
فرشتگان به موسی (ع)گفتند:"ای کسی که در میان پیامبران،از همه راحتتر مُردی،مرگ را چگونه یافتی؟"
موسی(ع)گفت:"مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکَنند یافتم

[ یک شنبه 3 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 632

داستان شماره 632

داستان حضرت صالح (ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت صالح از پيامبران عظيم الشاني است كه نام مباركش نه بار در قرآن ذكر شده است.ايشان در 16 سالگي به پيامبري مبعوث وتا 120 سالگي به ارشاد قومش پرداخت ولي جز اندكي به او ايمان نياوردند.ايشان 280 سال عمر كرد وقبرش در وادي السلام نجف ميباشد.

رسالت حضرت صالح
خداوند بنده خود صالح را به ميان قوم ثمود فرستاد تا آنها را از گمراهي وبت پرستي نجات دهد .حضرت صالح از راههاي گوناگون به ارشاد قومش ميپرداخت وآنها را به پرستش خداي يگانه دعوت مينمود اما قوم ثمود به او ايمان نمي آوردند وبه پرستش بتهاي 70 گانه خود مشغول بودند.يكي از عادات آنها زياده روي در خوردن وآشاميدن وساختن بناهاي مجلل بود.اما صالح آنها را از اينكار منع ميكرد وبه ارشاد آنها ميپرداخت.اما قومش به جاي تمكين از او وي را به هذيان گوئي متهم مي كردند.آنها از صالح خواستند تا معجزه اي بياورد تا دليلي بر حقانيتش باشد.از اينرو خداوند معجزه اي روشن براي آنها آورد.

معجزه حضرت صالح

حضرت صالح عاقبت از ارشاد قومش مايوس شد وبه آنها پيشنهادي كرد.او به مردم گفت كه من از خداي شما چيزي درخواست ميكنم كه اگر اجابت كرد من از ميان شما ميروم وشما نيز از خداي من درخواستي كنيد.قوم ثمود اين پيشنهاد را قبول كردند.بنا شد اول صالح از بتها درخواستي نمايد.روز وساعت تعيين شده فرا رسيد ومردم به كنار بتها رفته وغذاهاي خود را به پاي آنها ريخته وسپس به عنوان تبرك مصرف كردند.حضرت صالح نيز به آن مكان رفته ودرخواست خود را از بت بزرگي درخواست نمود.اما بت هيچ جوابي به اونداد.مردم از صالح خواستند درخواست خود را از بتي ديگر بخواهد واو چنين كرد اما باز هم هيچ صدايي از بت نيامد .روز اول اينگونه سپري شد وآبروي مردم وبتها نزد صالح رفت.در روز دوم قرار شد مردم از حضرت صالح درخواستي نمايند.درخواست آنها اين بود كه يك ناقه كه بچه 10 ماهه اي در شكم دارد از دل كوهي بيرون آيد.بنا به درخواست صالح خداوند ناقه اي را از دل كوهي بيرون آورد كه موجب تعجب همگان شد.باز به درخواست مردم ناقه در همان دم بچه اي را به دنيا آورد.آن 70 نفر تصميم گرفتند ماجرا را به اطلاع قوم خود برسانند اما در ميانه راه 64 نفر مرتد شدند كه از افراد باقي مانده نيز بعدا يك نفر ديگر كافر شد و هم نيز ناقه را پي نمود وفقط 5 نفر ايمان آوردند.

اين ناقه مدتها در  ميان قوم به چرا وزندگي پرداخت ودر نتيجه اشراف تصميم به قتل ناقه گرفتند وتوصيه هاي صالح نيز هيچ اثري بر آنها نگذاشت.


نقشه قتل صالح

نه نفر از قوم صالح كه در فساد ل حضروتباهي جلوتر از بقيه بودند تصميم به قتل صالح گرفتند.نقشه آنها اين بود كه زمانيكه صالح براي عبادت به غاري در كوه حجر ميرود او را به صورت مخفيانه به قتل برسانند وسپس خانواده او را نيز نابود نمايند واگر كسي نيز سوال كرد اظهار بي اطلاعي كنند.اما در زمانيكه قصد عملي كردن نقشه خود را داشتندبه اراده خداوند تخته سنگي بر سر آنها فرود آمد وآنها را نابود كرد.

چگونگي كشتن ناقه صالح

بنا به روايتي از كعب نقل شده كه زني بنام ملكاء كه در ميان قوم صالح زندگي ميكرد وداعيه فرمانروائي داشت به صالح حسادت ميكرد.براي همين تصميم به قتل ناقه صالح گرفت.در آن زمان دو نفر زن بدكاره زندگي ميكردند كه با دو مرد رابطه داشتند.ملكاء به سراغ آن دو زن رفت واز آنها خواست كه اگر اين دفعه آن دومرد براي .... آمدند به آنها تمكين ندهند مگر به شرط كشتن ناقه وآن دو زن نيز چنين كردند واينگونه بود كه آن دو مرد به همراه 7 نفر ديگر نقشه قتل ناقه را عملي كردند وپس از كشتن ناقه گوشت آن نيز ميان قوم تقسيم شد.
بعد از اين ماجرا هر كسي گناه را به دوش ديگري مي انداخت.صالح به آنها گفت كه اگر بچه ناقه را سالم به نزد من بياوريد شايد عذاب الهي از شما برداشته شود اما آنها هر چه گشتند اثري از او نيافتند.


سرنوشت قوم ثمود
قوم ثمود با بي شرمي به نزد صالح رفتند وبه او گفتند اگر تو فرستاده خدايي پس عذابي كه به ما وعده داده بودي عملي كن.خداوند به صالح گفت كه تا سه روز ديگر عذاب من نازل خواهد شد.
بنا به پيشگوئي صالح روز اول چهره كافران زرد ودر روز دوم سرخ ودر روز سوم سياه  شد وسپس جبرئيل بر آنها نازل شد وبا صيحه اي بلند پرده گوش آنها پاره وقلبشان شكافته وجگرهايشان متلاشي شد.صبح آن شب نيز خداوند صاعقه اي بر آنها فرستاد وتاروپودشان را نيست ونابود نمود.همه نابود شدند به جز صالح وافراد با ايماني كه به او ايمان آورده بودند.

