اسلایدر

داستان شماره 810

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 810

داستان شماره 810

ماجرای عشق و دیوانگی


بسم الله الرحمن الرحیم
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست

 

[ سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 809

داستان شماره 809

چهره زشت نفرت


بسم الله الرحمن الرحیم
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها دو، بعضی ها ۳سه و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

 

[ سه شنبه 29 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 808

داستان شماره 808

دعای کوروش


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر
گردم واقدام نمایم؟
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است

 

[ سه شنبه 28 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 807

داستان شماره 807

فاصله نیکی و بدی


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر  زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
«کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . »
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد .
او به خود گفت :
او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو  می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و  اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود رامی خورد .به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت
هر کار پلیدی که انجام می دهیم  با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

[ سه شنبه 27 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 806

داستان شماره 806

کلاغ و روباه


بسم الله الرحمن الرحیم
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند
روباه دهانش را باز باز کرد
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند

 

[ سه شنبه 26 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 805
[ سه شنبه 25 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 804

داستان شماره 804

مرد جوان و کشاورز


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما گاو دم نداشت!
نتیجه : زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی

[ سه شنبه 24 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 803

داستان شماره 803

ازدواج با زیبارویان


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است . همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز مواظب باشید فریب نخورید خواهش می کنم در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید

 

[ سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 802
[ سه شنبه 22 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 801

داستان شماره 801

مرد خسیس و طلاهایش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد

[ سه شنبه 21 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 800
[ سه شنبه 20 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 799

داستان شماره 799

زنجیر عشق


بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه

 

[ سه شنبه 19 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 798

داستان شماره 798

داستان چهار همسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم :
«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف، و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷

[ سه شنبه 18 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 797
[ سه شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 796

داستان شماره 796

داستان شمس و مولانا


بسم الله الرحمن الرحیم
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟
شمس پاسخ داد:بلی
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت
- پس خودت برو و شراب خریداری کن
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود

 

[ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 795

داستان شماره 795

داستان چوپان دروغگویی دیگر


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم

 

[ سه شنبه 15 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 794

داستان شماره 794

دسته گلی برای مادر


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد
شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

 

[ سه شنبه 14 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 793

داستان شماره 793

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم، اگر توانستی دم یکی ازاین سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری باشه، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد
اما گاو دم نداشت
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه
بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل؛اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن
برای همین، همیشه اولین شانسرو دریاب

 

