اسلایدر

داستان شماره 1530

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1530

داستان شماره 1530


پژوهشی درباره اسكندر در تاريخ ( دو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت دوم داستانهای شاهنامه   

اسكندر پس از اين پيروزي عازم سوريه شد و يك يك شهرهاي آنجا و دمشق را به تصرف درآورد. در اين زمان داريوش براي تهيه سپاه و تدارك جنگ ديگري با اسكندر به بابل رفته بود. گفته مي شود از آنجا نامه اي به اسكندر نوشت و از او خواست كه مادر، زن و فرزندش را مسترد نمايد و آنچه مي خواهد پول دريافت كند
ولي اسكندر جواب داد كه اگر بستگانش را مي خواهد بايد نزد او بيايد و آنها را خواستار شود. بهرحال اسكندر شهرهاي صور و غزه را پس از مدتها محاصره گرفت و با خاك يكسان كرد و هزاران نفر را كشت و سپس به مصر رفت و پس از ديدار معبد آمون به ممفيس پايتخت مصر رفت. چون براي پايان دادن به كار داريوش عجله داشت، زياد در آنجا نماند و به عجله به فنيقيه بازگشت
در فنيقيه زن داريوش كه هنوز در اسارت اسكندر بود درگذشت و اسكندر او را با احترام تمام و با مراسمي كه شايسته يك ملكه پارسي بود به خاك سپرد. در اينجا داريوش يكبار ديگر از اسكندر تقاضاي صلح در ازاء پرداخت پول نمود، كه اسكندر باز آن را رد كرد و بجانب رود فرات حركت نمود. از فرات هم عبور كرده بطرف دجله راند و ظرف چهار روز به دجله رسيد و در حدود ارمنستان با زحمت فراوان از رودخانه عبور كرد
مي گويند اگر داريوش مي توانست همانجا جلوي او را بگيرد، شايد سرنوشت جنگ چيز ديگري مي شد. ولي بهرحال دو سپاه در ناحيه گرگمل در 19 فرسنگي اربيل به يكديگر رسيدند و اين آخرين جنگ آندو بود. در اين جنگ نيز در اثر هيجاني كه ناگهان در صفوف لشكر ايران روي داد، عده اي قصد فرار كردند و داريوش كه خود نيز در ميدان جنگ مشغول نبرد بود، از اين حالت نگران شده، بي جهت رو به فرار گذاشت و به طرف اربيل رفت. اسكندر هم به تعقيب او پرداخت
داريوش از اربيل و از كوهستانهاي ارمنستان به ماد و همدان و سپس ري گريخت. اسكندر هم در تعقيب به بابل و سپس شوش رفت و قصد داشت به پارس برسد كه در محلي كه گفته مي شود كهكيلويه فعلي باشد بر اثر پايداري قسمتي از لشكريان ايران به فرماندهي آريوبرزن نتوانست از معبر پارس بگذرد. زيرا ايرانيان سنگ هاي كوه را بر سپاه مقدوني ها مي غلطاندند و مانع پيشرفت آنان مي شدند. اسكندر ناچار عقب نشيني كرد. ولي يكي از اسيران محلي كه چوپاني بود او را از كوره راهي هدايت كرد و بالاخره اسكندر وارد تخت جمشيد شد  
سپاهيان اسكندر كشتار بيرحمانه اي از مردم شهر كردند و آنچه در خزانه شاهي و شهر بود غارت كردند. چنانكه معروف است قصر را به انتقام لشكركشي خشايار شاه به يونان، آتش زدند و سراپا سوختند. آنهم بدست زن بدكاره اي به نام تائيس
پس از اين غارت و قتل عام وحشيانه اسكندر باز هم تعقيب داريوش را از سر گرفت، در راه خود از اصفهان و ماد گذشت و به ري رسيد. در همين زمان يكي از فرماندهان لشكر داريوش به نام بنرزن كه والي باختر (تركستان كنوني) بود، با بسوس يكي از همراهان داريوش بتاني نمرده داريوش را توقيف نمودند. اميد آنها اين بود كه اگر اسكندر آنان را تعقيب كرد با تسليم داريوش مورد ملاطفت او قرار بگيرند و در غير اين صورت ممالك را بين خود تقسيم كنند
پس آندو داريوش را به زنجيرهاي زرين بسته و در ارابه اي ناشناس پوشيده از پوست هاي كثيف انداختند و به طرف گرگان به راه افتادند. اين خبر بزودي به اسكندر كه در همان نزديكي بود رسيد و سراسيمه خود را به سپاه بسوس نزديك كرد. گفته مي شود كه اگر بسوس جرات آنرا مي داشت تا بايستد و با سپاه كم و خسته واز كار افتاده اسكندر بجنگد، پيروزي با او مي بود
ولي بسوس كه حتي از نام اسكندر هم مي ترسيد، به داريوش تكليف كرد كه سوار اسب شده با آنها بگريزد. اما داريوش امتناع كرد و در نتيجه خائنان، چند تير به طرف داريوش و اسبهاي ارابه و پاسبانان او انداخته و خود گريختند. بسوس بطرف باختر و بنرزن به گرگان رفت. سپاه آنها هم پراكنده شد و تسليم سپاهيان اسكندر گرديد
در اين احوال اسب هاي مجروح ارابه بي راننده داريوش ارابه را از راه خارج كرده و در گوشه اي متوقف ماندند. اتفاقاً يكي از سربازان اسكندر صداي ناله اي از درون ارابه شنيد، به آن نزديك شد، پوست ها را كنار زد و شخصي را با لباس هاي فاخر و بسته به زنجيرهاي طلائي درون ارابه ديد. داريوش تنها توانست به آن سرباز بگويد كه:«به اسكندر بگو در ازاي نيكي هائي كه به مادر و زن و فرزندانم كرده است نسبت به تو حق شناسم.» و سپس جان سپرد
اسكندر چند لحظه بعد فرا رسيد و به حال زار آن مرد مقتدر گريست و دستور داد تا با احترامات شايسته او را به خاك بسپارند. بعد بدنبال بسوس به گرگان و تپورستان، ولايت مردها (بوميان مازندران) رفت و اين سرزمين ها را به تصرف خود درآورد  
از آنجا به هرات و سپس سيستان و بلوچستان و شمال افغانستان رسيد. در اين راه تعداد زيادي از سپاهيان اسكندر از سختي راه و سرما تلف شدند و بالاخره پس از زحمات زياد، اسكندر به باختر رسيد و پس از گذشتن از رود جيحون، عازم سغد گرديد. در اين منطقه بود كه بسوس دستگير و به فرمان اسكندر اعدام گرديد. اسكندر باز راه خود را ادامه داد و سمرقند، پايتخت سغد را غارت و ويران كرد و شهري را هم كه كورش در كنار سيحون ساخته بود با خاك يكسان نمود
ولي در همانجا نبرد سختي بين او و سكاها درگرفت كه طي آن تلفات و خسارات زيادي به سپاه اسكندر وارد شد. در نتيجه اسكندر از ادامه راهش صرف نظر كرد. در اين وقت اسكندر بدخوي، رخش و مغرور شده بود. او مي خواست ديگران او را بپرستند و به راستي باور كرده بود كه فرزند ژوپيتر است. پس چاپلوسان را محترم مي داشت و راستگويان را تنبيه مي كرد
از جمله كاليستن، فيلسوف و مورخي را كه در اين سفرها همراه وي بود بجرم آنكه قبول نداشت اسكندر پسر خداست كشت. در بهار سال 337 قبل از ميلاد، اسكندر كه تدارك لشكركشي به هند را ديده بود، پس از عبور از تنگه خيبر وارد هند شد و پس از جنگ هاي بسيار، قسمت غربي هند را هم تصرف كرد و تا پنجاب هم رسيد ولي چون لشكريانش در اين سفر مشقتهاي فراواني تحمل كرده بودند، حاضر نشدند بيش از اين پيش بروند و او ناگزير از بازگشت گرديد. اما براي آنكه افتخاراتش را جاويدان سازد تا مصب رود سند پيشروي كرد و از آنجا وارد دريا شد. چند فرسنگي هم پيش رفت و چون فكر مي كرد به آخر دنيا رسيده، باز از راه رود سند به خشكي بازگشت و از راه مكران و بلوچستان بسوي كرمان تاخت

[ پنج شنبه 30 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1529

داستان شماره 1529



پژوهشی درباره اسكندر در تاريخ ( یک


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و یکم داستانهای شاهنامه  

نام اصلي او الكساندر، نام پدرش فيليپ دوم و نام مادرش المپياس است. او در سال سیصدو پنجاه و شش قبل از مياد در شهر پلاس متولد شد و سومين اسكندري بود كه در يونان به پادشاهي مي رسيد. او در سن بيست سالگي بجاي پدرش بر تخت نشست و پس از آنكه دشمنان داخلي مقدونيه را از بين برد به قصد كشورگشائي و غارت ثروت عظيم شرق رو به جانب ايران گذاشت، دولت با عظمت هخامنشي را درهم ريخت و مسير تاريخ اين بخش از جهان را عوض كرد
شهرت اسكندر بخاطر سفرهاي جنگي و پيروزي هائي كه در اين جنگها به دست آورد بحدي بود كه كم كم هاله اي از افسانه و داستانهاي حيرت انگيز، شخصيت واقعي او را احاطه نمود و با راه يافتن اين افسانه ها از يوناني به پهلوي، سرياني، لاتين، ارمني و عبري و خلاصه همه زبان هاي رايج آن زمان، از اسكندر مقدوني شخصيتي ساخته شد، كه هم حالت رب النوعي داشت، هم نيمه پيامبر بود و هم يك پادشاه و فرمانده سپاه شكست ناپذير
تبليغات و شاخ و برگي كه در اطراف زندگي او بوجود آمده باندازه ايست كه واقعيت هاي تاريخ را در پشت خود محو نموده و كوشش محققين براي بازيافتن واقعيت ها از افسانه، هنوز بهم بجائي نرسيده. اين افسانه ها از نسب و نژاد اسكندر شروع مي شود و تا علت مرگ و محل دفن او ادامه مي يابد. اگرچه آنچه را كه راجع به اجداد و نسب او گفته يا شنيده شد فهرست وار هم بازگو نمائيم، باز هم گفتني در اين مورد وجود خواهد داشت
تاريخ مي گويد كه نام پدر او فيليپ دوم و نام برادرش المپياس بوده است. ولي افسانه ها مي گويند نسب او از جانب پدر به هر كول و از طرف مادر به آشيل مي رسد، يا اينكه او پسر خود ژوپيتر خداي خدايان است كه به شكل ماري به المپياس نزديك شده بود. يا اينكه پسر نكتانب فرعون مصر و المپياس است.يا اينكه فيليپ در خواب ديده بود كه مهري به شكل تير بر شكم المپياس نقش بسته، يا در شب تولد اسكندر معبديان در شهر افس كه يكي از عجايب هفتگانه بود آتش گرفت، يا اينكه بر خانه اي كه اسكندر متولد شد دو عقاب جاي گرفتند كه علامت امپراطوري اروپا و آسيا بودند و يا اينكه در موقع تولد اسكندر زمين لرزه اي روي داد و مدتها رعد و برق مي غريد
بهرحال مسلم است كه اسكندر تاريخ، چون بايد براي بدست گرفتن تاج و تخت يك امپراطوري بزرگ آماده مي شد، توجه مخصوص به تربيت او شد. مثلاً براي پرورش جسمي او، مربي و دايه و طبيب مخصوصي انتخاب گرديد و وقتي بزرگتر شد تعليم و تربيت او به ارسطو سپرده شد و اسكندر حكمت و فلسفه، فن فصاحت و بلاغت در سخن گفتن را نزد اين حكيم آموخت و واضح است كسي كه تحت تعليم چنين مربياني واقع شود نبايد شخصي عادي بار آيد و تازه اين بجز علاقه و آشنائي او به موسيقي، مهارت او در اسب سواري و ورزش هاي گوناگون است
درباره او گفته مي شود كه بدني قوي و متناسب و پوستي سفيد و بيني عقابي داشت و چشمانش به رنگي بود كه كسي نمي توانست در آنها بنگرد. اسكندر بيست ساله بود كه پدرش كشته شد واو بجاي پدر بر تخت نشست. نخستين كار او تنبيه اشخاصي بود كه در قتل پدرش دست داشتند و بعد از آن شورش هاي داخلي كشورش را سركوب كرد و عده زيادي از مردم تب را كشت. سپس به طمع غارت ثروت پادشاهي ايران راهي اين ديار شد
از اين سو تقريباً چندي قبل از كشته شدن فيليپ، داريوش سوم به تخت نشسته بود و قصد داشت كه به مقدونيه لشكر بكشد. ولي با كشته شدن فيليپ و جانشيني پسرش اسكندر كه كم سن و سال بود خيال داريوش از جانب مقدونيه راحت شد. بي خبر از آنكه اسكندر در تدارك جنگي بزرگ با ايران است. داريوش سوم با شنيدن خبر حمله با شتاب دست به كار تدارك جنگ شد و دستور داد تا از نقاط مختلف كشور سپاهيان گرد آيند. عده اي از يونانيان اسير كرد و يك يوناني به نام مم نن را هم كه بسيار هوشمند و وارد به فنون جنگي بود به فرماندهي سپاه برگزيد
نخستين جنگ و برخورد سپاه ايران و مقدونيه در كنار رود گرانيك (كه به درياي مرمره مي ريزد) در گرفت كه در آن سپاه ايران از جانب راست و سپاه اسكندر در طرف چپ رود بهم رسيدند. اسكندر بسرعت سپاه خود را از رودخانه گذراند و جنگ سختي بين دو لشكر در گرفت كه گفته مي شود حتي خود اسكندر بدست يك دلاور ايراني مجروح شد و عده زيادي از لشكريان او كشته شدند. ولي در نهايت سربازان اسكندر به علت كارآزمودگي بيشتر و بهتر بودن نيزه هايشان پيروز شدند و بسياري از سپاهيان ايراني و يوناني اجير را از بين بردند. ايرانيان شكست خورده و عقب نشستند
اسكندر پس از اين پيروزي براي آنكه قدرت هر نوع حركتي را از سپاه ايران، مخصوصاً ناوگان داريوش بگيرد، به طرف ليديه رفت و شهرهاي آنجا و آسياي صغير مثل كاريه ما فريكيه، كاپادوكيه و غيره را تصرف كرد و به كيليكيه در كنار خليج اسكندريدن رسيد و در آنجا مريض شد. از بخت بد در اين زمان مم نون سردار نامي داريوش درگذشت. مرگ او ضربه هولناك ديگري بر پيكر سپاه ايران وارد نمود. داريوش از اين خبر بسيار اندوهگين شد و ناچار گرديد كه فرماندهي سپاه خود را به عهده بگيرد
بابل را مقر فرماندهي سپاه جديدش قرار داد و از تمام ولايات خواست كه سپاه به بابل بفرستند. گفته مي شود كه مجموع سپاهياني كه در بابل گرد آمدند پانصد تا ششصد هزار نفر مي شدند. سپاهي عظيم و با شكوه كه برق طلا و جواهراتشان بيش از برق اسلحه هايش بود. اسكندر پس از بهبودي، از كيليكيه حركت كرد و از دربند سوريه گذشت و به ايسوس آمد. همزمان با او داريوش هم لشكر خود را حركت داد، بطوري كه پشت سر اسكندر واقع شد و به تعقيب اسكندر پرداخت. جنگ دو لشكر در محل بسيار نامناسبي از نظر قشون ايران انجام گرفت. زيرا تنگي جا باعث مي شد كه سپاه ايران نتواند از تعداد زياد خود استفاده نمايد
باز هم ابتداي جنگ، با شور و رشادت بسيار از دو طرف همراه بود ولي فراواني تعداد كشته شدگان وحشتي در دل داريوش بوجود آورد كه بزودي به لشكريانش سرايت كرد و پارسي هاي وحشت زده، رو به فرار گذاشتند، در حين فرار از آن معبر تنگ، بر تعداد كشته شدگان باز هم افزوده شد بطوري كه سپاه بكلي از هم پاشيد و داريوش لباسهاي فاخر خود را بكناري انداخت و سوار بر اسب تندرو شد و از ميدان كارزار گريخت. لشكريان اسكندر به اردوگاه ايرانيان ريختند و غارت را آغاز كردند. زن و دختر و پسر داريوش هم به اسارت درآمدند. اسكندر داريوش را تعقيب كرد ولي چون به او نرسيد بازگشت. اما با خانواده داريوش با احترام زياد رفتار كرد و حتي پسر خردسال او را در آغوش گرفت و گفت: اين بچه از پدرش شجاعتر است

[ پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1528

داستان شماره 1528


نامه اسكندر به مادر خود


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصتم داستانهای شاهنامه

در اين هنگام اسكندر رنجور و بيمار شد و دانست مرگش فرا رسيده پس دبير را پيش خواند و آنچه در دل داشت چنين به مادر نوشت: مادرم! خبر مرگ را نمي توان نهان كرد. بهره من از جهان همين بود. از مرگ من غمگين مباش كه من در جهان نخستين نيستم، هر كه پا به اين جهان گذاشت روزي هم از آن خواهد رفت
من به بزرگان روم سفارش كرده ام كه به راي و فرمان تو گردن نهند و از پيمانت نگذرند. بهر يك از بزرگان ايران نيز كشور و شهري سپرده ام كه نيازشان به روم نباشد و بر و بوم تو آسوده بماند. اگر فرزند روشنك پسر بود، او نام پدر را زنده خواهد كرد و شاه روم جز فرزندم نخواهد بود
اما اگر دختر بود، يكي از فرزندان خاندان فيلقوس را به دامادي برگزينيد و داماد را فرزند خود بدانيد. دختر كيد را به آئيني شاهوار و با همان افسر، گوهر، تاج و زر و سيمي كه با خود آورده بود نزد پدر فرستيد. سالي ده هزار دينار از مال مرا به بزرگان بدهيد. مرا در تابوت زرين و در ميان ديبا و مشك و انگبين بگذاريد و در خاك مصر به خاك بسپاريد. گنجي را كه به ساليان از هند و چين و مكران فراهم آورده ام همه را نگهداريد و اگر بر شما افزون بود ببخشيد. مادرم! شكيبا باش و تن خود را رنجه مدار كه در جهان كسي جاويد نمي ماند و بي گمان، روان من و تو روزي بهم خواهند رسيد. تو كه هميشه بر من مهر ورزيدي، اكنون آمرزش روانم را ز يزدان بخواه

بدين خواستن باش فرياد رس
كه فرياد گيرد مرا دست و بس
روانم روان ترا بنده باد
همه روزگار تو فرخنده باد

سپس بر نامه مهر نهاد و به پيكي سپرد تا از بابل به روم ببرد و به آگاهي همه برساند كه:«تيره شد آن فر شاهنشهی
    
مردن اسكندر به بابل و بردن تابوتش به اسكندريه

لشكريان چون از بيماري و درد شاه آگاه شدند، جهان در نظرشان تيره و تار شد و همه پريشان رو به سوي تخت شاه نهادند. اسكندر دستور داد تا تختش را از ايوان به دشت بردند و لشكريان همه نزدش گرد آمدند. چون رنگ رخسار او را ديدند، اندوهگين خروش برآوردند كه روز شوم ما و ويراني روم فرا رسيد. اسكندر كه بي تابي آنها را ديد، آرامشان كرد و گفت: اندرز و وصيت مرا هميشه به ياد داشته باشيد! شما نيز روزي به من خواهيد پيوست
اين آخرين سخنان قيصر بود و پس از آن جان به جان آفرين تسليم كرد. خروش از سپاه برآمد. همه خاك بر سر ريختند و خون از چشم باريدند. كاخ را آتش زدند و دم و يال هزار اسب را به نشان عزا بريدند. با ناله و شيون پيكر اسكندر را به دشت بردند. كشيش تن او را به گلاب شست و كافور ناب بر او افشاند. آنگاه چنانكه خواسته بود او را در ديباب زربفت كفن كردند. ميان تابوت زرين انگبين ريختند و شاه را بر آن نهادند. اما چون تابوت را از دشت برداشتند، ميان روميان و پارسيان اختلاف و مشاجره پيش آمد
پارسيان مي گفتند: اسكندر را بايد در ايران به خاك سپرد، چرا تابوت را برگرد جهان مي گردانيد، اينجا هم خاك شاهنشهان است. اما روميان مي گفتند: اسكندر بايد در همان خاكي، خاك شود كه از رسته است. پير خردمندي از پارسيان گفت: در اينجا بيشه ايست خرم كه يادگار شاهان است. در آن مرغزار خرم كوهيست كه اگر از او بپرسيد پاسخ شما را خواهد داد. پس به آن بيشه شتافتند و از كوه راي خواستند. پاسخ آمد كه: خاك اسكندر در اسكندريه است كه او خود آنرا بنا نهاد

  
زاري كردن حكيمان و ديگر مردمان بر اسكندر

پس تابوت اسكندر را به اسكندريه بردند و در دشت نهادند. افزون بر شمار زن و مرد و كودك بر صندوق گرد آمدند. حكيم ارسطاليس پيشاپيش همه آمد، دست بر تابوت نهاد و گفت: اي شاه يزدان پرست! كجاست آن هوش و دانش و راي تو كه در اين تابوت تنگ جاي گزيدي و تن جوانت را نهال خاك كردي؟ هر يك از حكيمان و فيلسوفان نيز پيش آمدند و سخن و پندي گفتند. يكي گفت: اكنون از درد و رنج و جهانگيري و آز گنج آسودي. ديگري گفت: اين همه زر اندوختي آخر زر تنت را دربر گرفت

دگر گفت پرسنده پرسد كنون
چه ياد آيدت پاسخ رهنمون
كه خون بزرگان چرا ريختي
بسختي به گنج اندر آويختي
يكي از حكيمان گفت: اكنون به بارگاه بزرگي ميروي كه جهان ميش و گرگ در آن از هم جداست. و ديگري گفت: اگر گنج تو همين تابوت تنگ بود، چرا خود را در اين سراي سپنج به رنج داشتي؟ از آن پس مادر اسكندر با روشنك دوان دوان رسيدند. مادر رخ بر تابوت نهاد و از مرگ فرزند ناليد و روشنك نيز پر از درد گفت: تو اين همه جنگيدي و خون ريختي تا جهان از تاجداران تهي شد و درختي كه كاشته بودي به بار نشست، پس چرا تاج را افكندي و به خاك شدي؟
بزرگان چون از گفتار سير شدند تابوت اسكندر را در خاك نهفتند كه جهان را از آن گريزي نيست، از باد مي دهد. پاسخي همه بر آن نمي توان يافت. آيا اين داد است يا ستم؟


اگر ماند ايدر ز تو نام زشت
نيايي عفاالله و خرم بهشت
چنين است رسم سراي كهن
سكندر شد و ماند ايدر سخن


اسكندر سي و شش پادشاه كشت و ده شهر به پا كرد و بجستجوي چيزهائي برآمد كه هرگز كسي نجسته بود اما:«سخن ماند از او اندر آفاق و بس

[ پنج شنبه 28 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1527

داستان شماره 1527


 
 

جنگ كردن اسكندر با سنديان و رفتن بسوی يمن


 بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و پنجاه و نهم داستانهای شاهنامه 

اسكندر يكماه در آن جايگاه ماند و خود و سپاهيان آسودند. سپس از دريا راه بيابان در پيش گرفت و منزل به منزل رفت تا به شهر چغران رسيد. بزرگان شهر به پيشباز او آمدند و اسكندر از شگفتيهاي آن ديار پرسيد. به او پاسخ دادند كه در شهر ما جز رنج و درويشي چيزي نخواهي يافت. پس اسكندر آنجا نماند و سپاه را به سوي سند كشيد. سپاهيان با ياري هنديان و همه آنهائي كه از كار فور از اسكندر آزرده شده بودند با فيل و لشكر به مقابله آمدند. خروش كوس و شيپور برخاست و در يك جنگ همگروه، سنديان بزودي شكست يافتند و تا شب كسي از آن سپاه برجاي نماند
اسكندر هفتاد و پنج فيل و گنج و شمشير و تاج به غنيمت گرفت. زن و پير و كودك گريان نزد او رفتند كه: اين بر و بوم را مسوز و بر بدي مكوش كه

سرانجام روز تو هم بگذرد
خنك آنكه گيتي به بد نسپرد

اما اسكندر بر آنها مهر نياورد و همه را به اسيري گرفت. آنگاه از راه بست و به سوي نيمروز آمد و از نيمروز به سوي يمن تاخت. بر سر راه همه بدخواهان و دشمنان را از ميان برداشت تا به يمن رسيد. شاه يمن با بزرگان خود به پيشباز آمد. بر اسكندر آفرين خواند و آنچه در يمن، بهادار و زيبا يافت ميشد نثار او كرد. اسكندر هديه ها را كه ده شتر برد يماني و چندين شتر درم و دينار، ديبا و جامه بيشمار و دو جام، يكي زبرجد با هفتاد و پنج دُر ناسفته، ديگري لاجورد، ياقوت زرد و سرخ بر او نشانده و هزار طبق زعفران بود، همه را پسنديد و پذيرفت، بر شاه يمن آفرين خواند و پيروزي و خرد براي او آرزو كرد 


لشكر كشيدن اسكندر به سوي بابل و يافتن گنج كيخسرو را


اسكندر از آنجا لشكر بسوي بابل كشيد. يكماه بدون آسايش همچنان رفتند تا به كوه بلندي رسيدند كه سر در ميان ابرهاي تاريك داشت. اسكندر و سپاهيانش با رنج و سختي از آن كوه خارا گذشتند و در آنسوي كوه به درياي ژرفي رسيدند
سپاهيان از ديدن آب و دشت خرم، شاد شدند و به شكار پرداختند. ناگهان مردي سترگ با اندامي تيره و پرموي، گوشهاي بزرگ چون دو گوش فيل پيش آمد. سپاهيان كه او را چنين عجيب ديدند، كشان نزد قيصرش بردند. اسكندر از نام و نشان او پرسيد و پاسخ شنيد كه: نامم گوش بستر است. اسكندر به سوي خاور دريا اشاره كرد و گفت:آن چيست؟ گوش بستر پاسخ داد: آن شهريست چون بهشت. پوشش همه خانه ها از استخوان است و بر استخوانها تصوير جنگ افراسياب و چهره كيخسرو نگاشته.
آنگاه گوش بستر از شاه دستور خواست تا به آن شهر برود و كساني با خود بياورد. در زمان هشتاد مرد خردمند از آب گذشتند و با جامه هائي برازنده از خز و حرير پيش شاه آمدند

از آن هر كه پيري بد و نام داشت
پر از در زرين يكي جام داشت
كسي كو جوان بود تاجي بدست
بر قيصر آمد سرافكنده بست

همه بر شاه نماز بردند و هديه ها را نثارش كردند و گفتند: اي شهريار! گنج كيخسرو نزد ماست كه برازنده توست! اسكندر چون اين سخن را شنيد به سوي شهر آنها شتافت و به خانه گنج كيخسرو رفت. همه آنها گنج را از تخت زر و تاج دياره و كمر كه از اندازه بيرون بود برداشت و شادمان به لشكرگاه خويش آمد. آن شب را در آنجا ماندند و سپيده دم با بانگ خروس و آواي كوس، اسكندر لشكر به سوي بابل كشيد
 
رفتن اسكندر به شهر بابل و نامه نوشتن به ارسطو و پاسخ يافتن

در بابل اسكندر مرگ خود را نزديك ديد. پس فكري در سرش پديد آمد كه اگر همه بزرگان و شاهزادگان ايران را از ميان بردارد روم از گزند آنها در امان خواهد ماند. پس نامه اي به ارسطاليس نوشت و انديشه خود را با او در ميان نهاد. چون ارسطاليس نامه او را خواند دلش شكست و با اشك چشم پاسخ او را چنين نوشت
از بدكامگي بپرهيز و به آنچه در نامه بگفتي هرگز ميانديش، ما همه بيچاره مرگيم و كسي نيز تاكنون نتوانسته كه بزرگي و شاهي را با خود ببرد، هر كه رفته جاي بديگري سپرده، پس خون بزرگان را مريز و نفرين ابدي را بر خود مپسند! از سوي ديگر اگر ايران از بزرگان خالي بماند، از هند و ترك و سقلاب و چين نخست بر ايران مي تازد و اگر كسي در برابرشان نباشد و روم سرازير خواهند شد. تو به هيچكس گزندي مرسان، و بجاي آن همه بزرگان و آزادگان را كه جهان را به رايگان از آنها گرفتي، به جشن و سور نزد خود فراخوان، و بدون آنكه شاهي برگزيني يا يكي را بر ديگري برتري نهي به هر يك شهر و كشوري بسپار و آنها را سپر روم كن تا دست هيچ لشكري به آن شهر نرسد
اسكندر راي او را پسنديد و فرمود همه آزادگان و بزرگان جهان را پيش او به جشن خواندند و در جاي شايسته نشاندند


يكي عهد بنوشت تا هر يكي
فزوني بجويد ز دهر اندكي
بر آن نامداران جوينده كام
ملوك طوايف نهادند نام


شبي كه اسكندر به بابل رسيد، زني كودك عجيبي زائيد. سر نوزاد چون سر شير و بازو و كتفش چون آدم بود. سم بر پاي و دمي مانند دم گاو داشت. كودك همان دم كه بدنيا آمد، مرد و چون شگفت آور بود او را نزد اسكندر بردند. اسكندر آن را به فال بد گرفت و اخترشناسان را پيش خواند و گفت: چيزي از من پوشيده مداريد كه، اگر آنچه مي بينيد، به درستي نگوئيد سرتان را به باد داده ايد! ستاره شمار كه شاه را بر آشفته ديد گفت: اي نامور! تو در برج اسدزاده شدي، اكنون

سر بچه مرده بيني چو شير
بگردد سر پادشاهي به زير


ديگر اخترشناسان نيز همين نشان را ديدند و گفته او را گواهي كردند. اسكندر نخست كمي اندوهگين شد. اما پس از آنكه مدتي انديشيد گفت: شايد عمر من بيش از اين نبود، زمانه را نه ميتوان كاست و نه افزود

[ پنج شنبه 27 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1526

داستان شماره 1526


 

رسيدن اسكندر به كوه و ديدن شگفتيها و آگاهی يافتن از مرگ خود


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و هشتم داستانهای شاهنامه

اسكندر تا يك ماه همچنان ميرفت تا به كوهي رسيد كه در آن نه مردم ديده مي شد و نه دد و نه دام. بر قله لاجوردين كوه خانه اي بود از ياقوت زرد و قنديلهاي بلورين در ميان خانه چشمه آب شوري بود و گوهر سرخي بجاي چراغ در غار، نور سرخ بر آب مي پاشيد
بر آن چشمه دو تخت زرين نهاده بود و بر آن دو تخت، شوربختي بر بستري از كافور خفته بود. تنش چون تن آدميان بود و سرش چون سر گراز. همين كه اسكندر به نزديك مرده رسيد، خروشي از ميان چشمه آب شور برخاست كه: اي آرزمند! تو بسيار چيزها ديده اي كه ديگران نديده اند، اكنون عنايت را بپيچ و برگرد كه عمرت به سر رسيده! اسكندر ترسيد و نام يزدان را خواند و زود بازگشت و از آن پس هميشه اندوهگين بود