[ یک شنبه 2 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 631

داستان شماره 631

داستان حضرت لوط ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان پیامبران حضرت لوط(ع) و قوم لوط(1

واژه (( لوط )) در اصل از لاط يلوط گرفته شده وبه معني ارتباط قلبي است و در زبان عرب جمله الولد الوط به معنى بچه‏ى در رحم است(1) كه به كبد چسبيده باشد. بنابراين اين پيامبر خدا كه پيوند محكم قلبي با خدا داشت با نام لوط خوانده ميشد و به عكس او قومش به لواط وارتباطهاي نامشروع آلوده بودند.
حضرت لوط (ع)از خويشان حضرت ابراهيم (ع) بود مطابق پاره اي از روايات برادرزاده يا پسر خاله ابراهيم (ع) بود و طبق بعضي از روايات برادر حضرت ساره همسر ابراهيم (ع) بود.(2
هنگامي كه حضرت ابراهيم(ع)درسرزمين بابل (عراق كنوني)مردم را به يكتاپرستي دعوت نمود لوط نخستين مردي بود كه در آن شرايط سخت به ابراهيم (ع)ايمان آورد وهمواره در كنار ابراهيم (ع)بود و يگانه يار ياور ابراهيم (ع) در دوران مبارزات او با نمرود به شمار مي آمد(3) چنانكه ساره نخستين زني بود كه به ابراهيم(ع)ايمان آورد
لوط چنانكه ظاهر امر نشان ميدهد در همان بابل به دنيا آمد و پس از اعتقاد به حقانيت آيين ابراهيم (ع) ازمبلغين ومدافعين اين آيين بود و در اين مسير به مقام ارجمندي ازنبوت و رسالت رسيد كه خداوند ( درآيه 133صافات ) مفرمايد: همانا لوط از رسولان بوداز امام باقر(عليه السلام) نقل شده است :حضرت لوط درميان قوم خود سي سال سكونت كرد وآنها را به سوي خدا دعوت كرد واز عذاب الهي بر حذر داشت.
در قرآن 27 بار سخن از حضرت لوط (ع) به ميان آمده و او را به عنوان يكي از پيامبران مرسل وصالح خوانده كه در برابر قوم سركش وشهوت پرستي قرار داشت وآنها را به آيين حضرت ابراهيم (ع) فرا ميخواند ولي آنها از اطاعت دستورهاي او سرپيچي ميكردند.
لوط مردي سخي بزگوار ومهمان دوست بود ومقدم مهمان راگرامي ميداشت. زندگي لوط (ع) با قومش چنانچه كه خاطر نشان مي شود از درد ناكترين وتلخترين زندگي ها بود كه آن مرد خدا با كمال مقاومت تحمل كرد وبه مسئوليت ارشادي خود ادامه داد.
ابراهيم(ع) از شهر حَرّان، واقع در شمال سرزمين بين‏النهرين مهاجرت نموده و به همراهى همسر و كسانى كه به او گرويده بودند، و در رأس آنها برادرزاده‏اش لوط بن هاران به فلسطين آمد.
بعد از آن كه قحطى و خشك‏سالى فلسطين را فرا گرفت، ابراهيم به همراهى لوط رهسپار مصر گرديدند و پس از آن كه فشار قحطى فروكش نمود از مصر بازگشتند، در حالى كه گوسفندان زيادى را كه پادشاه مصر بدان‏ها داده بود، به همراه داشتند، و از آنجا كه چراگاه‏ها براى گوسفندان فراوان آنها، گنجايش نداشت، و سبب اختلافاتى ميان شبان‏هاى ابراهيم و لوط شده بود.ابراهيم(ع) مصلحت ديد كه براى رفع اختلاف، زمين‏ها را با لوط تقسيم كند. به لوط پيشنهاد كرد، جايى را كه مورد پسند اوست، انتخاب كند، و او سرزمين اردن - كه دو شهر سَدوم و عَموره در آن قرار داشتند - و اطراف آنها را انتخاب كرد و در شهر سدوم اقامت گزيد