[ سه شنبه 13 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 792

داستان شماره 792

من عاشق آدم های پولدارم


بسم الله الرحمن الرحیم
انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روی‌ دکمه سیاه‌رنگ‌ روی‌ دستگیره‌. شیشه سمت‌ راست‌ ماشین‌ که‌ تا نیمه‌ پایین‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شیشه‌. به‌ مردی‌ که‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بی‌ ام‌ وی‌ انگوری‌رنگ‌، گفت‌: «شما دارین‌ می‌رین‌؟
مرد نگاهش‌ کرد. گفت‌: «تازه‌ اومده‌یم‌
 و لبخند زد. مرد دکمه‌ مستطیل‌شکل‌ را فشار داد و شیشه‌ بالا رفت‌. به‌ اطراف‌ نگاه‌ کرد. آن‌طرف‌ خیابان‌، مقابل‌ پارک‌، کیپ‌تاکیپ ‌ماشین‌ پارک‌ شده‌ بود. برگشت و چشمش‌ به‌ پژوی‌ جی‌ ال‌ اکس‌ نقره‌ای‌رنگی‌ افتاد که‌ درست‌ پشت‌ ماشینش‌ پارک‌ کرده‌ بود. زنی‌ درسمت‌ راست‌ را باز کرد، پیاده‌ شد و رفت‌ توی‌ پیاده‌رو. پشت‌ چند نفری‌ که‌ توی‌ صف‌ بستنی‌فروشی‌ بودند، ایستاد. مرد باز به‌ اطراف ‌نگاه‌ کرد، به‌ ماشین‌هایی‌ که‌ داشتند توی‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌، پشت‌ سر هم‌ و آرام‌، حرکت‌ می‌کردند. گذاشت‌ توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. کمی‌جلوتر، سر کوچه‌ای‌، نگه‌ داشت‌ و توی‌ کوچه‌ را نگاه‌ کرد. همه ‌جا پراز ماشین‌ بود. توی‌ آینة‌ وسط شیشة‌ جلو نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌؛ به‌ ته‌ریش‌ و گونه‌های‌ سفیدش‌. با نوک‌ انگشت‌ وسط، عینکش‌ را بالا داد و حرکت‌ کرد. رفت‌ توی‌ صف‌ ماشین‌هایی‌ که‌ داشتند آرام‌ به‌سمت‌ چهارراه‌ پارک‌وی‌ حرکت‌ می‌کردند. کمی‌ به‌ راست‌ خم‌ شد. درحالی‌ که‌ نگاهش‌ به‌ جلو بود، دست‌ کرد توی‌ داشبرد و کیف‌ سی‌دی ‌را بیرون‌ آورد. زیپش‌ را باز کرد و منتظر شد تا صف‌ ماشین‌ها از حرکت ‌باز ایستاد. یکی‌یکی‌ سی‌دی‌ها را نگاه‌ کرد. سی‌دی‌ را که‌ رویش‌ نوشته ‌بود گلچین‌ خارجی‌، بیرون‌ کشید. کیف‌ را برگرداند توی‌ داشبرد و سی‌دی‌ را فرو کرد توی‌ پخش‌ نقره‌ای‌رنگ‌. داشت‌ به‌ صفحة ‌سبزرنگ‌، که‌ کلمة‌ READ رویش‌ خاموش‌ و روشن‌ می‌شد، نگاه ‌می‌کرد که‌ صدای‌ بوقی‌ شنید. به‌ جلو نگاه‌ کرد. ماشین‌ جلویی‌ بیست ‌متری‌ دور شده‌ بود. زد توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. کمی‌ بعد صدای‌آهنگ‌ ملایمی‌ از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش‌ را گذاشت‌ روی ‌فرمان‌ و به‌ ماشین‌هایی‌ نگاه‌ کرد که‌ داشتند از لاین‌ کناری‌، از طرف‌چهارراه‌، پایین‌ می‌آمدند. کمی‌ جلوتر باز صف‌ ماشین‌ها متوقف‌ شد. ماشین‌های‌ لاین‌ کناری‌ هم‌ دیگر حرکت‌ نمی‌کردند. مرد چشمش‌ به ‌چند نفری‌ افتاد که‌ توی‌ پیاده‌رو، مقابل‌ یک‌ همبرگرفروشی‌، ایستاده ‌بودند. چند نفری‌ هم‌ روی‌ جدول‌ کنار باغچه‌ مقابل‌ همبرگرفروشی ‌نشسته‌ بودند و داشتند همبرگر می‌خوردند. مرد احساس‌ کرد بوی ‌همبرگر به‌ مشامش‌ خورد، بوی‌ همبرگر با خیارشور و گوجة‌ تازه‌. شیشة‌ طرف‌ راست‌ را یکی‌ دو سانتی‌ پایین‌ کشید. داشت‌ صدای ‌آهنگ‌ را زیاد می‌کرد که‌ ماشین‌ها راه‌ افتادند. پشت‌ سرشان‌ حرکت‌ کرد. به‌ دو طرف نگاه‌ کرد، جایی‌ که‌ ماشین‌ها پشت‌ سر هم‌ پارک‌ کرده بودند. منتظر بود چشمش‌ به‌ جای‌ پارکی‌ بیفتد، اما حتی‌ یک‌ جا خالی ‌نبود. فکر کرد توی‌ کوچه‌ها هم‌ نمی‌تواند جایی‌ پیدا کند. با خودش گفت‌ چهارراه‌ پارک‌وی‌ دور می‌زند و همین‌ مسیر را برمی‌گردد تا بالاخره جایی پیدا کند. هوس‌ کرده‌ بود برود سراغ‌ همان همبرگرفروشی‌. هنوز بوی‌ گوشت‌ و خیارشور و گوجة تازه‌ توی دماغش‌ بود. چشمش‌ به‌ چراغ‌های‌ نارنجی‌رنگ‌ روی‌ پل‌ پارک‌وی افتاد. ماشین‌ها داشتند آرام‌، در دو خط موازی‌، به‌ سمت‌ بالا حرکت می‌کردند. کمی‌ بعد، نزدیک‌ چهارراه‌، باز همة ماشین‌ها متوقف‌ شدند. مرد صدای ممتد بوق‌ ماشین‌ها را شنید و متوجه‌ چند نفری توی‌ ماشین‌ بغلی‌ شد که‌ زل‌ زده‌ بودند به‌ او. شیشه‌اش‌ را کشید بالا و صدای پخش‌ را کم‌ کرد. ماشین‌ها همان‌طور پشت‌ سر هم‌ ایستاده ‌بودند و بوق‌ می‌زدند. چشمش‌ به‌ چند نفری‌ افتاد که‌ نزدیک‌ پل‌، ازماشین‌های‌شان‌ پیاده‌ شده‌ بودند. با خودش‌ گفت‌ حتمأ تصادف‌ شده‌. فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره ‌یکی‌شان‌ کوتاه‌ بیاید و راه‌ بیفتد. شاید هم‌ باید صبر می‌کردند تا پلیس ‌می‌آمد. اما چند لحظه‌ بعد، وقتی‌ هنوز نگاهش‌ به‌ آن‌ چند نفر بود، سیل‌ ماشین‌ها حرکت‌ کرد. کشید کنار و از راهی‌ که‌ باز شده‌ بود، به‌سرعت‌ حرکت‌ کرد. به‌ چهارراه‌ که‌ رسید، دوباره‌ ماشین‌ها متوقف‌ شدند و صدای‌ بوق‌ها بلند شد. چشمش‌ به‌ دختری‌ افتاد که‌ بارانی‌ کرم‌رنگ‌ بلندی‌ به‌ تن‌ داشت‌ و کنار خیابان‌ ایستاده‌ بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی‌ جلوتر از او، ایستاده‌ بودند. مرد به‌ بالای‌ چهارراه‌ نگاه ‌کرد، به‌ آن‌طرف‌ پل‌ که‌ ماشین‌ها، بدون‌ هیچ‌ فاصله‌ای‌، پشت‌به‌پشت‌ هم‌ ایستاده‌ بودند و تکان‌ نمی‌خوردند. فقط صدای‌ بوق‌ بود که‌ شنیده ‌می‌شد با بوی‌ دود که‌ همة‌ فضا را پر کرده‌ بود. بالاخره‌ ماشین‌ها حرکت‌ کردند. مرد پیچید به‌ راست‌ و دوباره‌ چشمش‌ به‌ دختر افتاد که ‌زل‌ زده‌ بود به‌ او. کنار خیابان‌، جلوتر از جوان‌ها، زد روی‌ ترمز و توی ‌آینه‌ را نگاه‌ کرد. دختر برگشته‌ بود و داشت‌ نگاهش‌ می‌کرد. خواست ‌با دست‌ اشاره‌ کند، اما همان‌طور خیره‌ شده‌ بود به‌ او. دختر لحظه‌ای ‌برگشت‌ و به‌ چهارراه‌ نگاه‌ کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت ‌نگاهش‌ می‌کرد. هر دو فقط خیره‌ شده‌ بودند به‌ هم‌. کمی‌ بعد مرد برگشت‌. دست‌هایش‌ را گذاشت‌ روی‌ فرمان‌ و به‌ جلو نگاه‌ کرد. خوشحال‌ بود از اینکه‌ به‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌ برنگشته‌. توی‌ آینه‌ را نگاه‌ کرد و چشمش‌ به‌ دختر افتاد که‌ داشت‌ به‌ ماشین‌ نزدیک‌ می‌شد. وقتی ‌از جلو جوان‌ها رد می‌شد، مرد شیشة‌ سمت‌ راست‌ را تا آخر پایین ‌کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین‌. صدای‌ پخش‌ را کم‌ کرد و برگشت‌. دختر آهسته‌، در حالی‌ که‌ نگاهش ‌ به‌ مرد بود، به‌ ماشین ‌نزدیک‌ شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم‌ کرد. گفت‌: «برای‌ من‌وایسادین‌ یا اونها؟»
با سر به‌ جوان‌هایی‌ اشاره‌ کرد که‌ کنار خیابان‌ ایستاده‌ بودند و لبخند زد. مرد گفت‌: «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بی‌آنکه‌ نگاهش‌ کند، زد توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو و داشت‌ توی‌ ذهنش‌ دنبال ‌جمله‌ای‌ می‌گشت‌ تا حرفی‌ بزند. دختر گفت‌: «اولش‌ فکر کردم‌ واسه ‌اونها نگه‌ داشتین‌.»
مرد لحظه‌ای‌ نگاهش‌ کرد. گلویش‌ خشک‌ شده‌ بود. گفت‌: «معلوم ‌بود واسه‌ شماس‌.»
آب‌ دهانش‌ را قورت‌ داد. دختر انگشتش‌ را روی‌ دکمه‌ سیاه‌رنگ ‌دستگیره‌ فشار داد و شیشة‌ سمت‌ راست‌ پایین‌ رفت‌. به‌ داشبرد نگاه ‌کرد و بعد به‌ مرد. گفت‌: «خیلی‌ ماشین‌ خوشگلی‌ دارین‌.»
مرد گفت‌: «جدی‌؟
«آره‌، خیلی‌ خوشگله‌. از اون‌ دور برق‌ می‌زد
مرد گفت‌: «کجا می‌رفتین‌؟
دختر گفت‌: «خونه‌. تا همین‌ حالا کلاس‌ داشتیم‌.
مرد گفت‌: «دانشجویین‌؟
دختر سر تکان‌ داد و لبخند زد. گفت‌: «یه‌ همچین‌ چیزی‌.»
دستش‌ را برد طرف‌ پخش‌ نقره‌ای‌رنگ‌ و دکمه‌ای‌ را فشار داد و صدای‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. گفت‌: «چی‌ شد؟
«خاموشش‌ کردین‌.
«نمی‌خواستم‌ خاموشش‌ کنم‌. می‌خواستم‌ صداشو زیاد کنم‌
مرد دکمه کوچک‌ مستطیل‌شکل‌ سمت‌ چپ‌ را فشار داد و پخش ‌دوباره‌ روشن‌ شد. گفت‌: «دکمة صداش‌ اینه‌.»
با انگشت‌ دکمه‌ نقره‌ای‌رنگ‌ سمت‌ راست‌ را فشار داد و صدای ‌آهنگ‌ بلند شد. دختر گفت‌: «بلندترش‌ کنین‌.»
مرد باز انگشتش‌ را روی‌ دکمةه نقره‌ای‌رنگ‌ فشار داد. صدای‌ آهنگ ‌باز هم‌ بلندتر شد. دختر تکیه‌ داد به‌ صندلی‌ و آرنجش‌ را گذاشت‌ لب ‌شیشه‌. خیره‌ شده‌ بود به‌ جلو. مرد لحظه‌ای‌ نگاهش‌ کرد. به‌ ابروی ‌کشیده‌اش‌ نگاه‌ کرد و چشم‌ درشتش‌ که‌ خیره‌ به‌ جلو مانده‌ بود؛ به‌هیکل‌ نحیفش‌ که‌ روی‌ آن‌ صندلی‌ بزرگ‌، به‌ عروسک‌ می‌مانست‌. کیفش‌ را گذاشته‌ بود روی‌ پایش‌ و انگشت‌های‌ کوچک‌ دست‌ چپش‌، بندهای‌ آن‌ را محکم‌ نگه‌ داشته‌ بودند. طوری‌ نشسته‌ بود انگار سال‌هاست‌ همدیگر را می‌شناسند
آهنگ‌ که‌ تمام‌ شد، هنوز هر دوشان‌ ساکت‌ بودند. آهنگ‌ بعدی‌ که ‌شروع‌ شد، مرد بلند گفت‌: «تو داشبرد پر از سی‌دی‌یه‌.
دختر گفت‌: «چی‌؟
مرد گفت‌: «تو داشبرد.» با دست‌ به‌ داشبرد اشاره‌ کرد. بلند گفت‌: «توش‌ پر از سی‌دی‌یه‌
دختر صدای‌ آهنگ‌ را کم‌ کرد. گفت‌: «اینجا؟