ديدن اسكندر درخت گويا را


اسكندر راه بيابان را در پيش گرفت و همچنان رفت تا به شهري رسيد آباد و پر از باغ و درخت، با مردمي شاد و خرم، بزرگان شهر به پيشبازش آمدند، و بر او زر و گوهر افشاندند

همي گفت هر كس كه اي شهريار
انوشه كه كردي بر ما گذار

تاكنون نه سپاهي از اينجا گذشته و نه ما نام شاهي را شنيده بوديم، اكنون كه آمدي جان ما با تست! اسكندر دل به آن مردمان شاد كرد و و از شگفتيهاي آنجا پرسيد. پاسخ دادند در اينجا چيز شگفتي است كه كسي مانندش را در جهان نه ديده و نه شنيده
درختيست ايدر دو بن گشته جفت
كه چون آن شگفتي نشايد نهفت
يكي ماده و ديگري نر٧ و اوي
سخنگوي و با شاخ و با رنگ و بوي

شبها درخت ماده سخن ميگويد و روزها درخت نر گويا و بويا ميشود. اسكندر با ياران به ديدن درخت گويا شتافت و در انتظار آواز آن ماند. چون نه زمان از روز گذشت و خورشيد به تيغ آسمان رسيد، اسكندر خروشي از بالا و از ميان برگها شنيد. شاه از آن خروش پر هول و هراس ترسيد و از ترجمان پرسيد: درخت چه مي گويد و چرا چنين مي خروشد ترجمان پاسخ داد: درخت ميگويد
كه چندين سكندر چه جويد ز دهر
چه برداشت از نيكوئيهاش بهر   
 
تو چهارده سال پادشاهي كردي و اكنون هنگام رفتن است. اسكندر خون از ديده باريد و تا نيمه شب كه درخت ديگر گويا شد دلشكسته و خاموش در انتظار ماند. درست در نيمه شب، درخت ماده سخن گو شد. اسكندر بي تاب از ترجمان پرسيد: چه مي گويد؟ ترجمان گفت: درخت ماده ميگويد چرا در اين جهن فراخ خود را به افزونخواهي رنج ميدهي؟ تو حرص جهانگردي و كشتن و آزردن داري اما بدان
نماندت بگيتي فراوان درنگ
مكن روز بر خويشتن تار و تنگ

اسكندر به ترجمان گفت: از درخت بپرس آيا پيش از آنكه چنين روز شومي فرا رسد من به روم ميرسم تا مادرم مرا زنده ببيند؟ درخت گويا پاسخ داد: عمر تو كوتاهتر از آنست كه به روم برسي و مادر و خويشانت را ببيني. بزودي در شهري بيگانه مرگت فرا ميرسد و تاج و تخت از تو تهي مي ماند. اسكندر با دلي خسته به لشكرگاه باز آمد. بزرگان شهر جوشن و زرن بي مانندي هديه آوردند. اسكندر آنرا پذيرفت و افسرده و خونين دل لشكر بسوي چين كشيد

رفتن اسكندر به نزديك فغفور چين


اسكندر چهل روز منزل به منزل رفت تا به دريا رسيد. سپاه را فرود آورد و به دبير فرمود تا نامه اي از سوي قيصر به فغفور چين بنويسد و خود چون فرستاده اي همراه ده داني رومي و يك راهنما و مشاور ايراني به درگاه فغفور چين شتافت
چندين سپاه به پيشبازش آمدند و او را به بارگاه بردند. اسكندر از ديدن آنهمه جلال و بزرگي و چنان سپاه برگزيده اي به فكر فرو رفت. پس دوان نزد فغفور شتافت و بر او نماز برد. خاقان نيز از احوالش پرسيد و او را در جاي شايسته اي نشاند
فرستاده، نامه و پيام قيصر را به فغفور داد كه شاه روم پس از آفرين بر كردگار در آن گفته بود: از كار دارا و فور و فريان پند بگير و جنگ مرا مجوي! كه در خاور تا باختر همه به فرمان منند و سپهر را ياري شمردن سپاهيانم نيست. پس رنج خود ميفزا و سر از فرمانم متاب و باژ و ساو مرا بپذير و بديدن من و سپاهيانم بيا! كه اگر ترا يكدل و نيكخواه ببينم گزندي از من نخواهي ديد و اگر خود به لشكرگاه نميائي از آن ظرايف چيني، از تخت عاج، تاچ و شمشير، ديبا و اسب و برده نزد ما بفرست تا سپاه را از راه برگردانم و تو ايمن بر تخت باشي! خاقان چين از خواندن نامه بر آشفت
اما بروي خود نياورد و خنديد و گفت: از قيصرت هر آنچه ميداني براي ما تعريف كن! فرستاده پاسخ داد: اي سپهدار چين! كسي در روي زمين، خرد و بخشش و دانائي اسكندر را ندارد. سروقد است و پيلتن

زبانش بكردار برنده تيغ
بچربي عقاب اندر آرد ز ميغ

فغفور به انديشه فرو رفت، پس فرمود تا خوان را در باغ گستردند و به مي و رامش نشستند. بامداد فردا، خاقان دبير را پيش خواند و بر كاغذ چيني با مشك و عبير پاسخ نامه نوشت و پس از آفرين بر خداوند دادگر گفت: فرستاده چرب زبان تو نامه را به من رسانيد
شهريارا! پيروزي بر داراي داراب و فريان و فور را از زورمندي و فزوني سپاه خود مدان، كه خواست خداوند چنين بوده است. و خود را بيش و برتر از هيچ يك از آنان مدان كه اگر از آهن هم باشي، روزي بايد از اين جهان درگذري. من با تو جنگ ندارم كه خون ريختن و بد كردن در خور دين و آئين من نيست و بديدن تو نيز نخواهم آمد كه من يزدان پرستم نه خسرو پرست
اما افزونتر از آنچه خواسته اي برايت ميفرستم كه بر بخشش سرزنشي نيست. نامه خاقان چون تيري بر دل اسكندر نشست و در نهان با خود عهد كرد كه ديگر هرگز چون فرستاده به جائي نرود. آنگاه ميان را بست و از خاقان دستور بازگشت خواست. خاقان با گشاده دستي در گنج را گشود و به گنجور فرمود تا پنجاه تاج گهرنشان و ده تخت عاج آورد
هزار شتر را بار زرينه و سيمينه كرد. هزار شتر ديگر را بار ديباي چين، حرير، خز، عود، عبير و عنبر نمود. دو هزار شتر را بار از پوست قائم و سمور و سنجاب كردند و با پنجاه زين سيمين و پنجاه زين زرين و سيصد شتر سرخ موي كه بار ظرايف چيني را مي كشيدند آورد و به فرستاده سپرد. آنگاه خاقان، پيري شيرين سخن برگزيد كه از سوي خاقان، اسكندر را دعوت كند تا در چين بياسايد و ميهمان فغفور باشد
چون اسكندر با فرستاده به لشكرگاهش رسيد، همه سپاه بر او آفرين خواندند و در برابرش سر بر زمين نهادند. فرستاده چين دانست كه او خود قيصر است، پياده نزدش شتافت و پوزش خواست. اسكندر گفت: پوزش مخواه و به فغفور هم چيزي مگوي! آنگاه با او خلعت فراوان بخشيد و گفت

برو پيش فغفور چيني بگوي
كه نزديك ما يافتي آبروي

همه چين از آن توست و من پس از آنكه قدري آسودم از اينجا خواهم رفت

[ پنج شنبه 26 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1525

داستان شماره 1525


رفتن اسكندر در تاريكی به جستن آب حيات


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و هفتم داستانهای شاهنامه 

اسكندر از آن پيرمرد دور شد و رفت تا به شهري رسيد پر از باغ و ميدان و كاخ و ايوان. در آنجا فرود آمد و سپيده دم تنها و بدون سپاه نزديك چشمه رفت و تا خورشيد در آب فرو شد در آنجا ماند و آن شگفتي ها را نظاره كرد. آنگاه به لشكرگاه خود باز آمد. همه شب را به گذشتن از تاريكي و رسيدن به آب حيات انديشيد و يزدان را به ياري خود خواند
اسكندر دو مهره با خود داشت كه در شب چون آفتاب مي درخشيدند. پس صبح فردا يكي از آنها را خود برداشت تا شمع راهش باشد و ديگري را به خضر يكي از نامداران خود سپرد. هزاران كره اسب چهار ساله از ميان اسبان يله و مردمي بردبار از ميان لشكر برگزيد. خوراك و آذوقه چهل روزه برداشت و به راهنمايي و پيشروي خضر به تاريكي اندر شد

چو لشكر سوي آب حيوان گذشت
خروش آمد، الله اكبر ز دشت

دو روز و دو شب بدون خوراك و آسودن رفتند تا روز سوم به دو راهي رسيدند. شاه در تاريكي پي خضر را گم كرد. خضر به راهي افتاد كه به چشمه آب حيوان رسيد. از آن آب خورد، سر و تن شست و جاودانه شد. اما اسكندر از راه ديگري رفت تا به جاي روشني رسيد. در آنجا كوهي بلند و درخشنده ديد. بر بالاي كوه چهار ستون از چوب عود برپا بود، بر هر ستوني آشيانه اي و در هر آشيانه مرغ سبزي نشسته بود 
مرغان به زبان رومي با قيصر سخن گفتند و به او پندها دادند و پرسشها كردند و چون پاسخهاي پرمغز و معني و خردمندانه او را شنيدند به او گفتند به تنهائي به قله كوه برود و

ببينيد تا بر سر كوه چيست
كزو شادمانرا ببايد گريست

اسكندر به گفته آنان از كوه بالا رفت و «اسرافيل» را ديد كه صوري بدست گرفته و سر برافراشته. چون اسرافيل اسكندر را بالاي كوه ديد خروش برآورد و فرياد زد
كه اي بنده آز چندين مكوش
كه روزي بگوش آيدت يك خروش
تو چندين مرنج از پي تاج و تخت
برفتن بياراي و بر بند رخت

شهريار پاسخ داد: بهره من از روزگار همين بود كه گرد جهان بگردم و شگفتي ها و آشكار و نهان را ببينم. آنگاه از كوه پائين آمد و در تاريكي به ياران پيوست. همانگاه خروشي از كوه برآمد كه: هر كس از سنگهاي اينجا بردارد، از آنچه در دست دارد پشيمان مي شود و اگر هيچ برندارد باز پشيمان مي شود. همه از آن خروش شگفت زده شدند و به شك افتادند كه آيا سنگي با خود بردارند يا از آن بگذرند
پس بعضي چند سنگ برداشتند و برخي از كاهلي تنها سنگريزه اي برگرفتند و ديگران از آن گذشتند. چون از تاريكي به دشت رسيدند، ديدند آنچه با خود آورده اند ياقوت و گهر است. پس آنانكه برداشته بودند پشيمان شدند كه چرا كم برداشته اند و پشيمانتر آنهائي شدند كه از آن گوهرها گذشته بودند


رفتن اسكندر سوي باختر و ديدن شگفتيها


اسكندر پس از آنكه دو هفته در آن جايگاه آسوده، از خاور به سوي باختر راند تا به شهر پاكيزه و آراسته اي رسيد. بزرگان شهر او را پذيرا شدند و اسكندر از شگفتيهاي آن ديار پرسيد
همه لب به شكايت گشودند و ناليدند كه: دل ما از ياجوج و ماجوج پر از درد و رنجست و از دست آنها خواب راحت نداريم. رويشان چون روي شتر است و دندانهائي چون دندان گراز و تن و روئي سياه و پرموي دارند و سينه و گوشهايشان چون فيل است. هنگام خواب يك گوش را بستر مي كنند و گوش ديگر را مانند چادر بر تن مي كشتند
هر ماده اي هزار بچه ميزايد و تعدادشان از شمار افزون است. در سرما لاغر مي شوند و آوازي چون كبوتر دارند. اما در بهاران چون گرگ ميغرند و گروه گروه از كوه به شهر ما سرازير مي شوند. اي شاه بزرگي كن و چاره اي بساز. اسكندر از رنج آنها اندوهگين شد و پاسخ داد: گنج از ما، يارمندي و كار از شما. من راه را بر ياجوج و ماجوج خواهم بست. همه مردم شهر گفتند: ما بنده ايم و هر چه بخواهي آماده مي كنيم


بستن اسكندر باجوج و ماجوج را


اسكندر فيلسوفان را آورد و به راهنمائي آنها فرمود تا آهنگران و پتكگران و بنايان استادكار، همه گرد آمدند و مس و روي و آهن و سنگ و گچ و هيزم آوردند. آنگاه به دستور اسكندر در دو پهلوي كوه دو ديوار برآوردند كه بلندي آن پانصد رش و پهناي آن صد رش بود
ميان دو ديوار، يك رش ذغال و يك رش آهن ريختند و ميانشان مس و گوگرد پراكندند. بهمين گونه تا سر كوه، رده به رده از آن مواد انباشتند. آنگاه نفت و قير را بهم آميختند و بر مواد ريختند و آتش زدند و آن دو هزار و آهنگر با دمهاي خود آتش را چنان تا افتند، كه تف آن ستاره ها را به ستوه آورد. آن مواد را در گرما گداختند و بهم آميختند و چنان سد استواري پديد آمد كه گيتي از ياجوج و ماجوج رهانيده شد
همه بر شاه آفرين خواندند و از آنچه در آن مرز و بوم يافت ميشد پيش آوردند. اسكندر نپذيرفت و از آنجا نيز به راه افتاد

[ پنج شنبه 25 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1524

داستان شماره 1524

 


رسیدن اسکندر به شهر زنان و دیدن او شگفتیها را   

 
بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و ششم داستانهای شاهنامه

اسكندر همچنان با نامداران و لشكريانش ميرفت تا به شهر هروم رسيد. هروم شهر زنان بود و هيچ مردي را در آن راه نبود. زنان اين شهر، سمت چپ بدن خود را چون مردان جنگجو به جوشن مي آراستند و سمت راست را چون زنان به حرير
اسكندر نامه شايسته اي از سوي شاه ايران و روم به سر كرده زنان هروم نوشت كه: در سراسر گيتي هيچ يك از شاهان سر از فرمان من برنتافته اند. اما من با شما جنگي ندارم و براي افزونخواهي و كشورگشايي به شهر شما نيامده ام. درد دانش مرا به اينجا كشانده، كه نمي خواهم جايي در جهان بر من نهان بماند. پس پند مرا بشنويد و بگذاريد تا با آشتي از شهرتان ديدن كنم، زيرا از من زياني بر شما نخواهد رسيد
فيلسوفي نامه را به شهر هروم برد. زنان گرد آمدند و داناي شهر نامه را براي آنها خواند و همگي از راي قيصر آگاه شدند. پس نشستند و پاسخي بر آن نوشتند كه: اي شاه دادگر و گردن فراز! از پيروزيها و رزمهاي كهن سخن گفته اي، اما بدان كه در شهر ما هزاران هزار دوشيزه رزمجو هست كه اگر به نبرد تو آيند، روي خورشيد و ماه را تيره خواهند كرد. اطراف شهرمان درياي ژرفيست، شبي ده هزار زن جنگجو بر لب آب نگهبان جزيره اند و ما بنا به رسم و آئينمان، بر سر هر زني كه در نبرد مردي را از اسب به زير بكشد تاج زرين مي نهيم. اين را هم بدان كه سي هزار زن تاج بر سر داريم. پس تو اي مرد بزرگ در نام بلند را بر خود مبند و اين ننگ را بر خود مپسند

كه گويند با زن بياويختي
در آويختن نيز بگريختي

اما اگر ميخواهي به آشتي و راستي به ديدار شهر ما بيائي، خوش آمدي! زني با تاج و جامه شهوار همراه دو سوار ماهرو پاسخ را نزد قيصر آوردند. اسكندر چون آن نامه را خواند پيام داد كه: من با زنان جنگ ندارم و آرزويم تنها ديدار شهر و آئين شماست

هم از كارهاتان بپرسم نهان
كه بي مرد زن چون زيد در جهان   

پس از اين ديدار و آگاهي از كارتان، لشكر را برميدارم و از اينجا ميروم. زنان رفتند و پيام آوردند كه: اي شاه ما از بزرگي و دانائي تو آگاهيم، دو هزار زن دانا و سخن گوي و هشيار برگزيده ايم تا چون به شهر ما نزديك شوي، دويست تاج پر گهر شاهوار نثارت كنند و تو را پذيرا شوند. اسكندر از كار زنان در شگفت ماند و با سپاه بسوي شهر هروم تاخت. دو منزل كه از راه را سپردند، باد و برف سختي برخاست و بسياري از لشكريان را تباه كرد. دو منزل هم در آن سرما و يخبندان رفتند كه ناگهان چنان دود و آتشي برخاست كه كتف جنگجويان از گرماي زره سوخت. باز هم در ميان دود و آتش رفتند تا به شهري رسيدند و مردمي ديدند سياه چون قير، لبان آويخته و دهان كف كرده و ديدگاني پرخون كه آتش از دهانشان مي باريد. آن زشت رويان با فيلهاي بسيار پيش آمدند و به اسكندر گفتند: تاكنون كسي جز شما از اين مرز و بوم گذر نكرده و بدان كه آن برف و آتش را هم ما بر شما باريديم
شاه آنها را گذاشت و دمان بسوي شهر زنان شتافت. چون از دريا گذشت، دو هزار زيباروي با تاج و گوشوار به پيشباز آمدند. آنگاه در بيشه اي خرم، فرشهاي پرنقش و نگار گستردند و خوان پررنگ و بوئي آراستند. سپس شاه را به شهر هروم بردند و تاج و گوهر و هديه هاي بسيار نزدش آوردند. اسكندر همه را پذيرفت و آنها را بسيار نوازش كرد و نزد خود نشاند، پس از آنكه همه شهر را گشت و ديدنيها را ديد و كم و بيش از كار و راز زنان آگاه شد، آن ديار را ترك كرد

   
لشكر به مغرب راندن اسكندر

اسكندر از آنجا رفت تا به شهر بزرگي رسيد كه مردماني جنگجو داشت. همه سرخ روي و همه زردموي، كه به فرمان اسكندر دست بر سر و تعظيم كنان پيش آمدند. شاه از شگفتيهاي آن سرزمين پرسيد. يكي از پيرمردان پاسخ داد: اي شاه نيكبخت! در آن سوي شهر آبگيرست كه خورشيد در آن فرو مي رود و از آنجا كه بگذري سراسر گيتي در تيرگي و تاريكي ناپديد مي شود. در ميان تاريكي چشمه ايست كه آنرا «آب حيوان» مي نامند هر كس از آب حيوان بخورد نمي ميرد و هر كس تن را در آن بشويد همه گناهانش مي ريزد. و پيرمرد افزود كه جز باكره اسب نميتوان به آن چشمه رسيد

[ پنج شنبه 24 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1523

داستان شماره 1523



رفتن اسكندر به رزم برهمنان و پرسيدن رازها از ايشان


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و پنجم داستانهای شاهنامه   

اسكندر از آن جايگاه به شهر برهمنان لشكر كشيد تا راز آن پرهيزكاران را نيز بپرسد و بداند. برهمنان كه از آمدن او آگاه شدند همگروه نامه اي نوشتند و نزد او فرستادند كه: شاها، همواره پيروز و با فر و دانش بزي! اي شهرياري كه به ياري يزدان جهان را بدست گرفته اي، ترا در اين مرز بي ارز كه جايگاه پرستندگان خداست چكار؟ كه ما در اين سرزمين جز شكيبائي و دانش چيزي نداريم و تو هيچ كدام از آنها را نمي تواني از ما بگيري! اسكندر كه آن نامه را ديد سپاه را به جا گذاشت و خود با فيلسوفان رومي به ديدار برهنمان شتافت. برهمنان او را پذيرا شدند و اسكندر مردمي ديد لاغر و برهنه تن و پا كه جاني آكنده از دانش و پوششي از برگ و خوراكي از تخم گياه و ميوه داشتند. اسكندر از آنها پرسيد: از خورد و خواب و آسايش و خوشي جهان چه بهره داريد؟ و پاسخ شنيد: اي شاه جهانگيري! نزد ما سخن از ننگ و جنگ در ميان نيست. به فرش، گستردني و پوشيدني نيز نيازي نداريم كه برهنه از مادر زاده ايم و برهنه در خاك خواهيم شد
زمين بستر و پوشش از آسمان
بره ديدگان تا كي آيد زمان

حال تو بگو اي شاه جهانجو كه چرا براي چيزي مي كوشي و رنج مي بري كه به پشيزي نمي ارزد؟ اگر روزي از اين سراي سپنجي بگذري، زر و تاج و گنجت براي ديگران مي ماند و تو تنها نيكي را بهمراه مي بري. اسكندر پرسيد: در روي زمين چه كسي از همه بيدارتر و چه كسي گناهكارتر است؟ برهمن پاسخ داد: اي شاه
چنان دان كه بيدار آنكس بود
كه از گيتيش اند كي بس برد
گنه كارتر چيره مردم بود
كه از كين و آزش خرد گم بود

اگر ميخواهي اين هر دو را خوب بشناسي به خود نگاه كن، كه زمين را سربسر بدست آورده اي و باز براي افزونتر ميكوشي، روان تو در آرزوي دوزخست، مگر آنكه از همين راه بازگردي. اسكندر پرسيد: آنچه همواره جان را به كژي مي كشاند چيست؟ برهمن پاسخ داد: كه اين سرمايه كين و گناه، آزست. اسكندر پرسيد: آز چيست كه همواره بيشي مي خواهد؟
چنين داد پاسخ كه: آز و نياز
دو ديوند پتياره و ديو ساز
يكي راز كمي شده خشك لب
يكي از فزونيست بي خواب شب

تنها به هنگام مرگ است كه اين هر دو ديو نابود ميشوند. اسكندر از ديدن آن پرهيزكاران و شنيدن سخنان آنها دگرگونه شد و گفت: هر حاجت و آرزوئي داريد، بخواهيد كه از شما چيزي دريغ ندارم. يكي از برهمنان گفت: اگر ميتواني در مرگ و پيري را بر ما ببند! قيصر پاسخ داد: مرگ خواهش نمي پذيرد و اگر كوه آهن هم باشي از چنگ اين اژدها رهائي نخواهي داشت. برهمن گفت: اي پادشاه دانا! تو كه ميداني از مرگ و پيري چاره و گريزي نيست. اين همه كوشش براي جهانجوئي چرا؟ كه تنها رنج آن براي تو ميماند و دشمنت را پس از تو كامياب ميكند
زبهر كسان رنج بر تن نهي
ز كم دانشي باشد و ابلهي
پيام است از مرگ و موي سپيد
ببودن چه داري تو چندان اميد

اسكندر به آنها بسيار چيز بخشيد و آنها نپذيرفتند كه نه آز داشتند و نه نياز


رسيدن اسكندر به درياي خاور و ديدن شگفتيها


پس از شهر برهمنان اسكندر راه خاور را در پيش گرفت و رفت تا بدرياي ژرف و بي كران رسيد. و در آنجا دياري ديد كه بردگانش چون زنان روي پوشيده و جامه هاي پرنقش و نگار دربرداشتند
خوراكشان از ماهي و زبانشان نه غربي، نه رومي، تركي و نه پهلوي بود. اسكندر شگفت زده برايشان مي نگريست كه ناگهان كوهي درخشنده و زرد چون آفتاب از آب برآمد. اسكندر كشتي خواست تا نزديكتر برود و كوه را درست ببيند. يكي از فيلسوفان او را از اين كار بازداشت. پس سي رومي و پارسي در كشتي نشستند و به آن كوه درخشان نزديك شدند كه ناگهان كوه كه ماهي عظيمي بود، دهان گشود و كشتي را بلعيد و ناپديد شد
سپاه اسكندر از آن كار خيره ماندند و از آنجا رفتند تا به آبگيري رسيدند كه ني هائي به بلندي چهل رش چون درختان تنومند در آن روئيده بود. خانه ها همه از ني و بر پايه هاي ني بنا شده بود. از آنجا كه آبش شور بود. رفتند تا به درياي ژرف و دياري رسيدند خرم چون بهشت كه آبي به شيريني عسل داشت و خاكش بوي مشك مي داد
اما چون شب شد مارهاي پيچان و كژدمهاي چون آتش از هر گوشه آن پديدار شدند و بسياري از دليران و بزرگان را با نيش خود هلاك كردند. صدها گراز با دندانهاي دراز و شيران بزرگتر از گاو نيز از هر سوئي پديد آمدند كه سپاهيان به ميانشان افتادند و چندان از آنها كشتند كه راه بر سپاه تنگ شد 


رسيدن اسكندر بزمين حبش


سپس از آن جايگاه به سرزمين حبش تاختند و در آنجا مرداني ديدند سياه چهره با چشماني درخشان چون چراغ كه هزاران هزار از آنها گرد هم آمدند و روي بر لشكريان اسكندر نهادند. دليران اسكندر بر آن سپاه برهنه تن كه بجاي نيزه استخوان بدست داشتند تاختند و افزون بر هزار تن از آنان را كشتند و بقيه را پراكندند
چون شب شد آواز گرگ برخاست. گرگاني بزرگتر از گاوميش كه پيشرو آنها گرگي بود چون فيل كه بر سر شاخي داشت و بسياري از نامداران سپاه اسكندر را بر خاك افكند. سپاهيان به آن جانور مهيب حمله كردند و سرانجام او را به تير كشيدند


رسيدن اسكندر به شهر نرم پايان و كشتن اژدها و از مرگ خودآگاهي يافتن

اسكندر لشكر را از آن جايگاه هم راند تا به شهر نرم پايان رسيد. در آنجا مردماني ديد هر يك پهلواني به بلندي سرو كه نه اسب داشتند، نه جوشن و نه تيغ، كه با ديدن سپاهيان اسكندر، غريوي چون رعد برآوردند و چون ديوان برهنه تن لشكريان را سنگ باران كردند. سپاهيان بر آنها تاختند و با تير و تيغ همه آنها را كشتند و اسكندر با دلي آسوده به راه خود ادامه داد تا به شهري رسيد بيكرانه با مردمي شاد و گشاده رو كه به پيشباز او آمدند، خوردني و گستردني پيش آوردند
اسكندر آنها را بسيار نواخت و از احوالشان پرسيد و چون جاي خرمي بود فرمود تا خيمه و پرده سرا برافراستند و سپاهيان خسته مدتي آسودند. اسكندر در آن نزديكي كوهي ديد كه سر بر ستاره مي سائيد. مردم كمي در آن كوهسار بودند و هم آنها نيز شبها در آنجا نمي ماندند. اسكندر راه رسيدن به كوه را از آن مردمان پرسيد. گفتند: اي شهريار! سپاه از آنجا مبر كه در آن سوي كوه اژدهاي دماني خوابيده است كه از كامش آتش مي بارد و دود زهرش به ماه مي رسد
ما از او به ستوه آمده ايم كه روزي پنج گاو مي خريم و خوراك او مي كنيم تا مبادا به اين سوي كوه بيايد و گروه گروه، ما را تباه كند. اسكندر فرمود پنج گاو خريدند، آنها را كشتند، پوستشان را كنده واز نفت و زهر آكندند. آنگاه شاه به اژدها نزديك شد و او را ديد كه چون ابري سياه با زباني كبود و چشماني خون گرفته مي غرد و از كامش آتش مي بارد. اسكندر دستور داد تا گاوها را از بالاي كوه پيش اژدها افكندند و اژدها دردم آنها را بلعيد
زهر درون گاوها بر اندامش پراكنده شد، از رگ و پي گذشت و به مغزش رسيد. اژدها، دمان از درد مدتي سر بر سنگهاي خارا گوفت و آنگاه سست بر جاي ماند. سپاهيان بر او تير باريدند و آنرا چون كوهي بي جان بر جاي گذاشتند. آنگاه اسكندر از آنجا رفت و به كوه بلندتري رسيد كه قله تيزش سر به سر آسمان مي سائيد. بر آن قله كوه و دور از آدميان، پيكر پيرمردي تاج بر سر و پوشيده در ديبا بر تخت زريني خفته بود كه پس از مرگ نيز فر و بزرگي از او مي باريد
گرداگرد او آكنده از زر و سيم بود، اما كسي ياراي دستبرد نداشت كه هر كس از آن گنج برمي داشت در دم جان مي سپرد اسكندر چون به آنجا رسيد

يكي بانگ بشنيد كاي شهريار
بسر بردي اندر جهان روزگار
بسي تخت شاهان برانداختي
سرت را بگردون برافروختي

اما بدان كه هنگام مرگت فرا رسيده! رخ اسكندر از آنچه شنيد افروخت و بادلي پر داغ از آن كوه بازگشت

 

[ پنج شنبه 23 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1522

داستان شماره 1522





سخن گفتن طينوش با اسكندر


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و چهارم داستانهای شاهنامه


چون طينوش گفته اسكندر را شنيد خروشيد
بدو گفت كاي ناكس بيخرد
ترا مردم از مردمان نشمرد

مگر نمي داني پيش چه كسي سخن ميگوئي؟! اگر بخاطر فر مادرم نبود بي درنگ سر تو را چون ترنجي از تنت مي كندم، اما بدان همين امشب به كين فور تو را مي كشم
مادر برآشفت و بر او بانگ زد و فرمود تا براي چنين گستاخي او را از كاخ بيرون كنند. آنگاه آهسته به اسكندر گفت: اين طينوش بي دانش و خشمگين است، مبادا در نهان دشمني كند و به تو گزندي برساند. تو خود خردمندي و دانش پژوه، تدبيري كن و چاره اي بيانديش! اسكندر گفت: نخست فرزند را به درگاه بازخوان و چون طينوش به بارگاه آمد اسكندر او را آرام كرد و گفت: اي نامدار! من فرستاده و ماموري بيش نيستم اسكندر مرا فرستاد كه از چنين شاه ناموري باژ بخواهم
تو با من دشمني و تندي مكن كه من خود از او سخت آزرده ام. اگر من دست او را بگيرم و بي سپاه و تنها نزد تو آورم، تو چه پاداشي به من خواهي داد؟ طينوش پاسخ داد: اگر آنچه گفتي بجاي آوري، من از گنج و دينار و اسب هر چه بخواهي بتو مي بخشم، نيكي ترا سپاس مي دارم و ترا وزير و گنجور خود مي كنم. اسكندر از جاي برخاست و دست او را به پيمان به دست گرفت
سپس چاره كار را چنين گفت: كه تو با هزار سوار نامدار با من بيا و در بيشه اي كمين كن! من نزد اسكندر مي روم و به او مي گويم كه قيدانه آنقدر گنج فرستاده كه ترا براي هميشه بي نياز كرده، او فرستاده او ميان سپاه نمي آيد. اسكندر با شنيدن سخنان چرب من براي ديدن آنهمه گنج و خواسته، بي سپاه نزد تو مي آيد و تو با سپاهت او را در ميان بگير و كارش را بساز از آن پس همه چيز به كام تو خواهد شد
اما بدان اين تدبير زماني كارساز است كه تو خواسته فراوان و اسبان آراسته و غلامان و كنيزان بسيار با خود بياوري. طينوش با شادي فرياد زد: اميدوارم روز سفيدش تيره گردد و به كين خونهائي كه ريخته بدام من افتد. قيدانه به اين گفتگو و اين تدبير در نهان خنديد  