امام باقر (عليه السلام ) در اين باره مي فرمايد :قوم لوط بهترين خلق خدا بودند و يكي از كارهاي نيك آنان اين بود كه در انجام كار خير متحد بودند و همه اقدام به آن مي كردند.
شيطان به كارهاي نيك آنان حسد برد و براي به انحراف كشيدن آنان سعي فراواني نمود و پي فرصت مي گشت تا اينكه به فكر افتاد اول بايد زراعت و كشاورزي مردم را خراب كند و ميوه هاي آنان را تباه نمايد وبه چنين كاري مشغول شد.
مردم هر صبح كه به باغ و مزرعه خود ميرفتند مشاهده ميكردند زمين شان خراب و ميوه ها يشان تباه شده است.
مردم باهم گفتند: بايد كمين كنيم و آن كسي كه زراعت ما را خراب ميكند شناسايي نماييم و مجازاتش كنيم. وقتي كه كمين كردند ديدند پسر جواني زيبا و خوش رو و خوش لباس آمد و مشغول خراب كردن زراعت و ميوه هاي آنان شده. مردم او را دستگير كرده و گفتند: اي جوان آيا تو زراعت ما را خراب مي كني و حاصل ما را تباه مي كني؟او با كمال جرئت و شجاعت گفت : بلي من هستم كه هر شب باعث خرابي زمين و از بين بردن محصول شما مي شوم .
مردم همه متفق شدند كه بايد اين خرابكار را به قتل برسانند و او را به شخصي سپردند كه شب را از او نگه داري كند و فردا صبح جمع شوند او را اعدام كنند. آن شخص جوان را به خانه برد و در رختخابي در اتاق خود خواباند.
نيمه شب آن جوان شروع به فرياد و گريه نمود و به صاحب خانه گفت : من هر شب روي شكم پدرم مي خوابيدم وامشب تنها هستم و مي ترسم " صاحب خانه كه بي خبر از همه جا گفت : نترس بيا و امشب هم روي شكم من بخواب آن ملعون با صاحب خانه كاري كرد كه او را مجبور به لواط نمود اول دستور داد كه صاحب خانه با او لواط كند و بعد هم خود با صاحب خانه لواط كرد و فرار نمود.
صبح مردم جمع شدند كه آن جوان خراب كار اعدام كنند صاحب خانه داستان شب گذشته را براي آنان تعريف كرد.
و از آن پس مردم هم اين عمل را ياد گرفته وبا همديگر انجام دادند وكار به جايي رسيد كه زنان خود را رها كرده و به پسر بچه ‏ها روى آوردند و هر كس كه وارد شهرشان مي شد با او همين عمل زشت لواط را انجام ميدادند.
وقتي شيطان فهميد كه مردم با اين عمل زشت عادت كرده اند و ديگر سراغ زنان نمي روند به فكر افتاد كه زنان آنها را نيز منحرف كند.در اينجا خود را به شكل دختري زيبا درآورد وپيش زنان آنها رفت و گفت شنيده ام مردان شما زنان خود را رها كرده اند و با هم عمل زشت لواط انجام ميدهند.
گفت : بلي چنين است و مدت ها است كه مردان ما ديگر سراغ زنانشان نمي آيند و به عمل زناشويي با ما را ترك كردند.
بعد گفت : حال كه مردان شما باهم عمل لواط انجام ميدهند شما زنان هم با يكديگر عمل مساحقه ( همجنس بازي زن با زن ) را انجام دهيد و بعد از آن كه زنان هم به اين عمل عادت كردند.(4)
قريه قوم لوط سر راه مردمى بود كه به شام و مصر سفر مى كردند و چون كاروانى بر آنها مى گذشت از آنها پذيرايى مى كردند؛ چون اين ماجرا ادامه پيدا كرد از روى بخل و خستى كه داشتند در فكر چاره اى افتادند و بخل موجب شد كه چون ميهمانى بر آنها وارد مى شد با او لواط مى كردند، بى آنكه شهوتى به اين كار داشته باشند. اين عمل را با مردم انجام مى دادند تا كسى به سرزمين آنها وارد نشود. همين سبب شد كه پاى مسافران از آن سرزمين قطع شود و ديگر كسى به آنجا نيايد.عده‏اى از مردم از اين وضع بسيار پست ناراحت شده و به حضور ابراهيم (عليه السلام) آمدند و به شكايت كردند، ابراهيم حضرت لوط را به عنوان مبلغ به سوى آنها فرستاد تا آنها را نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت برحذر دارد.
لوط به سوى اين قوم (كه در شهرهاى سدوم و عمورا و ادوما و صاعورا و صابورا) بودند روانه شد.(6)
شيطان معلم و تعليم دهنده لواط و مساحقه (همجنس بازي مرد با مرد و زن با زن) است تا زمان حضرت لوط كسي همجنس بازي را نمي دانست و اول كسي كه آن را به قوم لوط تعليم داد شيطان بود.(7)
حضرت علي از رسول خدا (ص) نقل مي كند كه آن حضرت فرمود : خداوند متعال وقتي آدم را امر كرد كه از بهشت فرود آيد او وزوجه اش با هم فرود آمدند. ابليس هم فرود آمد در حالي كه همسري نداشت اولين كسي كه باخود لواط كرد همان ابليس بود فرزندان او از خودش به وجود آمدند. اما ذريه آدم از زوجه وهمسر او است خداوند به آدم و همسرش خبر داد كه شيطان دشمن قسم خورده شما مي باشد.(8)
در حديثي گفته شده است كه خداوند ابليس را خلق نمود و در ران راست او آلت مردانگي ودر ران چپ او آلت زنان را قرار داد. او وقتي مي خواهد صاحب فرزندي شود رانهاي خود را به هم مي مالد و با خود جفت گيري ميكند در هربار وهر روز ده تخم مي ريزد و از هر تخمي هفتاد شيطان پديد مي آيد


1-) مفردات راغب (لوط) ص 456.
2-سفينة البحار ج 2 ص 516 - سرگذشت لوط در بحار ط جديد ج 12 صفحه 140 تا 171 آمده است.
3-فامن له لوط و قال انى مهاجر الى ربى (عنكبوت – 26
4- ثواب الاعمال ، ص 255.
5- علل الشرايع ، ص 183.
6-بحار ط جديد ج 12 ص 163 و 155.
7- علل الشرايع ، ج 2، ص 233، بحار، ج 93، ص 306.
8-بحارالانوار ج 63 ص 264
9-بحارالانوار ج 63 ص 306


داستان پیامبران حضرت لوط(ع) و قوم لوط(2)
مأموريت لوط براى هدايت مردم فلسطين‏
لوط و خواهرش ساره (كه همسر ابراهيم بود) همراه ابراهيم از بابل پايتخت نمرود، بيرون آمدند و به فرمان خدا به سوى سرزمين پر بركت از نظر معنوى و مادى يعنى فلسطين روانه شدند و از سيطره‏ى ظالمانه‏ى نمروديان نجات يافتند.
ابراهيم همراه ساره و هاجر و لوط به سرزمين فلسطين و شامات رسيدند، اين سرزمين، بسيار پر درخت و آباد بود، و مردم آن از انواع نعمتهاى الهى برخوردار بودند.
ابراهيم و ساره و هاجر در بيابانى كنار راه عمومى يمن و شام و... سكنى گزيدند، هر كسى كه از آنجا مى‏گذشت، ابراهيم او را به توحيد و آئين حق دعوت مى‏كرد و خبر آتش افكندن او و نسوختنش، در دنيا شايع شده بود، بعضى به او مى‏گفتند: با آئين شاه (نمرود) مخالفت مكن، زيرا او مخالفانش را مى‏كشد، اما ابراهيم به راه خود ادامه مى‏داد.
يكى از كارهاى ابراهيم اين بود كه هر كس از كنار خيمه‏اش رد مى‏شد، او را مهمان مى‏كرد، و در محل سكونت او تا هفت فرسخ، شهرها و روستاهاى پر از نعمت و درخت ميوه وجود داشت. و وفور نعمت در همجا به چشم مى‏خورد و هر كس از مسافرين از اين شهرها مى‏گذاشت بدون جلوگيرى، از ميوه درختان مى‏خورد.ابليس كه در كمين انسانها است، بخصوص اگر غرق در وفور نعمت باشند، زودتر مى‏تواند آنها را فريب داده و غافل سازد، از عيش و نوش مردم استفاده كرد و به آنها لواط را ياد داد، نخست خودش بصورت انسانى آماده شده كه با او لواط كنند و كم‏كم اين كار زشت شايع و عادى گرديد، بطورى كه مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا مى‏كردند.
عده‏اى از مردم از اين وضع بسيار پست ناراحت شده و به حضور ابراهيم (عليه السلام) آمدند و به شكايت كردند، ابراهيم حضرت لوط را به عنوان مبلغ به سوى آنها فرستاد تا آنها را نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت برحذر دارد.
لوط به سوى اين قوم (كه در شهرهاى سدوم و عمورا و ادوما و صاعورا و صابورا) بودند روانه شد(1)
ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين به فاصله 8 فرسخ قرار گرفته‏اند آنها وقتى كه لوط را ديدند، گفتند كه تو كيستى؟ فرمود: من برادرزاده ابراهيم هستم، همان ابراهيمى كه شاه (نمرود) او را به آتش افكند، آتش نه تنها او را نسوزاند بلكه براى او سرد و گوارا شد، و او در چند فرسخى نزديك شما است.از خدا بترسيد، راه پاكى را بپيماييد اين كارهاى زشت را نكنيد، خدا شما را هلاك خواهد كرد، گستاخى به خدا نكنيد از او بترسيد و خوددار باشيد و خدا را از ياد نبريد...
گاه مى‏شد كه مردى از آن ديار عبور مى‏كرد، مردم زشت كار آن ديار به سوى او مى‏رفتند تا با آن عمل زشت لواط انجام دهند، لوط (عليه‏السلام) او را از دست آنها نجات مى‏داد...(دو