در داشبرد را باز کرد و کیف‌ سی‌دی‌ را بیرون‌ آورد. زیپش‌ را کشید و بعد شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ نوشته‌های‌ روی‌ سی‌دی‌ها. گفت‌: «خیلی ‌فوق‌العاده‌س‌. هر چی‌ بخوای‌، اینجا هست‌
یکی‌یکی‌ به‌دقت‌ سی‌دی‌ها را نگاه‌ کرد و بعد از میان‌شان‌ یک ‌سی‌دی‌ بیرون‌ آورد. گفت‌: «من‌ عاشق‌ جیپ‌سی‌کینگزام‌.
مرد سی‌دی‌ توی‌ پخش‌ را بیرون‌ آورد و سی‌دی‌ جیپ‌سی‌کینگز را گذاشت‌. آهنگ‌ که‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خیلی‌ کیف‌ می‌ده‌ آدم ‌بشینه‌ پشت‌ این‌ ماشینو و تو این‌ اتوبان‌ از کنار بقیة‌ ماشین‌ها رد بشه‌ و جیپ‌سی‌کینگز گوش‌ بده‌.»
نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌
دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟
مرد گفت‌: «چی‌ رو؟
«من‌ عاشق‌ ماشین‌های‌ شیک‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ بالای‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترین‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اینم‌ که‌ برم‌ تو یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ نزدیک‌ دریا تو رامسر
مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟
«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اینم‌ که‌ وقتی‌ دریا طوفانی‌یه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ کنم‌. رامسر که‌ رفته‌ین‌؟
مرد سر تکان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اینم‌ که‌ یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ تو اون‌ خیابون‌ نزدیک‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ویلاهایی‌ که‌ از تو بالکنش‌، دریا پیداس‌. صبح‌ زود پاشی‌ بری‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزنی‌. بعدش‌ هم‌ برگردی‌ تو ویلا، یه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوری‌ و دوباره‌ بخوابی‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابی‌. بعدش ‌هم‌ پا شی‌ ناهار بخوری‌ با یه‌ عالم‌ بستنی‌ توت‌فرنگی‌. بعد تا عصر بشینی‌ فیلم‌ ببینی‌ و موسیقی‌ گوش‌ بدی‌. عصر هم‌ بزنی‌ بیرون‌. فکرشو بکنین‌
به‌ مرد نگاه‌ کرد. منتظر بود چیزی‌ بگوید. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»
مرد گفت‌: «چی‌ رو؟
«من‌ عاشق‌ آدم‌های‌ پولدارم‌. جدی‌ می‌گم‌. عاشق‌ آدم‌های ‌پولدارم‌. وقتی‌ می‌شینم‌ تو یه‌ همچین‌ ماشینی‌، خیلی‌ احساس‌ خوبی ‌بهم‌ دست‌ می‌ده‌. فکر می‌کنم‌ همه‌ اینها مال‌ خودمه‌. نمی‌دونم‌ چرا، ولی‌ یه‌ همچین‌ احساسی‌ دارم‌. فکر می‌کنم‌ هر چی‌ تو این‌ دنیاس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما باید از اون‌ پولدارها باشین‌
مرد لبخند زد. دختر گفت‌: «دیدین‌ گفتم‌. از اون‌ پولدارهایین‌
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌قدرها
«دروغ‌ می‌گین‌. قیافه‌تون‌ داد می‌زنه‌ پولدارین‌. آدم‌های‌ پولدار قیافه‌شون‌ با آدم‌های‌ معمولی‌ فرق‌ می‌کنه‌
مرد گفت‌: «چه‌ فرقی‌؟
«جدی‌ می‌گم‌. فرق‌ می‌کنه‌. آدم‌های‌ پولدار از ده‌ فرسخی‌ داد می‌زنه‌ پولدارن‌.»
مرد چیزی‌ نگفت‌. فقط صدای‌ پخش‌ را کم‌ کرد. دختر گفت‌: «شرط می‌بندم‌ یه‌ شرکتی‌ چیزی‌ دارین‌
مرد دوباره‌ لبخند زد. دختر گفت‌: «نگفتم‌. نگفتم‌. شرکت‌ دارین‌؟
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌طوری‌ که‌ فکر می‌کنی‌
«ولی‌ شرکت‌ دارین‌. نه‌؟ درست‌ می‌گم‌؟
مرد به‌ دختر نگاه‌ کرد و سر تکان‌ داد. گفت‌: «شریکم‌
دختر گفت‌: «می‌خوای‌ بگم‌ چه‌ شرکتی‌ داری‌؟
مرد گفت‌: «بگو.
دختر دستش‌ را گذاشت‌ روی‌ داشبرد و به‌ جلو نگاه‌ کرد. داشت ‌فکر می‌کرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو. یکدفعه‌ سرش‌ را چرخاند طرف‌ مرد. گفت‌: «شرکت‌ لوازم‌ کامپیوتری‌ … یا پزشکی‌
مرد گفت‌: «اینو دیگه‌ اشتباه‌ کردی‌
دختر گفت‌: «صبر کن‌
دوباره‌ به‌ جلو نگاه‌ کرد. بعد گفت‌: «خودت‌ بگو
مرد گفت‌: «لوازم‌ کشاورزی‌، آبیاری‌
دختر گفت‌: «ولی‌ درست‌ گفتم‌ که‌ شرکت‌ داری‌
مرد سر تکان‌ داد. گفت‌: «می‌خوام‌ یه‌ پیشنهادی‌ بهت‌ بکنم‌
دختر نگاهش‌ کرد، طوری‌ که‌ انگار حواسش‌ جای‌ دیگر است‌. مرد گفت‌: «قبل‌ از اینکه‌ سوارت‌ کنم‌، داشتم‌ می‌رفتم‌ همبرگر بخورم‌. اگه‌ دوست‌ داشته‌ باشی‌، می‌تونیم‌ با هم‌ بریم‌ تو یکی‌ از اون‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ که‌ گفتی‌ و دو تا پیتزا مخصوص‌ سفارش‌ بدیم‌
دختر گفت‌: «حالا چرا پیتزا
مرد گفت‌: «من‌ عاشق‌ پیتزام‌
دختر گفت‌: «می‌دونی‌ من‌ الان‌ هوس‌ چی‌ کرده‌م‌؟
مرد گفت‌: «هوس‌ چی‌؟
«یه‌ ساندویچ‌ گندة‌ رست‌بیف‌ با یه‌ لیوان‌ بزرگ‌ فانتا.
مرد گفت‌: «جایی‌ رو سراغ‌ داری‌؟
دختر به‌ جلو نگاه‌ کرد. تکیه‌ داد به‌ صندلی‌. مرد گفت‌: «بعدش‌ هرجا خواستی‌، می‌رسونمت‌
دختر گفت‌: «اول‌ باید بریم‌ من‌ به‌ خونه‌ بگم‌
مرد گفت‌: «کجا برم‌؟
«از اون‌ بریدگی‌، بپیچ‌ تو صدر.
مرد کمی‌ جلوتر، پیچید توی‌ اتوبان‌ صدر. داشت‌ آهسته‌ حرکت ‌می‌کرد. پل‌ روی‌ خیابان‌ شریعتی‌ را که‌ رد کرد، دختر گفت‌ بپیچد توی ‌یکی‌ از خیابان‌های‌ سمت‌ راست‌. مرد راهنما زد و آهسته‌ پیچید. گفت‌: «تا حالا هیچوقت‌ تو اون‌ رستوران‌های‌ طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته‌ی‌؟ غذاهاش‌ حرف‌ نداره‌. فکر کنم‌ از اون‌ جاهایی‌یه‌ که‌ تو عاشقشی‌.»
دختر گفت‌: «یه‌ بار رفته‌م‌
کیفش‌ را باز کرد و آینه‌ کوچکی‌ بیرون‌ آورد. گفت‌: «چراغو روشن‌ می‌کنی‌؟
مرد چراغ‌ جلو سقف‌ را روشن‌ کرد. دختر سر خم‌ کرد و خودش‌ را توی‌ آینة‌ کوچک‌ نگاه‌ کرد. مرد گفت‌: «من‌ بعضی‌وقت‌ها می‌رم‌ اونجا. خوشم‌ می‌آد تو راهروهاش‌ قدم‌ بزنم‌ و به‌ ویترین‌ها نگاه‌ کنم‌
دختر، بی‌آنکه‌ سر بلند کند، گفت‌: «تنها می‌ری‌ اونجا؟
«بعضی‌وقت‌ها دوست‌هام‌ هم‌ هستن‌. هر موقع‌ وقت‌ کنیم‌ می‌ریم‌
دختر روژ صورتی‌رنگی‌ را که‌ از کیفش‌ درآورده‌ بود، به‌ لب‌هایش ‌مالید. هنوز داشت‌ خودش را توی‌ آینه‌ نگاه‌ می‌کرد. مرد گفت‌: «موافقی‌ بریم‌ اونجا؟
دختر سرش‌ را بالا آورد. با انگشت‌ به‌ خیابانی‌ سمت‌ چپ‌ اشاره ‌کرد. مرد پیچید توی‌ خیابان‌. دختر گفت‌: «اونجا رست‌بیف‌ هم‌ پیدا می‌شه‌؟
مرد گفت‌: «نمی‌دونم‌. شاید. ولی‌ می‌دونم‌ پیتزاهاش‌ حرف‌ نداره‌
لبخند زد. دختر گفت‌: «منم‌ یه‌ جای‌ عالی‌ همین‌ نزدیکی‌ها سراغ‌ دارم‌
مرد گفت‌: «جدی‌؟
دختر سر تکان‌ داد. آینه‌ را با روژ گذاشت‌ توی‌ کیفش‌. گفت‌: «اگه ‌بیای‌، دیگه‌ ول‌ نمی‌کنی‌. خیلی‌وقت‌ها هم‌ همین‌ آهنگ‌های‌ جیپ‌سی‌کینگزو می‌ذارن‌. خیلی‌ جای دنجی‌یه‌
مرد گفت‌: «پس‌ بریم‌ همون‌جا
دختر گفت‌: «همین‌جاس‌
با دست‌ به‌ پیاده‌رو اشاره‌ کرد. مرد کنار خیابان‌ پارک‌ کرد. دختر گفت‌: «پیتزاهاش‌ هم‌ حرف‌ نداره‌
مرد گفت‌: «من‌ هم‌ هوس‌ کرده‌م‌ رست‌بیف‌ بخورم‌
دختر خندید. گفت‌: «تا مانتومو عوض‌ می‌کنم‌، دور بزن‌
مرد سر تکان‌ داد. دختر در را باز کرد. داشت‌ پیاده‌ می‌شد که‌ مرد گفت‌: «من‌ هنوز اسم‌تو نمی‌دونم‌
دختر در ماشین‌ را به‌ هم‌ زد. دستش‌ را گذاشت‌ لب‌ شیشه‌ و سر خم‌ کرد. گفت‌: «فرزانه‌
مرد گفت‌: «منم‌ نویدم‌
دختر گفت‌: «من‌ الان برمی‌گردم‌
دستش‌ را از لب‌ پنجره‌ برداشت‌ و با عجله‌ رفت‌ توی‌ کوچه باریک ‌و تاریکی‌ که‌ کمی‌ جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان‌ نگه‌ داشت‌. ماشین‌ را خاموش‌ نکرد. شیشة‌ سمت‌ راست‌ را بالا داد و صدای ‌آهنگ‌ را زیاد کرد. هر از گاهی‌ به‌ کوچة‌ تاریک‌ نگاه‌ می‌کرد و منتظر بود دختر را ببیند که‌ از کوچه‌ بیرون‌ می‌آید. کمی‌ بعد ماشین‌ را خاموش ‌کرد و صدای‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. توی‌ آینه‌ نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌. به ‌ته‌ریشش‌ دست‌ کشید و با خودش‌ گفت‌ کاش‌ تنبلی‌ نکرده‌ بود و ریشش‌ را زده‌ بود. عینکش‌ را بالا داد و باز به‌ کوچه‌ نگاه‌ کرد. به ‌پنجره‌های‌ خانه‌های‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ نگاه‌ کرد و متوجه‌ باد شد که‌داشت‌ شدت‌ می‌گرفت‌. چشمش‌ به‌ برگ‌های‌ زردی‌ افتاد که‌ کنار جدول‌ها ریخته‌ بود. از ماشین‌ پیاده‌ شد. تکیه‌ داد به‌ در و به‌ صدای‌ باد گوش‌ داد که‌ لای‌ برگ‌ها می‌پیچید. چند دقیقه‌ بعد، وقتی‌ هنوز نگاهش‌ به‌ پنجره‌های‌ خانه‌های‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ بود، راه‌ افتاد به‌ طرف ‌کوچه‌. سر کوچه‌ لحظه‌ای‌ درنگ‌ کرد. بعد وارد کوچه‌ شد. کمی‌ که ‌جلوتر رفت‌، چشمش‌ به‌ خیابانی‌ افتاد که‌ کوچه‌ را قطع‌ می‌کرد. برگشت‌. احساس‌ کرد توی‌ همین مدت‌، هوا سردتر شده‌. نشست ‌توی‌ ماشینش‌. باز به‌ کوچه تاریک‌ نگاه‌ کرد. ماشین‌ را روشن‌ کرد. به‌شماره‌های‌ نارنجی ‌رنگ‌ ساعت‌ روی‌ داشبرد نگاه‌ کرد. زد توی‌ دنده‌. با خودش‌ گفت‌ حتمأ هنوز همبرگرفروشی‌ روبه‌روی‌ پارک‌ باز است