پيمان اسكندر با قيدانه و بازگشتن او به لشكر خود


بامداد چون آفتاب بر زد اسكندر نزد شاه آمد. قيدانه بارگاه را خلوت كرد و او را نزد خود نشاند. اسكندر گفت: اي شاه! به دين مسيح، به گفتار راست و به صليب و روح القدس سوگند كه از اين پس خاك اندلس مرا و سپاه مرا به خود نخواهد ديد. بدان كه از امروز فرزندان و خويشانت دوستان من و نيكخواهت برادرم و بدخواهت دشمن من است
گاهت نيز چون صليب برايم عزيز خواهد بود. قيدانه از سوگند و پيوند و يكدلي او شاد شد. سپس فرمود در بارگاه كرسي زرين نهادند و بزرگان و خويشان و فرزندان را نزد خود خواند و بر آن كرسي ها نشاند و گفت: اين سراي سپنج ارزش آنرا ندارد كه در جنگ و رنج بسر بريم
اسكندر كه از جنگ سير نمي شود و بخاطر گنج، جنگ ما را مي جويد. من برآنم كه پاسخ او را نخست به پند دهم و آشتي بجويم اما اگر پندم را نشنيد

برآنسان شوم پيش او با سپاه
كه بخشايش آرد بر او چرخ و ما
ه
مي خواهم بدانم راي شما چيست؟ همه او را ستودند و رايش را پسنديدند و پاسخ دادند: ما جز دوستي و آشتي چه ميخواهيم، اگر اسكندر به اينجا بيايد و بر و بوم ما را به خون و آتش بكشد، ديگر گنجهي تو به پشيزي هم نمي ارزد. قيدانه كه گفتار آن پاكدلان را شنيد، در گنج را بگشاد و تاج و ياره پدرش را كه مانند نداشت پيش اسكندر نهاد و گفت:اين تاج پريها برازنده اسكندر است، كه او را چون فرزندم ارجمند ميدارم. سپس تختي آورد كه از هفتاد تكه ساخته شده و تكه ها را زر و سيم بهم بافته بودند. پايه هائي چون سر اژدها داشت و چهارصد ياقوت سرخ و چهار صد زمرد چون رنگين كمان بر آن ميدرخشيدند. بانوي بزرگوار و بخشنده فرمود تا چهل بار شتر جامه و پانصد قطعه عاج فيل، چهارصد پوست پلنگ بربري، هزار چرم گوزن خالدار پرنگار و صد سگ شكاري، دويست گاوميش، صد اسب گرانمايه و صدها تخته ديبا و خز، تختهاي آبنوس و عود و هزاران خنجر و جوشن و خود آوردند و گنجور آنها را شمرد و به بيطقون سپرد
چون سپيده زد اسكندر از قيدانه دستور بازگشت خواست. طينوش نيز با مادر بدرود گفت و هر دو با سپاه به راه افتادند و منزل به منزل رفتند تا به آن بيشه رسيدند. اسكندر به طينوش گفت: تو همين جا با لشكرت بمان تا من بروم و پيمان خود را بجاي آورم. و خود به لشكر گاهش تاخت. چون به سراپرده رسيد، سپاهيان كه از بازگشت او نوميد شده بودند، خروش شادي برآوردند و بر او آفرين گفتند و يكايك در برابرش سر بر زمين نهادند
اسكندر هزار سواره زره دار از لشكريان خود برگزيد و به جايگاه طينوش رفت. آن هزار مرد جنگجو بر گرداگرد بيشه صف بستند و

سكندر خروشيد كاي مرد نيز
همي جنگ راي آيدت يا گريز

طينوش بر خود لرزيد و گفت: آيا همين بود پيماني كه با ما كردي؟ اسكندر خنديد و گفت: بيم بخود راه مده كه اينجا در امن و اماني، منهم هرگز از پيمان مادرت نخواهم پيچيد. طينوش از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و اسكندر دست او را گرفت و گفت مگر پيمان ما اين نبود كه دست اسكندر را در دستت بگذارم؟ من به پيمانم وفا كردم كه اسكندر منم
همان روز هم كه دست به دست تو دادم، قيدانه مي دانست كه من قيصرم. آنگاه اسكندر فرمود تا زير درخت گل افشان تخت نهادند، خوان گستردند، مي آوردند و نوازندگان رود را به مجلس خواندند و پس از بزم و رامش، خلعتي شاهانه به طينوش داد، به يارانش زر و سيم بخشيد و او را نزد مادر باز فرستاد. به قيدانه نيز پيام داد

بدارم وفاي تو تا زنده ام
روانرا به مهر تو آكنده ام

[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1521

داستان شماره 1521

 


رفتن اسكندر برسولي نزد قيدانه و شناختن قيدانه او را



بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و سوم داستانهای شاهنامه

اسكندر ده مامور رومي، همداستان و همراز را برگزيد و به نام بيطقون با قيدروش بسوي اندلس راند. آنها در راه به كوه بلوري رسيدند كه درختان ميوه و گياه فراوان بر آن روئيده بود و از آنجا نيز گذشتند و رفتند تا به كشور قيدانه رسيدند. قيدانه با سپاهي گران و همه بزرگان به پيشباز پسر آمد. قيدروش بر مادر آفرين خواند و آنچه در شهر فرمان بر او گذشته، از رنجها و اسارت خود داستانها گفت و افزود: اين فرستاده كه با منست جان مرا از دست اسكندر رهانيد. تو هم از هيچ خوبي با او فروگزار مكن! دل قيدانه از آنچه بر پسر گذشته بود زير و زبر شد و فرستاده را پيش خواند و احوالش را پرسيد، نوازشش نمود و جايگاهي شايسته به او داد. فرداي آن روز فرستاده به بارگاه قيدانه آمد. بارگاهي ديد چون گلشن زرنگار با ستونهائي از بلور و آراسته به زر و گهر كه قيدانه با تاج پيروزه و ياقوت، بر تخت عاج نشسته و نديمه ها با طوق و گوشوار پيشش به پاي ايستاده بودند
اسكندر با شگفتي آنهمه شكوه و جلال شاهانه را نگريست و به آئين فرستندگان زمين ادب بوسيد. قيدانه نيز احوالش را پرسيد و او را نواخت. آنگاه خوان گستردند و خورشهاي فراوان بر آن نهادند. مي و رود خواستند و به خوردن و رامش نشستند
قيدانه زماني به فرستاده نگريست و از گنجور خواست تا آن حرير را كه تصوير اسكندر بر آن كشيده شده بود نزدش بياورد. نگاهي به تصوير و نگاهي به فرستاده كرد و هر دو را خوب سنجيد و قيصر را شناخت. ولي آن راز را آشكار نكرد و از فرستاده پرسيد: پيام قيصر براي ما چيست؟ فرستاده پاسخ داد: شاه پيام داد اي قيدانه! تو كه زن خردمند و با تدبيري هستي باج و ساد مرا بپذير، كه اگر سر از فرمان و پيمان من بتابي با سپاهي بيكران بر تو مي تازم و دمار از روزگار لشكرت برمي آورم و كشورت را به آتش مي كشم
قيدانه برآشفت اما جز سكوت چاره اي نديد، پس به فرستاده گفت: پاسخ اسكندر را فردا هنگام بازگشت به تو خواهم گفت. بامداد چون خورشيد برزد، اسكندر به ديدار قيدانه آمد. سالابار او را به بارگاهي بلورين برد كه بر ديوارهايش عقيق و زبرجد و گوهر نشانده و زمينش را با چوب عود و صندل ساخته، ستونهايش از فيروز و عقيق يماني بود
اسكندر مبهوت به آن دم و دستگاه نگريست. قيدانه كه او را شگفت زده ديد پرسيد: اي بيطقون، مگر در روم چنين كاخي نديده بودي كه خيره گشتي! فرستاده پاسخ داد: اي شهريار! تو اين كاخ را خوار مدان


از ابراز شاهان سرت برتر است
كه در پاي تو معدن گوهرست

قيدانه خنديد، با گاره را خلوت كرد و او را نزد خود نشانيد و گفت: اي پسر فيلقوس كه رزم و بزم و نيكوئي و فروتني را با هم داري! چه كسي ترا با باژ خواهي نزد من فرستاده؟ رنگ از رخ اسكندر پريد و گفت: اي شاه پر خرد! اين گفتار زيبنده تو نيست، سپاس يزدان را كه كسي در اين مجلس نيست تا گفته هاي تو را بگوش قيصر برساند و گرنه او سر از تن من جدا مي كرد. قيدانه تصوير را برابر او نهاد و گفت: خشم مگير! بر اين تصوير نگاه كن كه تو خود اسكندري. اسكندر لب به دندان گزيد و سخت ترسيد

همي گفت بي خنجري در نهان
مبادا كه باشد كسي در جهان

قيدانه گفت: اگر خنجر هم در دستت بود، نه جاي نبرد داشتي و نه راه گريز. اسكندر خشمگين پاسخ داد: اگر سليح بهمراهم بود مي ديدي كه چگونه يا ترا مي كشتم يا جگرگاه خويش را مي دريدم
    
پند دادن قيدانه اسكندر را

قيدانه از كار و گفتار او خنديد و زبان به پندش گشود و گفت: اي شاه شيروش! تو پيروزيهايت را هنر خود مدان و از خرد و دانشت غره مشو كه اين نيكوئيها از يزدان به تو رسيده، پس او را سپاس دار! آئين من كشتن و خون ريختن نيست. تو در اينجا ايمني و من رازت را آشكار نميكنم و ترا نزد همه بيطقون مي نامم. اما وقتي به شادي و تندرستي از اينجا رفتي و بر تخت خويش نشستي بايد پيمان كني كه هرگز با فرزندان من، با خويشان و پيوند من و با كشورم بدانديش نباشي! اسكندر از سخنان او آرام شد و به خداوند و دين مسيح و شمشيرش سوگند ياد كرد كه، هرگز با تو و پيوند و كشورت

نسازم جز از خوبي و راستي
نه انديشم از كژي و كاستي

آنگاه قيدانه گفت: پس پند ديگري از من بشنو! فرزندم طينوش كه داماد فور هندي است بسيار زود خشم است و دل به پند و دانش من ندارد. مبادا از دور و نزديك بشنود كه تو اسكندري كه به كين خواهي فور، تو را خواهد كشت. اسكندر پشيمان از كرده و ايوان خود بازگشت و شب را به انديشه و چاره جوئي گذراند
بامداد فردا به بارگاه آمد و قيدانه را ديد كه پيكر به زر و گهر آراسته و بر تخت عاج نشسته، دو فرزندش در دو سو و بزرگان در گرداگردش انجمن كرده اند. قيدروش به مادر گفت: اي شاه دادگر! كاري كن كه بيطقون از نزد ما خشنود و شاد بازگردد كه رهاننده جان من اوست. مادر پاسخ داد: فرزندم چنين كنم كه تو مي گوئي
آنگاه رو به اسكندر كرد و گفت: اي بيطقون اكنون بگو راي اسكندر چيست و از ما چه مي خواهد؟ اسكندر چون فرستاده اي پاسخ داد: اسكندر به من فرمود برو، باژ بخواه و اگر زود بازنگردي من سپاهم را به اندلس مياورم و نه كشوري بر جاي ميگذارم و نه تخت و تاج شاهي را

[ پنج شنبه 21 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1520

داستان شماره 1520


 

لشكر كشيدن اسكندر سوي كيد هندي و نامه نوشتن بدو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه داستانهای شاهنامه

پس از آنكه اسكندر بارگاهش را در ايران مستقر كرد، به هند لشكر كشيد. از هر راهي كه گذشت و به هر شهري كه رسيد، دروازه ها را بر او گشودند و گردن به فرمانش نهادند. تا آنكه به شهر بزرگ كيد به نام ميلاد رسيد و لشكر را در مرز آن فرود آورد.
آنگاه چون شيري كه بر صيد خود خشمگين گردد، نامه اي تند به كيد نوشت كه: اي شهريار! بدان بخت يار كسي است كه كار بي رنج و سودمند را برمي گزيند و بيم و اميدش به يزدان پاكست

بداند كه ما نخست را مايه ايم
جهاندار پيروز را سايه ايم

اين نامه را نوشتم تا بي درنگ سر به فرمانم نهي كه اگر غير از اين كني كشورت را زير پا مي نهم

پاسخ كيد هندي به اسكندر


چون نامه اسكندر به كيد رسيد، فرستاده را بسيار نواخت و نزد خود نشاند و پاسخ نامه اسكندر را پس از آفرين بر كردگار چنين نوشت: فرمانبري تو را گردن نهاده ام و از شاهي چون تو كه دارنده لشكر و تاج و تيغ است چيزي دريغ ندارم. اما شهريار بداند كه من چهار چيز شگفت انگيز دارم كه كسي تاكنون نظيرش را در جهان نداشته و پس از اين هم نخواهد داشت. اگر فرمان يابم نخست آن چهار چيز را نزد شهريار مي فرستم و از آن پس خود بنده وار به درگاهش مي آيم.
اسكندر نامه را خواند و به فرستاده گفت: چون باد برو و بپرس كه آن چهار چيز شگفت چيست؟ كه ما آنچه بودني بود خود ديده ايم.كيد مجلس را خلوت كرد و فرستاده را نزد خود نشاند و گفت: من دختري دارم

كه گر بيندش آفتاب بلند
شود تيره از روي آن ارجمند

گيسوان سياهش چون كمندست و قدش چون سروسهي. در شرم و پرهيز و زيبائي همانند ندارد. دوم جامي دارم كه اگر از مي يا آب پر كني و ده سال با نديمانت از آن بنوشي، نه از مي و نه از آب آن كم نميشود و سوم پزشكي دارم كه از اشك چشم، علت درد را در مي يابد. اگر پيش تو باشد، هرگز بيمار نخواهي شد. چهار فيلسوفي دارم كه از همه رازهاي نهان آگاهست، و همه بودنيها را از روي خورشيد و ماه بتو خواهد گفت. دل اسكندر از شنيدن آنچه فرستاده گفت، چون گل شكفت و گفت: اين چهار چيز بهاي ملك اوست كه اگر كيد آنرا به من بسپارد، بدون جنگ از اينجا باز ميگردم


رفتن ده مرد رومي به ديدن چهار چيز شگفت كيد هندي


آنگاه اسكندر از ميان روميان ده مرد خردمند را برگزيد و با نامه اي نزد كيد فرستاد كه: اگر اين ده نامور آن چهار چيز را به چشم ببينند و گواهي دهند كه مانند آنرا كسي تاكنون نديده است، من فرماني بر حرير مي نويسم كه تا كيد زنده است، شاه هند خواهد بود. كيد ده دانشمند رومي را چنانكه بايسته بود نواخت و در جاي شايسته نشاند و فرداي آنروز دختر را آراسته بر تخت زرين نشاند و ده پير توانا را پيش آن عروس خورشيد چهره فرستاد
پيران از ديدن رخ رخشان او خيره ماندند و پايشان سست شد. پس از آنكه مدتها چشم از او برنداشتند، هر يك قلم و كاغذي سياه شد و هنوز تعريف ها تمام نشده بود. اسكندر چون نامه ها را خواند، در شگفت ماند و به آنها نوشت: به به! شما بهشت را ديده ايد. منشور و پيمان مرا به كيد بدهيد و با همان چهار چيز باز گرديد


آمدن دختر و پزشك و فيلسوف نزد اسكندر


چون كيد دانست كه از آسيب آن جهانجوي خود كامه بر كنار مانده است، شاد شد و در گنج بي رنج را باز كرد و از تاج و ياره و گوهر و جامه هاي نابريد، آنچه شايسته بود برگزيد و سيصد شتر جامه و گوهر شاهوار، ده استر دينار و صد شتر گنج و درم، جهيز آن ماهرو كرد و او را در حالي كه اشك مي ريخت در مهد زرين بر فيل نشاند و همراه فيلسوف و پزشك و نامداري كه جام را به دست گرفته بود به سوي اسكندر فرستاد. چون آن ماه روي ابرو كمان به گيسوي افشان خود، به مشكوي اسكندر آمد
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت

تو گفتي كه از ناز دارد سرشت
بقد و ببالا چو سرو روان
ز ديدار او ديده بد ناتوان

اسكندر به قد و بالا و موي و روي او نگريست و در دل بر آفريننده آفرين گفت و در همان دم موبدان را خواند و به آئين مسيحي با او پيوند همسري بست


آزمون اسكندر فيلسوف و پزشك و جام را


پس از آنكه اسكندر به كار دختر پرداخت، براي آزمايش فيلسوف، جامي روغن گاو نزد او فرستاد كه اين روغن را بر تن و بدن بمال تا خستگي از تنت بيرون رود. فيلسوف رازش را دانست و هزار سوزن در جام روغن افكند و آنرا پس فرستاد
اسكندر آهنگري خواند و از آن سوزنها مهره اي ساخته مرد دانا از آهن تيره آينه روشني ساخت و پس فرستاد. شاه آينه را در فم گذاشت تا روي روشنش تيره شد و زنگار گرفت. فيلسوف زنگار را به دارو چنان زدود كه از آن پس سياه و تيره نگردد. اسكندر چون آينه را ديد فيلسوف را پيش خواند و براي آزمون دانشش راز آن گفتگو را از او پرسيد

چنين گفت با شاه مرد خرد
كه روغن بر اندامها نگذرد

تو با فرستادن روغن گفتي كه از همه دانايان داناتري، من پاسخ گفتم كه مردم دانا و پارسا چون سوزن به استخوان رسند و از سنگ هم بگذرند. به تو گفتم سخنم را موي باريكتر است اما دل تو از آهن تيره تر نيست. تو گفتي با گذشت ساليان دلم از خون زنگار گرفته و تاريك شده و من پاسخ دادم كه با داروي دانش، چنان زنگ از دلت بشويم كه هيچ زنگاري آن را تيره نكند. اسكندر راز گفتار نغز او به وجد آمد و به گنجور فرمود تا زر و سيم و جامه نزدش آوردند. اما مرد دانا آنها را نپذيرفت و گفت: گنجي كه در ن نهفته تا بنده تر از همه گوهرهاست، نه دشمن دارد و نه چون مال و خواسته جفت اهريمن است. بيم راهزن ندارم و براي نگهداريش با پاسبان نيازمند نيستم، دانشم پاسبان من است و خودم، تاج جان بيدار من
بگو تا اينها را بردارند كه من بيش از آنچه براي خورد و پوشاك دارم، چيزي نمي خواهم. اسكندر از او در شگفت ماند و گفت راي و خردت را خريدارم. آنگاه پزشك را پيش خواند و از او پرسيد: تو كه از اشك چشم به درد پي مي بري، بگو كيست از همه بيمارتر كه بر دردش بايد گريست؟ گفت: آنكه بر سفره نشيند و اندازه نداند كه افزون خوري تندرستي را از ميان مي بري اما من از گياهان داروئي مي سازم و به تو مي سپارم كه چون از آن بخوري هميشه تندرست باشي، ميل و اشتهايت افزون، تنت توانا و دلت چون بهار خرم و شاد شود. رنگ و رويت بيايد، مويت سفيد نگردد و اميد از گيتي نبري
اسكندر گفت: من تاكنون چنين رازي نه از كسي شنيده و نه ديده ام، اما اگر تو آنرا فراهم كني بجان ترا خريدارم. آنگاه به او خلعت فراوان بخشيد و پزشك دانا تنها به كوه رفت و چون زهر را از پادزهر مي شناخت گياهان سودمند را برگزيد. آنها را با هم آميخت و داروئي ساخت، تن شاه را با آن گياهان كوهي شست و پيوسته او را تندرست نگه داشت
آنگاه اسكندر فرمود تا جام زرد را آوردند و از آب سرد پر كردند. از سپيده دم تا هنگام خواب، همه از آن آب سرد نوشيدند و آب كم نشد. اسكندر به فيلسوف گفت: شگفت از اين بند و افسون

از اين پس نخوانيم هندوستان
مگر خانه كيد جادوستان

راز اين جام را از مان پوشيده مدار! آيا افزايش آب نجومي است يا از يك آلت هنديست؟ فيلسوف پاسخ داد: شهريارا! تو اين جام را خوار مپندار كه اخترشناسان بسياري از كشورها، ساليان دراز در ساختن آن رنج برده اند و شب و روز در دربار كيد در كار ستارگان پژوهش كرده اند تا طبع اين جام چنين شده كه مي بيني و همچنان كه مغناطيس آهن را به خود ميكشد. اين جام نيز، بدون آنكه چشم آدمي ببيند همه آبهاي خوش روي زمين را به خود ميكشد. اسكندر گفتار دانا را پسنديد و به پيرمردان شهر ميلاد گفت: تا هستم، هرگز پيمان خود را با كيد از ياد نخواهم برد، كه چهار چيز از او يافتم كه افزون بر آن هرگز نخواهم خواست. آنگاه از گنج خود خواسته بسيار با صد تاج پر گهر نزد كيد فرستاد. آنچه از آن گنج ماند از دينار و گهر به تدبير موبدان در كوه انباشت و چنان نهان كرد كه از آن پس كسي در جهان نشاني از آن نيافت
آمدن اسكندر به جنگ فور هندي و نامه نوشتن بدو
چون آفتاب برآمد اسكندر گنجها را در كوه هاي شهر ميلاد گذاشت و لشكر بسوي قنوج كشيد و به فورشاه قنوج نامه نوشت كه

چون اين نامه آرند نزديك تو
پر از داد كن راي تاريك تو
ز تخت بزرگي به اسب اندر آي
مزن راي با موبد و رهنماي

كه اگر در پذيرفتن فرمانبرداري من درنگ كني، با سپاهي گران بر كشورت ميتازم و ترا از اين درنگ پشيمان مي كنم. مهر اسكندر را بر نامه نهادند و با پيكي بدرگاه فور فرستادند. فور پادشاه قنوج از خواندن نامه برآشفت، همانگاه پاسخ تندي نوشت و درخت كينه كاشت
سر نامه گفت از خداوند پاك
ببايد كه باشيم با ترس و باك
نگوئيم چندين سخن بر گزاف
كه بيچاره باشد خداوند لاف

مگر تو خرد و شرم در سر نداري كه مرا به فرمانبرداري پيش خود ميخواني؟ تو از پيروزي بر دارا دلير شده اي؟ خردت كجا رفته تا بداني اين بد، از وزيري به او رسيد. شايد رزم كيد كه برايت بدل به بزم شد. به مذاقت خوش آمده كه همه شاهان را صيد خود ميداني. اما با ما اينگونه سخن مگو، كه ژنده پيلان و سپاه من راه را بر باد مي بندند. پس اين همه فزونخواهي مكن و تخم كينه و دشمني مكار، از گزند روزگار بترس! من نيكوئي ترا خواستم و دلت را روشن كردم

[ پنج شنبه 20 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1519

داستان شماره 1519


پادشاهي اسكندر و نامه نوشتن نزد بزرگان ايران


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و نهم داستانهای شاهنامه

  
اسكندر فرستاده اي نزد بزرگان ايران و خويان دارا به اصفهان فرستاد تا درود و پيام او چنين به آنها بدهد كه
بدانيد كه امروز دارا منم
گر او شد نهان آشكار منم

ايران همانست كه بود، پس شما هم به اصطخر، نشستگاه شاه بازگرديد و شاد و تندرست باشيد! از سوي ديگر اسكندر به بزرگان ديگر كشورها و موبدان نامه نوشت و پس از درود و ستايش يزدان، به آنها گفت: كه با مرگ دارا، شادي پيروزي من به غم و سورم به ماتم بدل شده. بدانيد كه از من گزندي به شهريار ايران نرسيد، دشمن او خانگي بود كه به جزايش رسيد. دل من از درد دارا خونست و اندرزش را به جان خريده ام.
شما نيز سر به فرمان نهيد و پيمان مرا مشكنيد كه فرجام آنكه از فرمان من بتابد كيفر است! آنگاه دستوراتي براي ايمني و آباداني شهرها و مرزها داد و از آنان خواست تا ريشه بيدادگري را بركنند و به درويشان و مستمندان ياري كنند


پادشاهی اسكندر
كنون باز گردم سوي داستان
بنظم آرم از گفته باستان

كه چون اسكندر بر تخت شاهي نشست و پاس فرهي و پيروزي كه از يزدان يافته بود، مژده بخشش و داد به مردم داد، باج پنج ساله را بر آنها بخشيد و گفت كه بارگاهش هميشه براي دادخواهي به روي مردم گشوده خواهد بود. ايرانيان كه اين نيكوئي ها را از او ديدند بر آن شاه دادگر آفرين گفتند و به فرمانش گردن نهادند


نامه نوشتن اسكندر به زن و دختر دارا


اسكندر پس از مشورت با حكيمان و راهنمايان خود، دبير را فراخواند و با قلم بر حرير چيني به دلاراي، مادر روشنك نامه نوشت
كه يزدان ترا مزد نيكان دهاد
پس از مرگ آرامش جان دهاد

من پيش از اين نيز نامه نوشتم و آنچه از پندو اندرز لازم بود گفتم. بدان كه من پيش از جنگ از شوي تو آشتي خواستم و آن شهريار كه يزدان روانش را به مينو رساناد و در جايگه نيكان جاي دهاد، آشتي مرا نپذيرفت، تا آنكه به دست بنده اي از بندگانش كشته شد
من كشنده او را به كيفر رساندم و شاه را به آئين شاهان در دخمه نهادم. دارا در واپسين دم زندگي وصيت كرد و روشنك را به من داد. اكنون شايسته است تا او را چنانكه در خور شاهزادگان است، همراه موبد و دايه و نديمه هايش نزد من بفرستيد و جان تاريكم را روشن كنيد! نامه ديگري نيز به روشنك نوشت و پس از آفرين بر كردگار گفت: اي شاهزاده پارسا و پر شرم و ناز! پدرت ترا پيش از مرگ به من سپرد. اكنون به مشكوي من بيا و سربانوان و فروزنده نام و بخت من باش! فيلسوفي با پيام و نام ها، چون باد خود را به اصفهان رساند. دلاراي پس از خواندن نامه به ياد شوي، اشك از ديده باريد و با آه و درد و اندوه، نويسنده را پيش خواند و پاسخي خوب و پر مغز نوشت
پس از آفرين بر جهان آفرين گفت: من تاكنون فر و بزرگي دارا را مي خواستم و زبانم را به نام او مي آراستم. چون او در گذشت، اميد من و ديگران بر باد رفته. نيكوئي و پيروزي و شاد كامي ترا از يزدان خواهانم

بجاي شهنشاه دارا توئي
چو خورشيد شد ماه ما را توئي

ديگر آنكه از روشنك ياد كردي و دل ما را به اين آرزو شاد نمودي، فرمانت را پذيرنده ايم. من به همه بزرگان و جنگ آوران ايران نيز نامه نوشته ام كه كمر به خدمت تو بندند و سر از فرمان تو كه فرمان داراست نپيچند. آنگاه به فرستاده خلعت فراوان بخشيد و با پاسخ نامه نزد اسكندر باز پس فرستاد  
فرستادن اسكندر مادر را به آوردن روشنك و بزني گرفتن او را
اسكندر مادر خود را از عموريه خواست و به او گفت: نزد دلاراي برو و روشنك را ببين، از سوي من بر او آفرين كن، برايش طوق و ياره و گوشوار و تاج پر گهر شاهوار ببر، صد شتر گستردني و ده استر ديبار رومي زربفت، سيصد كنيز جام گوهرين بدست و خادمان بسيار نيز با خود ببر، سي هزار دينار زر هم بردار كه نثار كني
مبادا از آئين شاهان چيزي بكاهي! مادر شاه، آنچه پسر گفته بود، برداشت و همراه ده فيلسوف شيرين زبان و ترجمان به اصفهان رفت. همه بزرگان به پيشبازش رفتند و در ايروان شاهي، دلاراي پيش آمد و چندان دينار نثار كردند كه گنج و درم خوار شد. آنگاه نشستند و به گفتگو پرداختند. دلاراي جهيز روشنك را كه فرسنگها كاروان شتر بود از زر و سيم و پوشيدني، جامه هاي بريده نابريده خود و عنبر و مشك و اسبان تازي زرين لگام، شمشير و خود بر گستوان و گرز و خفتان همه را پيش آورد
آنگاه خادمان را خواستند. چهل مهد زرين آوردند. يكي را به چتر و سايبان ديبا آراستند و روشنك را با نديمه ها در آن نشاندند. شهر را آذين بستند و بر چتر مهد روشنك، مشك و درم افشاندند. چون ماهرو به مشكوي اسكندر رسيد و اسكندر آن برز و بالا، چهره نيكو، رفتار و گفتار خردمندانه را ديد

نشسته بيك هفته با او بهم
همي راي زد شاه بر بيش و كم
از او جز بزرگي و آهستگي
خردمندي و شرم و شايستگي

نديد و دل به مهر او سپرد. از آن پس همه پهلوانان ايران زمين بر پادشاهي اسكندر آفرين خواندند، و از هر سوي ايران دينار و گوهر نثار او نمودند. همه جهان پر از داد شد و ويرانيها آباد گشت


خواب ديدن كيد پادشاه هند


شاه دانا و خردمندي در هند بود به نام كيد. او ده شب پياپي خوابهاي شگفت انگيز ديد، پس همه دانايان و خوابگزاران هند را فراخواند و خوابهايش را به آنها باز گفت و از آن گزارش خواست. آنان دانايان مدتها به فكر فرو رفتند و سرانجام از تعبير خواب ناتوان ماندند تا يكي از آن ميان گفت: شهريارا! نامداري پارسا و دانشمند در هند است كه مهران نام دارد. او به شهر آرام نمي گيرد، ما را آرام نمي شمرد، از مردم ميگريزد و در كوه و بيابان با دد و دام و آهوان مي نشيند و برگ گياهان كوهي ميخورد. اين خوابها را كسي جز او نميتواند تعبير كند
كيد شاد شد و بي درنگ با تني چند از حكيمان نزد مهران شتافت و چون به او رسيد احوالش را پرسيد و گفت: اي مرد يزدان پرست! خوابهاي عجيبي ديده ام، به آنها گوش بسپار و آنگاه بر من گزارش كن. شبي آرام و با دلي آسوده، تنها به خواب رفتم. شب از نيمه گذشته بود كه در خواب كاخي ديدم كه جز سوراخ تنگي هيچ روزن نداشت و فيل بزرگي درون آن بود. فيل سترگ به آساني از روزن گذشت اما خرطومش در آن خانه ماند
شب دوم تختي ديدم كه به جاي شاه كس ديگري بر آن نشسته و تاج دلفروز بر سر نهاده بود. شب سوم كرباسي ديدم كه چهار مرد بر آن آويخته و به سختي آنرا مي كشيدند، اما نه كرباس پاره ميشد و نه مردان از كشيدن به ستوه ميامدند
چهارمين شب مرد ميدويد و آب در پي او روان بود. شب پنجم چنان ديدم كه در شهر كوچكي همه مردم كور بودند، اما كسي از كوري نمي ناليد و همه به داد و دهش و خريد و فروش مشغول بودند. شب ششم شهري ديدم كه همه مردمش دردمند بودند اما با آنكه خود از درد جانشان به لب رسيده بود، نزد تندرست ميرفتند و احوال او را مي پرسيدند و چاره كار او را مي جستند. شب هفتم اسبي ديدم كه دو سر داشت و با دو دهان در دشت مي چريد اما در تنش را بيرون آمدن گياه نبود. شب هشتم سه خمره ديدم دو تا پر آب و يكي خشك، دو مرد از آب خمره هاي پر آب برمي داشتند و در خمره خشك مي ريختند اما نه از آب آنها كم مي شد و نه بر خمره خشك آب مي رسيد
شب نهم گاوي به خواب ديدم كه در آفتاب بر آب و گياه خفته بود و از گوساله لاغر و بي توش و تواني كه پيشش افتاده بود شير مي خورد شب دهم در دشتي فراخ چشمه اي ديدم كه به هر سو راه و شاخ داشت، دشت پر آب و نم بود اما لب چشمه خشك و بي آب
مهران كيد را دلداري داد كه: از اين خوابها دل بد مكن كه نه بر نام بلندت و نه بر پادشاهيت گزندي نخواهد رسيد. اما بدان كه اسكندر با سپاهي گران به هند خواهد آمد. تو چهار چيز در جهان داري كه كسي مانندش را نديده است: يكي دختري چون بهشت برين ، ديگري فيلسوفي كه راز جهان را بر تو ميگويد، سوم پزشكي كه دانا و ارجمندست، چهارم قدحي كه آب درونش از آفتاب و آتش گرم نمي شود و از خوردن كاهش نمي يابد
اگر مي خواهي اسكندر در كشورت درنگ نكند، اين چهار چيز را به او بسپار و آبرويت را بخر كه تو تاب جنگ با او را نداري. اكنو پاسخ خوابهايت را گوش كن! آن خانه و سوراخ تنگي كه شب نخست به خواب ديدي جهانست و آن فيل هم شاهيست ناسپاس و بيدادگر و ياوه گوي كه سرانجام از دنيا ميرود و نام زشتي از او بر جاي ميماند. دوم آنچه از تاج و تخت ديدي كه يكي رفت و ديگري بر آن نشست، تعبيرش آنست كه اين جهان واژگون يكي را مي برد و ديگري را به جايش به دوران مي رساند. سوم كرباسي ديدي چهار مرد مي كشند و پاره نمي شود. چهار، دين يزدانست كه چهار مرد آنرا پاس مي دادند