ازدواج لوط (عليه‏السلام)


يكى از سنت‏هاى صحيح آئين‏هاى حق، ازدواج است كه راه طبيعى براى ارضاع غريزه‏ى جنسى، و بقاى نسل مى‏باشد، لوط در همان محل مأموريت ازدواج كرد تا بلكه آنها نيز از اين روش پيروى كنند و از انحراف جنسى دست بردارند، ثمره‏ى اين ازدواج اين شد كه لوط پس از مدتى داراى چند دختر گرديد.
لوط همچنان به امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با فساد ادامه مى‏داد، اما بيانات مستدل لوط در آنها اثر نمى‏كرد، و اين جريانات سالها طول كشيد، تا اينكه به لوط گفتند اگر دست از سرزنش ما برندارى تو را تبعيد خواهيم كرد، در اين وقت بود كه ديگرى اميدى به اصلاح آنها نبود و آنها مستحق هيچ چيز، جز عذاب سخت الهى نبودند، از اين رو دل حضرت لوط كه سالها نسبت به آنها مهربان بود تا اينكه به سوى حق برگردند، ناراحت شد و بر آنها نفرين كرد.(سه


اشاره بعضى از كارهاى زشت قوم لوط


از كارهاى زشت قوم لوط گلوله‏پرانى با كمان، و هسته انداختن به يكديگر (و حتى در بعضى موارد شرطبندى مى‏كردند كه هسته به هر كسى خورد با او عمل زشت انجام دهند) و آدامس جويدن در معابر عمومى (براى جذب افراد بخاطر شهوترانى
و از جمله لباسهاى فاخر بلند مى‏پوشيدند (كه امروز رقاصه‏هاى دنيا در جهان غرب مى‏پوشند) و دكمه‏هاى كت و پيراهنشان را مى‏گشودند.(4) و قلم از بيان بعضى از زشتكاريهاى آنها شرم دارد، از جمله از كارهاى آنها اين بود كه راهها را براى زشتكارى مى‏بستند و آشكارا در معرض ديد مردم، منكرات را انجام مى‏دادند و در تفسير آيه 29 عنكبوت و تاتون فى ناديكم المنكر آمده: با همديگر در ملا عام كارهاى ركيك و زشت انجام مى‏دادند.(پنج
و در بعضى از تفاسير، كلمه منكر به هسته انداختن آنها تفسير شده كه آنهم به خاطر هوسهايشان بود.(شش
از آيات قرآن از جمله از آيه 28 سوره‏ى عنكبوت استفاده مى‏شود، كه زشتكارى قوم لوط به گونه‏اى زننده بود كه در ميان هيچ قوم و ملتى سابقه نداشت، چنانچه لوط به آنها گفت: انكم لتأتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين شما كار بسيار زشتى انجام مى‏دهيد كه احدى از مردم جهان، قبل از شما آن را انجام نداده است
به اين ترتيب آنها چون بنيانگذار اين فساد بودند، بار گناه كسانى را كه در آينده از آنها
پيروى مى‏كنند نيز به دوش خواهند كشيد، بى‏آنكه از گناه آنان چيزى كم شود.
از زشتكارى قوم لوط اينكه: كف دست بر پشت يكديگر مى‏زدند، كلمات زننده به همديگر
مى‏گفتند، بازيهاى بچه‏گانه داشتند، قماربازى مى‏كردند، با انواع آلات موسيقى سر و كار
داشتند، سنگ‏پرانى و متلك گفتن از كارهاى معمول آنها بود، و در حضور جمع خود را
برهنه مى‏كردند و...
حضرت لوط هرچه آنها را نصيحت كرد، در دل آن آلودگان و منحرفان اثر ننمود، پاسخ آنها به
حضرت لوط اين بود كه: ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين اگر راست مى‏گوئى عذاب
خدا را براى ما بياور.(هفت
لجاجت و هوسبازى آنها تا اين حد بود، و سرانجام حضرت لوط با قلبى آكنده از اندوه
گفت: پروردگارا مرا بر اين قوم مفسد، پيروز گردان.(هشت
نكته قابل توجه اينكه در حالات قوم لوط نوشته‏اند يكى از عوامل اصلى آلودگى آنها به
گناه زشت لواط آن بود كه آنها مردم بخيل بودند و چون شهرهاى آنها بر سر راه كاروانهاى
شام قرار داشت، آنها با انجام اين عمل، نسبت به بعضى از عابرين و مهمانان آنها،
مى‏خواستند آنها را از شهرهاى خود دور سازد، ولى كم‏كم اين عمل زشت در ميان
خودشان نيز رائج گرديد.(نه