[ سه شنبه 12 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 791

داستان شماره 791

 

 عاقبت حسادت

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در ايام خلافت ((معتصم عباسى )) شخصى از ادباء وارد مجلس او شد. از صحبتهاى او معتصم خيلى خوشوقت گرديد و دستور داد در هر چند روزى به مجلس او حاضر شود، و عاقبت از جمله نديمان (همدم ، هم صحبت ) خليفه محسوب شود
يكى از ندماء خليفه در حق اين اديب حسد ورزيد كه مبادا جاى وزارت او را بگيرد. به خيال افتاد او را به طريقى از بين ببرد. روزى وقت ظهر با اديب از حضور خليفه بيرون آمدند و از او خواهش كرد به منزلش بيايد و كمى صحبت كنند و ناهار بماند، او هم قبول كرد. موقع ناهار سير گذاشته بود و اديب از آن خوراك سير زياد خورد. وقت عصر صاحب خانه به حضور خليفه رفت و صحبت از اديب كرد و گفت : من نمك پرورده نعمتهاى شما هستم نمى توانستم اين سر را پنهان كنم كه اين اديب كه نديم شما شده در پنهانى به مردم مى گويد: بوى دهن خليفه دارد مرا از بين مى برد، پيوسته مرا نزد خود احضار مى كند
خليفه بى اندازه آشفته گرديد و او را احضار كرد. اديب چون سير خورده بود كمى با فاصله نشست و با دستمال دهن خود را گرفته بود. خليفه يقين كردكه حرف وزير درست است . نامه اى نوشت به يكى از كارگزارانش كه حامل نامه را گردن بزند نديم حسود در خارج اطاق خليفه منتظر بود و ديد زود اديب از حضور خليفه آمد و مكتوبى در دست دارد. خيال كرد در نامه خليفه نوشته مال زيادى به وى دهند. حسدش زيادتر شد و گفت : من ترا از اين زحمت خلاص مى دهم و دو هزار درهم اين نامه را خريد و گفت : چند روز خودت را به خليفه نشان مده ، او هم قبول كرد. نديم حسود نامه را به عامل خليفه داد و او گردن او را زد. مدتى بعد خليفه سؤ ال كرد اديب ما كجاست پيدا نمى شود آيا به سفر رفته است ؟ گفتند: چرا ما او را ديده ايم احضارش كرد و با تعجب گفت : ترا نامه اى داديم به عامل ندادى ؟ قضيه نامه و وزير را نقل كرد. خليفه گفت : سؤ ال مى كنم ، دروغ نگو، بگو تو به نديم ما گفتى : بوى دهن خليفه مرا اذيت مى كند؟ گفت : نه ، خليفه بيشتر تعجب كرد و گفت : چرا نزد ما آمدى دورتر نشستى و با دستمال دهان خود را گرفتى ؟
عرض كرد: نديم شما مرا به خانه خود برد و سير به من خورانيد، چون به حضور شما آمدم ترسيدم بوى دهانم خليفه را آزار نمايد
خليفه گفت : الله اكبر، و قضيه حسادت نديم و قتل حاسد و زنده بودن محسود را براى همه حضار نقل كرد و همگان در حيرت شدن