يكي همچو دهقان آتش پرست
كه بي باژ برسم نگيرد بدست
دگر دين موسي كه خواني جهود
كه گويد جز اينرا نبايد ستود
دگر دين يوناني آن پارسا
كه داد آورد در دل پادشا
چهارم ز تازي يكي دين پاك
سر هوشمندان برآرد ز خاك

چهارم تشنه اي كه ديدي از آب ميگريزد تعبيرش آنست كه زماني فرا ميرسد كه مرد از نوشيدن آب دانش خوار ميگردد و هر چه تشنگاه را به آب ميخواند كسي جوابشرا نميدهد و بدكنش سر به ثريا ميرساند و از مرد دانش پژمرده ميگريزد. پنجم شهري كه ديدي چشم همه بسته بود، بدان زماني مي رسد كه نادان ستوده و دانشمند خوار مي گردد. هر كسي ميداند دروغ ميگويد
دگر سان بود دل، زبانشان دگر
به دل زهر و خنجر، زبان چون شك
ر
ششم بيمار ناتواني كه ديدي به احوالپرسي تندرستان ميرود، بدان روزگاري فرا ميرسد كه درويش در نظر توانگران خوار مي گردد و هر چه بر گرد آنها بگردد، چيزي به دست نمي آورد. هفتم آن اسب دو سر را كه ديدي، بدان! زماني مي رسد كه مردم همه چيز دارند اما باز سير نمي شوند. نه بهره به درويش ميدهند و نه به ياري كسي مي شتابند و جز خويشتن كسي را نمي خواهند. هشتم دو خم پر ب و يك خمره خشك كه ديدي، بدان! روزگاري فرا ميرسد كه درويش چنان خوار مي گردد كه حتي باران بهاران نيز بر او نمي بارد. توانگران به شيرين زباني بر يكديگر مي بخشند و تعارف مي كنند، اما دمي درويش را به ياد نمي آورند و مرهمي بر دل ريش او نمي نهند. نهم آن گاو فربهي كه ديدي از گوساله لاغر شير مي خورد، بدان! كه همان درويش و بيمار است كه سست و ناتوان گردد و تندرست از او چيز خواهد. دهم، چشمه اي كه ديدي خشك در دشتي پر آب، بدان! در روزگاري شهرياري بيايد كه با لشكر كشي هاي نو به نو، سراسر جهان را به رنج دارد
سرانجام نه اين لشكر بماند و نه آن شاه و آئين نوئي بپايد كه فرا يزدي بر او بتابد و جهان از بدي ايمن گردد. اما امروز روز اسكندر است كه چون به كشور تو بيايد تو اين چهار چيز را به او بده و خشنود از كشورت باز گردان! دل كيد از اين سخنان آرام و شاد شد. بر سر و چشم مهران بوسه داد و با حكيمان به كاخ بازگشت

[ پنج شنبه 19 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1518

داستان شماره 1518


پادشاهی داراب


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و هشتم داستانهای شاهنامه

چون داراب پسر بهمن به تخت نشست، بزرگان و دانايان را پيش خواند، و گفت: پس از رنجهاي فراوان، يزدان اين تاج و شاهي را به من ارزاني نمود و من نيز به شكرانه آن، جهان را با داد و دهش آباد و مردم را شادان خواهم نمود. از آن پس سران همه كشورها از هند و روم گرفته تا هر مرز و بوم آباد، پيشكش ها و هديه هاي فراوان نزد داراب آوردند و او را خشنود كردند. داراب نيز دستور داد تا كارآزمودگان بر درياي ژرف سدي بستند و از آن آب، به هر كشور رودي رسانند. سپس شهر آبادي بنا كرد و آنرا «داراب گرد» ناميد. كشور آباد و ايمن و از بدانديش تهي شد
در اين ميان تنها سالار تازيان شعيب از نژاد قينب بود كه از باژ داراب سر باز زد و با صد هزار نيزه گزار به جنگ او آمد. شاه ايران با سپاه بي شماري با او روبرو شد و نبرد سختي در گرفت كه از باران تير و زوبين دو طرف، درياي خون به پا شد. دلاوران ايران سه روز و سه شب جنگيدند و روز چهارم شعيب كشته شد و عربها شكست خورده و بخت برگشته، آنچه داشتند از اسبان تازي، نيزه، خود و خفتان در رزمگاه گذاشتند و گريختند. داراب غنائم را به سپاهيان بخشيد، باج دو ساله را از عرب ها گرفت و كسي ديگر را به مرزباني آن ديار گماشت


رزم داراب با فيلقوس و به زني گرفتن دخترش را


داراب از دشت نيزه وران تاخت كه در آن زمان، فيلقوس پادشاه آنجا بود. او چون شنيد كه داراب با لشكري بيكران به نبرد آمده، سپاهي گرد آورد و به مقابله آمد. در نزديكي عموريه در سه روز، دو جنگ سخت ميان سپاهيان ايران و روم رخ داد. روز چهارم فيلقوس گريخت و در عموريه حصار گرفت. از لشكر روم بسياري كشته شدند و زن و كودك به اسيري درآمدند و بسياري از سپاهيان روم به ايرانيان پناهنده شدند
فيلقوس ناچار فرستاده اي خردمند با دو صندوق گوهر شاهوار و ديگر هدايا نزد شاه ايران فرستاد و پيام داد: من خواستار جنگ با تو نبوده و نيستم و تنها از مرز و بوم خود دفاع كرده ام. و از او درخواست آشتي نمود. داراب پس از رايزني با دانايان و بزرگان ايران، فرستاده روم را فراخواند و به قيصر پيام داد كه: اگر مي خواهي بر و بومت ايمن و خودت آسوده باشي، باژ و ساو مرا بپذير و دختر ماهروريت ناهيد را به من بسپار
فيلقوس از اينكه شاه ايران دخترش را به زني خواسته، بر خود باليد. آنگاه ناهيد را به آئين شاهان در مهد زرين نشاندند و او را در حالي كه شصت كنيز با جامهاي آكنده از گوهر به دنبالش روان بودند با صد شتر ديباي رومي زربفت گوهرنگار و سيصد شتر فرش و گستردني نزد داراب فرستادند. اسقف آن دلاراي را به داراب و گوهرها را به گنجور سپرد و چنين بنا نهاده شد. كه فيلقوس ساليانه صد هزار تخم زرين چهل مثقالي گوهرنشان به ايران باج دهد


باز فرستادن داراب دختر فيلقوس را و زادن اسكند راز او


داراب شاد كام و پيروز با عروس زيبايش به ايران بازگشت. اما شادي شهريار ديري نپائيد، چه او از بوي بد دهان ناهيد آزرده بود. داراب پزشكان دانا را به چاره جوئي به بارگاه خواند و يكي از آنان پس از پژوهش بسيار، از گياهي كه آنرا در روم «اسكند» مي ناميدند داروئي ساخت و بوي ناخوش را درمان نمود. اما دل داراب از ناهيد سرد شده بود، و دختر اندوهگين را نزد پدر باز فرستاد.
ناهيد به هنگام بازگشت، باري از شهريار ايران با خود داشت كه آن راز را با كسي در ميان ننهاده بود

چو نه ماه بگذشت از آن خوب چهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر

مادر، كودك را به ياد داروي درمانش اسكندر ناميد. قيصر كه باز فرستادن دختر را ننگ خود مي دانست، نامي از داراب به ميان نياورد و اسكندر را فرزند خويش خواند
در همان شب كه مژده تولد اسكندر به فيلقوس دادند، يكي از ماديانهاي آخور شاهي نيز كره اي زائيد قوي هيكل و زيبا، قيصر اين را به فال نيك گرفت و آن كودك را از پسر نيز عزيزتر داشت و او را وليعهد خويش كرد. سالها گذشت و اسكندر پهلواني شد هشيار و كاردان، آراسته به خرد و هنرهاي شايسته. از سوي ديگر داراب پس از بازگشت ناهيد، عروس ديگري به كاخ آورد و از او فرزندي يافت با فر و بال كه نامش را دارا نهاد. دارا دوازده ساله بود كه چهره شاداب شاه پژمرده و پيمانه عمرش لبريز شد. پس دانايان و بزرگان را پيش خواند و دارا را بر تخت نشاندند و از همگان خواست از او فرمان برند


پادشاهي دارا، پسر داراب


دارا پس از آيين سوگواري، تاج شاهي بر سر نهاد. شهريار جوان كه گفتاري تند و زباني برنده تر از تيغ داشت، از همان روز نخست همه را به اطاعت و فرمانبرداري از خود فراخواند و گفت: منم رهنما، منم دلگشا. پس بايد از من فرمان ببريد و هر كس سركشي كند سرش بر باد است. آنگاه دبيران را فراخواند و فرمود تا از سوي داراي داراب پور اردشير شهريار ايران، نامه هاي تندي چون خنجر به سران كشورها بنويسند و به آنان پيام داد
كه هر كو، ز راي و ز فرمان من
بپيچد ببيند سر افشان من

آنگاه در گنج پدر را گشود، به لشكريان و سران سپاه درم و سليح داد و آنها را خشنود كرد. نامداران كار ديده اي به مرزباني مرزها فرستاد و به داد درويشان رسيد و به آنها مال بخشيد. از سوي ديگر فرستادگاني از هند و چين و ديگر كشورها به درگاهش آمدند و باج و ساد او را پذيرفتند


مردن فيلقوس و بر تخت نشستن اسكندر


در همين زمان در روم نيز فيلقوس مرده و اسكندر بجاي نيا بر تخت نشسته بود. در آن زمان حكيم نامداري در روم ميزيست كه ارسطاليس نام داشت. حكيم كه مردي خردمند و بيدار دل و پاك راي بود، هر روز نزد اسكندر ميرفت و با اندرزهاي خود او را با نيك و بد جهان آشنا ميكرد و پند ميداد كه
هر آنكه كه گوئي رسيدم بجاي
نبايد ز گيتي مرا رهنماي
چنان دان كه نادان ترين كس توئي
اگر پند دانندگان نشنوي

اسكندر اندرزهاي دانا را به گوش دل مي شنيد و در رزم، بزم و نبرد از پند و راي او بهره مي جست. روزگار به همين گونه ميگذشت. روزي فرستاده اي از سوي دارا به روم رسيد و از آن مرز و بوم باج خواست. اسكندر برآشفت و به فرستاده گفت: برو، به دارا بگو مرغي كه تخم زرين ميگذاشت مرد و ديگر از باژ و ساد خبري نيست. فرستاده چون آن پيام تند را شنيد. از بيم جان خود گريخت. از آنسو اسكندر سران و نامداران سپاه را پيش خواند و گفت: من چنين اراده كرده ام كه سراسر گيتي را زير پا بگذارم و نيك و بد جهان را بيازمايم، شما هم اي سپاهيان، دل از خانه و آرام برداريد و با من همگام شويد! و لشكرش را آراست و در يك سپيده دم لشكر بي شمار روم، با درفش درخشان به سوي مصر تاخت. لشكريان مصر هفت روز در برابر سپاه اسكندر مقاومت كردند، ولي روز هشتم شكست خوردند و آنچه داشتند از اسب و برگستوا، خفتان و كمرهاي زرين، تيغ مصري، ديبا، دينار و اسيران بسيار در رزمگاه بر جاي نهادند و خود گريختند
بسياري از بزرگان و سواران نامدار مصر نيز به زينهار آمدند. اسكندر از مصر رو بسوي ايران نهاد و چون اين خبر به دارا رسيد، لشكري بي شمار از اصطخر پارس بسوي فرات آورد تا روم را به آتش بكشد


آمدن اسكندر به رسولي پيش دارا


اسكندر چون شنيد كه سپاه دارا به دو فرسنگي رسيده، پس از رايزني با بزرگان و راهنمايان، تصميم گرفت كه خود به رسولي نزد دارا برود. پس جامه پرنگار خسروي پوشيد و كمر زرين بست و بر اسب زرين لگامي سوار شد و سپيده دم با ده سوار برگزيده و ده ترجمان، همچون فرستاده اي بسوي لشكرگاه دارا شتافت
ايرانيان از ديدن بر و بالا و فر و فرهنگ فرستاده رومي در شگفت ماندند و در نهان بر او آفرين گفتند. دارا او را با مهرباني پذيرفت و از حالش پرسيد. فرستاده بر شاه نماز برد و پيام اسكندر را چنين داد: اي شهريار آرزوي جنگ با تو را ندارم

بر آنم كه اندر زمين اندكي
بگردم ببينم جهانرا يكي
همه راستي خواهم و نيكوئي
بويژه كه سالار ايران توئي

اما تو خاكت را از من دريغ ميداري و اجازه گذر از كشورت را به من نميدهي و سپاه به پيشم مي آوري. من كه نمي توانم چون ابر بر فراز آسمان پرواز كنم. بدان كه اگر خيال جنگ داري من هم بدون جنگ بر نخواهم گشت. دارا با ديدن آن فرستاده و شنيدن گفتار و راي او پرسيد: آيا تو با اين فر و بالا خود اسكندر نيستي؟ كه من در تو نشان شاهي مي بينم
اسكندر پاسخ داد: اين خرد مباد، كه اسكندر پيام خويش را خود آورد، مگر در بارگاه او پيام آور دانا كم است؟ آنگاه خوان گستردند و پس از خوردن مجلس آراستند و مي و رامشگر خواستند. اسكندر هر بار جامي گرفت و مي خوشگوار را نوشيد، جام را كنار خود نهاد و پس از ساعتي شگفت زده گفت: در آئين ما جام از آن رسول است. اگر آئين شما جز اين است، آنها را بردار و به گنجور بسپار
شهريار خنديد و فرمود تا جام شاهوار پر گهري با ياقوت سرخ نزد او بردند. در اين هنگام باژخراهاني كه به روم رفته و خوار بازگشته بودند به مجلس بزم آمدند و چون اسكندر را ديدند او را باز شناختند، نزد شهريار رفتند و آهسته گفتند كه اين خود اسكندر است كه باج را نپذيرفت و ما را از بارگاهش راند. دارا مدتي به اسكندر نگريست و جوان هشيار دريافت كه شاه او را شناخته است
پس خود و همراهانش سوار اسبهاي بادپا شده، از آنجا گريختند. دارا هزار سوار دلير را در پي آنها روانه نمود، سواران چون باد تاختند اما با طلايه داران روم روبرو شدند و ناچار بازگشتند
از آن سو اسكندر شادگان به لشكر گاهش بازگشت. جام پر گهر را كه همراه آورده بود، جام پيروزي ناميد و به سران لشگر گفت كه سپاهيان دارا را شمرده و دانسته است كه ميتوان رنج جنگ را بر خود هموار كرد و به گنج رسيد. بزرگان بر او آفرين گفتند كه

فداي تو بادا تن و جان ما
براينست جاويد پيمان ما


رزم دارا با اسكندر و شكست دارا


چون خورشيد از كوهساران بر زد، دارا سپاه انبوهش را از فرات گذراند و به دشت آورد و اسكندر نيز فرمود تا كوس جنگ نواختند و با لشكريان ايران روبرو شد. دو لشكر بيكران در برابر هم صف كشيدند و پيلان جنگي و سواران جان بر كف، جهان را چون درياي نيل كردند. از هر دو سو ناله بوق و كرنا برخاست. از ضربه خنجرها و گرزها خون در هوا جوشيد و زمين به خروش درآمد.
دليران جنگجو تا يك هفته به اين گونه با هم درآويختند ولي در هشتمين روز، باد سختي برخاست و به سوي ايران وزيد. گرد و خاك خورشيد روشن را تيره كرد. دارا و لشكرش عنان را پيچيدند و از رزمگاه بسوي فرات گريختند. روميان در پس آنها تاختند. بسياري از ايرانيان را كشتند و پيروز به لشكرگاه خود بازگشتند


روز دوم دارا با اسكندر


دارا پس از اين شكست سواراني به هر سو فرستاد، از نامداران ايران و توران ياري خواست و در مدت يكماه با لشكري آراسته از فرات گذشت و به پهندشت آمد. اسكندر با او روبرو شد و سه روز چنان جنگ سختي در گرفت كه پشتۀ كشته ها زمين را پوشاند.
بار ديگر اسكندر پيروز شد. سپاهيان ايران پراكنده شدند، بسياري از آنان كشته، ديگران نيز گريزان گشتند، يا از اسكندر امان خواستند و به روميان پيوستند. اسكندر به رزمگاه آمد. آنچه به جاي مانده بود از گنج و گهر و دينار و تيغ و كلاه و خرگاه همه را جمع كرد و به سپاهيانش بخشيد. دارا و سپاهيانش چهار ماه در آن مرز و بوم بودند و پس از آن به جهرم بازگشتند
بزرگان ايران با درد و اندوه به پيشباز آمدند و چون پدران، از كشته شدن فرزندان و پسران از تباهي پدران آگاهي يافتند، غريو سوگ و خروش برخاست

همه شهر ايران پر از ناله بود
بچشم اندرون اشك چون ژاله بود

شهريار از جهرم به اصطخر رفت و سپاهيان در ايوانش گرد آمدند. دارا بر تخت زرين نشست. مدتي با درد گريست و آنگاه گفت: اي سپاهيان و نامداران من! مرگ شايسته تر از اين ننگ است كه روميان باج گزار ايران، شادكام بر ما پيروز شوند و اسكندر جهاندار گيتي گردد
من از آن بيمناكم كه سراسر پارس را به خون بكشد. پير و جوان از دم تيغ بگذراند و زن و كودك را به اسيري ببرد. اكنون مرا ياري كنيد تا به پشتيباني هم، دشمن را از ايران برانيم كه اگر سستي كنيد بايد اميد از جهان و ايران برداريد! خروشي از ايوان برخاست كه

همه روي يكسر به جنگ آوريم
جهان بر بد انديش تنگ آوريم
ببنديم دامن يك اندر دگر
اگر خاك يابيم اگر بوم و بر

دارا دلگرم شده به سپاهيان و نامداران درم و سليح داد و لشكرش را از نو آراست


رزم سوم دارا و گريختن دارا به كرمان


اسكندر چون آگاهي يافت كه دارا به بسيج لشكر پرداخته، با سپاهي بي كران كه آغاز و پايانش پيدا نبود، از عراق به سوي دارا آمد. از آن سو، شهريار ايران نيز با سپاهي آراسته با او روبرو شد. سپاه دو كشور با نيزه و خنجر و گرز در دست، در برابر هم صف كشيدند. چنان خروشي از هر دو سو برخاست كه گوش فلك را دريد و زمين از خون دليران گلگون شد. ولي شب هنگام، شكست بر سپاه دارا آمد و شهريار با لشكرش اين بار به كرمان گريخت
اسكندر با پيروزي به اصطخر پارس كه پايتخت ايران بود رسيد و خروش مناديان از بارگاه برخاست كه فرمان اسكندر را بر همگان مي خواندند كه

بر آن كس كه زنهار خواهد همي
ز كرده به يزدان پناهد همي
همه يكسر اندر پناه منيد
بدانيد اگر نيكخواه منيد

ما دست به خونريزي و غارت شهر نخواهيم زد، به شرط آنكه شما هم سر از فرمان ما برنتابيد. از آن سوي دارا به كرمان رسيد. لشكر زار و پريشان احوال خويش را گرد آورد و با داغ و درد به آنها گفت: نه كشوري براي من مانده و نه تاج و تختي، حتي زن و كودكانم نيز در دست دشمن اسيرند. اگر ياري و بخشايش يزدان نباشد، روزگار ما تباهست. بزرگان همه زار گريستند و گفتند: شهريارا! خسته ايم و آب از سرما گذشته
فرزندان ما در جنگ كشته شده اند و زنان ما در دست دشمن اسيرند. گنجهاي نياكان تو همه در كف روميان است. ما تاب جنگ نداريم. تنها چاره ما مداراست. نامه اي به اسكندر بنويس، خود را زير دست او بخوان و با سخنان چرب ديگر آشتي بخواه! با آشتي گفتن كه زبانت نخواهد سوخت


نامه دارا به اسكندر در كار آشتي جستن


شهريار ناچار دبيري پيش خواند و با درد و اشك چشم، فرمود تا نامه اي از داراي دارا اين اردشير به قيصر اسكندر نوشتند و پس از آفرين يزدان جهان آفرين، بر او گفت كه: از گردش روزگار غافل نباش كه گاهي فراز و گاهي نشيب ميدهد. در اين جنگ نيز سپهر با ما سر سازش نداشت. اكنون آنچه بود گذشت. اگر قيصر با ما سازش و پيمان آشتي كند، من همه گنجهاي كهن گشتاسپ و اسفنديار را به او مي سپارم و خود در جنگ و صلح يار و ياورش ميگردم. قيصر نيز پيمان كند تا خويشان و زنان و فرزندان ما را نزد ما باز پس فرستد كه اسيري آنها سبب نكوهش آن شاه پر منش خواهد بود
نامه را مهر نهاد و با پيكي تيزپا نزد اسكندر فرستاد. اسكندر نامه را خواند و در پاسخ گفت: پوشيده رويان و فرزندان شاه نزد ما در امانند و از ما به ايشان رنجي نخواهد رسيد. شهريار نيز شايسته است كه به ايران باز گردند، ما هرگز از راي و پيمان او نميگذريم. دارا با دلي پر خون پاسخ را شنيد و گفت: ننگ خدمت به يك رومي از مرگ هم بدتر است، من تاكنون در جنگ ها يار و ياور همه بوده ام ولي اكنون كه روز تنگ فرا رسيده هيچ فرياد رسي جز يزدان ندارم
پس با نااميدي به فور هندي نوشت و از او ياري خواست. اسكندر كه شنيد دارا به فكر چاره جوئي و تدارك جنگ است، چنان لشكري از اصطخر به راه انداخت كه خورشيد از گرد آن راه گم كرد. سپاهيان دلشكسته و سير از رزم ايران، ياراي برابري با لشكر آراسته اسكندر را نداشتند و بدون آنكه با آنها بجنگند، دست از ارج و بزرگي خود برداشتند و به زنهار نزد دشمن رفتند. داراي دارا كه خود را تنها ديد با سيصد سوار از نامداران خود، روي از ميدان پيچيد و گريخت. موبدي به نام ماهيار و نامداري به نام جانوسيار كه هر دو از وزيران دارا و از همراهان او بودند، چون نام و اختر بلند شاه را در افول و تاج و تختش را در زوال ديدند، با يكديگر پيمان كردند كه شاه را از پاي درآورند و در برابر اين خوش خدمتي از اسكندر مقام و كشوري بيابند


كشته شدن دارا بدست دو وزير خود و اندرز او به اسكندر و مردن


در شب تيره دارا با همراهانش پيش ميرفت، دو وزيرش، ماهيار و جانوسيار در دو سوي او اسب ميتاختند كه ناگهان در تاريكي دشنه اي در دست جانوسيار درخشيد و بر سينه شهريار شوربخت فرود آمد. شاه مجروح و خونين از اسب بر زمين افتاد. سپاهيان او را در همان حال گذاشتند و يكسر باز گشتند. دو وزير نيز با شتاب خود را به اسكندر رساندند و به او مژده دادند كه: تاج و تخت دارا سر آمد و ما دشمن را كشته ايم. ولي اسكندر از آنچه شنيد برآشفت و از آن دو خائن خواست تا او را نزد دارا برسانند. چون به آن پايگاه رسيدند و اسكندر، شهريار را با بر و روي خونين افتاده بر زمين ديد، از اسب فرود آمد، كنار او بر زمين نشست و گريان او را در آغوش گرفت. با دست خون از چهره اش پاك كرد تاج از سرش برداشت و جوشنش را گشود. سر مجروح را بر ران خود نهاد و به دلداري گفت: من از هند و روم پزشكان را به مداوايت ميخوانم، بدخواهانت را به دار ميزنم و چون بهبود يافتي تاج و تخت ايران را به تو مي سپارم، من ديشب از پيرمردان شنيدم كه ما هر دو از يك ريشه و برادريم، پس چرا براي افزون خواهي و كشورگشائي نژاد خود را از بين ببريم؟
دارا با سختي لب به سخن گشود و گفت: خرد يارت باد و يزدان ترا براي اين گفتار نيك پاداش دهاد! من اكنون به مرگ نزديكترم تا به تخت. فرجام جهان اينست. تو هم خود را افزونتر از ديگران مپندار و از داستان من عبرت بگير كه زماني بزرگي و شاهي و گنج از آن من بود و زمين بنده من، تا آنكه بخت با من بيگانه شد و اكنون گرفتار دست آدمكشان دور مانده از خويشان و فرياد رسان بر خاك افتاده ام
اميدم به پروردگارست و بس. اسكندر به سختي گريست و خون از ديده باريد. دارا با ديدن اشكهايش به او گفت: بر من اشك مريز كه ديگر سودي ندارد، گوش به اندرز و وصيت من بسپار و آنرا بپذير
اسكندر گفت: آنچه ميخواهي بگوي كه فرمان، فرمان تست. آنگاه دارا در واپسين دم زبان گشود

نخستين چنين گفت كاي نامدار
بترس از جهان داور كردگار
كه چرخ و زمان و زمين آفريد
توانائي و ناتوان آفريد

سپس فرزندان و زنان و خويشان دلبندش را به اسكندر سپرد و از او خواست تا دخترش روشنك را به زني بگيرد تا فرزندي از او بيايد كه اسفند ياري نو براي ايران و نگهبان دين و آيين زردشت باشد. اسكندر پند او را سراسر پذيرفت
جهاندار دست سكندر گرفت
بزاري خروشيدن اندر گرفت
كف دست او بر دهان بر نهاد
بدو گفت يزدان پناه تو باد

دارا پس از اين سخنان روان را به يزدان سپرد و به آرام جان داد. همه بر او گريستند، اسكندر جامه چاك داد و خاك بر تاج ريخت. آنگاه فرمود تا به رسم دين شهريار و آيين شاهان، پيكر او را به گلاب شستند، در ديباي پر گهر پيچيدند و با تاج شاهوارش در تابوت زرين نهادند و هنگاميكه تابوت را به سوي دخمه مي بردند، اسكندر از پيش و بزرگان به دنبالش، شاه را تا جايگاه ابدي او همراهي كردند. سپس فرمود تا دو دار بلند بر پا كردند و ماهيار و جانوسيار را زنده بر دار كردند. لشكريان هر يك سنگي بر آن بدبختان زدند و بخواري سنگسارشان نمودند. ايرانيان كه رفتار اسكندر را در سوگ دارا ديدند
گرفتند يك سر بر او آفرين
سپس خوانده شد شهريار زمين

[ پنج شنبه 18 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1517

داستان شماره 1517


 
پادشاهی بهمن


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و هفتم داستانهای شاهنامه 


به زني گرفتن بهمن همای و وليعهد كردنش

بهمن پسري بنام ساسان و دختري هنرمند و با دانش بنام هماي داشت كه او را چهرزاد مي خواندند

بدو در پذيرفتنش از نيكوي
بدان دين كه خواندي ورا پهلوي
هماي دل فروز تابنده ماه
چنان بد كه آبستن آمد ز شاه

هماي شش ماهه آبستن بود كه بهمن بيمار شد و چون درد او را از پاي درآورد روزي هماي و بزرگان ايران را فراخواند و گفت:«من پادشاهي و تاج و گنج را تا بزايد، به هماي و پس از آن به فرزند او خواه پسر و خواه دختر مي سپارم
ساسان پسر بهمن از كار پدر سخت خشمگين و دلتنگ شد. از اين ننگ به نشابور گريخت و از بارگاه پدر دور شد. در آن شهر ساسان بدون آنكه نام و نشان خود را آشكار كند، زني از نژاد بزرگان گرفت و از او فرزندي يافت كه نام خود، ساسان را بر او نهاد. بزودي پدر مرد و پسر كه در آن خانه جز بينوائي و نداري چيزي نديده بود، چوپان گله هاي شاه نشابور شده در كوه و بيابان بسر مي برد


اكنون بازگرديم به داستان همای


گذاشتن هماي پسر خود داراب را در صندوقي و انداختنش بدرياي فرات
بهمن در بيماري چشم از جهان فرو بست و هماي پس از ايام سوگواري، تاج بر سر نهاد و از هماي روز نخست بر همگان مژدۀ داد و دهش و آسايش داد. كشور را به آيين نو آراست و جهان از داد او آباد گشت. سپاه را بار داد و با خواسته و دينار خشنود نمود. به درويشان مال بسيار بخشيد و آنها را توانگر كرد و در داد و راي از پدر هم گذشت
چون هنگم زادنش فرا رسيد، از بيم آنكه فرزند تاج و تخت را از او بگيرد، رازش را پوشيده داشت و در نهان پسري را كه بدنيا آورده بود به دايه سپرد و به همگان گفت فرزندش مرده است و خود با دلي آسوده به پادشاهي ادامه داد. بهر جا لشكر فرستاد و با داد و نيكوئي جهان را ايمن و به سامان كرد. به اين ترتيب هشت ماه گذشت. تا آنكه هماي دستور داد صندوقي از چوب خشك ساختند و در درون صندوق، بستري از ديباي رومي و حرير گستردند. بر آن بستر عقيق و زر سرخ و زبرجد ريختند و بر بازوي كودك، ياقوت سرخ شاهواري بستند و او را همچنان كه مست خواب بود در آن بستر نرم گذاشتند. سر صندوق را به قير و موم و مشك مسدود كردند و در نيمه هاي شب به آب فرات سپردند. به دستور هماي دو مرد نيز پس صندوق را كه چون كشتي بر آب مي رفت گرفتند تا ببينند سرانجام به كجا خواهد رسيد