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در مسجد مردى را ديد به طرف كسى هسته انداخت، فرمود: او لعنت است تا آن هسته به زمين بيفتد سپس فرمود: هسته انداختن از شيوه‏هاى قوم لوط است آنگاه آيه فوق (29 - عنكبوت) را خواند(10) و از كارهاى زشت آنها اين بود كه محل مدفوع خود را نمى‏شستند، و خود را از جنابت تطهير نمى‏نمودند و بسيار بخيل و دست بسته بودند، هرگز كسى را به غذا دعوت نمى‏كردند.(1یازده
آرى وفور نعمت شامات كه فرسخ در فرسخ پر از درختهاى ميوه‏دار بود و آنچنان درختها در ميان رفته بودند كه شعاع آفتاب به زمين نمى‏رسيد، به جاى اينكه آنها را شاكر خدا كند و به راه خداوند روند، اين چنين غرق در آلودگى شده بودند تا آنجا كه كسى جرات نداشت كه از شهرهايشان عبور كند، چرا كه اموال او را غارت مى‏كردند، و او را به آلودگى جنسى مى‏كشاندند.
حضرت لوط تا آن حد، مظلوم و تنها بود كه حتى نزديكترين فرد نسبت به او كه مى‏بايست رازدار و حافظ اسرار و همكارى صديق و صميمى براى او باشد، و او را در هدفش كمك كند، نه تنها او را يارى نمى‏كرد بلكه به مخالفت او اقدام مى‏كرد و با نشانه‏هائى بر مخالفان يارى مى‏نمود.(دوازده
لوط سى سال در ميان قوم خود همچون كوه ايستاد و در برابر آنها قيام كرد، و مكرر و هر روز آنها را با نصحيت و پند و استدلال و ترساندن از عذاب خدا، به سوى حق راهنمائى مى‏نمود و حجت را بر آنها تمام مى‏كرد. لوط همچون استادش ابراهيم مردى سخى و بزرگوار و مهمان‏نواز بود، هر كس بر او وارد مى‏شد با كمال احترام از او پذيرائى مى‏كرد.
ولى قوم او، مسافران و واردين غريب را كه مى‏ديدند، سنگ به سوى آنها انداخته، و هر كس كه سنگش به كسى اصابت مى‏كرد، اموالش را مى‏گرفت و با او عمل زشت انجام مى‏داد و سه درهم به عنوان غرامت مى‏پرداخت، و قاضى آنها به دادن اين سه درهم به مسافر مظلوم، قضاوت مى‏كرد
و بطور كلى آنها غرق در شهوات بودند، در مجالس عمومى با ساز و آواز و رقص و دانس و عريان درهم مخلوط مى‏شدند (همچون مواردى كه هم اكنون در كشورهاى غربى وجود دارد) و زشتكارى و كثافتكارى را آنها به جائى رساندند كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: زمين گريه كرد تا حدى كه اشكش به آسمان رسيد و آسمان گريه كرد تا حدى كه اشكش به عرش رسيد، آنگاه خداوند به آسمان فرمان داد كه آنها را سنگباران كند (كه شرحش خواهد آمد).(13)


)-1 بحار ط جديد ج 12 ص 163 و 155.
-2) بحار ط جديد ج 12 ص 163 و 155.
-3) بحار ط جديد ج 12 ص 155.
-4) بحار ط جديد ج 12 ص 151 - خصال ج 1، ص 160.
-5) سفينة البحار ج 1 ص 597.
-6) تفسير قمى ص 496.
-7) عنكبوت، 29.
-8) عنكبوت، 30.
-9) تفسير نمونه، ج 16 ص 254.
-10) تهذيب الاحكام شيخ طوسى (ره) ط جديد ج 3 ص 262.
-11) سفينه البحار ج 2 ص 516.
-12) بحار ط جديد ج 12 ص 115.
-13) سفينة البحار ج 2 ص 517 -


در اينجا ذكر اين مطلب بجا است كه در اسلام عمل لوط از گناهان كبيره است، و حد آن براى هر دو در صورتى كه از روى اختيار بوده يا اعدام با شمشير (و اسلحه ديگر) است و يا دست و پاى او را بستن از كوه به طرف زمين پرت كردن و يا در آتش، سوازندن است، و ضمنا مادر و خواهر و دختر كسى كه لوط داده بر لوط كننده حرام ابدى مى‏شود.
در حالى كه اسلام اين چنين با اين عمل زشت، بر خورد شديد كرده، دنياى غرب از جمله انگستان آنچنان در شهوت‏پرستى، مسخ شده است كه همجنيس بازى و حتى جواز ازدواج پسر با پسر را در مجلس شوارى خود به تصويب رسانده‏اند، با توجه به اين مطلب در قرن بيستم، ديگر جاى تعجب نيست كه در زمان لوط آنچنان غوطه ور در آلودگى بودند!


لوط در قرآن‏


در بررسى اين آيات مى‏بينيم: لوط نسبت به قومش دلسوز بوده، و آنها را مكرر با بيان مهرآميز و منطق و استدلال دعوت به صراط مستقيم كرده، و از كارهاى زشت، سرزنش مى‏نموده است (شعراء 161 - نمل 54 - عنكبوت، بیست و هشت
ولى پاسخ قومش جز تكذيب رسولان، و لجاجت و مخالفت و ادامه زشتكارى نبوده و حتى لوط و خانواده‏اش را تهديد به تبعيد و اخراج مى‏كردند (نمل، 56 - شعراء، صدو شصت و هفت
همسر لوط همچون همسر حضرت نوح، دو همسر بد بودند كه بجاى همكارى با شوهر، با مخالفان همكارى مى‏كردند (تحريم - ده
لوط در شايستگى به جائى رسيد كه خداوند مقام رسالت را به او داد (صافات - 133) و به او حكمت و داورى و بينش و علم مخصوصى عنايت فرمود (انبياء - صدو هفتادو چهار
اكنون در اينجا به ترجمه آيه 160 تا 175 كه گوشه‏اى از برخورد حضرت لوط با قومس را بيان مى‏كند و همين نمونه نشانگر لجاجت و آلودگى قوم لوط، و مظلوميت و مقاومت لوط (عليه السلام) است توجه كنيد
قوم لوط رسولان خدا را تكذيب كردند
هنگامى كه برادرشان لوط(1) به آنها گفت آيا پرهيزكارى را پيشه خود نمى‏سازيد؟ من براى شما رسول امينى هستم. تقواى الهى پيشه كنيد و از من پيروى نمائيد من از شما پاداشى نمى‏خواهم، پاداش من نزد پروردگار جهانيان است.آيا در ميان جهانيان، شما به سراغ جنس ذكور مى‏رويد (چه كار زشتى؟!) و همسرانى را كه خدا براى شما آفريده است رها مى‏كنيد، راستى شما قوم تجاوزگرى هستيد
قوم لوط در پاسخ گفتند
اى لوط اگر از اين گفتار دورى نكنى، از اخراج‏شوندگان خواهى بود
لوط گفت: من (به هر حال) دشمن شما هستم
پروردگارا من و خاندانم را از آنچه اينها انجام مى‏دهند، رهائى بخش ما او و خانواده مؤمنش را نجات داديم جز پيره‏زنى كه در ميان آن گروه باقى ماند (اين پيره‏زن همسر لوط بود كه از نظر عقيده و مذهب با قوم گمراه بود و هرگز به لوط ايمان نياورد) سپس ديگران را هلاك كرديم و بارانى (از سنگ) بر آنها فرو فرستاديم، چه باران بدى بود اين باران انذارشدگان
در اين ماجرا(ى قوم لوط و سرنوشت شوم آنها) آيتى است اما اكثر آنها ايمان نياوردند و پروردگار تو عزيز و رحيم است
سپس به سوى خدا رو كرد و گفت: پروردگارا من و خانواده‏ام را از آنچه اينها انجام مى‏دهند نجات بده
خداوند نيز دعاى اين پيامبر صالح را بر آورد، او و اهل او را نجات داد، و بقيه را با سخت‏ترين عذاب و مجازات نمو كه بعداً خاطر نشان خواهد شد
آرى اين است سرانجام بدكاران زشت عمل، كه به سخن مردان صالح گوش نمى‏دهند و به بيراهه‏ها مى ‏روند