[ سه شنبه 11 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 790

داستان شماره 790

معتصم و دزد

 

داستانی بسیار جالب و خواندنی

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان معتضد دهمين خليفه عباسى ، ده كيسه زر كه هر يك حاوى ده هزار دينار بود از خزانه براى مصرف لشكريان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به او تحويل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و كيسه ها را به سرقت برد. روز رئيس نگهبانان به نام ((مونس عجلى )) را احضار كرد و گفت : اگر آنرا پيدا نكنى آنوقت كارت به خليفه مربوط مى شود. او تمام دزدان سابق و پير و توبه كنندگان از سرقت را جمع و اين مسئله را عنوان كرد، و آنان را تهديد سخت نمود. تمام ماءمورين و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغرى را تحويل رئيس ‍ نگهبانان دادند او از مرد سئوال كرد و انكار نمود. ديد با زبان نرم اقرار نمى كند، با جايزه و تشويق او را مورد تفقد قرار دادند فايده اى نداشت ، آخر الامر او را شكنجه دادند بطورى كه جاى سالمى در بدنش نماند، ولى اقرار به دزدى نكرد
معتضد از جريان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئى كرد، باز اقرار نكرد. دستور داد تا پزشكان او را مداوا كنند تا از ضرب و جراحت نميرد، و پزشكان او را مداوا كردند. خليفه بار دوم او را خواست ، و او بخاطر سلامتى يافتن دوباره خليفه را دعا كرد، و منكر سرقت شد. بار سوم خليفه او را وعده وعيد داد و برايش حقوقى تعيين كرد و از اموال مسروقه هم گفت : قسمتى را به تو مى بخشم ، او منكر سرقت شد. بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند كه اعتراف كند، او به قرآن قسم خورد كه بى گناه است . بار پنجم خليفه گفت : دست روى سر خليفه بگذار و بگو به جان خليفه من دزدى نكرده ام ، او همچنين كارى كرد و گفت : به جان خليفه من ندزديم . بار ششم خليفه سى نفر سياهان قوى هيكل را گماشت به نوبت كنار متهم باشند به نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را همين شكل نگه داشتند تا اينكه خليفه دستور داد او را به نزدش بياورند. از او بازجويى كرد او انكار دزدى را كرد و قسم خورد نمى داند. بار هفتم خليفه گفت : او بى گناه است او را عفو كنيد و از او حلاليت بجوئيد و بعد دستور داد غذا و شربت خنك فراوان به او بدهند؛ وقتى كاملا سير شد خوشخوابى از پر قو برايش بگذارند تا چندين روز كه نخوابيده بود بخوابد.
وقتى دراز كشيد لحظه اى خوابيد، با حالت خواب آلودگى او را بيدار و نزد خليفه آوردند و براى بار هشتم گفت : تعريف كن چگونه نقب زدى و اموال كجا بردى ، متهم كه از پرى شكم و خواب آلودگى گرفتار شده بود بى اختيار بيهوشانه گفت : اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زير خارهايى كه حمام را با آن روشن مى كنند پنهان كردم و روى آن را با خاك پوشاندم
خليفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را كه دزد گفته اموال را بگيرند و بياورند
بعد دستور داد او را از خواب بيدار كنند و براى بار نهم از او از اموال مسروقه سئوال كرد و انكار كرد. خليفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلى اش باز انكار كرد، دستور داد دست و پاى او را محكم بستند و پيوسته باد كن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند كه باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش باد كند و ورم نمايد
حالتش بقدرى عجيب شده بود كه نزديك بود حدقه چشمش از چشم بيرون بيايد
بعد خليفه گفت : رگ بالاى ابروى او را بشكافند تا باد همراه خون از آن بيرون بيرون بيايد، تا باد خالى شد. او به هلاكت رسيد

 

[ سه شنبه 10 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 789

داستان شماره 789

جوان گدا

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى مرد جوانى نشسته بود و با همسرش غذا مى خوردند و پيش روى آنان مرغ بريان قرار داشت ، در اين هنگام گدائى به در خانه آمد و سؤ ال كرد. جوان از خانه بيرون آمد و با خشونت تمام ، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نيز راه خود را گرفت و رفت . پس از مدتى چنان اتفاق افتاد كه همان جوان ، فقير و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گرديد و همسرش را نيز طلاق داد. زن هم بعد از آن با مرد ديگرى ازدواج نمود. از قضاء روزى آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا مى خوردند درون سفره پيش روى آنان مرغى بريان نهاده بود، ناگهان گدائى در خانه را صدا در آورد و تقاضاى كمك نمود
مرد به همسرش گفت : برخيز و اين مرغ بريان را به اين سائل بده ! زن از جا برخاست و مرغ بريان را بر گرفت و به سوى در خانه رفت كه ناگهان بديد سائل همان شوهر نخستين اوست . مرغ را به او داد و با چشم گريان برگشت . شوهر از سبب گريه زن پرسيد: زن گفت : اين گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پيشين كه شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامى بيان كرد
وقتى زن حكايت خويش را به پايان آورد، شوهر دومش گفت : اى زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم

 

[ سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 788

داستان شماره 788

بكوب بكوب همونه كه ديدی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مثلي است كه مي‌گويند: «رزق مي‌رسد همان كه مقدر شده و روزي، كه معين شد كم و زياد نمي‌شود» و حكايتي دارد

 

مي‌گويند شاه‌عباس شب‌‌ها با لباس درويشي در شهر مي‌گشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را مي‌گرفت عقيده داشت كه واقعه‌اي پيش آمده يا گرسنه‌اي در انتظار غذاست اين شعر را مي‌گفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسه‌اي» فوري لباس درويشي مي‌پوشيد. مقداري غذا در كشكول مي‌ريخت و مبلغي پول همراه برمي‌داشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه مي‌افتاد تمام كوچه و بازار را پرسه مي‌زد

 

شبي از شب‌‌ها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينه‌دوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينه‌دوزي را مي‌زند روي چرم و مي‌گويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پينه‌دوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينه‌دوز

 

كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينه‌دوز پلو نديده غذاي پس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است

 

پينه‌دوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينه‌دوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانه‌روز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم مي‌كند» پينه‌دوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه مي‌گويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟

 

پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد بر كشيد و گفت: «اي درويش دست به دلم نگذار ـ شبي از بدبختي سر به بالين غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يك كوهي سرگردانم. رسيدم به يك جايي كه مثل يك ديوار بود و سوراخ‌هاي زيادي داشت. از هريك آب مي‌ريخت. يك سوراخ مثل نهر يكي مثل جو، يكي مثل دهن كوزه، يكي مثل لوله آفتابه، يكي مثل لوله ماسوره. به همين ترتيب تا بعضي جاها قطره‌قطره مي‌چكيد يك نفر آنجا بود پرسيدم فراخي اين سوراخ‌‌ها چرا اينقدر كم و زياد است گفت اين سوراخ روزي مردم است. من پرسيدم سوراخ روزي من كدام است؟ مرا برد جايي كه هر نيم ساعت يك قطره مي‌چكيد. گفت اين سوراخ روزي تو است. من درفشي در دست داشتم كردم توي سوراخ كه قدري باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روي چرم مي‌زنم مي‌گويم: بكوب بكوب همونه كه ديدي. اينست ماجراي من

 

درويش گفت: «برادر مأيوس مباش. دنيا گاهي سخت مي‌گيرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهي هم خوب مي‌شود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز مي‌شود. خدا را چه ديده‌اي دري به تخته مي‌خورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملك‌التجار بشود. غصه نخور