پروردن گازر داراب را


آب همچنان صندوق را مي برد تا در سپيده دم به جويباري رسيد كه گازري در آنجا كارگاه رختشوئي داشت. گازر با ديدن صندوق شناور بي درنگ آنرا از آب بيرون كشيد و چون آن را گشود نخست از شگفتي بر جاي ماند سپس شاد و اميدوار صندوق را در ميان لباسها شسته پيچيد و نزد همسرش بخانه دويد. ديده بانان نيز بازگشتند و به هماي خبر دادند كه گازري كودك را يافت و به خانه برد
هماي به آنها گفت، آنچه را ديده اند فراموش كنند و در جايي از آن سخن نگويند. از آنسو همسر گازر كه تازه كودك خود را از دست داده و تنگدل بود، چون گازر را ديد كه بي هنگام از سر كار بازگشته، برآشفت و گفت:«باز لباسها را خشك نشده و نم دار آورده اي؟ آخر چه كسي براي چنين كاري به تو مزد خواهد داد؟
گازر او را آرام كرد و جامه هاي خيس را به كناري زد در صندوق را گشود و به همسرش گفت:«اگر ما فرزندمان را كه عمرش به جهان نبود از دست داديم، پسر ديگري آراسته به ديبا و گوهر يافتيم.» زن از ديد كودك كه چون ماه تابان در بستري پر از گوهر آرميده بود خيره ماند
يزدان را سپاس گفت و كودك را در آغوش گرفت، پستان در دهانش گذاشت و از آن پس چون به كودك دلبند خويش او را بجان خريد. روز سوم كودك را نامگذاري كردند و چون او را از آب گرفته بودند «داراب» ناميدند
گازر نمي توانست گوهر و دارائي را كه از آب يافته بود در شهر خود آشكار كند. پس دست زن و كودك را گرفت و به شهر بيگانه و دوردستي سفر كرد. در آنجا زر و گوهر را بجز آن ياقوت سرخ فروخت و گذران زندگي كرد. گرچه توانگر و بي نياز شد اما پيشه گازري را فراموش نكرد. او همواره به همسرش سفارش ميكرد كه


تو داراب را پاك و نيكو بدار
ببين تا چه باز آورد روزگار


زن و مرد رخشوي دارا را ارجمند مي داشتند و در نگهداريش مي كوشيدند تا چند سالي گذشت و داراب كودكي با فر و يال شد. او كودكان بزرگتر از خود را در كشتي به زمين مي زد و همسالان را به ستوه مي آورد و فرياد پدر را از كارهاي خويش به آسمان مي رساند. گازر بيچاره تصميم گرفت تا پيشه خود را به داراب بياموزد تا به كار سرگرم شود و گرد آزار ديگران نباشد
اما داراب كار را رها مي كرد و مي گريخت و پدر بيچاره در پي او تمام شهر و دشت را مي گشت تا در جايي او را كمان به دست مي يافت، كمان را از دستش مي گرفت و او را سرزنش مي كرد. تا آنكه داراب به پدر گفت:«از من گازري و كارگري بر نمي آيد.» و درخواست كرد او را به آموزگاران بسپارد و گازر نيز چنين كرد و داراب فرهنگ آموخت و منشي نيكو يافت به آموختن فنون رزم و سواري، چوگان و تيراندازي پرداخت و در اين هنرها نيز سرآمد همه همسالان گرديد


بدان گونه شد زين هنرها كه چنگ
نسودي به آورد با او پلنگ    


پرسيدن داراب نژاد خود از گازر و جنگ آوردن با روميان
داراب ميان خود و گازر كشش و مهر پدر و فرزندي نمي ديد و هر چه بيشتر نگاه مي كرد شباهتي در چهره نيز با او نمي يافت. پس روزي آن راز را با پدر در ميان گذاشت ولي پاسخ درستي از او نيافت. ناچار روزي كه خانه خلوت بود نزد مادر آمد و شمشير بدست گرفت و او را ترسانيد و وادارش كرد كه بدون دروغ بگويد كه او فرزند كيست، از چه نژاد است و چرا نزد آنهاست؟ زن از ترس به خدا پناه برد و آنگاه داستان صندوق و كودك شيرخوار و زر و گوهر درون آن را براي داراب تعريف كرد و گفت: «آنچه امروز ما داريم همه از توست و


پرستنده ماييم و فرمان تراست
نگر تا چه خواهي، تن و جان تراست

داراب در انديشه فرو رفت و از مادر پرسيد:«آيا از آن همه زر و دينار چيزي باقي مانده است كه بتوان با آن اسبي خريد؟» و مادر گفت:«البته كه هست و بيش از آن هم هست.» پس آنچه مانده بود جز آن ياقوت سرخ را به او سپرد. داراب بيدرنگ اسب و گرز و كمند كم بهائي با آن خريد و نزد مرزبان شهر كه مردي ارجمند و پسنديده بود رفت و به خدمت او در آمد
از قضا در همان روز روميان به مرز حمله كردند و آن مرزبان در جنگ كشته شد آنها به شهر ريختند و غارت كردند و لشكر ايران را شكست داده، از هم پراكندند. آگاهي به هماي رسيد و او به رشنواد سپهدار ايران فرمان داد تا با لشكري آراسته به جنگ روميان رود و آنها را به جاي خود بنشاند و رشنواد به گردآوري سپاه پرداخت
داراب نيز شاد كام از اين پيشامد به سپاهيان پيوست. چون سپاه فراوان گرد آمد و همه بسيج و آراسته شدند، هماي براي بازديد آن، از كاخ به دشت آمد و دستور داد تا سپاه از برابر او بگذرد. در ميان سواران چشمش به يلي افتاد كه با فر و برز و گرز به گردن، چنان مي رفت كه گويي پهنه آن دشت تنها جولانگاه اوست
ناگهان مهر مادري هماي به جوش آمد و پرسيد:«اين سوار با اين بر و بالا و چهره از كجاست؟ بي گمان نامداري خردمند و سرفرازي دليرست. اما چرا اسب و سليح شايسته ندارد؟
هماي سپاه را پسنديد و روز نيكويي از اختر برگزيد و سپهبد در آن روز لشكر را به حركت در آورد و منزل به منزل پيش رفت


آگاه شدن رشنواد از كار داراب


سپاه همچنان پيش رفت تا روزي ناگهان تندبادي در گرفت و آسمان به خروش آمد و رعد و برقي زد و باران سيل آسايي باريدن گرفت. سپاهيان هر يك بسويي دويدند و خيمه اي زدند و پناه گرفتند. داراب كه نه خيمه اي داشت و نه يار و آشنايي مي شناخت به جستجوي پناهگاه برآمد. در آن نزديكي ويرانه اي بود كه تنها طاقي كهنه و باد و باران خورده از آن برپاي مانده بود. داراب زير آن طاق ويران پناه برد و در گوشه اي خوابيد
رشنواد براي سركشي در اطراف لشكر مي گشت و از قضا گذرش به نزديكي آن طاق رسيد. ناگهان خروشي شنيد كه مي گفت:«اي طاق، بهوش باش! مبادا فروآئي كه شاه ايران در پناه توست.» رشنواد شگفت زده شد و پنداشت كه خروش رعد و تند باد را شنيده و باز همان بانگ را شنيد كه مي گفت:«اي طاق، هشيار باش و بدان كه فرزند اردشير در پناه توست. او را نگهدار باش
و چون بار سوم نيز همان صدا را شنيد به همراهان دستور داد تا داخل ايوان بروند و ببينند چه كسي در آنجاست و خروشش از چيست؟ سربازان خبر آوردند كه در زير طاق مرد جوانيست از سپاهيان كه خود و اسب و جامه اش خيس از باران است و بر خاك سياه خفته. به دستور سپهبد خفته را بيدار كردند و بيرونش آوردند و در همان زمان نيز طاق فرو ريخت
رشنواد كه به عمر خود چنان شگفتي نديده بود، سراپاي داراب را ناباورانه نگاه كرد و او را به پرده سراي خود برد. آتشي افروخت و دستور داد تا جاي خواب آراسته اي باو بدهند و چون خورشيد برزد رشنواد جامه و جوشن و تيغ زرين نيام و اسب تازي زرين لگام خواست و آن همه را با طلايه داري سپاه به داراب سپرد
آنگاه سر صحبت را با او باز كرد و از نژاد و مرز و بومش پرسيد. داراب آنچه را از زن گازر شنيده بود از صندوق و بازوبند ياقوت و زر و گوهر درون صندوق همه را يكايك به او باز گفت. رشنواد چون اين داستان را شنيد پيكي فرستاد تا زن و مرد رخشوي را به لشكر گاه بياورند و خود با لشكريان به سوي روم پيش تاخت


رزم داراب با لشكر روم و هزيمت روميان


داراب در پيشاپيش سپاه ميراند تا به مرز روم رسيدند لشكر روم نيز از آن سو به مرز آمد و دو لشكر به هم آميختند و گرد از زمين برخاست دارا كه آن لشكر بزرگ را ديد

همي رفت از آنگونه برسان شير
نهنگي بچنگ اژدهائي بزير

پيش تاخت و در ميان سپاه دشمن افتاد و چندان از روميان را كشت كه درياي خون بپا شد. و سپس پيروز نزد رشنواد باز آمد. رشنواد به او آفرين بسيار گفت و قول داد كه چون به ايران بازگردند، از شاه براي او گنج و كلاه خواهد خواست. فرداي آنروز باز دو لشكر با هم روبرو شدند و گردشان روي آسمان را تيره كرد. داراب عنان را به اسب سپرد و به سپاه روم حمله كرد
نخست طلايه داراي را از دم تيغ گذراند و سپس چون گرگ به قلب سپاه تاخت و لشكر را پراكنده كرد. آنگاه به راست و چپ حمله برد دليران ايران در پي او تاختند و از خون دشمن خاك نبرد گاه را رنگين كردند لشكر روم شكست خورده و پراكنده شد
رشنواد شادكام از پيروزي، داراب را ستود و با مهرباني به او آفرين گفت و شب هنگام چون همه به لشكرگاه بازگشتند سپهبد غنائم را بين سپاهيان تقسيم كرد، ولي داراب از ميان آنچه به او دادند جز يك نيزه چيزي نپذيرفت. با طلوع خورشيد جنگجويان بار ديگر كمر بستند و در پي روميان تاختند، شهرها را سوختند و گرز از روم و رومي برآوردند و چون جهان بر قيصر تنگ شد، هداياي بسيار نزد رشنواد فرستاد و از او زنهار خواست و باج و ساز و پيمان ايران را گردن نهاد. رشنواد نيز هدايا و پيمان او را پذيرفت و شاد و پيروز از آنجا باز آمد


شناختن همای پسر را


در راه بازگشت داراب و رشنواد به آن طاق ويرانه رسيدند زن و مرد رختشوي نيز با آن گوهر شاهوار به همانجا آمده بودند. رشنواد زن و مرد را فراخواند و آن بيچارگان از بيم و يزدان پناه بردند و لرزان پيش آمدند و داستان را چنانكه بود از آغاز تا پايان به رشنواد باز گفتند و آن ياقوت را پيش او نهادند. رشنواد كه هنوز از اين كار در شگفت بود آنها را دعاي خير كرد و آنگاه نامه اي به هماي نوشت و آنچه را از داراب و گازر شنيده و دلاوريهائي كه به چشم خود از داراب ديده بود يكايك بر او باز گفت و نامه را با ياقوت به پيكي سپرد تا چون باد به هماي برساند. چون هماي نامه را خواند و آن ياقوت را ديد اشك از ديدگانش باريد و دانست آن جوان بلند بالاي خوب چهري كه آنروز در ميان سپاهيان از كنارش گذشت، كسي جز فرزند او نبود
نبودست جز پاك فرزند اوي
گرانمايه شاخ برومند اوي

و گريان به فرستاده گفت: من به فرزندي كه يزدان داده بود ناسپاسي كردم و او را به آب افكندم ولي هيچگاه از انديشه او فارغ نبودهام و اكنون كه پس از سالها او را بازيافته ام ديگر نگراني تاج و تخت ايران را هم ندارم». پس بشكرانه باز يافتن فرزند در گنج را گشود و به نيازمندان درم و دينار بخشيد. به آتشكده ها گنج داد و بر اين مژده سيم و زر افشاند

بر تخت نشاندن همای داراب را


پگاه روز دهم رشنواد و داراب و ديگر بزرگان نزد هماي رسيدند اما او در بارگاه را بست و تا يك هفته كسي را به حضور نپذيرفت. در اين مدت هماي تخت زريني آراست. تاج شاهوار و ياره گوهر نگار با جامه خسرواني زربفت آماده كرد. از اختر شمار خواست تا روز همايوني بيابد و در آنروز داراب را بار داد و خود جامي پر از ياقوت در يك دست و جامي پر از زر زرد در دست ديگر به پيش باز پسر آمد. او را در آغوش گرفت و بوسيد و بر تخت زرين نشاند و تاج شاهوار را بر تاركش نهاد. از شاه جوان خواست تا پوزش او را بپذيرد و گذشته را به فراموشي بسپارد
فرزند نيز مادر را ستود و بر او آفرين خواند. آنگاه هماي موبدان و خردمندان و نامداران لشكر را بدرگاه خواند و آنچه را در نهان به فرزند روا داشته بود و پشيماني و غم خود را بر همه آشكار كرد و گفت:«بدانيد كه بهمن جز داراب يادگار ديگر در جهان ندارد و من پس از سي و دو سال پادشاهي، تخت و تاج و گنج را به او مي سپارم و شما نيز سر بفرمانش نهيد و گوش به رايش بسپاريد
خروش شادي از كاخ برآمد و بزرگان و نامداران به ديدن شاه جوان چنان شاد شدند كه غم و رنج از ياد بردند و چندان زر و گوهر نثار او كردند كه شهريار جوان در آن ناپديد گشت. زماني گذشت تا روزي زن و مرد رخشتوي به ديدار شهريار آمدند و پادشاهي را بر او شادباش گفتند. شاه از ديدن آنها شاد شد. دستور داد به تلافي زحماتشان ده بدره زر و يك جام گوهر و چندين دست جامه براي آنها بياورند. آنگاه به شوخي گفت:«اي گازر به هنگام كار، آب را خوب بنگر. شايد باز صندوقي بيابي كه كودكي چون داراب درون آن باشد
زن و مرد مهربان بر شاه آفرين خواندند و با شادي از بارگاه بازگشتند

[ پنج شنبه 17 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1516

داستان شماره 1516


داستان مرگ زواره و آوردن تابوت رستم به زابلستان


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و پنجم داستانهای شاهنامه


آگاهي زال و رودابه


زواره نيز در چاهي ديگر افتاد و ديگر سپاهيان هم، همه از ميان رفتند. و از ميان آنها يكي از سواران نجات پيدا كرد كه در دم روانه زابلستان شد. چون به شهر زابل رسيد فرياد كرد كه چه نشسته ايد رستم و زواره و تمام سپاهيان از ميان رفتند و فقط يك تن من باقي مانده ام. خبر به زال دادند، بر خاك نشست و روي خراشيد و نوحه آغاز كرد و مي گفت

چرا پيش از ايشان نمردم بزار
چرا ماندم اندر جهان يادگار
دريغا گوا شير دل رستما
فروزنده تخمه نيرما
ز جانم برانگيختي تيره گرد
كه ياراست با تو چنين كار كرد
كنون من اگر كوه هامون كنم
و گر آب جيحون پر از خون كنم
مر اين كينه را از كه خواهم كنون
كه بينم نيرزد جهاني بخون
كنون كان كمرگاه تو گشت چاك
چه گيتي بچشمم چه يك مشت خاك

زال فرامرز پسر رستم را خواست و فرمان داد تا به كابلستان رفته كشتگان را به زابل آورده و شاه كابل را به سزا برساند. فرامرز با سپاه بسوي كابل حركت كرد چون به آن شهر رسيد، كسي از نامداران در شهر نمانده و همه گريخته بودند. فرامرز به شكارگاه رفت، دستور داد تا تختي آوردند، تن رستم را بيرون كشيدند، لباس از تنش كندند. با آب گرم سر و تن و ريشش را نرم نرم شستند، هر جا كه زخم خورده بود دوختند، گلاب و كافور بر تنش ريختند، در كنارش مشك و عنبر در آتش سوزانيدند و لباسي از ديبا بر تنش كفن كردند
كفندوز بروي بباريد خون
شبانه زد آن ريش كافور گون

چون تن رستم را بر تخت نهادند، از دو تخت نيز بزرگتر بود. پس تابوتي از چوب ساج ساختند، همه درز چوب را با قير پر كردند. مشك و عنبر ريختند و از چاهي ديگر زواره را بيرون آوردند. دريدگي هاي تنش را دوختند، درود گران، ناروني بزرگ در جنگل پيدا كردند و از آن تخته كشيدند و از تخته ها عماري براي دو برادر ساختند. بعد پيلي آوردند و تن رخش را از چاه بيرون آورده و بر آن بار كردند، اسبي كه ديگر در جهان نه زاده و نه ديده شد. آن اسب را نيز به زابل آوردند. دو روز در آن كارها بودند
از كابلستان تا زابلستان زن و مرد در كنار راه بر پاي ايستاده بودند، در زمين جاي پا نهادن نمانده بود. دو تابوت را بر روي دست دو روز و يك شب در راه آوردند تا به زابل رسيدند. در درون باغ رستم دخمه ساختند و دو تخت زرين در كنار هم نهادند، بر يكي رستم و بر ديگري زواره براي هميشه خفتند. هر كس كه بود مشك بر پاي جهان پهلوان ريخت، مردم نوحه ها خواندند و سخنشان اين بود

كنون شاد بادي بخرم بهشت
كه يزدانت از داد و مردي سرشت

همه از دخمه بيرون شدند و در دخمه بستند و گشتند باز. بيرون دخمه گوري چون اسب بر پا كردند و رخش را نيز جلوي دخمه رستم در دخمه اي كردند. چه نيكو اسبي بود كه حتي يك لحظه هم سوار خود را ترك نكرد. با او زيست، با او جنگيد، با او پيروز شد و با او مرد
فرامرز سوگ رستم را بر پا كرد و پس از آن لشكر بسوي كابل كشيدند. در خانه تهمتن را گشودند و سپاه و مردم را از گنج و درم بي نياز كردند
به شاه كابل خبر دادند كه اكنون فرامرز با سپاهي فراوان در راه است. او نيز سپاه گرد آورد و به استقبال سپاه فرامرز رفت. چون دو لشكر صف كشيدند. فرامرز بدون هيچ سخن، هي بر اسب زد و بر قلب سپاه شاه كابل حمله برد و با همان حمله كار را بسامان رسانيد

ز گرد سواران جهان تار شد
سپهدار كابل گرفتار شد

سپاه فرامرز دشمن را پي كردند، بسياري از ايشان را كشتند و بسياري را اسير كردند. سپاهيان كابل همه شان از مردم هند و سند بودند و عاقبت، آنكه سلامت مانده بود، گريخت و بسوي سند و هند رفت
شاه كابل را زنده در صندوق كردند و بر پشت پيل نهادند و همراه لشكر به شكارگاهي آوردند كه در آن براي رستم و زواره چاه كنده بودند، همچنين از ديگر بت پرستان كه خويش شاه كابل بودند. چهل تن را به همراه آوردند. در كنار يكي از چاه ها به فرمان فرامرز، زرد پي پشت شاه كابل را كشيدند، چنانكه استخوانش پديدار شد و در همان چاه او را سرنگون آويختند تا به مرد. چهل بت پرست كه خويشان شاه كابل بودند، در آتش سوختند و از آنجا به سوي شغاد رفتند
شغاد هنوز بر تيغ رستم آويخته بود. فرامرز دستور داد تا آتشي چون كوه افروختند و شغاد و چنار را با هم به آتش كشيدند. سپس خاك كابل را زير و زبر كردند و يكي از بزرگان زابل را امير كابل نمودند. يك سال در سيستان سوگ بود. همه مردم جامه هاي سياه و كبود در بر داشتند. تا آن داستان نيز در اين چرخ پير كهنه شد  . اما بشنو از داستان زال و رودابه

چنين گفت رودابه روزي بزال
كه از رنج و سوگ تهمتن بنال

از آن روز كه جهان هست شده هيچ كس از اين تيره تر روزي نديده. زال گفت:«ناليدن و غم خوردن داروي دردي نيست.» رودابه آشفته شد و سوگند خورد كه در غم رستم نه لحظه اي بخوابد و نه لقمه اي بخورد. گفت:«باشد كه زودتر بميرم و فرزندم را در آن جهان بازيابم.» يك هفته نه خورد و نه خوابيد. چشمش تاريكي گرفت و تنش ضعيف شد. هر سو كه مي رفت گروهي به دنبالش بودند تا زياني بر او نرسد
سر هفته از او خرد دور شد
ز ديوانگي ماتمش سور شد

به هنگام خواب به آشپزخانه رفت، ماري را در آب ديد، دست برد و سرش را گرفت و كوشيد تا از آن مار غذا بپزد. خدمتكاران مار را از دستش بيرون آورده و به كاخ بردندش. برايش غذا آوردند، خورد تا سير شد. جاي خواب نرم برايش آوردند و خفت. چون بلند شد، هر گونه خوردني برايش بردند تا حالش به جا آمد. چون هوشش برگشت به زال گفت:«گفتار تو با خرد يكي بود، آري رستم رفت و ما از پس او خواهيم رفت.» سپس هر آنچه داشت به درويشان داد، با خداي جهان راز گفت:«كه اي برتر از نام و از جايگاه روان تهمتن بشوي از گناه، بدان گيتي اش جاي ده در بهشت- برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت. چنين بود داستان خاندان رستم
چو شد روزگار تهمتن بسر
بپيش آورم داستاني دگر

گشتاسپ چو عمرش بپايان رسيد پادشاهي به بهمن داد و در گذشت. و چون شاهي به اردشير دراز دست رسيد. بهمن سپاهي آراست و بكين اسفنديار روانه زابلستان شد

[ پنج شنبه 16 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1515

داستان شماره 1515


 
داستان مرگ رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و چهارم داستانهای شاهنامه
   
كنون كشتن رستم آريم پيش
ز دفتر هميدون بگفتار خويش

فردوسي گويد در شهر مرو پيري دانا بود به نام آزاد سرو كه نزد احمد سهل زندگي مي كرد. او از كارنامه هاي خسروان فراوان داشت. با تن و پيكري پهلواني، دلي پر ز دانش و سري پر سخن. هر زمان كه سخن مي گفت پر بود از داستان هاي كهن
نژادش به سام نريمان كشيده مي شد و از رزم هاي رستم داستان ها به ياد داشت و آنچه كه مي گويم شنيده از آزاد سرو است. اگر عمري باشد و اين نامه را به پايان آورم شاهكاري ماندني به نام من در جهان باقي خواهد بود. اما چه توان كرد
دو گوش و دو پاي من آهو گرفت بيمار شده ام دو گوشم سنگين شده و دو پاي من از درد طاقت رفتنش كم گرديده و تهي دستي و پيري هم زمان بيشتر نيرو مي گيرد، و من ضعيف مي شوم. نمي دانم از كه شكايت كنم، بنالم ز بخت بد و سال سخت. باشد كه سلطان محمود مرا در اين كار بزرگ ياري كند
اي فرزند! باز مي گرديم بدنبال سخن و آنچه را كه داناي طوس از زبان آزاد سرو در شاهنامه آورده است
آزاد سرو گفت: در مشكوي زال بنده اي بود هنرمند، نوازنده رود و سراينده سرود. آن كنيزك روزي پسري آورد چون ماه درخشان، به بالاي سام سوار. خبر به زال دادند شاد شد. ستاره شناسان و دانشمندان را از كشمير و كابل خواست
بزرگان آتش پرست و آگاهان يزدان پرست، دانايان زيج رومي كه نزد زال جمع شدند و تمامشان ستاره كودك را و آنچه را كه بر او مي گذرد مورد توجه قرار دادند. اما اختران چنين گفتند كه آينده آن پسر تباه است. رويدادي بس شگفت در زندگي آن پسر رخ مي داد
ستاره شناسان همه به يكديگر نگريستند و بدستان گفتند:«ستاره كودك را نظاره كرديم راستي آنكه آسمان به اين كودك مرحمتي ندارد. زماني كه او به مردي برسد و پهلواني آغاز كند خاندان سام نيرم را تباه خواهد كرد و خاندان تو را به رنج خواهد آورد، همه سيستان از او پر خروش مي شود. شهر ايران از آنچه كه اين كودك مي كند بر هم خواهد ريخت و روز مردم از او تلخ خواهد شد و پس از آن اندكي ديگر در جهان خواهد بود.» دستان غمگين شد، خدا را نيايش كرد و گفت: «پروردگارا به هر كار پشت و پناهم توئي، براي اين كودك بجز كام و آرام و خوبي مباد!» ورا نام كردش سپهبد شغاد. چون دوران كودكي اش بسر رسيد و جوان شد، شغاد را، بر شاه كابل فرستاد. ديري نگذشت كه او سواري دلاور شد، به گرز و كمان و كمند
شاه كابل، به گيتي بديدار او شاد بود. پس دختر خود را به او داد تا فرزندي اصيل بوجود آيد. بودن شغاد نزد شاه كابل اين وسوسه را دامن زد كه چرا هر سال يك چرم گاو، زر به رستم باژ دهند. بخصوص حالا كه شغاد داماد شاه كابل است، بايد فكري كرد روزي شغاد در نهان با شاه كابل گفت:«رستم از اينكه من داماد تو هستم شرم ندارد، و از تو باژ طلب مي كند؟ اكنون بيا با هم بسازيم و او را بدام آوريم و تمام جهان را از خونريزي بر او آسوده كنيم!» هر دو با هم توافق كردند و به آنجا رسيدند كه نام رستم را از جهان گم كرده و اشك بر ديده دستان آورند
شبي تا صبح نخفتند و انديشه كردند كه با رستم چه بايد كرد. شغاد به شاه كابل گفت:«راه آن است كه مهماني بزرگي برپا كنيم، به هنگام مي خوردن تو من را از خود بران، سخن سرد و دشنام بد بگوي، من از تو قهر كرده سوي زابل مي روم و در آنجا از تو شكايت مي كنم. هم نزد رستم و هم نزد دستان. آن چنان كه رستم براي تلافي و حفظ من بسوي تو بيايد. در اين مدت شكار گاهي را انتخاب كن و در راه آن چندين چاه به بزرگي كه رستم و رخش در آن بيفتند بكن، در ته چاه نيزه هاي بلندي را بنشان و بر آن خنجر و دشنه ببند، تعداد چاه ها را هر چه بيشتر كني بهتر است


اگر ده كني چاه بهتر ز پنج
چو خواهي كه آسوده گردي ز رنج

چنانكه گفتم در بن هر چاه نيزه و خنجر فراوان بنشان و سر چاه را سخت بپوشان و اين داستان را حتي به باد هم نگو كه حتي باد هم راز ما را بجايي ديگر خواهد برد
شاه كابل به گفتار آن بي خرد گوش كرد، جشني بر پا كرد و چون نان خوردند، مي و رود و رامشگران خواستند و شغاد خود را به مستي زد و به شاه كابل گفت:«من از همه شماها بالاترم، زيرا برادري چون رستم دارم، كدامتان چنين نژادي داريد؟
شاه كابل خود را به آشفتگي زد و گفت:«اي شغاد تو از نژاد سام نيرم نيستي، تو نزد رستم و سام از نوكري پست تر و كوچكتر هستي.» چنانكه قرار بود سخنشان در اين زمينه بالا گرفت. عاقبت شغاد پاي بر اسب كرد و روانه زابل شد
شغاد چون به زابل رسيد بديدار زال رفت، پدر شادمان شد، نوازش كرد و در پي آن شغاد نزد رستم رفت. رستم از ديدار او شاد شد، او را در بر گرفت و پرسيد:«چگونه است كار تو با كابلي- چه گويد وي از رستم زابلي؟
شغاد گفت:«از او سخن مگو! قبل از اين به من نيكويي مي كرد. اما اكنون چون مي مي خورد مرا كوچك مي كند و مي گويد، تا كي بايد به رستم باژ داد؟ و به من گفت تو فرزند زال نيستي، اگر هم باشي خود زال چه ارزشي دارد كه تو داشته باشي؟ دل من از آن سخنان گرفت و از كابل شبانه بيرون آمده و خود را به زال رساندم
رستم در خشم شد و گفت:«از او و كشورش انديشه مكن! براي همين سخن كه گفته است جانش را خواهم گرفت و تو را شادمان بر تخت شاهي كابل مي نشانم، اينك چند روز بمان تا با هم رفته و شاه كابل را بر سر جاي خودش بنشانيم
رستم فرمان داد سپاهي شايسته آماده كنند تا به جنگ شاه كابل برود و شغاد را پادشاه آن سرزمين نمايد. چون كار لشكر آماده شد، شغاد نزد رستم رفت و گفت:«اي برادر! شاه كابل ارزش جنگيدن ندارد، اگر نام تو بر نويسم بر آب- به كابل نيابد كس آرام و خواب. گمان مي كنم از آنچه با من كرده پشيمان شده است و اينك مي كوشد تا به نوعي با من آشتي كند و كساني را نيز براي اين كار فرستاده است.» رستم گفت: «اينك كه چنين است به كابل نمي روم. زواره با صد سوار و صد پياده كافي خواهد بود
اما بشنو از شاه كابل! فرداي آن شب كه شغاد روانه زابل شد، گروهي چاه كن گزيده كرد، به شكار گاه رفت و فرمان داد تا در راه آن، چاه هاي فراوان كندند. چون آماده شد، فرمان داد نيزه و شمشير و دشنه و خنجر در آنها نصب كردند و سر چاه ها را چنان بستند كه انسان و حيوان آن را تشخيص نمي داد
از آن سو رستم بر رخش نشست و روانه راه شد. شغاد فرستاده اي را برگزيد و براي شاه كابل پيغام داد:«اينك جهان پهلوان بدون سپاه به همراه من روانه كابل است. تو استقبال كن و از گفتار خودت عذر خواهي بنما!» شاه كابل از شهر بيرون آمد و چون رستم را ديد از اسب پياده شد، تاج از سر برداشت، كفش از پاي در آورد، دو دست بر سر نهاد، در برابر رستم به خاك افتاد و گفت:«هر چه گفته ام از مستي بوده، سزد گر ببخشي گناه مرا- كني تازه آيين و راه مرا. اي جهان پهلوان تا مرا نبخشي بر اسب نخواهم نشست
شاه كابل همچنان با پاي برهنه جلوي رستم حركت مي كرد تا دل رستم آرام شد و گناه او را بخشيد. فرمان داد تا كلاه بر سر نهاده، كفش پوشيده، بر اسب نشسته و همراه او روانه راه شود. نزديك شهر كابل باغي بود بسيار زيبا، زميني سر سبز با چشمه و جويبار، چون به آنجا رسيدند، شاه كابل جشني آراسته بود. به هنگام جشن، شاه كابل به رستم گفت:«در نزديكي اينجا ميان كوه و دشت شكار گاهي هست بي نظير. همه دشت پر است از آهو و گور و حيف است حال كه تا آنجا آمده اي شكار نكرده بروي اي فرزند! چون زمان كاري باشد آن كار خواهد شد