پی ‏گيرى لوط در مورد هدايت مردم و لجاجت قوم‏


حضرت لوط، سالها به نصيحت پرداخت، و سى سال آنها را به سوى فضائل معنوى و
انسانى و توحيد دعوت كرد، اما آن آلودگان از خدا بى‏خبر، انحراف و آلودگى را از حد
گذراندند، تا آنجا كه حتى توسط جاسوس خود (همسر لوط) اگر آگاه مى‏شدند كه لوط،
مهمان تازه وارد دارد، به خانه مى‏ريختند و به مهمانان تجاوز مى‏كردند.
لوط اين بنده‏ى مظلوم در برابر اين ظالمان لجوج و نادان، چاره‏اى جز اين نداشت كه با دل
پر درد و چشم پر اشك، آنها را نفرين كند(2) با اينكه بارها به آنها گفته بود كه اگر اين
وضع را ادامه دهيد، سرانجامش عذاب سخت الهى است آن كوردلان غافل، از مهلت ها و
فرصتها استفاده نكردند و همچنان به انحطاط اخلاقى و بى‏ناموسى خود ادامه دادند... تا
اينكه به فرمان خدا فرشتگان عذاب به سوى زمين پر گشودند، اينها كه 3 نفر يا نه نفر يا
11 نفر (به اختلاف روايات) بودند از فرشتگان مقرب الهى بودند و حضرت جبرئيل امين نيز

در ميانشان بود، به صورت بشر نخست به عنوان مهمان بر ابراهيم وارد شدند(سه
ماجراى برخورد با ابراهيم در قرآن از جمله در سوره‏ى هود آيه 69 تا 83 آمده است.

خلاصه ماجرا اينكه:اين فرشتگان به صورت بشر بر ابراهيم وارد شدند و بر او سلام كردند، ابراهيم مهمان نواز
مقدم آنها را گرامى داشت و فورا گوساله‏اى بريان كرده و غذاى مطبوعى آماده كرده،
جلوى آنها گذاشت، آنها (چون فرشته بودند) از غذا نخوردند، و نخوردن غذا در آن زمان
نشانه خوف دزد و... بود، ابراهيم با آن همه شجاعت از اين پيش آمد در دل احساس
ترس كرد، ولى به زودى آنها به او گفتند نترس ما (مأمور عذابيم) به سوى قوم لوط
فرستاده شده‏ايم و مأموريت ديگر ما اين است كه تو و همسر تو (ساره) را به فرزندى
بنام اسحاق و بعد از او، يعقوب، بشارت دهيم.
وقتى ساره از اين بشارت آگاه شد: گفت: واى بر من آيا من كه پير فرتوت شده‏ام فرزند
مى‏آورم، و شوهرم نيز پير است، براستى عجيب است.
فرشتگان گفتند: از فرمان خدا تعجب نكن، اين فرمان رحمت خدا است كه بر شما خانواده
رسيده، چرا كه خدا ستوده و نيك است وقتى كه ترس از دل ابراهيم رفت، و با آن
بشارت، شادمان شد، با آن فرشتگان در مورد عذاب قوم لوط به گفتگو نشست


فرشتگان عذاب و قوم لوط


فرشتگان مأمور عذاب وقتى كه از ابراهيم (عليه السلام) جدا شدند، به صورت جوانان
زيبا به شهر سدوم روانه گشتند، چون به دروازه شهر رسيدند، دخترى را ديدند كه از چاه
آب مى‏كشد، از او خواستند كه آنها را پذيرائى كند، دختر در مورد قوم شرور لوط، درباره
جوانان تازه وارد نگران شد، و در وجود خود نيروئى براى حمايت ايشان نديد و خواست تا
در يارى آنها از پدرش استمداد كند، او دختر لوط بود، از اينرو مهلت خواست و نزد پدر رفت
و جريان را گفت
حضرت لوط از شنيدن اين خبر، سخت نگران شد، و درباره خصوصيات آن جوانان از دخترش
توضيح خواست و براى يافتن بهترين راه، با دخترش به گفتگو پرداخت، و شايد از پذيرفتن و
استقبال از واردين، مردد بود، و فكر مى‏كرد از پذيرفتن شان، معذرت بخواهد، يا حقيقت
حال را براى آنها بگويد، تا به زحمت نيفتند، ولى مهر و محبت و كرم لوط، او را بر آن
داشت كه مخفيانه، دور از ديد مردم، به استقبال واردين برود (با توجه به اينكه قوم لوط،
لوط را از مهمان كردن غرباء منع كرده بودند
سرانجام لوط به تصميم خود عمل كرد، و به استقبال جوانان تازه وارد رفت(چهار
لوط، با توجه به قوم منحرف و زشتكارش از يك سو، و ورود جوانان زيبا از سوى ديگر، در
فشار روحى قرار گرفت، كه چه كند، اگر اين جوانان را مهمان كند ترس آبروريزى است،
اين فكر چنان او را ناراحت كرد كه به خود گفت: هذا يوم عصيب امروز روز سخت و
وحشتناكى است.(پنج
اما لوط مهمان‏نواز چاره‏اى جز اين نداشت كه مهمانان را به خانه‏ى خود ببرد، آنها را به
سوى خانه‏اش راهنمائى كرد، ولى براى اينكه آنها را از جريان مطلع كرده باشد، در وسط
راه چند بار به آنها گفت: اين شهر مردم زشتكار و منحرفى دارد، تا اگر ميهمانها توانائى
مقابله دارند، حساب كار خود را كرده باشند
در بعضى از روايات آمده: لوط آنقدر مهمانهاى خود را معطل كرد تا شب فرا رسيد، شايد
دور از چشم آن قوم شرور و آلوده بتواند با حفظ آبرو از آنان پذيرائى كند(شش
به هر حال مهمانان وارد خانه لوط شدند، همسر لوط بر پشت بام رفت و آتش روشن كرد،
قوم شرور فهميدند كه امشب در خانه لوط چند نفر به مهمانى آمده‏اند. و از هر سو به
سرعت به سوى خانه لوط (عليه السلام) هجوم آوردند(هفت
وقتى كه قوم شرور، به در خانه لوط رسيدند به لوط گفتند: آيا ما تو را از جا دادن مردم
نقاط ديگر منع نكرده‏ايم
لوط (عليه السلام) كه هوا و هوس آنها را مى‏دانست، سخن از ازدواج (كه امرى طبيعى