 

پينه‌دوز گفت: «اي درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طي شده» درويش مبلغي پول به او داد و گفت: «بلند شو ديگر بخواب شايد در رحمت باز بشود» اين را گفت و خداحافظي كرد و روانه شد تا رسيد به كاخ سلطنتي. ولي از فكر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم يك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بريان كردند. يك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لاي پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «ميروي فلان جا، فلان دكان پينه‌دوزي يك پيرمردي هست مشغول كار است و هميشه مي‌گويد «بكو بكو همونه كه ديدي» غذا را مي‌دهي مي‌گويي از مطبخ خانه شاه است بده به بچه‌هات بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا مي‌آورم

 

غلام غذا را برداشت به نشاني آمد در دكان داد به پينه‌دوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينه‌دوز كه بضاعتي نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتي از خرده خري راحت باشد فكر كرد بچه‌هاي من سال و ماه پلو نخورده‌اند كه عادت كنند خوب است اين غذا را ببرم براي مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فوري در دكانش را بست و رفت در كاروانسرايي كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاي درست و حسابي تهيه نكرده بود. پينه‌دوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسيار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستي به تو بدهم». پينه‌دوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيري براي بچه‌هاي خود گرفت و رفت منزل. ولي از خوشحالي خوابش نمي‌برد

 

حالا پينه‌دوز را بگذاريد چند كلمه از تاجر بشنويد. تاجر وقتي مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد يكدفعه سكه‌هاي طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكه‌‌ها افتاد از زور شادي ديگر اشتهايش كور شد. فكر كرد اين غذا را كسي براي پينه‌دوز آورده بود كه پينه‌دوز به نوايي برسد و اين بدبخت گول خورده پيش خود گفت: «چه سودي از اين بيشتر كه امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است اين سر فاش شود. خوبست شب را نيمه كنم و بروم» فوري دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتي بي‌مروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت

 

پينه‌دوز بيچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. كمي در كاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درويشي آمد پشت در دركان ديد پينه‌دوز ذكر هميشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پينه‌دوز در را باز كرد. ديد درويش پريشبي است. تعارف كرد بفرماييد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت: «شنيده‌ام از مطبخ خانه شاه‌عباس ديشب برايت شام فرستاده‌اند» پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت: «اي درويش آدم بدبخت بهتر است بميرد» درويش گفت: «چطور شده؟» پينه‌دوز قصه را تعريف كرد

 

شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچه‌هات كرده‌اي سزايت همين است كه ديدي» پينه‌دوز به گريه افتاد و گفت: «چه كنم به خيالم كار خوبي كرده‌ام». شاه خيلي افسرده شد و گفت: «اي مرد، من همياني به كمرم دارم صد دينار زر سرخ در آنست به تو مي‌دهم به شرط اينكه با آن سرمايه‌اي درست كني و مشغول كاسبي شوي». آن وقت هميان را باز كرده گذاشت جلو پينه‌دوز و بلند شد رفت

 

پينه‌دوز فكر كرد اگر بخواهد يك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدي كرده خوبست اين پول‌‌ها را ذخيره كند و كم‌كم خرج كند. از طرفي هم ترسيد كسي خبردار بشود. فكري به سرش زد. چوبي تهيه كرد داد به نجار. نجار ميان چوب را سوراخ كرد. پينه‌دوز پول‌‌ها را ريخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه هميشه دستش باشد تا كم‌كم خرج كند. اتفاقاً شبي رو به منزل مي‌رفت چند نفر مست به او برخورد كردند بناي عربده را گذاشتند. پينه‌دوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زيادي به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند

 

باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پينه‌دوز افتاد. ديد همان ذكر را مي‌گويد دستي به در زد. پينه‌دوز در را باز كرد ديد رفيق شب‌هاي گذشته است. يا علي مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز با افسوس زياد سرگذشت را تعريف كرد. شاه عباس قدري فكر كرد باز صد اشرفي به او داد و خيلي سفارش كرد كه «مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بكن خدا مي‌رساند. مولا سخي است هرچه دنيا را تنگ بگيري خدا هم تنگ مي‌گيرد. هرچه به زن و بچه سخت بگيري روزي كم مي‌شود. اگر آن پول را خرج خانه‌ات كرده بودي، دعايت مي‌كردند. خدا به كارت وسعت مي‌داد». اينها را گفت و رفت

 

پينه‌دوز كه دلش نمي‌آمد پول را خرج كند اين دفعه كنار دكان جاي نشيمن خود، گودالي كند و پول‌‌ها را گذاشت توي گودال و پاره پوستي را كه رويش مي‌نشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول كار شد ولي از ذوقي كه داشت وقتي مشته روي چرم مي‌زد اين ذكر را مي‌گفت: «هرچه دارم به زيرمه، هرچه دارم به زيرمه» اتفاقاً طراري چند دفعه از آنجا عبور كرد اين ذكر پينه‌دوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مريزاد گفت و كفش‌هايش را در آورد و گوشه‌اش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد اين را برايم بدوز» پينه‌دوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روي سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زيرمه» طرار از آن كهنه‌كارها بود. به فراست دريافت كه بايد زير تخته پوست پينه‌دوز چيزي پنهان باشد. كفش‌‌هاي خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينه‌دوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز يك چند سيخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركي بود. هول هولكي دويد بيرون پهلوي جگرك‌فروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توي دكان، تخته پوست را برداشت ديد خدا بدهد بركت يك دستمال تو گودال زير تخته پوست پسر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جاي خودش و فرار كرد. پينه‌دوز از همه جا بي‌خبر برگشت نشست روي تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند ديد جا تر است و بچه نيست. قدري بيطاقتي كرد ولي چه فايده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق

تا شب باز شاه عباس با لباس درويشي آمد ديد پينه‌دوز باز مشغول ذكر اولي است. خيلي ناراحت شد. در دكان را زد. پينه‌دوز در را باز كرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتي بكوب بكوب همونه كه ديدي

 

[ سه شنبه 8 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 787

داستان شماره 787

داستان وزیر بی کفایت


بسم الله الرحمن الرحیم
سلطانی وزیری بی کفایت داشت لذا در پی بهانه ای بود تا او را کنار بگذارد. او سه سوال سخت مطرح کرد و دانست که وزیر نمی تواند آنها را جواب دهد. بنابر این به او گفت: اگر نتوانی به این سوالها جواب دهی تو را برکنار خواهم کرد. بگو خدا چه چیزی می خورد، چه چیزی می پوشد و چکار می کند؟
وزیر غلامی زیرک داشت. او داستان را برای غلام تعریف کرد. غلام گفت: من جواب سه سوال را می دانم ولی ابتدا دو جواب را الان و جواب سومی را فردا خواهم گفت. جواب اول: خدا غم بنده هایش را می خورد و جواب دوم: خدا عیب بندگانش را می پوشاند. ستاریت خدا بسیار مهم است. اگر پرده ها کنار برود کسی حاضر نیست که حتی دیگری را دفن کند
غلام جواب سوال سوم را نداد. وزیر غلام را پیش سلطان برد و جواب ها را به سلطان گفت. سلطان دستور داد که جای غلام و وزیرعوض شود. وزیر قبلی گفت که جواب سوال سوم چه بود؟ وزیر فعلی گفت: جواب سوم این است که خداوند در یک لحظه جایگاه انسان ها را عوض می کند او بدینوسیله انسانها را امتحان می کند تا ایشان بدانند که خدا آنها را رها نکرده است. خوش بینی یعنی شاکی نبودن از خداوند پس بنابر این مشکلات خودمان را نباید به خدا نسبت دهیم

 

[ سه شنبه 7 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 786
[ سه شنبه 6 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 785