چنين راز دارد جهان جهان
نخواهد گشادن بما بر نهان
بفرمود تا رخش را زين كنند
همه دشت پر باز و شاهين كنند

رستم تير و كمان بر گرفت و با شغاد و زواره روانه شكارگاه شد. چون به شكارگاه رسيدند، سپاهياني كه همراه رستم بودند هر يك بسوئي پراكنده شدند. شغاد نيز از ايشان جدا شد، اما زواره و تهمتن بر همان راه رفتند كه در آن چاه بود. رخش به كنار يكي از چاه ها رسيد، حيوان بوي خاك تازه را حس كرد. تن خود را جمع كرد. رستم هي بر آن زد، رخش از جا جست اما از بوي خاك تازه ترسيد و ميان دو چاه رسيد اما نمي خواست پيش برود. رستم به خشم آمد و تازيانه به رخش زد كه هرگز چنان نكرده بود. رخش ميان دو چاه مانده بود و خود عقب راه گريز مي گشت. چون رستم بر او تازيانه زد، براي جستن بر دو پاي فشار آورد، دو پايش فرو شد به يك چاهسار
رخش و رستم در چاهي كه پر از شمشير و تيغ تيز بود در غلطيدند. و رخش كه خود پهلوان بود، پهلويش دريده شد و تهمتن نيز بر تيغ و خنجرها فرو افتاد و در دم بدانست كه شغاد چگونه در راهش چاه كنده است. رستم به نيروي مردي و غيرت پهلواني تن خويش را به كنار چاه رسانيد و با خستگي چشمهايش را گشود كه چشمش بر صورت شغاد افتاد


بدانست كان چاره و راه اوست
شغاد فريبنده بدخواه اوست
بدو گفت، اي مرد بدبخت شوم
ز كار تو ويران شد آباد بوم

از آنچه كردي پشيمان خواهي شد و دنيا بزودي تو را پاسخ خواهد داد.» شغاد فرياد كرد:«همان جهان كه گفتي امروز پاسخ تو را داد. تا به كي مي خواستي خون بريزي و سرزمين مردم را از هر سو تاراج كني و به هر ملت هجوم بري؟ اكنون دوران تو بسر آمد و در دام افتادي!» در سخن بودند كه شاه كابل از راه رسيد. رستم را زخمي ديد و تمام زخم ها نابسته و خون فشان. رو به رستم كرد و گفت:«در اين دشت چه اتفاقي افتاده است؟ صبر كن بزودي مي روم تا پزشكي براي مداواي تو بياورم. او زخم هاي تو را مرهم خواهد نهاد» و شروع كرد به اشك ريختن. رستم گفت:«اي مرد بد گوهر! روزگار پزشك براي من ديگر سر آمده و تو هم بسر خواهد آمد و هيچ كسي زنده بر آسمان گذر نخواهد كرد، مردان و بزرگان برفتند و ما چو شير ژيان بر گذرمانده ايم
چون من در گذشتم به اندك جان تو هم گرفت خواهد شد. فرامرز فرزند من كين مرا خواهد خواست.» سپس به شغاد گفت:«اكنون كه در آستان مرگ هستم كمان مرا برگير، تيري بزه كن و با دو تير ديگر به من بده تا اگر مدتي زنده بمانم و شيري از اينجا گذر كند مرا ندرد و بتوانم از خود دفاع كنم.» شغاد كمان را برگرفت و تير را بر آن نهاد و با خنده آن را پيش تهمتن نهاد و ز مرگ برادر همي بود شاد
تهمتن با سختي كمان را به دست گرفت. شغاد چون حالت رستم را ديد، ز تيرش بترسيد سخت. و در هر سو عقب سنگري مي گشت تا خود را حفظ كند. فقط درخت چنار بزرگي نزديك او بود كه به علت عمر دراز، ميانش تهي شده، اما شاخ و برگش بر جاي بود. شغاد خود را پشت آن رسانيده و پنهان شد. رستم چون چنان ديد، كمان را گوش تا گوش كشيده، خدا را ياد كرد و درخت و برادر بهم بر بدوخت- شغاد از پس زخم او آه كرد- تهمتن بر او درد كوتاه كرد
رستم سر بر آسمان كرد و گفت:«يزدان را سپاس كه از كودكي تا كنون همواره يزدان شناس بوده ام و اكنون كه جانم بلب رسيده نيز، پروردگار امكان داد تا كين خود را بستانم. پروردگارا

مرا زور دادي كه از مرگ پيش
از اين بي وفا بستدم كين خويش
گناهم بيامرز و پوزش پذير
كه هستي تو بخشنده دستگير

راه تو و راه پيامبران تو را پذيرفتم. چون تا دم مرگ آئين پاك خدائي را با خود دارم، روانم كنون گر بر آيد چه باك. بهشت را نصيب من كن و آشكار و نهان مرا ببخش كه بسوي تو مي آيم

بگفت اين و جانش بر آمد ز تن

و چنين بود مرگ جهان پهلوان، تهمتن رستم دستان، پهلوان بزرگ آريايي كه افسانه هاي او و مردي و پهلوانيش در هر جا كه آريايي ها رفته اند، اثري از آن برجاست. بروايت يك نوشته فردوسي رستم صد و هفت سال در جهان زيست

يك آب (يكاب) از پس دشمن بدسگال
به از عمر بگذشته صد هفت سال
كه در نوشته ديگر چنين آمده است
دمي آب خوردن پس از بدسگال
به از عمر هفتاد و هشتاد سال

[ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1514

داستان شماره 1514



خاندان رستم در کتابخای قبل از شاهنامه


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و سوم داستانهای شاهنامه

   
بزرگترين پهلوان شاهنامه قهرمان دلير و پيلتني است كه با روح آزاده و جسم نيرومندش تجسم همه آرزوهاي دور و دراز بشري است. اين پهلوان طي قرنها چنان ساخته و پرداخته شده كه نشان دهنده عشق مردم به پيروزي نيكي بر بدي و دستيابي به قدرت و چيرگي باشد. بنابراين او هميشه بهترين، بالاترين، بي نظير و خارق العاده است گرچه مثل ديگر مردم زندگي مي كند، مي خورد، مي خوابد، خسته مي شود و عشق مي ورزد. پهلوانيهاي او همان قدر كه خوشايند و باب طبع مردم عادي بوده گويي رشك حكمفرمايان بيدادگر و صاحبان قدرت را نيز بر مي انگيخته، چنانكه در تاريخ سيستان گفته مي شود
«ابوالقاسم فروسي شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همي برخواند. محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت: زندگي خداوند دراز باد ندانم اندر سپاه او چند مرد رستم باشد اما اين دانم كه خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد» و سلطان محمود هرگز شاهنامه را نپسنديد. براي آنكه رستم را بهتر بشناسيم و از خاندانش بيشتر بدانيم ناچاريم به كتابهاي پيش از شاهنامه مراجعه كنيم ولي قبل از اين كتابها مدركي داريم كه راه را برايمان كوتاه مي كند و آن گرشاسبنامه است
گرشاسبنامه داستام منظومي است كه آن را اسدي طوسي در سالهاي چهارصدو پنجاه و شش تاچهارصدو پنجاه و هشت هجري نوشته و چنانكه از نامش پيداست داستان خاندان رستم و مخصوصاً جد او گرشاسب است. گويا اسدي در نوشتن اين اثر از يك متن منثور استفاده كرده و خود نيز چيزهايي بر آن افزوده است
به هر حال در اين داستان تاريخ خاندان رستم چنين شرح داده مي شود: جمشيد پس از آنكه از ضحاك گريخت به سيستان رفت و به پادشاه آنجا كه كورنگ نام داشت پناهنده شد دختر اين پادشاه دلباخته او شد و از وي پسري به دنيا آورد كه نامش را تور گذاشتند. بعدها از اين تور پسري به وجود آمد به نام شيدسپ و از او طورك و از او نيز شم و از شم، اثرط به وجود آمد. كه اين اثرط پدر گشتاسپ پهلوان بزرگ سيستان شد و موضوع گرشاسبنامه جنگها و سفرهاي عجيب همين گرشاسپ به توران، هند، افريقا و جزاير ناشناس ديگر است. گرشاسپ پهلوان پسري به نام نريمان داشت و او پسري به نام سام پدر زال و جد رستم است. پس اجداد رستم كه نژاد آنها به جمشيد مي رسد چنين ترتيبي دارند
جمشيد- تور- شيدسپ- طورك- شم- اثرط- گرشاسب- نريمان- سام- زال- رستم. اين مفصلترين نسبنامه خاندان رستم است. حال اين نسبنامه را با آنچه در مآخذ ديگر از اوستا تا شاهنامه آمده است مقايسه مي كنيم
سام در اوستا نام شخص بخصوصي نيست فقط نام يك خانواده است كه از چند عضو ديگر آن نيز نام برده مي شود. اين چند عضو اثرط و گرشاسپ و برادرش هستند كه به نامهاي ثريث و گرشاسب و اوروحشيه ظاهر مي شوند ولي از ديگران نامي نيست. ثريث يكي از افراد نيكوكار و از بزرگان اوستاست كه باني علم پزشكي و كاشف داروي بيماريها و زخمهاست. او نخستين كسي است كه ناخوشي و مرگ و زخم تيزۀ پيران و تب سوزان را از تن ها دور كرده و سومين كسي است كه عصارۀ هرم را فراهم نموده و به پاداش اين كار دو پسر به نامهاي گرشاسب و اورواحشيه يافته است
نام پسر دوم كه در اوستا مرد قانون و داد است در مآخذ پس از اوستا فراموش شده ولي نام گرشاسب كه مرد جنگ و پهلواني است چندين بار در اوستا آمده و معروفترين شخص اين خاندان است. او داراي سه صفت است. يكي «گيسوار» ديگري «گرزور» و سومي «نرمنو» يا نرمنش كه در فارسي امروز تبديل به نريمان شده و احتمال دارد كه نريمان نيز نام شخص خاصي نبوده و تنها يك لقب باشد . در اوستا كشته شدن اژدهاي سروور يا شاخدار به دست گرشاسب داستان بسيار مفصلي دارد. اين اژدها زرد رنگ و زهردار بود و آدميان و اسبها را مي كشت و مي خورد و گرشاسب توانست او را از پاي درآورد. در شاهنامه كشتن يك چنين اژدهايي را سام پدر زال به خود نسبت مي دهد و در نامه اي براي منوچهر آن را مي نويسد
از پهلوانيها و قهرمانيهاي گرشاسب در اوستا بسيار سخن رفته و گفته مي شود كه وقتي فر از جمشيد دور شد گرشاسب نريمان آن را گرفت ولي خود در آخر كار در كابلستان فريفته پريي شد كه او را اهريمن آفريده بود. به اين دليل مورد غضب واقع شد. دنباله داستان گرشاسب را كه در اوستا از جاويدانان و نامردمي هاست در روايات پهلوي چنين مي خوانيم: «چون گرشاسب به آيين مزدا بي اعتنا شده بود پنهاك پهلوان توراني تيري بر او زد كه او را نكشت ولي خوابي بر او عارض شد كه تا آخر زمان همچنان در دره اي در كابل بر زمين افتاده باقي خواهد بود و از جسد او فر نگهباني خواهد كرد ولي چون آخر زمان فرا رسد و ضحاك در البرز زنجيرهاي خود را پاره كند و بخواهد جهان را ويران سازد، گرشاسب از اين خواب بيدار مي شود و او را هلاك خواهد كرد و عدل و داد را به جهان باز خواهد گرداند   
نام زال و رستم در اوستا نيست و اين امر موجب ارائه نظريه هاي گوناگوني شده است نظير آنكه راوت تخم (رستم) كه به معني «دارنده بالاي زورمند» است يكي از عناوين گرشاسب است يا اينكه چون رستم بدين زرتشت بي اعتنا بوده موبدان نام او را در اوستا نياورده اند يا اينكه ممكن است اين داستان غير ايراني و متعلق به سكاهايي باشد كه پس از نوشته شدن اوستا در سرزمين سيستان ساكن شده اند كه البته براي رد هر يك از اين نظريات دلايلي نيز وجود دارد. نخستين جايي كه نام رستم در آن آمده كتابهاي مذهبي پهلوي است و نخستين كار مهم او در اين روايات نجات كاوس از بند زندان هاماوران و بيرون راندن افراسياب از ايران است. در پهلوي نام او رُستَخم يا رتسهم است و دو تن نيز به نام سام شناخته مي شوند، يكي پدر اثرط كه در گرشاسبنامه نام او شم است و ديگري سام پدر زال. در يكي از اين كتابها چنين ياد مي شود كه «سام شش جفت فرزند داشت كه از هر جفت يكي دختر و يكي پسر بود و هر يك از پسرها در يكي از ولايات سرزمين سام حكومت مي كرد و حكومت سگان سي (سيستان) با دستان بود كه او دو پسر داشت يكي روت ستخم (رستم) و ديگري اوزوارك (زواره
باز در سندي قديمتر به نام درخت آسوريك كه يك منظومه متعلق به عهد اشكاني است به نام رستم برمي خوريم. از وجود نام رستم در چنين مآخذ قديمي مي توانيم اين نتيجه گيري را هم بكنيم كه احتمال دارد رستم نيز مانند چندتن ديگر از پهلوانان شاهنامه از قبيل گودرزيان كه خود يكي از شاهان اشكاني بوده اند، حاكم يا سردار پر قدرتي در سيستان بوده باشد كه بر اثر كارهاي پهلوانيش تبديل به يك موجود داستاني شده و داستانهاي پهلواني بيشتر نيز به او نسبت داده شده است
به طوري كه رستم از صورت تاريخي و حقيقي خارج شده و به شكل يك موجود افسانه اي درآمده است. داستان رستم در سده ششم ميلادي و حتي در صدر اسلام چنان مشهور شده بود كه آوازه آن از حدود ايران نيز خارج شده و به كشورهاي مجاور رفته بود. به طوري كه نام رستم را مي توان در آثار نزديك به همان سده مثلاً در ارمنستان، در مكه يا جاهاي دور و نزديك ديگر نيز يافت. همين دليل قدمت رستم را به پيش از سده ششم و حتي صدر اسلام مي برد
حال به شاهنامه و ديگر روايات ملي همزمان آن باز مي گرديم تا ببينيم آنها رستم و خاندان او را چگونه معرفي مي كنند. گرشاسبنامه و نسبنامه رستم را در آن ديديم حال به شاهنامه مي پردازيم. در شاهنامه نخستين بار در آغاز كار منوچهر و در هنگام پادشاهي فريدون از افراد خاندان رستم نامي به ميان مي آيد و اولين كس گرشاسب است كه گويا گنجور فريدون بوده زيرا فرستاده سلم و تور هنگامي كه تعريف بارگاه فريدون را مي كند چنين مي گويد

ز آهنگران كاوه پر هنر
به پيشش يكي رزم ديده پسر
كجا نام او قارن رزم زن
سپهدار بيدار لشكر شكن
چو شاه يمن سرو دستور شاه
چو پيروز گرشاسب گنجور شاه

و فريدون به وسيله همان فرستاده و تور پيام مي دهد كه خود را براي جنگ با منوچهر آماده كنند
بيايد كنون چون هژبر ژيان
بكين پدر تنگ بسته ميان
ابا نامداران لشكر به هم
چو سام نريمان و گرشاسب جم

و گرشاسب در جنگي كه اتفاق افتاد يكي از پهلوانان بود. بايد توجه داشت كه اين گرشاسب به غير از گرشاسبي است كه پس از مرگ زو يا زاب نه سال پادشاهي كرد. شاهنامه از افراد اين خانواده قبل از گرشاسب چيزي نمي گويد و اگر نسبنامه اي در انتهاي بعضي از شاهنامه ها تحت عنوان ملحقات وجود داشته باشد بازمانده همان گرشاسبنامه است. سام به هنگام بر تخت نشستن منوچهر به او مي گويد
نياكان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند
ز گرشاسب تا نيرم نامدار
سپهدار بودند و خنجر گذار
مرا پهلواني نياي تو داد
دلم را خرد مهر و راي تو داد

پس چنين بر مي آيد كه سام در زمان فريدون پهلوان بوده و نياكان او نيز پهلوانان شاهان قبل از فريدون بوده اند. در شاهنامه بي درنگ پس از اين مطلب داستان سام و زاده شدن فرزند سفيد موي او آمده كه سام او را به دليل سفيدي مويش زال يا زر (هر دو به معني پير) مي ناميد و چون از داشتن چنين فرزندي ننگ داشت او را در كوه گذاشت. اگر ميان نسب افراد خاندان رستم در شاهنامه و گرشاسبنامه اختلافي موجود باشد در آن است كه در شاهنامه، سام گاهي پسر نريمان است و گاهي برادر او. اما دنباله داستان زال كه تقريباً در همه روايات به طور يكسان آمده چنين است:  سيمرغ آن كودك شيرخواره را در كوه مي يابد و او را نزد فرزندان خود مي برد و با آنها بزرگ مي كند. پس از چندي سام در خواب مي بيند كه فرزندش در كوه البرز است، پس پشيمان از كرده خويش بسراغ فرزند مي رود. سيمرغ نيز فرزند او را به وي پس مي دهد ولي نامش را به جهت آنكه پدرش او را به مكر در كوه گذاشته بود دستان مي گذارد و دستان يعني مكر و حيله. اين نام رايج زال در متون پهلوي است
باري سام دستان را نزد خود باز مي گرداند و پادشاهي سيستان را به او مي دهد. زال دلباخته رودابه دختر سهراب كابلي مي شود كه از نسل ضحاك است و به همين دليل سام و منوچهر با وصلت آنها مخالفت مي كنند تا بالاخره زماني كه موبدان پيشگويي مي كنند كه از آندو فرزندي متولد مي شود كه پهلوان است و دشمنان ايران را از بين مي برد، ازدواج آن دو سر مي گيرد. داستان زال به اين صورت در متون پهلوي نيست و از او تنها به عنوان پدر رستم نام برده مي شود. ولي بنا به روايت فردوسي زال از عهد منوچهر تا زمان بهمن يعني بيش از هزار سال زندگي كرده. همه چيز رستم حتي تولد او نيز خارق العاده است. طفل آن چنان بزرگ است كه تولد او ناممكن مي شود به طوري كه ناچار مي شوند به دستور سيمرغ پهلوي رودابه را بشكافند و رستم را چون طفل يكساله بود بيرون بكشند؛ اين اولين عمل سزارين در تاريخ است. زماني كه رودابه بهبود مي يابد و طفل را نزد او مي برند

بخنديد از آن بچه سرو سهي
بديد اندرو فر شاهنشهي
بگفتا به رستم غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر

البته معني اصلي رستم اين نيست بلكه رئوت ستخم شكل اوليه آن است كه جزء اول از ريشه رئود به معني رستن و روييدن و جزء دوم ستخم به معني زورمند است (روي هم يعني دارنده بالاي زورمند
رستم از كودكي نيروي خارق العاده اي داشت. طفل بود كه پيل سپيد را كشت و دژ سپند را گرفت و در نوجواني تنهايي به البرز كوه رفت و قباد را همراه خود آورد. از معروفترين كارهاي او گذشتن از هفت خان و از معروفترين جنگهاي او يكي جنگ با پسرش سهراب و كشتن اوست و ديگري جنگ با اسفنديار است كه باز به كشته شدن اسفنديار انجاميد. اين دو داستان از قطعات بسيار زيبا و غم انگيز شاهنامه اند
ديگر افراد خاندان رستم به نقل از شاهنامه و ديگر روايات چنين هستند: زال سه پسر داشت: رستم، شغاد و زواره كه رستم و شغاد را مي شناسيم و زواره نيز از پهلوانان نامي است كه مكرراً در شاهنامه از او ياد شده. رستم سه پسر و دو دختر داشت. پسران او سهراب، فرامرز، جهانگير و دخترانش گشسب بانو و زربانو نام داشتند. از پسران او سهراب به دست رستم كشته شد و فرامرز را زماني كه بهمن به سيستان تاخته بود به دار زدند و جهانگير را هم ديوي از بالاي كوه پرتاب كرد و كشت. از دختران او يكي گشسب بانو بود كه پهلواني چالاك به شمار مي رفت و رستم كسي جز گيو را شايسته همسري با او ندانست؛ فرزند آنها بيژن بود. دختر ديگرش زربانو نيز مبارز و سواري دلير بود. مادر اين دو دختر خاله كيقباد، به همسري رستم در آمده بود. در بعضي روايات نام نوادگان رستم و سر گذشت هر يك از آنها نيز با دقت و جزئيات شرح داده شده. از سهراب پسري به نام برزو و از او پسري به نام شهريار به وجود آمد. از فرامرز فرزندي به نام آذربرزين و از گشسب بانو بيژن متولد شد. از زواره نيز دو پسر به نامهاي فرهاد و تخار به وجود آمدند كه هر دو نامي هستند. در شاهنامه هر آنچه متعلق به رستم باشد حالت برتر و خارق العاده پيدا مي كند. مثلاً اسب او رخش كه

پي مورچه بر پلاس سياه
شب تيره ديدي دو فرسنگ راه
نيروي پيل و به بالا هيون
به زهره چو شير و كه بيستون

رخش تنها اسبي است كه قادر است وزن رستم را تحمل كند و گذشته از نيروي خارق العاده از نظر هوش و فهم نيز برتر از همه اسبان و حتي مانند انسان است. حرفهاي رستم را مي فهمد و به آن عمل مي كند و مي تواند با شير و اژدها بجنگد. رستم و رخش كه سراسر زندگي را با هم همراه بوده اند به هنگام مرگ نيز سرنوشتشان به هم گره مي خورد و هر دو با هم در چاهي كه برادر رستم كنده بود سرنگون مي شوند و جان مي سپارند

[ پنج شنبه 14 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1513

داستان شماره 1513


 
پژوهشی درباره اسفنديار


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و دوم داستانهای شاهنامه

اگر قرار باشد بزرگترين پهلوان شاهنامه بعد از رستم را معرفي كنيم بدون چون و چرا بايد از اسفنديار نام ببريم . كسي كه جز رستم هماوردي نداشت و حتي رستم هم در نبرد با او عاجز و درمانده شد و معلوم نيست كه اگر سيمرغ به ياري رستم نمي آمد جنگ رستم و اسفنديار چگونه به پايان مي رسيد
در شاهنامه، اسفنديار پهلواني كمتر از رستم نيست. اگر رستم ديو سفيد را كشت و دژ سپند كوه را گشود و از هفت خان گذشت اسفنديار هم ارجاسپ توراني، بزرگترين دشمن ايران را كشت و رويين دژ را گشود و از هفت خان هم گذشت
و اگر رستم حامي شاهان و نگه دار تاج و تخت آنها بود. اسفنديار هم حامي زرتشت و گستراننده دين او بود . ولي نكته اي در مورد اسفنديار وجود دارد كه باعث مي شود او مقامي كمتر از رستم داشته باشد و اين نه در زور بازوي كمتر اسفنديار و نه در دليري بيشتر رستم است بلكه اين علت در اخلاق و شخصيت اسفنديار جاي دارد
اسفنديار فزون طلب بود و به پهلواني تنها قانع نمي شد. او مي خواست حتماً شاه باشد فكري كه حتي يك بار هم از سر رستم نگذشت. پادشاهي گويي براي اسفنديار حكم پاداش زحماتش در جنگ را داشت در حالي كه نه تنها رستم بلكه هيچ پهلواني براي جنگهايش دستمزد دريافت نكرده بود
اسفنديار براي رسيدن به اين خواست خود حاضر بود از هر راهي وارد شود و هر شرطي را بپذيرد حتي اگر اين شرط خوار كردن رستم و بستن دست او و كشاندنش به بارگاه گشتاسپ باشد
تمام زحمات رستم در بند دادن به او و بازداشتنش از اين كار ظالمانه كه ششصد سال نيكنامي رستم را يكجا به باد مي داد بي نتيجه ماند. جنگ اسفنديار با رستم هم جنگ نابرابري بود. اسفنديار رويين تن بود و رستم اين را نمي دانست اما اسفنديار كه مي دانست
پس قصد او از اين مبارزه تنها كشتن رستم مي توانست باشد اما در اينجا سيمرغ به ياري رستم آمد و كفه هاي نيروي دو طرف را با هم برابر كرد. او چاره كار را اين طور به رستم ياد داد:(تيري از چوب گز، درست در ميان چشمهاي آسيب پذير اسفنديار. اما به قيمت از دست دادن دودمان و عذاب هر دو جهان. رستم جز قبول چاره اي نداشت چون دست به بند اسفنديار دادن براي او معامله آبروي ششصد ساله اش بود    . اسفنديار هم وقتي تير را از چشمهايش بيرون كشيد و فهميد كه آن تير جادوي سيمرغ است، نه از رستم گله كرد و نه از سيمرغ و نه از گز. او تازه متوجه شد كه هر چه بر سرش آمده از گشتاسپ بوده
اسفنديار بزرگترين پهلوان مذهبي آيين زرتشت است. او نوه لهراسپ و پسر گشتاسپ و هوتس است كه بنا به بعضي روايات مذهبي، زردشت او را رويين تن كرده بود و جز چشمهايش كه به هنگام رويين تن شدن بسته مانده و آسيب پذير بود، هيچ سلاحي او را از پاي در نمي آورد
در همين روايات نقل شده است كه زردشت زنجيري هم به بازوي او بسته بود كه به وسيله همان زنجير از خان چهارم جان به دربرد. نام او در اوستا سنودات است و لقب تخم هم به آن اضافه شده كه به معني دلير و نيرومند است
در بند هشن گفته مي شود كه از كي لهراسپ. گشتاسپ و زرير و پسران ديگر به وجود آمدند. و از گشتاسپ، اسفنديار و پشوتن و از اسفنديار، و هومن و آتور ترسه، مهرترسه و ديگران به وجود آمدند. پسران اسفنديار را فردوسي چهار نفر ذكر مي كند: بهمن، نوش آذر، مهرنوش، آذر افروز.بند هشن سلسله ساسانيان را از عقاب اسفنديار مي داند.
در شاهنامه نخستين جنگ اسفنديار، جنگ اول ارجاسپ با ايرانيان است كه اسفنديار همراه با نستور پسر زرير گرامي پسر جاماسپ، پهلواني بسياري از خود نشان مي دهد و بيدرفش توراني را به انتقام خون زرير مي كشد و ارجاسپ توراني را فراري مي دهد و جنگ را به نفع ايرانيان تمام مي كند. در يادگار زرير آمده است پس از آنكه اسفنديار، ارجاسپ شاه توران را گرفتار كرد و يك دست، يك پا، يك گوش او را بريد و يك چشمش را به آتش سوخت
او را سوار بر خر دم بريده اي كرد و گفت:«شو و گوي چه ديدي- از دست يل سپند دات- كه دانند چه بود- اندر روز فروردين- اندر اژدهايي رزم- برزم ويشتاسب.» پس از اين پيروزي بود كه گشتاسپ به بلخ بازگشت و اسفنديار را براي رواج دين زرتشت به اطراف جهان فرستاد. اسفنديار چهار گوشه جهان را گشت و همه را به دين زرتشت درآورد ولي يكي از خويشان گشتاسپ كه كينه اي از اسفنديار در دل داشت از غيبت او استفاده كرد و به گشتاسپ فهماند كه اسفنديار لشكري فراهم كرده كه او را از پادشاهي براندازد و خودش بر تخت بنشيند
گشتاسپ كه از اين بدگويي مظنون شده بود دستور داد تا اسفنديار را باز گرداندند و او را به زنجير بست و در گنبدان دژ زنداني كرد و خودش به سيستان رفت تا آنجا را هم بدين اهورا مزدا بياورد. ارجاسپ توراني كه از زنداني شدن اسفنديار و خروج گشتاسپ از بلخ آگاه شده بود با صد هزار سوار جنگي به ايران هجوم آورد و همه جا را سوزاند و كشت و غارت كرد و دختران گشتاسپ را هم به اسيري گرفت 
گشتاسپ از شنيدن اين خبر با سپاهش از زابلستان به طرف ارجاسپ آمد ولي در جنگي كه ميان دو سپاه در گرفت سي و هشت نفر از پسران گشتاسپ كشته شدند و گشتاسپ هم از سر ناچاري گريخت و به بالاي كوهي پناه برد و ارجاسپ آن كوه را محاصره كرد. در آن كوه جاماسپ به گشتاسپ گفت كه تنها چاره آنها آن است كه از اسفنديار محبوس كمك بگيرند و خود جاماسپ هم اين وظيفه را به عهده گرفت
با لباس مبدل از كوه سرازير شد و به سراغ اسفنديار رفت. از جانب پدرش به او وعده سلطنت داد تا او را راضي به همراهي با خود كند. اسفنديار از زندان خارج شد و به نبرد با تورانيها رفت و در ميدان جنگ پيروز شد و توانست ارجاسپ را به توران فراري دهد
اما وقتي صحبت پادشاهي را با پدرش پيش كشيد گشتاسپ به او گفت كه حالا شرط پادشاهي نجات دادن دو دخترش هماي و به آفرين از زندان ارجاسپ در رويين دژ است. اسفنديار باز هم شرط پدر را پذيرفت و به راه افتاد و در اين سفر از هفت خان هم گذشت. هفت خان اسفنديار در شاهنامه شباهت زيادي به هفت خان رستم دارد
اسفنديار در اين خانها نخست با دو گرگ و بعد با دو شير و سپس با اژدها و زن جادو و سيمرغ مي جنگد و در خان ششم از برف و سرما و در خان هفتم از رودخانه به سلامت مي گذرد. ناگفته نماند كه اسفنديار در آخر كار راهنماي خود را مي كشد ولي رستم پادشاهي مازندران را به او مي دهد. اسفنديار پس از گذشتن از هفت خان با لباس بازرگانان وارد قلعه شد و به عنوان جشن در قلعه آتشي برمي فروزد و بدين سان به برادرش پشوتن و سپاهياني كه بيرون قلعه منتظرند علامت مي دهد كه وارد قلعه شوند
در جنگي كه در اين قلعه در گرفت ارجاسپ به دست اسفنديار كشته شد و خواهران او نجات پيدا كردند. اما گشتاسپ باز هم به وعده خود عمل نكرد و در حالي كه از پيشگوي خودش شنيده بود كه مرگ اسفنديار در زابلستان خواهد بود، شرط بخشيدن تاج و تخت به اسفنديار را آن قرار داد كه اسفنديار به زابلستان برود و رستم را دست بسته و كشان كشان به درگاه او بياورد. اسفنديار اين بار هم بدون چون و چرا فرمان پدر را اطاعت كرد و به زابلستان رفت ولي رستم كه معلوم بود هرگز تن به چنين ننگي نمي دهد سعي كرد او را از اين كار منصرف كند اما اسفنديار آن قدر بر گفته خودش پافشاري كرد كه كار به مبارزه كشيد.
در آن جنگ چون اسفنديار رويين تن بود تيرهاي رستم به او كارگر نمي شد رستم عاجز به سيمرغ پناه برد و طبق دستور او تيري از چوب گز ساخت و در روز جنگ آن را به چشمان اسفنديار زد. اسفنديار در اثر اين تير جان سپرد ولي در آخرين لحظه حيات پسر خود بهمن را به رستم سپرد تا او را تربيت كند و پهلوان بار آورد
رستم هم چنين كرد ولي وقتي بهمن به پادشاهي رسيد اولين كارش حمله به زابلستان و به باد دادن دودمان رستم بود. سيمرغ از ابتدا گفته بود كه اسفنديار رويين تن است و كشتن او شوم خواهد بود و كشنده او در هر دو جهان عذاب خواهد كشيد.
نام اسفنديار بيش از دوبار در اوستا برده نشده و از رويين تني او جز در سنت زرتشتي اثري نيست و اصولاً پس از گشتاسپ، ديگر نامي از شاهان كياني در اوستا وجود ندارد