براى ارضاى غريزى جنسى و بقاى نسل است) به ميان آورد و فرمود: اينها دختران منند،
براى شما پاكيزه‏ترند (با آنها ازدواج كنيد و از اعمال شنيع دورى كنيد) از خدا بترسيد و مرا
در ميان مهمانهايم، رسوا نكنيد اليس منكم رجل رشيد آيا در ميان شما يك نفر داراى
رشد و غيرت نيست؟))، آنها در پاسخ گفتند: تو كه مى‏دانى ما حق (و ميلى) در دختران
تو نداريم و خوب مى‏دانى ما چه مى‏خواهيم.(هشت
وقتى كه حضرت لوط از آن قوم اصلاح‏ناپذير، مأيوس شد، گفت: كاش داراى نيرو يا تكيه‏گاه
و پشتيبان محكمى بودم(9)آنگاه مى‏دانستم با شما پست فطرتان چه كنم؟
آرى لوط در اين هنگام از غربت و بى‏كسى خود ياد كرد و گفت: اگر نيروئى مى‏داشتم
چنين خوار و گرفتار شما نمى‏شدم و در برابر تعدى و شر شما دفاع مى‏كردم و در مقابل
فشار شما مقاومت مى‏نمودم
عجبا حتى يك مرد سالم و غيرتمند نبود كه به پشتيبانى از لوط برخيزد، و تعبير به اليس
منكم رجل رشيد آيا در ميان شما يك مرد رشيد نيست (سوره انبياء - آيه 78) حاكى
است كه اگر يك انسان عاقل و فهميده و متعهد در ميان شما بود، كار شما به افتضاح و
رسوائى نمى‏كشيد


به ياد حضرت قائم (عج)


جالب اينكه در پاره‏اى از روايات در تفسير آيه قال لوان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد (كاش در برابر شما قدرتى داشتم و يا تكيه‏گاه و پشتيبان محكمى در اختيارم بود) آمده، امام صادق (عليه السلام) فرمود: منظور از قوة همان قائم (عج) است و منظور از ركن شديد 313 نفر ياران (مخصوص) آن حضرتند(ده
به اين ترتيب نقش نيرو سپاه قدرتمند در پيشبرد اهداف انسانى، روشن مى‏شود، و در ضمن حضرت لوط آرزو مى‏كند كه چنين نيروئى داشته باشد، و حكومت جهانى در پرتو وجود حضرت قائم (عليه السلام) با ارتش متعهد و نيرومند در همه جهان تشكيل گردد تا از مفاسد و زشتيها شديداً جلوگيرى شود (اميد آنكه هر چه زودتر خداوند لطف كند، تا با ظهور حضرت قائم (عليه السلام) و تشكيل حكومت جهانى، همه گونه مفاسد از روى زمين برچيده گردد و دنيا پر از عدل و داد شود).
عذاب بسيار سخت قوم لوط
از آنجا كه قوم سركش لوط، فساد را از حد گذراندند، و بجاى قبول نصيحت‏هاى حضرت
لوط، او را تهديد كردند، سالها بر اين وضع نكبت‏بار ادامه دادند، و درست به عكس فرمان
خدا همه چيز را وارونه نمودند، خداوند نيز مجازات آنها را به تناسب كارهاى وارونه آنها،
وارونه كردن زمين قرار داد و بجاى آب باران، آنها را سنگباران كرد،
اينك اصل ماجرا را بشنويد
وقتى كه مهمانان (فرشتگان به صورت جوان زيبا) در خانه لوط بودند، لوط از يكى از آن
جوانان پرسيد كيستى؟ او گفت: من جبرئيل هستم، لوط گفت: چه مأموريتى دارى؟
جبرئيل گفت: مأموريت هلاكت قوم را دارم، لوط گفت: همين آلان؟ جبرئيل گفت: اليس
الصبح بقريب آيا صبح نزديك نيست؟(یازده
معلوم شد كه لحظه‏ى هلاكت در پايان شب، صورت مى‏گيرد.
در اين هنگام قوم شرور و زشتكار به سر رسيدند، و در خانه لوط را شكستند و وارد خانه
شدند، جبرئيل با پرش محكم بر صورتشان زد، بطورى كه چشمشان محو و نابينا شد(12)
وقتى آنها چنين ديدند در يافتند كه عذاب (همان عذابى كه مكرر لوط به آنها وعده داده
بود) فرا رسيده است.
جبرئيل به لوط گفت تو و خانواده‏ات شبانه (دور از ديد مردم) از شهر بيرون برو جز
همسرت كه او بايد در شهر بماند و جزء عذاب شدگان است(سیزده
دانشمندى در ميان قوم لوط بود، به آنها گفت: عذاب فرا رسيده، نگذاريد لوط و خانواده‏اش
از شهر بيرون روند، چرا كه تا او در ميان شما است، عذاب نخواهد آمد، آنها خانه لوط را
محاصره كردند تا نگذارند لوط از خانه بيرون رود ولى جبرئيل ستونى از نور را در جلو لوط
قرار داد و به او گفت در ميان نور بيا، كسى متوجه نخواهد شد، لوط و خانواده‏اش به اين
ترتيب از زير زمين، از شهر بيرون رفتند، همسر گناهكار لوط از جريان مطلع شد، خداوند
سنگى به سوى او فرستاد و او هماندم به هلاكت رسيد، وقتى كه طلوع فجر شد، چهار
فرشته هر يك در يك ناحيه‏ى شهر قرار گرفتند، و آن سرزمين را تا هفت طبقه‏اش جدا
كردند و به سوى آسمان برند،بطورى آن سرزمين نزديك آسمان شد كه اهل آسمان
صداى سگها و خروسهاى شهر آنها را مى‏شنيدند
سپس آن سرزمين را بر سر قوم شرور لوط وارونه كردند، و پس از آن سنگهائى از سجيل
(گلهاى متحجر متراكم) كه نزد پروردگار نشاندار بود، آنها را نشانه گرفت و بر آنها باريد، و
به اين ترتيب شهرشان واژگون شد و خودشان با بدترين وضعى، تار و مار و متلاشى
گشتند.(چهارده
و به قولی زن حضرت لوط(ع) تبدیل به سنگ شد که در تصویر زیر نشان داده
شده است

1-) تعبير به برادر، حاكى از كمال دلسوزى نسبت به قومش است
2-) سوره انبياء، آيه 174
3-) در بخش اول در اين باره سخن به ميان آمد.
4- قصص و قرآن بلاغى ص 76
5-) سوره هود، آيه 77.
6-) الميزان ج 10 ص 362.
7-) سوره هود، آيه 78.
8-) سوره هود، آيه 78 - 79.
9-) سوره هود، آيه 80. (بحار ج 12 ط جديد ص 157 و 158).