داستان شماره 785


مدت‌ها بود که می‌خواستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مدت‌ها بود که می‌خواستم بدانم زن بودن چه احساسی دارد. ظهرهای داغ و طولانی تابستان کفش‌های مادرم را پایم می‌کردم، ماتیکش را یواشکی به لب‌هایم می‌مالیدم و می‌رفتم توی مستراح و ساعت‌ها در را به روی خودم می‌بستم. لباسم را در می‌آوردم و در حالی که خودم را به گچ فروریخته‌ی دیوارش می‌مالیدم هی زیر لب می‌گفتم: فشارم بده، فشارم بده.بی‌اعتنا به بوی دل‌به‌هم‌زن شاش مانده و وزوز مگس، بی‌اعتنا به پوستم که در برخورد با دیوار می‌سوخت و خراش می‌خورد، چهارده‌سالگیم را با چشم‌های بسته و حواسی گیج جشن می‌گرفتم
آن‌روزها کوچکترین چیزی کافی بود تا شهوت معصوم مرا برانگیخته کند: حوله‌ی برادرم که خیس روی بند رخت آویزان بود، صابون توی حمام که یکی دو تار موی فرخورده‌ی پدرم به آن چسبیده بود، فرچه‌ی مرطوب کنار آینه‌ی روشویی و حتی لنگ و پاچه‌ی قرمز خواهرزاده‌ام که منتظر بود کسی کهنه‌اش را ببندد
بی‌احساس گناه، منتظر گریه‌ی بچه می‌ماندم تا به هوای ساکت کردنش او را توی حیاط بگردانم و بعد بخزم توی انباری و پستان‌هایم را لخت کنم و بگویم بیا شیر بخور.می‌توانستم ساعت‌ها به آن مک‌زدن‌های بی‌فایده تن بسپرم، نوک پستان‌هایم را تصور کنم که در دهان مردی درد می‌گیرد و لرزش گنگی را حس کنم که تمام تنم را در تسخیر خود می‌گرفت... اما بچه‌ی گرسنه جیغ‌های بنفش می‌کشید و من آرزویم را با هول و هراس برمی‌داشتم و بچه به بغل می‌دویدم بیرون
آن‌روزها را خوب یادم می‌آید: زیبا بودم و سرکش و درشت، از آن‌ها که به اصطلاح کمی زود استخوان ترکانده‌اند، پستان‌های نسبتا بزرگی داشتم که روزی ده‌بار نوکش برجسته می‌شد: وقتی مردی در صف نان نگاهم می‌کرد، وقتی در حمام آب داغ با فشار از دوش روی تنم می‌ریخت، وقتی گربه‌ها روی پشت بام ناله می‌کردند و وقتی برای پدرم مهمان می‌آمد و بعد از رفتن‌شان اتاق مهمان‌خانه از بوی سیگار و عرق تن مردها پر می‌شد
یادم می‌آید که سگی داشتیم که گوشه‌ی حیاط می‌بستیمش و شب‌ها بازش می‌کردیم تا نگهبانی بدهد. ظهرها بعد از خوردن غذایش که معمولا نان خیس‌خورده در شیر بود می‌خزید توی سایه و برای مدتی طولانی خودش را می‌لیسید. دور پوزه‌اش را، پنجه‌هایش را، و حتی آلت تناسلی‌اش را. همیشه با خودم تصور می‌کردم که ای کاش من هم زبان بزرگی داشتم و می‌توانستم خودم را لیس بزنم. توی چرت کوتاه بعد از ظهر می‌دیدم که زبانم بزرگ شده و آن را مانند ملافه‌ای نمناک دور تنم پیچیده‌ام و سفیدی ران‌هایم را به گرمای سرخ آن فشار می‌دهم و بعد عرق کرده و قرمز از خواب می‌پریدم.زن بودن برای من همواره با رنگ سرخ عجین بود. ماتیک قرمز، زبان قرمز، پاهای شاش‌سوزشده‌ی قرمز و پوست خراشیده‌ی قرمز
چهارده سالگی من در فوران رنگ قرمز گذشت. چهارده سالگی من ملتهب و کشف نشده، چهارده سالگی من در ریزش نخستین خون عادت ماهانه، چهارده سالگی من در حکومت رنگ قرمز گذشت
آن‌روزها مرسوم بود که برای کسی که می‌خواست عروس شود رخت قرمز بخرند. سربند پاچین و تنبان و روسری قرمزی که مادرم برای نامزد برادرم خریده بود، یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز و براق بود که دیدن آن مرا همیشه به هیجان می‌آورد؛ کفش‌هایی که منتظر بودند تا روز حمام عروسی به عروس پیشکش شوند. بی‌آن‌که بدانند بیرون گنجه کسی شب‌ها در رختخواب بیدار می‌ماند و در حسرت برق صاف و لیزشان آه می‌کشد
نیمه‌شبی در همان روزها ناگهان از خواب پریدم. انگار دستی نامریی به شدت مرا تکان می‌داد. بی‌آن‌که بدانم چرا به اطرافم گوش سپردم. صدای یکنواخت نفس‌هایی که حکایت از خواب سنگین اهل خانه می‌کرد به جای این‌که مرا به خلسه ببرد هشیارترم کرد. بلند شدم و پاورچین پاورچین، مانند گربه‌ای بی‌صدا به سمت گنجه رفتم و کفش‌ها را با خودم به اتاقی بردم که معمولا از آن استفاده نمی‌کردیم و بعد سر صبر نشستم و به آن دو قلب قرمز نگاه کردم که جایی بیرون سینه‌ی من می‌زد... آن‌ها را مثل کودکی نوازش کردم و بوسیدم. چرم نازک و لطیف کفش‌ها انگار زیر انگشت‌های داغم دل دل می‌زد. نه... آهنگ می‌نواخت و از همه جای تن من موسیقی به بیرون می‌ریخت. تابستان گرم و شرجی مثل حرارت خون من در آن کفش‌ها جریان داشت. بی‌اختیار، بی‌آن‌که بدانم چه می‌کنم لباس‌هایم را درآوردم و خودم را به آن حرارت مذاب سپردم. با چشم‌های بسته خودم را می‌دیدم که روی فرش غلت می‌زنم و مثل مار به خودم و آن کفش‌ها می‌پیچم؛ می‌دیدم که تنم دارد هی باریکتر و درازتر می‌شود تا مثل گیاهی خزنده ساقه‌هایش را دور آن پاشنه‌های باریک بپیچد. اشباح در سرم دهل می‌زدند، ارواحی گناهکار و نامرئی دست‌هایم را گرفته بودند و بوی نامحسوس اما نافذشان نخستین تجربه‌ی واقعی جنسیم را جشن می‌گرفت، شیاطین سرم را گرفته بودند و با فشار زبانم را رویه‌ی کوتاه و گرم کفش‌ها فشار می‌دادند، و دست‌های اجدادی زنان تبارم شرمگاهم را بر آن پاشنه‌های نوک تیز می‌گشودند. احساس درد نمی‌کردم. در خیالم می‌دیدم که نماینده‌ی نافرمانی تمام زنان طایفه‌ای هستم که از هزار سال پیش از این جنسیتشان را بر دستمال‌های سفید به مردانی بی‌سر تقدیم می‌کردند
تا پیش از آن نفهمیده بودم که خون می‌تواند بویی چنین دلفریب داشته باشد. عطر خونی که از تنم بر کفش‌ها می‌ریخت مرا مست کرده بود. برای اولین‌بار واقعا احساس کردم که می‌خواهم نماز بخوانم. بی‌آن‌که خودم را بپوشانم، بی‌آن‌که تلاشی برای پاک کردن خونم بکنم بر آن کفش‌ها نماز خواندم و احساس کردم همه‌ی وجودم پاک و مطهر می‌شود. در هجوم موسیقی‌یی درونی پشت سر هم به رکوع و سجود می‌رفتم و وحشیانه ارضا می‌شدم. صدای تن من با صدای شب در هم می‌آمیخت و لرزه‌هایش کم‌کم با تپش طبیعت یکی می‌شد. حس می‌کردم که حامل نطفه‌ی نوری هستم که تا ساعتی بعد قرار بود از افق سر بزند. می‌دانستم زیبا شده‌ام؛ زیبا و سرخ و براق، و ناخواسته به سجده افتادم.
کجای زمان بودم؟ آن وقت که زبانی حقیقی مرا می‌لیسید... فکر کردم خدایان باستانی آمده‌اند تا با من بیامیزند. خدایان که پوزه ندارند. خدایان که له‌له نمی‌زنند. خدایان که زوزه‌های خفه نمی‌کشند. بوی خون من سگ را از حیاط کشیده بود تا اتاق و حالا داشت شرمگاهم را لیس می‌زد. آن فضای روحانی و زیبا ناگهان از بین رفت. خودم را دیدم که چهار دست و پای سیاه در آورده‌ام، خودم را دیدم که آلتم از بوی زنانگی موجودی از نوع دیگر راست می‌شود، مهبلم را دیدم که مثل گوشتی خام از چنگک قصابی آویخته و من با چشم‌هایی گرسنه و ملتمس به آن زل زده‌ام، دیدم که فروخته می‌شوم، حراج می‌شوم تا به سیخم بکشند، زنان تبارم حالا در سرم مویه می‌کردند، نور رفته بود و من فقط همان صدای له‌له طولانی بودم که حریصانه از منافذ پوستم به درون نفوذ می‌کرد. بلند شدم و یک لنگه از کفش‌ها را به طرف سگ پرتاب کردم. انتظار داشتم زوزه‌کشان فرار کند اما همان‌جا ایستاد و با چشم‌هایی گرسنه نگاهم کرد. ترسان و میخکوب از جاذبه‌ای وحشیانه، دیدم که زندگیم در آن دایره‌های میشی مرور می‌شود، بدن عریان خودم را دیدم که خودش را به دیوار چسبانده بود، رطوبت گرم نفس‌هایم را حس می‌کردم که بر صورتم پاشیده می‌شد
احساس بره‌ای را داشتم که توسط گرگی به دام افتاده باشد. می‌ترسیدم تکان بخورم تا حیوان که حالا نگاهش بوی خون گرفته بود پاره‌پاره‌ام کند. تمام قدرتم را جمع کردم و چهاردست و پا به سمت سگ خزیدم و خیره نگاهش کردم. می‌خواستم با چشم‌هایم باقی زندگیم را التماس کنم.
هنوز نفهمیده‌ام آن لحظه سگ در چشم‌های من چه دید که ناگهان برگشت و لنگه کفش قرمز را به دندان گرفت و آنرا جلوی پایم گذاشت. بعد در حالیکه نگاهش را به من دوخته بود لرزید، پایش را بلند کرد و روی آن شاشید و رفت. دور شدنش، به گریز تابستانی می‌مانست که چهارده سالگی مرا با خودش می‌برد و دیگر برنمی‌گشت