[ پنج شنبه 13 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1512

داستان شماره 1512


باز فرستادن رستم بهمن را به ايران


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و یکم داستانهای شاهنامه

بهمن همچنان در زابلستان ماند و رستم به او سواري و فنون جنگ و شكار آموخت. به راز و رمز مي و بزم و گلستان آشنايش كرد و از پسرش فرامرز نيز گرامتر داشت
چون چند سالي گذشت، رستم نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از آفرين بر شاه، از بي گناهي خود در مرگ اسفنديار و اينكه تا آخرين دم او را پند داده و از جنگ برحذر داشته سخنها راند و گفت كه بهمن را به هنرهاي شاهان آراسته ام و توشه اي از پند و خرد برايش اندوخته ام، پس اگر شاه پوزش مرا بپذيرد من نيز با همه گنج و خواسته خود، از دل و جان در خدمتت خواهم بود. چون نامه به گشتاسپ رسيد و پشوتن گواهي داد كه تهمتن با اندرز از اسفنديار خواسته تا دست از جنگ بردارد، گشتاسپ خشنود شد و پوزش او را پذيرفت و در پاسخ، نامه اي به رستم نوشت كه: به دانش و پرهيز نمي توان از گزند زمانه رهيد

ز گردون گردان كه يارد گذشت
خردمند گرد گذشته نه گشت
تو آني كه بودي و زان بهتري
بهند و بقنوچ بر مهتري 
   
پس آنچه از من بخواهي از تخت و تيغ و كلاه فروگذار نخواهم كرد
رستم از پاسخ شاه شاد شد و غم و اندوه را فراموش كرد و باز مدتي گذشت تا بهمن شاهزاده اي شد بلند بالا، خردمند و با دانش. جاماسپ دانست كه پس از گشتاسپ، بهمن به شاهي خواهد رسيد. پس به شاه آموخت تا نامه اي چنين به رستم بنويسد كه:«از رنجها و زحماتي كه در پرورش بهمن برده اي بسيار از تو خشنوديم. اكنون هنگام آن است كه نواده گراميتر از جان را نزد ما باز پس فرستي.» و نامه ديگري نيز به بهمن بنويسد كه

كه ما را به ديدارت آمد نياز
بر آراي كار و درنگي مساز

چون اين نامه را خواندي درنگ مكن و در زمان به ايران بازگرد
رستم از خواندن نامه شاه شاد شد و در گنجهاي كهن را گشود و هداياي بسيار از خفتان، خنجر تا بر گستوان و تير و كمان و از كافور، مشك، عود و عنبر تا زر و گوهر و پارچه هاي زربفت، خدمتكاران و غلام بچگان پر از ياقوت را به بهمن سپرد و خود تا دو منزل او را همراهي كرد و نزد نيا بازش فرستاد
گشتاسپ چون نواده را ديد و او را بسيار شبيه پدرش يافت، به ياد پسر از دست رفته افتاد و اشك از ديده باريد و چون بهمن بسيار روشندل و دانا بود او را اردشير ناميد
اردشير يلي خردمند و دانا و يزدان پرست بود، با دستاني بلند كه چون قامت راست مي كرد، سر انگشتانش از زانو فراتر مي رفت. گشتاسپ اردشير را در هر هنر و فني آزموده و او را يلي همچون اسفنديار يافت. پس دل به او شاد كرد كه:اگر رويين تنم از دست رفت، بهمنم جاويد ماند

 

[ پنج شنبه 12 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1511

داستان شماره 1511


 
كشته شدن اسفنديار به دست رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهلم داستانهای شاهنامه

رستم دانست كه ديگر لابه سودي ندارد، پس كمان را به زه كرد و در نهان خداوند را خواند كه:«اي دادار دادگر! تو شاهد باش و گناهم را به باد افره مگير كه من آنچه در توان داشتم كردم و او نپذيرفت.» اسفنديار كه درنگ او را ديد بانگ برآورد
بدو گفت كاي سگزي بدگمان
نشد سير جانت ز تير و كمان
ببيني كنون تير گشتاسپي
دل شير و پيكان لهراسبي

تهمتن ديگر درنگ نكرد، گز را در كمان راند و چنانكه سيمرغ آموخته بود راست چشم اسفنديار را گرفت و تير را رها كرد. جهان پيش چشم آن نامدار سياه شد و آتش كينه در دلش به خاموشي گراييد
خم آورد بالاي سرو سهي
ازو دور شد دانش و فرهي
نگون شد سر شاه يزدان پرست
بيفتاد چاچي كمانش ز دست

اسفنديار دست بر يال اسب سياه زد و سرش روي زين خم شد. رستم خود را پيش او رساند و گفت:«ديدي اين ستيزه جويي تو چه به بار آورد؟ مگر تو نگفتي كه من رويين تنم؟ من از شست تو هشت تير خوردم و نناليدم، تو چگونه به يك تير از كارزار برگشتي و سر بر زين نهادي؟ هم اكنون سرت بر خاك خواهد آمد و دل مادرت بر تو خواهد سوخت
كه در اين هنگام شهريار از اسب سرنگون شد و بر خاك افتاد. اما پس از زماني بهوش آمد و بر خاك نشست و تير را گرفت و پر و پيكان خونين را بيرون كشيد. همان گه بهمن و پشوتن دوان نزد پهلوان آمدند و او را خونين بر خاك ديدند
پشوتن جامه بر تن چاك كرد و ناليد كه:«راز جهان را چه كسي جز خداوند مي داند؟ اسفندياري كه در راه دين اين همه كوشيد و هرگز به بيداد دست نيازيد، در جواني بر خاك افتاد. اما آن ستمكاراني كه گيتي از رنجشان در عذاب است، روزگار دراز به خوشي مي گذرانند
بهمن نيز خود را به خاك انداخت و چهره در خون گرم پدر ماليد دو جوان اسفنديار را در بر گرفتند و خون از چهره اش پاك كردند. پشوتن با دلي پر از درد مويه مي كرد كه: اي يل نامدار! چه كسي توانست اين كوه را از جاي بركند و اين پيل را از پاي درآورد؟ چه كسي توانست خورشيد تابنده و شمع فروزان دودمان ما را تيره و خاموش كند؟ برادرم! چه شد آن همه هوش و دانايي تو و كجاست آن آواز خوشت؟ نفرين بر اين تاج و تخت باد كه چون تو يلي را به خاك انداخت، نه گشتاسپ ماند و نه جاماسپ و نه بارگاهشان
اسفنديار به زحمت گفت:«برادر! خود را بر من تباه مكن و بر كشته من منال كه بهره من از روزگار همين بود. هر زنده اي عاقبت در خاك خواهد شد. مگر نياكان ما كجا رفتند، چه كسي در اين جهان فاني تا ابد زيسته؟ من آنچه توانستم در راه يزدان و ديدن زرتشت كوشيدم و چون دست اهريمن كوتاه شد، دست روزگار چون چنگال شير فرود آمد و زمانه ام را به سر آورد و اكنون تنها اميدم آن است كه روانم در بهشت به آنچه آرزو داشت برسد. اما به اين چوب گز كه در مشت دارم بنگريد! بند و افسون زال و سيمرغ را در آن ببينيد. رستم مرا به جوانمردي نكشت، اين چاره گري و نيرنگ سيمرغ بود كه به اين چوب گز روزگارم را به سر آورد
«رستم با درد و غم گريست و نزديك آمد و گفت:«آري، آنچه پهلوان مي گويد درست است. من تاكنون بسيار رزم كرده و گردنكشان زيادي ديده ام، اما سواري چون اسفنديار نديده بودم، از دستش بيچاره شدم و به چاره گري، اين تير مرگ را در كمان گذاشتم و چون روزش به سر آمد بر او انداختم، اما اگر پيمانه عمرش پر نشده بود، كجا چاره من بر او كارگر مي شد؟ در اين ميان من بهانه اي بيش نبودم كه به اين تيرگي افسانه خواهم شد   

  
اندرز كردن اسفنديار رستم را


چون خبر كشته شدن اسفنديار به زال رسيد، با زواره و فرامرز، زاري كنان به دشت نبرد آمد و خروش ناله و زاري آنان روي خورشيد را تيره كرد. زال به رستم گفت:«زاري من نه بر اين كشته كه بر توست. من از دانايان چيني و اخترشناسان شنيده ام كه هر كس خون اسفنديار را بريزد به شوربختي دو گيتي گرفتار خواهد شد
اسفنديار در آستانه مرگ رستم را پيش خواند و به او گفت:«ديگر از من دوري مكن، نزديكتر بيا و به وصيت من گوش فرا ده و بكوش تا آنرا به جاي آوري!» رستم اشك ريزان و مويه كنان به او نزديك شد. اسفنديار كه گويي در واپسين دم حيات چشم دلش گشوده شده به رستم گفت:«به آنچه مي گويم خوب گوش بده و بدان كه اين بدي از تو به من نرسيد

چنين گفت با رستم اسفنديار
كه از تو نديدم بد روزگار
نه رستم نه مرغ و نه تير و كمان
به رزم از تن من ببردند جان

اين دست ستمكار پدر بود كه مرا براي سوختن و ويران كردن سيستان و زابلستان و به بند كشيدن تو به اينجا فرستاد. او مرا از خود دور كرد تا بميرم و دنيا به كام دل او باشد. اكنون فرزند نامورم بهمن را به تو مي سپارم تا پدر وار در تربيتش بكوشي و از آيين رزم و بزم و شكار و آنچه شايسته شاهان است به او بياموزي
من از جاماسپ كه نامش از جهان گم باد شنيده ام كه بهمن، يادگار من، شهريار ايران خواهد شد.» همان گاه تهمتن به پاي خاست و دست راست را به نشانه سوگند به سينه نهاد و گفت:«فرمان مي پذيرم و پدر وار بهمن را پرورش مي دهم، او را بر تخت مي نشانم و تاج دلفروز بر سرش مي نهم و خود بنده وار كمر به خدمتش مي بندم
اسفنديار باز گفت:«اي پهلوان! يزدان گواه است كه اين راي جهان آفرين بود كه نام نيك تو با همه نيكوييهايي كه كردي و رنجهايي كه كشيدي بر گردد و روانت گرفتار غم و رنج باشد.» و سپس رو به پشوتن كرد و گفت:«من در آستانه مرگم، پس از من تو لشكر را به ايران بازگردان و چون پدر را ديدي به او بگو، اكنون زمانه سراسر به كام توست، اما من چنين از تو انتظار نداشتم كه پس از آن همه رنج كه در جنگ با دشمنان و رواج دين بهي بردم، تا پادشاهي را از تو خواستم مرا به كشتن بفرستي، گرچه از دل تاريك تو بيش از اين هم انتظاري نيست
اكنون كه كام دل يافتي با خيال راحت پادشاهي كن و در ايوانت بساط جشن و سور بگستران كه تخت شاهي تراست و تابوت و دخمه مرا . اما بدان كه از مرگ گريزي نيست و من در جهان ديگر چشم به راهت خواهم بود تا با هم نزد يزدان رويم و از او داوري خواهيم. به مادرم هم بگو، آنكه تيرش از كوه پولاد مي گذشت، به يك تير از پاي درآمد. به او سفارش كن كه در سوگ من خود را نرنجاند و روي مرا در كفن نبيند كه سوگ و زاري او افزونتر خواهد شد. مي دانم به زودي نزدم خواهد شتافت. بدرود مرا تا جاودان به خواهران و همسرم برسان و بگو كه اين بد از تاج پدر بر من رسيد و جان من كليد گنج او شد. باشد كه از ديدن تابوتم، جان تاريكش شرمزده شود
اسفنديار اين سخنان را گفت و آه بلندي كشيد و جان پاكش از تن برفت. تهمتن جامه بر تن دريد و خاك بر سر پاشيد، گريست و به كشته خود گفت:«روانت در بهشت باد و بد انديشت در رنج! كه سرانجام، من هم با همه سربلندي با كشتن تو بدنام شدم.»
زواره به رستم نزديك شد و گفت:«پرورش بهمن را نپذير كه دانايان گفته اند، بچه شيري را كه بپروري چون بزرگ و نيرومند شد، نخست پرورنده را خواهد دريد. بهمن هم چون به تاج شاهي رسد، نخست به كين پدر زابلستان را ويران خواهد كرد. كه پدر كشته را هرگز آشتي نخواهد بود

تو اژدر كشي بچه اش پروري
به ديوانگي ماند اين داوري

رستم پاسخ داد:« تو فتنه برپا مكن كه با تقدير آسمان نمي توان جنگيد، گرچه بهمن با من بد كند من اين كار را برمي گزينم تا هر كه به چشم خود در آن بنگرد مرا به نيكي ياد كند  

 
بردن پشوتن تابوت اسفنديار نزد گشتاسپ


آن گاه تابوتي آهنين ساختند، دور آن ديباي چين گستردند و اسفنديار را در ديباي زربفت كفن كردند و تاج پيروزه بر سر نهادند و درون تابوت قرار دادند. روي تابوت را به قير اندودند و بر آن مشك و عبير افشاندند. رستم چهل شتر گزيده آورد كه بر همگي ديباي چيني افكنده بودند و تابوت را بر روي دو شتر نهادند
سپاهيان همه موي كنده و گريان و نام شاه بر زبان، در دو سوي تابوت به حركت درآمدند. اسب سياه اسفنديار با دم و يال بريده به نشان عزا در پيشاپيش سپاه مي رفت و بر زين نگونسارش گرز و جوشن و كلاهخود پهلوان نهاده شده بود
سپاه به سوي ايران رفت و بهمن با چشماني خونبار در زابل ماند و رستم او را به ايوان خويش برد تا چون جان شيرين او را پرورش دهد. چون خبر مرگ اسفنديار به پايتخت رسيد، خروش سوگ و زاري از هر سوي ايران برخاست. گشتاسپ جامه بر تن دريد و خود را به خاك انداخت و پسر را چنين ستود كه:« اي پاكدين! ديگر زمين و زمان چون تو پهلواني را به خود نخواهد ديد، اي كه با شمشيرت دين را رواج دادي و جهان را بسامان كردي
بزرگان ايران كه همه سوگوار بودند، از او به خشم آمدند و بدون آزرم نكوهشش كردند كه: « از تاج كياني شرمت باد! اسفنديار را تو به كشتن دادي.» و او را تنها گذاشتند و از ايوانش رفتند. مادر و خواهران اسفنديار سر و پا برهنه، جامه بر تن دريدند و خاك بر سر افشاندند. بر پشوتن آويختند كه تابوت را بگشايد تا بار ديگر روي او ببينند. پشوتن زاري كنان به آهنگران دستور داد تا در تابوت را بگشايند، آن گاه رستخيزي برخاست. مادر و خواهرانش از ديدن روي و ريش آغشته به مشك او مدهوش بر زمين افتادند و چون بهوش آمدند، اسب سياه بي سوار را در برگرفتند و روي بر بال و برش نهادند. كتايون چهره بر يال اسب نهاد و خاك بر تاركش ريخت و ناليد

كزين پس كرا برد خواهي به جنگ
كرا دادخواهي به چنگ نهنگ؟

و خروش و سوگ سپاه نيز به آسمان برخاست. پشوتن به ايوان شاه رفت و چون نزد تختش رسيد، نه تختش را بوسيد و نه بر او نماز برد. خروش برآورد كه:«اي سر كرده سركشان! بيا تا نشان بخت برگشته و پشت شكسته ات را ببيني، بيا و نگاه كن كه با خود چه كردي و كرا به كشتن دادي؟ تو فره ايزدي را از خود گسستي، تو نكوهش اين جهان و پرستش روز شمار را به خاطر اين تاج و تخت به جان خريدي
و رو به جاماسپ كرد و به او گفت: « اي شوم بد كيش و بدانديش، اي دروغگو! تو ميان شاه و اسفنديار دشمني افكندي، اي پير بدخواه! تو اين راه بد را به شاه آموختي، تو اين تخم كين را كاشتي و تو گفتي كه مرگ اسفنديار به دست رستم است و شاه او را به آنجا فرستاد.» سپس وصيت اسفنديار را چنان كه شنيده بود براي همه باز گفت كه گشتاسپ به شنيدن آن زاري كرد و از كرده خويش پشيمان شد. آن گاه به آفريد و هماي نزد گشتاسپ آمدند و بر برادر زاري كردند روي و موي كندند و زبان به سرزنش او گشودند. پهلوانيهاي برادر را برشمردند و كارهايش را ستودند و به او گفتند كه:«تو چنان فرزند دليري را به خاطر شاهي به كشتن دادي

نه سيمرغ كشتش نه رستم نه زال
تو كشتي مر او را چو كشتي منال
ترا شرم بادا زريش سپيد
كه فرزند كشتي ز بهر اميد

كدام يك از شاهان پيشين چنين كاري كرده بودند كه تو كردي؟ آنچه اسفنديار از تو مي خواست هماني، كه تو از لهراسپ مي خواستي. آيا او ترا براي اين آرزو كشت و در آتش انداخت، يا تاج را تا روم برايت فرستاد و بر تختت نشاند؟ «حوصله گشتاسپ از زاري زنان به سر آمد و به پشوتن گفت:«برخيز و اينها را آرام كن
پشوتن زنان را از نزد شاه بيرون برد و به مادر گفت:«تا به كي مي خواهي بر پسرت شيون كني؟ او اكنون شاد و روشن روان در بهشت آرميده.» و مادر بيچاره پند او را پذيرفت و راي خداوند را گردن نهاد. از آن پس تا يك سال تمام در تمام ايران سوگ بود و از هر كوي و برزن صداي ناله و شيون مي آمد

[ پنج شنبه 11 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1510

داستان شماره 1510


 
راي زدن رستم با خويشان


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و سی و نهم داستانهای شاهنامه 

از آن سو چونان رستم خسته و مجروح به ايوان رسيد. بستگانش گرد او را گرفتند و زواره و فرامرز از ديدن تن رنجور پهلوان، گريان شدند و مادرش رودابه موي كند و روي خراشيد و زال چهره بر زخمهاي پسر گذاشت و بر حال او ناليد
رستم گفت:«از ناليدن چه سود كه اين تقدير آسمان است. اكنون كار دشوارتري در پيش است. من تاكنون رويين تني چون اسفنديار در كارزار نديده ام. من در گرد جهان به هر سو رفته ام و از آشكار و نهان خبر يافته ام. ديو سفيد را چون شاخه بيدي شكسته ام و تيرم از سندان هم گذشته است، اما همين تير، بر تن اسفنديار چون خار سستي بود كه بر سنگ زنند و سنگهايم چون ترنج به نرمي به او مي خورد
نه شمشيرم بر او اثر داشت و نه خواهش و پوزشم بر دل سنگش راه. سپاس يزدان را كه شب تيره فرا رسيد و من از دستش جستم. اكنون تنها راه من گريز است. فردا به جايي مي روم كه او نشاني از من نيابد. گرچه او در زابلستان كشتار خواهد كرد ولي عاقبت از اين كار هم سير خواهد شد. زال گفت:«اي پسر گوش كن


همه كارهاي جهان را دراست
مگر مرگ را كان در ديگر است

من چاره اي دارم. سيمرغ را به ياري مي خوانم و به راهنمايي او بوم و بر را از گزند اسفنديار مي رهانم

چاره ساختن سيمرغ رستم را

زال با سه مجمر آتش به كوه رفت و پر سيمرغ را در مجمر نهاد و آتش زد. چون پاسي از شب گذشت، آسمان تيره شد و سيمرغ نزد زال فرود آمد. زال بر مجمرها عود افشاند و بر او نماز برد. سيمرغ رخ رنجور و چشمان اشكبار زال را ديد، حال او را پرسيد و گفت:«نيازت چيست؟ زال پاسخ داد

بيامد بر اين كشور اسفنديار
نكو بدهمي جز در كارزار
نجويد همي كشور و تاج و تخت
برو بار خواهد همي با درخت

سيمرغ او را دلداري داد و گفت:«رستم و رخش را پيش من آور» و چون رستم و رخش به بالاي كوه رسيدند، مرغ روشندل از ديدن آن زخمها گفت:«اي پهلوان! چرا آتش به كنارت آوردي و با اسفنديار جنگيدي؟» زال به او گفت:«اي مهربان! زخمهاي رستم را درمان كن كه اگر آسيبي به او برسد، زابلستان ويران و دودمان سام فنا خواهد شد
مرغ با منقار خود پيكانها را از تن رستم بيرون كشيد و خون زخمها را مكيد و پرش را بر آنها ماليد، زخمها در دم التيام يافتند و به پهلوان گفت:«پر مرا در شير خيس كن و بر زخمهايت بزن تا جاي آنها ناپديد شوند!» و رخش را نيز پيش خواند و از گردنش شش پيكان به منقار كشيد و اسب در دم خروشي برآورد و تهمتن را شاد كرد  
سيمرغ به رستم گفت:«اي پيلتن! چرا به رزم اسفنديار رفتي؟ مگر نمي داني كه او رويين تن است و زره تنش را زرتشت به او داده و هيچ تير و زوبيني بر آن كارگر نيست؟
رستم پاسخ داد:«مردن براي من آسانتر از ننگ بندي است كه او مي خواهد بر دستم نهد.» سيمرغ گفت:«اگر در برابر آن شاهزاده كه فرا يزدي دارد و پشت ايران به او راست است، سر بر خاك نهي ننگ نيست، پس هم اكنون با من پيمان كن كه فردا پيش از جنگ پيش او لابه كني و با خواهش و تمنا او را به آشتي بخواني تا چاره كار را به تو بياموزم.» رستم پيمان كرد كه اگر تيغ بر سرش ببارد بر سوگندش وفادار بماند
آن گاه سيمرغ راز ديگري گشود و گفت:«اي پهلوان! بدان كه كشتن اسفنديار شور بختي دو جهان را در پي دارد و هر كه او را بكشد در اين جهان، روز خوش نخواهد ديد و در جهان ديگر نيز دچار رنج و عذاب ابدي خواهد شد.» اما رستم بار ديگر وفاداري خود را به سوگندش آشكار كرد و گفت

جهان يادگارست و ما رفتني
ز مردم نماند جز از گفتني
به نام نكو گر بميرم رواست
مرا نام بايد كه تن مرگراست

چون سيمرغ او را همداستان يافت، راز كشتن اسفنديار را چنين به او آموخت كه:«در كنار درياي چين بيشه اي است كه و در آن بيشه درخت گزي تناور و پرورده به آب زر، شاخه اي باريك و بلند از آن را ببر و با آن تيري بساز و آنرا بر اسفنديار بزن كه مرگ او تنها به اين تير خواهد بود
رستم پذيرفت و سوار رخش شد و به راهنمايي سيمرغ راند تا به آن درخت گز رسيدند. سيمرغ به او گفت:«اكنون شاخه اي راست از اين درخت برگزين، آن را بر آتش راست كن و پيكاني و پري به او بنشان و تير مرگ آور اسفنديار را از آن بساز!» و براي آخرين بار نيز به پهلوان يادآوري كرد كه:«مبادا پيمان را فراموش كني! فردا چون اسفنديار به رزمت آمد بكوش تا به خواهش و سخنهاي شيرين و ياد روزگار گذشته و رنجهاي كهن، او را به آشتي فراخواني
اما اگر باز هم ترا خوار كرد و خواهشت را نپذيرفت، اين نشانه آن است كه زمانش به سر رسيده. پس كمان را به زه كن، دو دستت را راست چشمان او بگير و تير را رها كن


زمانه برد راست آنرا به چشم
شود كور و بخت اندر آيد به خشم

سيمرغ پس از اين گفت و گو پر كشيد و از آنجا دور شد و رستم سرگرم ساختن آن تير شد
    
بازگشتن رستم به جنگ اسفنديار

چون سپيده بردميد، رستم سلاح برگرفت، نام جهان آفرين را ياد كرد، سوار بر رخش به لشكر گاه اسفنديار آمد و خروش برآورد كه:«دل شير دل، از خواب خوش برخيز كه رستم كينه خواه به رزمت آمده!» اسفنديار كه بانگ او را شنيد در شگفت ماند و به پشوتن گفت:«گمانم نبود با آن همه تير كه ديروز بر او و اسبش باريدم، بار ديگر او را تندرست بر رخش ببينم. شنيده بودم كه زال جادو پرست، به هر كاري دست مي زند اما تاكنون باور نمي كردم
اسفنديار نيز جوشن پوشيد، به رستم نزديك شد و برافروخته از كين، چون شير غريد كه:«اي سگزي! تيرها و زخمهاي ديروز را فراموش كردي كه باز به ميدان رزم تاختي؟ ترا جادوي زال بر سر پا نگه داشته و گرنه بايد در دخمه مي بودي، اما امروز تنت را چنان به تير بدوزم كه جادوي زال هم چاره گرت نباشد
رستم كه او را آن گونه خشمگين ديد آهي از دل بركشيد و گفت:«اي يل برگزيده، اي كه از جنگ سير نمي شوي! تو چشم خرد را بسته اي، من امروز در پي جنگ نيستم، تنها براي پوزش و آشتي به سراغت آمده ام


به دادار و زرتشت و دين بهي
به نوش آذر و فره ايزدي
به خورشيد و ماه اوستا و زند
كه دل را بگردان ز راه گزند


سوگندت مي دهم كه گذشته را فراموش كن و به خانه من بيا. همه گنجهايم را نثارت مي كنم، حتي اگر فرمان دهي همراهت نزد شاه مي آيم. به هر مجازات و كيفري تن مي دهم و هر چاره اي مي سازم تا تو از جنگ دست برداري. آخر چرا چنين دلت از سنگ است و آرزويت جنگ؟ به يزدان سوگند كه اگر اين كين و بيداد را دور افكني، نامت بلندتر خواهد شد
اما اسفنديار پاسخ داد:«اي فريبكار! تا چند از ميهماني و آشتي سخن مي گويي؟ تو اگر مي خواهي زنده بماني، دستانت را به بند من بسپار.» و باز رستم با مهرباني خواهش كرد و گفت:«شاها اين همه بيداد مكن


مكن نام من زشت و نام تو خوار
كه جز بد نيايد از اين كارزار


من هزاران گوهر شاهوار نثارت مي كنم، هزاران غلام و هزاران كنيز زيبارو به پيشت مي آورم مردان جنگي زابل و كابل را به فرمانت در مي آورم. تو تنها اين كين و ديو را از دل بيرون كن كه بند تو براي من ننگ است
اسفنديار پاسخ داد:«جز از رزم و بند از هيچ سخن مگو! تا به كي مي خواهي به افسون و فريب، مرا از فرمان شاه و راه يزدان بگرداني؟» و چون رستم ديد كه لابه هايش بر دل سنگ اسفنديار اثر ندارد خروشيد كه:«پس پشوتن را بخوان تا شاهد اين داستان باشد. بداند كه من پوزش گناه ناكرده را خواستم و در اين جنگ و كين از دين و آيين نگرديدم
اسفنديار خنديد و پشوتن را فراخواند و رستم به آن پاكدل گفت:«گويي اسفنديار از زندگي سير شده. اگر او به دست من كشته شد تو شاهد و آگاه باش و به هر انجمني بگو كه من آنچه توانستم لابه كردم ولي او خواهش بندگي مرا نپذيرفت
اسفنديار باز خروشيد كه:«گفت و گو را بس كن و به رزم بشتاب

[ پنج شنبه 10 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1509

داستان شماره 1509


 
جنگ رستم با اسفنديار


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و سی و هشتم داستانهای شاهنامه

چون خورشيد برآمد. رستم ببر بيان را روي خفتان پوشيد، كمند را به فتراك زين بست و سوار بر رخش شد و از زواره خواست تا لشكري آراسته گرد آورد و خود در پيش و زواره با لشكر در پشت سرش، تا لب هيرمند تاختند. در آنجا رستم از برادر خواست تا لشكر را نگه دارد و خود به تنهايي از آب گذشت و به لشكرگاه اسفنديار شتافت

خروشيد و گفت اي يل اسفنديار
هم آوردت آمد بر آراي كار


اسفنديار سر خوش و خندان، زره پوشيد و كلاهخود بر سر نهاد، نيزه را بر زين زد و با زور بازويي كه داشت همچون پلنگ از زمين بر زين اسب پريد و گرز گاو سر را به دست گرفت. اسفنديار چون رستم را تنها و بدون سپاه ديد، از پشوتن خواست تا سپاه را باز گرداند و دو پهلوان چنان به رزم شتافتند كه گويي از جهان بزم و آشتي برافتاده
چون آن دو شير سرافراز، يكي پير و ديگري جوان به هم نزديك شدند، اسبانشان خروشي سر دادند كه دشت نبرد به لرزه افتاد. رستم فرياد برآورد:«اي شاد دل! در رزم شتاب مكن! اگر خواسته تو جنگ و خونريزي است، سواران زابلي من آماده اند تا با لشكر تو در آويزند و ما از جنگ بر كنار باشيم.» اسفنديار خروشيد كه:«اي نابكار! سپيده دم آمدي و مرا به نبرد طلبيدي و اكنون كه شكست را نزديك مي بيني با فريب و نيرنگ از آن مي گريزي؟


جنگ زابليان به چه كار من مي آيد؟


مبادا چنين هرگز آيين من
سزا نيست اين كار در دين من
كه ايرانيان را به كشتن دهيم
خود اندر جهان تاج بر سر نهيم


تو اگر مي خواهي يار و ياوري با خود همراه كن! اما من ياوري جز يزدان ندارم. ما هر دو جنگجو و جنگ خواهيم. پس تن به تن مي جنگيم تا ببينيم اسب كدام يك بدون سوار به خانه باز مي گردد و قضا و قدر چه كسي را خوار مي كند؟» رستم گفت:«اي نوجوان تازه كار! رزم رستم را آسان پنداشته اي؟ مي ترسم زماني مرا بشناسي كه بر كشته ات مي گريم» اسفنديار زبان به دشنام گشود ولي رستم پاسخي نداد و جنگ تن به تن آغاز شد. آنها دست به نيزه بردند و چون نيزه ها شكست، شمشير گرفتند و چون تيغها نيز شكست، گرزها را برداشتند و بر گردنهاي افروخته خود گرفتند و چون گرزها هم از دسته شكستند، دستها به كار افتاد و دست به دوال كمر بردند


همي زور كرد اين بر آن، آن بر اين
نجنبيد يك شير از پشت زين


پهلوانان بدون آنكه يكي ديگري را از زين بردارد، با جوشن و برگستوان چاك چاك، بي نتيجه نبرد گاه را ترك كردند