10-) بحار ط جديد ج 12 ص 158 - تفسير برهان ج 2 ص 228.
11-) سوره هود، آيه 81.
12-) تفسير آيه 37سوره‏ى قمر.
13-) سوره‏ى هود، آيه 81.
14-) سوره‏ى هود، آيه 81 تا 83 - بحار ط جديد ج 11 ص 168.


مضرات همجنس بازی


هم جنس بازي که در پسر با پسر با عنوان لواط شناخته مي شود و در
دختر با دختر با عنوان مساحقه ، در اسلام به شدت نهي شده است. اين
رفتار که از ديدگاه روانشناسي يک انحراف جنسي به شمار مي رود ، عملي
بر خلاف فطرت است. به طور کلي هر عملي که با فطرت انسان هم خواني
نداشته باشد، تأثير سوء دارد و بر تحير و سرگرداني و پريشاني و اضطراب در
شخص افزوده مي شود ، حتي اگر به ظاهر از آن لذت ببرد و بدان خرسند
باشد. به همين دليل روايات زيادي درباره مذمت هم جنس بازي نقل شده
که بسيار تکان دهنده است. با مطالعه آن روايات، ميتوان به زشت بودن اين
عمل پي برد. قطعاً روايات در جلوگيري از اين عادت ناپسند مؤثر است.برخي
از آن احاديث در پست قبل ذكر شده.البته اين احاديث بدين معنا نيست که
اگر کسي که اين گناهان را مرتکب شده ، خداوند توبه اش را نپذيرد.
خداوند در قرآن کريم مي فرمايد

إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَکَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِکَ لِمَن يَشَاءُ وَمَن
يُشْرِکْ بِاللّهِ فَقَدِ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً [النساء

يعني غير از گناه شرک بقيه گناهان آمرزيده مي شود . ولي اين آمرزش
قطعي نيست. يعني کسي که لواط يا سحاق کرده و سپس توبه نموده ،
نبايد از آمرزش خود مطمئن باشد بلکه پيوسته بايد بين خوف و رجا باشد و
به اميد آمرزيده شدن مجددا سراغ اين گناه کبيره نرود.
از طرف ديگر نبايد خودش را فريب بدهد که بعد از انجام اين گناه توبه مي
کنم. چه بسا شيطان توفيق گرفتن توبه را از او بگيرد و مرگش فرارسد.
به هر حال از نظر پزشکي نيز ثابت شده که رابطه مرد با مرد و همجنس با
همجنس يک رابطه پرخطر است ، حتي با وسايل پيشگيري. هيچ پزشکي
چنين رابطه اي را توصيه نمي کند و مسلما هيچ نظريه اي مبني بر سالم
بودن و بي ضرر بودن اين رابطه ارائه نگرديده، بر عکس، اين رابطه هميشه از
نظر پزشکي نقض گرديده است. از طرف ديگر ساير بيمارهاي عفوني،
ويروسي همانند هپاتيت، ايدز، سفليس و ساير بيماري‌هاي مقاربتي از
طريق مقعد (پشت) راحت تر منتقل مي‌شوند. خيلي از افراد تصور مي کنند
که در رابطه مقعدي هيچ خطري آنها را تهديد نمي‌کند، در حالي که چون
مقعد در درون خود باکتري هاي زيادي دارد، انتقال ويروسهاي نظير ايدز و...
راحت تر انجام مي شود. اين باکتري ها با شستشو از بين نمي‌روند. از آن
گذشته دريچه مقعد يک درچه خروجي است، پس وارد شدن هر چيزي از
اين دريچه علاوه بر آسيب به دريچه و موارد ذکر شده همراه با درد است. و
به مرور باعث باز شدن هر چه بيشتر دريچه مقعد و پيدايش عوارض ذکر
شده مي‌شود
از نظرگاه اجتماعي نيز اين رابطه آسيب هاي فراواني را به همراه دارد.
پرهيز از فرزند دار شدن با تمايلات همجنس گرايانه و دوري از ازدواج واقعي و
ازدواج مرد با مرد و زن با زن نظام خانواده و انساني را از هم مي پاشد.
مرحوم علامه محمدتقي جعفري درجواب فيلسوف شهير اروپايي برتراند
راسل که چرا اسلام اين قدر به ازدواج بها داده و برايش قانون وضع کرده
است، مي نويسد: «با ازدواج مي خواهد انسان به وجود آيد، مساله تولد
انسان مطرح است
بنابراين، ارضاي غريزه جنسي و تامين نيازهاي فيزيولوژيک انسان از آثار
مثبت ازدواج است; ولي ميتوان فلسفه و حقيقت ازدواج از نظر اسلام را در
سه امر جست و جو کرد: تکميل، تسکين و توليد
در اينجا اين مطلب شايان ذكر است كه در اسلام عمل لواط از گناهان كبيره
است و حد آن براي هر دو در صورتي كه از روي اختيار بوده يا اعدام با
شمشير (و اسلحه گرم ) و يا دست و پاي او را بستن و از كوه به طرف زمين
پرت كردن و يا در آتش سوزاندن است و ضمنا مادر و خواهر كسي كه لواط
داده بر لواط كننده حرام ابدي مي شود.
در حالي كه اسلام با اين عمل زشت برخورد شديد كرده در غرب از جمله
انگلستان آنچنان در اين نوع شهوت پرستي مسخ شده است كه همجنس
بازي و حتي جواز ازدواج پسر با پسر را در مجلس شوراي خود به تصويب
رسانيده است. با توجه به اين مطلب در قرن بيستم ديگر جاي تعجب
نيست كه در زمان حضرت لوط (ع) غوطه ور در اين نوع آلودگي بودند

[ یک شنبه 1 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]