[ سه شنبه 5 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 784

داستان شماره 784

خود کرده را تدبیر نیست ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

داستانی بسيار زيبا و خنده دار

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود
يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت
يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد
خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟
گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم
خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند
گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ کاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام که پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي کند، نمي دانم چه گناهي کرده ام که اينطور گرفتار شده ام
خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يک کاري يادت بدهم که ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟
گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يک کار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود
خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است که ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يک دفعه نصيحت مرا امتحان کن ببين چه مي شود. تا آنجا که من مي دانم مردم کارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکني بيشتر ازت کار مي کشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله کني و از راه رفتن خود داري کني، هيچ کس هم به زور نمي تواند از کسي کار بکشد
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند
خر گفت: « به عقيده من کمي کتک خوردن از بسياري کارکردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح که مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يک پهلوروي زمين دراز بکشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر که بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تکان نمي خوري ولت مي کنند.»
گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي
فردا صبح گاو يک پهلو روي زمين دراز کشيد و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستايي کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فکر ديگري بکند
خر گفت: « نگفتم! ديدي چه کار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند
چند دقيقه گذشت و مرد دهقان که گاو ديگري پيدا نکرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممکن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند
گاو گفت: « از راهنمايي شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد کند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد
خر با خودش فکر کرد: « آمدم براي گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستي که عجب خري هستم. يک کسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت کردنت چه بود
خر قدري کار مي کرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از کار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديک ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت يک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي کني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي کنم اما تو را با اين چوب مي کشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يک روز هم کار نکني نبودنت بهتر است
خر ديد وضع خيلي خطرناک است بلند شد و اول کمي با ناراحتي و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب کاري دست خودم دادم، بايد بروم با يک حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم
شب شد خر آمد به طويله و با اينکه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور که عادت کرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم
گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين کاري که امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود
خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يک چيزي فهميدم که به خاطر تو خيلي غصه خوردم
گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني که چقدر شخم زدن زمين مشکل است
خر گفت: « ولي برعکس، من رفتم و ديدم که کار مشکلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يک موضوع ديگر غصه خوردم که مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي
گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم
خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت که براي کار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور کن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم که گفتم استراحت کني. من نمي دانستم که او به فکر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت کن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يک روز بس است، من مي دانستم که راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم کارم را مي کنم.» خر نفس راحتي کشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن کوبي هم خيلي عالي است.»
گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم که صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است
خر گفت: « حالا بيا و خوبي کن! من مي دانستم که شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد
فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يک خيش هم تو بردار و با اين خر کار کن. يک تکه چوب هم دستت بگير تا به فکر تنبلي نيفتد

 

[ سه شنبه 4 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 783

داستان شماره 783

مار را چگونه باید نوشت؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد
آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند
شرح حکایت
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد

[ سه شنبه 3 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 782

داستان شماره 782

داستان زيبا از ابو علی سينا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی جوانی از نزدیکان پادشاه گرگان، به بیماری سختی دچار شد و پزشکان در علاج او درماندند تا سرانجام طبیب جوانی به نام بوعلی(ابن سینا) را که به تازگی به گرگان رسیده و گروهی از بیماران را شفا داده بود بر بالین او بردند
بوعلی جوانی را دید که زار افتاده. نشست و نبض او را گرفت و گفت: ” مردی را بیاورید که کل محلات گرگان را بشناسد
آن فرد مورد نظر وارد می شود و شروع به شمردن اسامی محلات گرگان می کند و در همان حال بوعلی دست بر نبض بیمار می نهد
تا آن مرد می رسد به محلی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب می نماید
بوعلی دستور می دهد اسامی کلیه کوی های آن محل را برشمارد. آن کس ، نام کوی ها را سر می دهد تا می رسد به نام کویی که باز آن حرکت غریب در نبض بیمار باز می آید
پس بوعلی می گوید: اسامی منازل آن کوی را برشمارد
منازل را می خواند تا می رسد به اسم سرایی که این حرکت غریب نبض تکرار می شود.بوعلی می گوید نام اهل منزل را بردهد
تا رسید به نامی که همان حرکت، حادث می شود
آنگاه بوعلی روی به همراهان بیمار می کند و می گوید:” تمام شد. این جوان در فلان محل، در فلان کوی و در فلان سرا، بر دختر فلانی، عاشق است و داروی او وصال آن دختر است
بیمار هرچه خواجه بوعلی می گفت می شنید. از شرم سر در جامه خواب کشید و چون مورد سئوال واقع شد، همچنان گفت که بو علی گفته بود

 

[ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 781

داستان شماره 781

 

داستان زیبای فقیر و ثروتمند و پیامبر ( ص

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکى از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم آمد و در کنار حضرت نشست . سپس فقیرى ژنده پوش با لباس ‍ کهنه وارد شد و در کنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت . مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد و خویش را به کنارى کشید تا از فقیر فاصله بگیرد
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم از این رفتار متکبرانه سخت ناراحت شد و به او رو کرد و فرمود: آیا ترسیدى چیزى از فقر او به تو سرایت کند؟
مرد ثروتمند گفت : خیر! یا رسول الله
پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم : آیا ترسیدى از ثروت تو چیزى به او برسد؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را کنار کشیدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شیطان) دارم که فریبم مى دهد و نمى گذارد واقعیتها را ببینم ، هر کار زشتى را زیبا جلوه مى دهد و هر زیبایى را زشت نشان مى دهد. این عمل زشت که از من سر زد، یکى از فریبهاى اوست . من اعتراف مى کنم که اشتباه کردم
اکنون حاضرم براى جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم
پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را مى پذیرى ؟
فقیر: نه ! یا رسول الله
ثروتمند: چرا؟
فقیر : زیرا مى ترسم من نیز مانند تو متکبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد

 

[ سه شنبه 1 خرداد 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]