كشته شدن پسران اسفنديار به دست زواره و فرامرز

چون جنگ به درازا كشيد و رستم باز نگشت، زواره با سپاه، نزديك آمد و از ايرانيان پرسيد:«رستم كجاست؟ مگر شما با پاي خود به جنگ رستم و كام نهنگ نيامده ايد؟ پس چرا خاموشيد؟» و زبان به دشنام گشود و ناسزا گفت. نوش آذر، پسر اسفنديار كه خود سواري نامدار بود، از اين ناسزا برآشفت و پاسخ دشنام را به دشنام داد و گفت:«اي سگزي بي خرد! ما پاكدين و به فرمان شاهيم و افسوس كه اسفنديار دستور جنگ با سگان را نداده تا هنر ما را در گرز و نيزه ببيند.» اين گفت و گو آتش جنگ را بين دو لشكر برافروخت و زواره دستور حمله داد
سپاهيانش پيش تاختند و عده بيشماري از ايرانيان را به خاك افكندند. نوش آذر تيغ هندي به دست پيش آمد و الواي را كه نيزه دار رستم بود به يك ضربه شمشير به دو نيم كرد و از پاي درآورد. زواره كه از دور كشته شدن الواي را ديد، شتابان آمد و با نيزه چنان ضربه اي بر سر نوش آذر زد كه جوان در دم به خاك افتاد
مهرنوش كشته شدن برادر را ديد و اسب را برانگيخت و پيش صف لشكريان آمد و از آن سو، فرامرز نيز تيغ هندي به دست پيش تاخت و با مهرنوش درآويخت. دو جوان پرخاشجو چون شير برآشفتند و بر هم تيغ باريدند تا آنكه مهرنوش تيغ را بالا برد تا بر سر حريف فرود آورد كه شمشير بر گردن اسبش خورد و او را از پاي در آورد. مهرنوش پياده به جنگ آمد اما فرامرز تيغ بر سر او زد و خاك از خونش گلگون كرد. بهمن كه برادران را كشته ديد، سراسيمه به نبردگاه اسفنديار آمد و به پدر آگاهي داد كه فرزندانش بدست سگزيان كشته شدند. اسفنديار برآشفت و رستم را نكوهش كرد كه:«اي ديوزاد! دو سگزي، فرزندانم را كشته اند، از روي من شرم نمي كني؟ از يزدان نمي ترسي؟ مگر پيمان ما بر آن نبود كه بي سپاه بجنگيم؟ تو چرا پيمان شكستي؟
رستم سخت غمگين شد و بر سر شاه، خورشيد و شمشير سوگند خورد كه:«من دستور جنگ نداده بودم. اكنون برادر و پسرم را دست بسته به حضورت مي آورم تو آنها را به كين آن گرانمايگان بكش

چنين گفت با رستم اسفنديار
كه بر خون طاوس نر خون مار
نريزيم كه تا خوب و ناخوش بود
نه آيين شاهان سركش بود


تو اي بد نشان به فكر جان خويش باش كه روزگارت سر آمده و هم اكنون ترا با تير به رخش مي دوزم، اگر زنده بماندي دسته بسته نزد شاهت مي برم و اگر كشته شدي انتقام خون فرزندانم را از تو گرفته ام
    
گريختن رستم به بالای كوه

دو پهلوان يكديگر را به تيرباران گرفته، تيرهاي رستم بر اسفنديار كارگر نبود، اما تيرهاي اسفنديار خشمگين كه پيكاني از الماس داشتند، زره رستم را چون كاغذ مي دريد و تن او را چاك چاك مي كرد. تن رخش نيز از آن زخمها سست شد و سوار درمانده، ناچار از اسب فرود آمد و به كوه گريخت و رخش بي سوار به خانه بازگشت. اسفنديار در پي او خنديد كه

كجا رفت آن مردي و گرز تو
به رزم اندرون فره و برز تو


اي پيل جنگي كه ديو را گريان و بريان مي كردي، چرا چون روباه از غرش شير به كوه گريختي؟» زواره از ديدن رخش بدون سوار، جهان پيش چشمش سياه شد. به نبردگاه شتافت و پيلتن را ديد كه سست و لرزان افتاده و خون از تنش فرو مي ريزد
رستم چون زواره را ديد به او گفت: «به زال بگو كه رنگ و بوي دودمان سام تباه شد. چاره اي بر كار من و رخش كند كه امشب من از اين زخمها جان به در نخواهم برد. در اين زمان اسفنديار از پايين كوه خروشيد كه:«اي نامدار! چرا در كوه مانده اي؟ كمانت را بيفكن و ببربيان را از تن درآور و نزدم بازگرد. بيا توبه كن و دست به بنده ده! و گرنه به جنگ بيا و وصيت كن و كسي را نگهبان اين مرز و بوم كن و از يزدان بخشايش بخواه كه مرگت فرا رسيده
رستم پاسخ داد:«شب تيره كه هنگام جنگ نيست. يك امشب را مهلت بده تا به ايوان روم و چاره زخمها كنم و خويشانم را نزدم بخوانم و فردا به فرمانت سر نهم.» اسفنديار پاسخ داد:«تو بزرگي و پهلوان و من نشيبت را نمي خواهم ببينم، امشب را به جان، زينهارت مي دهم، اما فردا بازگرد كه ديگر حرف و سخن نمي پذيرم . رستم خسته و مجروح از آب گذشت و به خانه شتافت. اسفنديار او را از پشت سر نگريست و با خود انديشيد كه:«اين مرد نيست، ژنده پيليست. سپاس، اي خداي زمين و آسمان كه چنين پهلواني بر من دست نيافت


زاري اسفنديار بر پسران و فرستادن تابوتشان نزد گشتاسپ

اسفنديار هم به سراپرده خويش بازگشت و در آنجا همه را در سوگ نوش آذر و مهرنوش ديد. سركشتگان را در بر گرفت و بر آن دو گرد جوان زاري كرد و فرمود تا آنها را در تابوت زرين نهادند و با پيامي نزد گشتاسپ فرستاد كه
اين است ثمره راي تو كه رستم را به چاكري مي خواستي. اكنون تابوت اين نوجوانان را بگير و دست از آز بردار! من خود نمي دانم كه چه سرنوشتي در انتظار دارم و روزگار چه پيش خواهد آورد.» آن گاه با سوگ و درد بر تخت نشست و به پشوتن گفت:«امروز كه رستم را نگريستم و برز و بالاي آن پيلتن را ديدم، بر پروردگار آفريننده او سپاس گفتم كه پهلواني چون او را كه نهنگ را از دريا و پلنگ را از صحرا بيك دم فرو مي كشيد، چنان با تير خسته و خونريز كردم كه به كوه گريخت و گمانم كه جان از تيرهاي من بدر نبرد

[ پنج شنبه 9 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1508

داستان شماره 1508


ستايش كردن رستم پهلوانی خود را


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و سی و هفتم داستانهای شاهنامه
  


اسفنديار خنديد و گفت: «داستان رنج و پيكارت را شنيده ام اكنون تو به نژاد و دلاوريهاي من گوش بسپار. من نواده لهراسپم كه نژادش به فريدون مي رسد، مادرم دختر قيصر است و نسبش به تو مي رسد، پس دو سو نژاد از فريدون شاه جهان دارم. من نخستين بودم كه دين زرتشت را رواج دادم و بت پرستان را برانداختم. تو دنيايت هميشه در خدمت نياكان من بوده و از بندگي در گاه آنها بزرگي يافته اي. اما من كمر بسته پدر تاجدار چون گشتاسپ شاهم، كه در راه دين با ارجاسپ جنگيدم، در هفت خان با شير و گرگ روبه رو شدم و دلاوريها كردم. اين من بودم كه رويين دژ ناگشودني را گشودم، بتان را شكستم و آتش زرتشت را برافروختم و به ياري خداوند يكتا بر همه مه دشمنان پيروز شدم.» چون سخن به دراز كشيد اسفنديار جامي مي تعارف كرد


ستايش كردن رستم پهلواني خود را


رستم جام را گرفت و به اسفنديار گفت:«اكنون با داد و انصاف به سخنانم گوش فرا ده كه اگر من كيقباد را از البرز كوه نمي آوردم و تاج بر سرش نمي نهادم، اگر من جادوان و ديوان را نابود نمي كردم و كاوس را نجات نمي دادم، خاندان كيان تباه مي شد و سياوش و كيخسروي نبود كه لهراسپ را بر تخت بنشاند. تو به بزرگي و كام برسي و سام و زال را چنين خوار بشماري.
اما اي پهلوان تكيه بر جواني خود مكن و اندرز اين پير جهانديده را بپذيرد

مكن آنچه گشتاسپ گويد همي
كه او راه دانش نپويد همي

گشتاسپ كه نفرين بر او باد تاج را از پدر گرفت و آن شور بخت را تنها به جنگ تركان انداخت. پسري كه رحم بر پدر نكند مگر غم فرزند خواهد داشت. از من بشنو كه او اكنون در پي جان تست و آرزوي مرگت را در دل دارد كه ترا به جنگ با من فرستاده گشتاسپ خوب مي داند كه تو ياراي بستن و كشيدن من به بارگاهش را نداري پس ترا فرستاده. تا به دست من كشته شوي و خود با تاج و تخت به خاك سياه و دوزخ برود. گشتاسپ براي تو پدر نيست، گرگ درنده است. از من بشنو همين جا باش و زال را پدر خويش بدان تا من با گرز و بازويم ترا بر تخت پادشاهي بنشانم و دست دشمنانت را كوتاه كنم. اما با بستن و بند كشيدن من تو به كام دل و تخت شاهي نخواهي رسيد، كه روز كين كمان من زمين و آسمان را بهم خواهد دوخت. آن زمان كه لهراسپ در شام سواري با يك اسب بود و گشتاسپ در روم آهنگري مي كرد من همين نام و كام و گنج را داشتم
چه نازي به اين تاج گشتاسبي
بدين تازه آيين لهراسپي
كه گويد برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند


كيست كه در تمام ايران و زابلستان مرا نشناسد


من از كودكي تاكنون زير بار چنين سخني نرفته ام، حتي از خواهش و پوزش و چرب زباني هم ننگ دارم.» اسفنديار خنديد، دست رستم را در دست گرفت و گفت:«شنيده ام بازوان ستبرت چون ران شير و بر و بالت چون اژدهاي دلير است. خوشا به حال زال كه فرزندي چون تو دارد و آن گاه دست رستم را به شوخي چنان فشرد كه از ناخنهايش خونابه ريخت اما پهلوان خم به ابرو نياورد. رستم به نوبه خود در حالي كه فر و دلاوري اسفنديار را مي ستود دستش را چنان در چنگ فشرد كه چهره شاهزاده از درد سرخ شد و ناخنهايش و به خون نشست. اسفنديار خنديد كه پهلوان يك امروز را رامش كن كه فردا در رزمم، بزمم را فراموش خواهي كرد كه فردا چون بر اسبم نشستم و كلاه جنگ بر سر نهادم ترا با نيزه از زمين برمي دارم و بر زمين مي گذارم. سپس بي خشم و كين دستت را مي بندم و به بارگاه شاه مي برم و بخشش ترا از پدر مي خواهم
رستم از سخنان اسفنديار خنديد و گفت
كجا ديده اي جنگ جنگاوران
كجا يافتي باد گرز گران

آري، فردا به جاي مي سرخ كمان و كمند و به جاي آواي رود، بانگ كوس و گرز و كوپال در انتظار ماست اما در جنگ دو مرد، من ترا به آغوش از زين برمي دارم و نزد زال مي برم بر تخت مي نشانم و تاج بر سرت مي نهم. در گنجها را مي گشايم و سرت را بر عرش مي رسانم. آن گاه همراه تو شاد و خرم نزد گشتاسپ مي آيم و كمر به خدمت شاهي چون تو مي بندم
چو تو شاه باشي و من پهلوان
كسي را به تن در نباشد روان     
مي خوردن رستم با اسفنديار

آن گاه اسفنديار دستور داد تا خوان گسترند و با رستم و ديگر يلان بر سفره نشستند. چون رستم بناي خوردن نهاد همه در شگفت ماندند. سپس رامشگران را خواندند و مي آوردند. رستم از مي كهن سرخ فام جامهاي پياپي نوشيد و باز چنان هشيار بود كه چون در شرابش آب ريختند و به آن پي برد و به پشوتن گفت مي كهن را با آب مشكنيد، همه از توانايي او در نوشيدن شراب مبهوت ماندند. چون هنگام رفتن فرا رسيد
چنين گفت با رستم اسفنديار
كه شادان بزي تا بود روزگار
مي و هر چه خوردي ترا نوش باد
روان ترا راستي نوش باد

رستم پاسخ داد هر آنچه با تو خوردم نوش گشت، بار ديگر از تو مي خواهم كينه از دل بشويي، بزرگي كني و مرا سرافراز نمايي و يك چند مهمان من باشي و بياسايي و انديشه بد را از خود دور كني. اسفنديار باز هم دعوت رستم را رد كرد و از او خواست پند بپذيرد و به فرمان شاه كه همان فرمان يزدان است تن دهد و دست بسته به بارگاه بيايد يا خود را براي كارزار فردا آماده كند. غم و اندوه رستم را فرا گرفت و دنيا در نظرش تاريك شد، چه دو راه دشوار در برابر داشت
پذيرفتن پيشنهاد اسفنديار ننگ بود و نپذيرفتن آن جنگ. رستم با خود انديشيد اگر سر فرود آورم و دست به بند او بدهم همه سربلندي و ناو آوريهاي گذشته من پايمال خواهد شد و اين ننگي است كه تا ابد با نام من خواهد ماند كه شاهزاده جواني به زابل آمد و دست رستم بست. اما اگر جنگي رخ دهد و اسفنديار كشته شود من سرافكنده و گرفتاي نفرين ابدي خواهم شد. اگر خود كشته شوم پس از مرگم زابلستان ويران و دودمانم نابود خواهد شد. پس رستم بار ديگر در خشم و پريشاني كوشيد تا در دوستي را بگشايد و گفت:«من از راي و گفتار تو در رنجم كه راز سپهر از گمان ما بيرون است
چرا پند ديو را مي پذيري و از بند و بستن سخن ميگويي؟ چرا زبان خود را به دل نمي گيري؟ تو ساده دل و ناآزموده اي، نمي داني كه گشتاسپ در نهان آرزوي مرگت را دارد. تاكنون ترا به هر سختي كشانده و بر گرد جهان دوانده و عاقبت اين بار عقل حيله گرش را به كار انداخته و در سراسر زمين مرا يافته كه از رزمت روي برنتابم و در اين جنگ و مرگ ناگزير ننگ و نكوهش ابدي براي من و تاج و تخت براي گشتاسپ باقي بماند. از روي من و يزدان شرم كن و دست از اين انديشه بردار

مكن شهريارا، جواني مكن
چنين بر بلا كامراني مكن
مكن شهريارا دل خود نژند
مياور بجان خود و من گزند

اسفنديار خشك و متعصب پاسخ داد. تو مي خواهي با فسوس و چرب زباني اين بلا را از خود بگرداني، تا همه تو را نيك راي و هشيار و مرا بد انديشه بخوانند و بگويند رستم با ميهمانوازي و اميد با او سخن گفت و اسفنديار مهرباني او را خوار داشت و جز جنگ سخني به ميان نياورد. اما بدان كه من فرمان شاه را نه براي تاج و تخت كه چون حكم يزدان است گردن نهاده ام و زشت و زيباي جهان و بهشت و دوزخ را در او مي يابم. تو نيز از آشتي سخن مگوي. به خانه باز گرد و خود را براي جنگ فردا آماده كن تا در رزمگاه پيكار مردان مرد را ببيني. رستم به ناچار پاسخ داد
اگر آرزويت چنين است پس
ترا بر تك رخش مهمان كنم
سرت را به كوپال درمان كنم

تو مي پنداري رويين تني و تيغ بر تو كارگر نيست اما فردا كه نبرد مرا ببيني براي هميشه از جنگ سير خواهي شد. اسفنديار خنديد كه:«پهلوان چرا خشمگين شدي فردا در دشت نبرد جنگ مردان مرد را خواهي ديد. من نه كوهم و نه اسبي چون كوه به زير دارم. آدمي چون ديگر مردمانم اما فردا، سرت را به گرز مي كوبم، كشته ات را بر زين به درگاه مي برم تا از اين پس هيچ بنده اي جنگ با شهريارش را نجويد  
بازگشتن رستم به ايوان خود


هنگام بازگشت از پرده سراي، رستم مدتي بر پاي ايستاد و به درگاه گفت:«اي سراي اميد، خوشا روزي كه خجسته بودي و فريدون، جمشيد، كاوس و كيخسرو بر گاهت مي نشستند، افسوس كه اكنون جلال و شكوه از تو رخت بربسته و شاهي ناشايست بر تخت نشسته.» اسفنديار گفتار او را شنيد، پياده نزديك آمد و گفت:«اي پهلوان چرا سراپرده را سرزنش مي كني.
بايد زابلستان را غلغلستان ناميد كه مردانش پس از ميهماني از ميزبان به زشتي ياد مي كنند. هيچ يك از اين شاهاني كه تو با حسرت از آنها نام بردي چون گشتاسپ پوينده راه يزدان نبوده اند. گشتاسپ در يك سوي خود زرتشت و اوستا و در سوي ديگرش راهنماي خردمندي چون جاماسپ دارد. دو فرزند پهلوان چون من و پشوتن هم شمشير به دست در خدمتش ايستاده ايم
پهلوان از در بيرون رفت، اسفنديار زماني از پشت سر او را نگريست و به برادر گفت:«من تاكنون چنين اسب و سواري نديده ام تو گويي پيلي است كه بر كوهي نشسته. دلم از نشيب فرداي او مي سوزد، اما چكنم كه ياراي سرپيچي از فرمان يزدان را ندارم و چون فردا به جنگ بيايد بايد روز روشنش را بر او سياه كنم.» پشوتن گفت:«اي بردار بارها به تو گفته ام و باز مي گويم سخن راست را از من بشنو و بپذير، و از اين جنگ و كينه و خشم دست بردار

ميازار كس را، كه آزاد مرد
سراندر نيارد به آزار و درد

بيا تا فردا بدون سپاه به ايوانش برويم و با پهلواني كه مي دانم دلش بر پيمان تو راست است به گفت و گو بنشينيم.» اسفنديار پاسخ داد: مرد پاكديني چون تو، سزاوار نيست كه چنين سخن گويد. تو كه چشم و گوش دليران ايراني خوب مي داني كه چنين كاري شاه را مي رنجاند و همه رنجهاي ما را به باد مي دهد. تو نيك ميداني كه به حكم دين ما هر كه از فرمان شاه بگذرد جايش در دوزخ است پس چرا از من مي خواهي چنين گناهي مرتكب شوم و از راي گشتاسپ سر بتابم. اگر از جانم بيمناكي، ترس تو فردا در دشت نبرد با ديدن دلاوريهايم خواهد ريخت، وانگهي
كي بي زمانه به گيتي نمرد
نمرد آنكه نام بزرگي ببرد

پشوتن برآشفت كه «تو جز از جنگ و ستيز هيچ نمي بيني، مگر ديو به دلت راه يافته كه پند مرا نمي پذيري. من چگونه ترس را از خود دور كنم كه نمي دانم در نبرد دو شير دلير چه كسي پيروز و چه كسي مغلوب خواهد شد؟» اسفنديار با دلي پردرد و انديشه خاموش ماند


پند دادن زال رستم را


رستم به خانه بازگشت و به برادرش زواره گفت كه اسباب جنگ را فراهم كند و جوشن و كلاه خود و كمان و كمند و ببر بيان را از كيخسرو بگيرد. زواره آنچه برادر خواسته بود آماده كرد. تهمتن از دريغ سر جنباندن و آهي از جگر كشيد و گفت:«اي سليم من كه روزگاري آسودي، من از زمان كيخسرو نيازي به تو نداشته ام . اكنون اي جوشنم پيراهن من باش كه نمي دانم در اين جنگ چه در پيش است.» زال آن پهلوان كهنسال نگران نزد فرزند آمد و گفت:«اي پهلوان تو هميشه افراشته در خدمت شاهان بوده اي و شير و ديو و اژدها از زخم گرزت رهايي نيافته اند. اما من از عاقبت اين رزم بيمناكم كه اگر تو به دست جواني چون افراسياب كشته شوي او زابلستان را زير و رو خواهد كرد و زن و كودك و دودمان ما را به خون خواهد كشيد. از آن سو اگر بر او آسيبي برسد نام بلند آوازه ات به پستي خواهد گراييد كه شهريار جواني به دست تو كشته شد. پس از او بپرهيز، يا تن به خواستش بده يا هم اكنون از اينجا بگريز و در بيغوله اي پنهان شو كه كسي نامت را در جهان نشنود يا اگر از گريز ننگ داري با گنج و خواسته و خلعت سپاه او را از اينجا باز گردان. آنگاه خود نزد شاه برو و او را بندگي كن
رستم پاسخ داد:«اي پير جهانديده كار را چنين آسان مپندار، من كه ساليان سال پهلوانيها كرده ام چگونه بگريزم؟ مگر نمي داني پس از من زابلستان ويرانه خواهد شد. من از او گنج و گهر دريغ نداشتم و بارها خواهش و كهتري كردم كه دست از اين انديشه بردارد اما او خواهش و مهرباني مرا خوار شمرد. از جنگ فردا اندوه به خود راه مده كه من شمشير بران به دست نخواهم گرفت. من فقط كمر گاهش را به كمند مي گيرم، به آغوشم از زين برمي دارم و بر تخت ناز مي نشانم و پس از آنكه سه روز مهمان من بود با او نزد گشتاسپ مي روم تاج بر سرش مي گذارم و چنانكه خدمت قباد كردم كمر به خدمتش مي بندم» زال خنديد كه:«چه گفتار خام و بي سر و تهي! تو قباد بي گنج و تخت را با شاه ايران برابر مي كني؟ ديگر خود داني من آنچه مي دانستم گفتم
سپس پهلوان سر بر زمين نهاد و تا خورشيد برآمد به يزدان ناليد كه بد را از روزگار آنان بگرداند

[ پنج شنبه 8 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 17:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1507

داستان شماره 1507

رسيدن رستم و اسفنديار به يكديگر


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و سی و ششم داستانهای شاهنامه

 


  اسفنديار فرمود تا بر اسب سياهش زين زرين نهند. آن گاه كمند را به فتراك بست و همراه صد سوار تا لب هيرمند آمد
از آنسو خروشي برآورد رخش وزين سوي اسب يل تاجبخش تهمتن از اسب فرود آمد، اسفنديار را درود داد و پس از ستايش و دعا گفت:«من هميشه از خداي يگانه خواسته ام كه ترا در اين جايگاه ببينم و يزدان گواه است كه اگر روي سياوش را مي ديدم چنين شاد نمي شدم. خوشا به حال شاه كه فرزندي چون تو دارد و بدا به حال دشمنان و بدخواهانت كه دلشان پر از بيم باد
اسفنديار كه گفتار پهلوان را شنيد از اسب فرود آمد او را در بر گرفت بر او آفرين خواند و گفت:«سپاس يزدان را كه ترا شاد و تندرست مي بينم. چون ترا ديدم به ياد زرير آن سپهدار نره شير افتادم كه از عزيزترين كسانم بود.» آن گاه رستم از شاهزاده دعوت كرد كه آرزويش را برآورد و در ايواني كه شايسته بزرگي چون او نيست مهمانش باشد. اسفنديار پاسخ داد:«ياراي سرپيچي از فرمان شاه را ندارم كه او نه اجازه ميهماني در زابل را داده است و نه جنگ يلان با اين مرز و بوم را . پس اي پهلوان تو خود بند بر دست و پايت بگذار و با من نزد شاه بيا، من خود كمربسته تو خواهم بود و بي درنگ بند از پايت خواهم گشود. زماني هم كه بر تخت عاج نشستم و تاج بر سر نهادم قول مي دهم جهان را به تو بسپارم و با گنج و خواسته بر و بومت را بيارايم
رستم با مهرباني بيشتر پاسخ داد:«اين براي من ننگ بزرگي است كه شاهزاده اي چون تو به زابلستان بيايد و در خانه من مهمان نباشد. كين و ديو را از مغز بيرون كن آن گاه من آماده ام آنچه بخواهي به فرمانت انجام دهم مگر بستن دستانم. كه اين براي من كاري بس زشت و عاري بس بزرگ است


نبيند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم برينست و بس


اسفنديار پاسخ داد:«اي يادگار پهلوانان كهن، آنچه گفتي سراسر راست است، اما پشوتن گواه است كه فرمان شاه در بند كردن توست، پس اگر من مهمان تو باشم و پس از آن فرمان نپذيري كه ناچار از رزم با تو خواهم شد و اين ناسپاسي به نان و نمك ميزبان است
اما اگر آرزويت نشستن با من است تو مهمان من باش.» رستم پذيرفت و به ايوان خويش بازگشت، جامه آراسته اي بر تن كرد و در انتظار دعوت اسفنديار ماند  

نخواندن اسفنديار رستم را به مهماني

پس از رفتن اسفنديار از دعوت خود پشيمان شد و به پشوتن كه غمخوار راهنمايش بود گفت:«كاري بس دشوار را آسان پنداشتم، كه اگر بناست بين ما جنگي رخ دهد نمي خواهم هيچ يك از ما بر كشته دوست گريان شود.» پشوتن زبان به اندرز او گشود و گفت:«برادر يلم، اي كه از شاه داناتر و تواناتري، دست بستن رستم را آسان مگير كه اوهرگز به اين كار تن نخواهد داد و من از بد فرجامي اين كينه و دشمني در هراسم.» ولي اسفنديار از نو حرفش را تكرار كرد كه ياراي سرپيچي از فرمان شاه را كه همان فرمان يزدان است ندارد و دوستي رستم را به نكوهش دو جهان نخواهد خريد
آن گاه خوان گستردند و اسفنديار بدون آنكه رستم را بر سفره خواند به خوردن نشست. از آن سو تهمتن در ايوان خويش چشم براه فرستاده اسفنديار ماند، اما وقت ناهار گذشت و خبري نرسيد رستم خنديد و به زواره گفت:«اگر آيين اسفنديار اين است كه مرا مهمان كند و سپس خوار دارد، اميد نيكي از او نبايد داشت. پس دستور گستردن خوان داد و پس از خوردن، سوار رخش شد و به گله مندي نزد اسفنديار رفت    

پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني

چون رستم سوار بر رخش به لشكرگاه اسفنديار رسيد همه لشكريان از ديدن او لب به تحسين گشودند و به يكديگر گفتند:«زهي بي خردي شاه كه به خاطر تاج و تخت اسفنديار را به چنگ چنين پهلواني انداخته است.» اسفنديار، رستم را با مهرباني پذيرا شد. تهمتن گله آغاز كرد كه:«اي پهلوان پيمان تو چنين بود كه از پي مهمانت كس نفرستي و او را خوار بداري؟ تو خويشتن را بزرگ مي پنداري اما بدان كه اين منم، رستم، نگهبان تاج و تخت اين سرزمين و كشنده ديوان و جادوان كه بسيار نامداران به خم كمندم از زين فرو كشيده و بسته ام.

اين فروتني و مهرباني را كه از من مي بيني از آن است كه نمي خواهم شاهزاده اي چون تو به دست من تباه و خوار شود

از اين خواهش من مشو بد گمان
مدان خويشتن برتر از آسمان


اسفنديار خنديد و پوزش خواست كه:«اي پهلوان، دلتنگ مشو. روز گرم بود و راه دراز نخواستم ترا رنجيده كنم. مي خواستم بامداد فردا به پوزش به ديدار تو و زال بيايم. اكنون كه تو رنج راه را بر خود هموار كرده اي تندي مكن بنشين و جامي بردار.» و او را تعارف به نشستن در سمت چپ خويش كرد. رستم نشستن در آن سمت را توهيني به خود دانست

جهانديده گفت اين نه جاي منست
بجائي نشينم كه راي منست


ناچار بهمن كه در سمت راست پدر بود دژم از جاي برخاست تا پهلوان بر جاي دلخواه بنشيند. رستم كه او را آشفته ديد خشمگين گفت:«اي شاهزاده تو هم چشمانت را بگشا و مرا خوب ببين، من همان رستم دستانم كه كيقباد و سياوش و كيخسرو مرا به جهان پهلواني در كنار خود مي نشاندند، و تو جاي خود را سزاوار من نمي بيني؟
اسفنديار كه خشم تهمتن را ديد به بهمن فرمود كرسي زريني در سمت راست او بگذارد و پهلوان را چنانكه شايسته بود كنار خود نشاند


نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را


اسفنديار كه تا اينجا مهربان بود، چنانكه گويي مي خواهد خشم و نكوهش رستم را پاسخ گويد بي مقدمه گفت:«اي نامدار، از بزرگان و دانايان شنيده ام كه پدرت زال چون ديوزادي بود كه با بدني تيره و مويي سپيد به دنيا آمد و او را شوم و مايه آشوب جهان دانستند و از سام نهانش كردند. سام او را به كوه انداخت تا خوراك مرغ و ماهي شود. سيمرغ او را به آشيانه برد. جوجه هاي گرسنه سيمرغ هم از خوردنش اكراه داشتند
زال كنار آشيانه ماند، از پس مانده مردار طعمه سيمرغ خورد و برهنه تن بزرگ شد، سيمرغ هم مهر او را به دل گرفت و مدتي گذشت تا سام از ناداني و پيري و بي بچگي او را پذيرفت و دوباره به سيستان برد. خجسته نياكان من، آن پادشاهان بزرگ او را حمايت كردند و دستگاه دادند تا چون مردي بلند شد و شاخي چون رستم به بار آورد، خاندان سام باليد و روزگار چنان شد كه اكنون سر از فرمان شاه مي پيچند، چه بگويم شرمتان از يزدان باد كه ننگ خاندان و سيمرغ و مردار را از ياد برده ايد


پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود


رستم به پاسخ گفت:«آرام بگير و شايسته شاهان سخن بگو. تو خود از بزرگي و نيكنامي زال آگاهي، جدم سام پور نريمان كه نژاد از جمشيد دارد همان پهلواني است كه اژدهاي دمان را گشت و ديو دريايي را كه سرش به آسمان مي رسيد به دو نيم كرد و مادرم، دختر سهراب نژآد از ضحاك دارد. پس از دو سو نسبت از شاهان دارم
اكنون از هنرهايم بشنو، كه نياكان تو كه به آنها مي نازي پادشاهي خود را مديون خاندام ما هستند. كيقباد را كه نه گنج داشت و نه لشكر، من از البرز كوه آوردم و بر تخت نشاندم. از هنرم همين بس كه يلان جهان همه از من آموخته اند. از كاوس و كيخسرو عهد و منشور دارم. از دلاوريهاي من در جنگ مازندران شنيده اي كه چگونه افراسياب را تا چين راندم و ديوهاي مازندران كشتم و ششصد سال عمرم را به گرز و شمشير در خدمت شاهان و نبرد با دشمنان گذرانده ام. تو جوان بي خبري


تن خويش بيني همي در جهان
نه اي آگه از كارهاي نهان

 

 

 

[ پنج شنبه 7 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1506

داستان شماره 1506

 

پيغام دادن بهمن رستم را


بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و سی و پنجم داستانهای شاهنامه

بهمن از كوهي كه در پيش بود بالا رفت و از بلندي به نخجير گاه نگريست. از دور مردي را ديد به سان كوه بيستون، كه درختي چون ميخ بر. گوري زده به يك دست و جام مي به دست ديگر مشغول خوردن و نوشيدن است. فرامرز در پيشش بر پاي ايستاد. رخش در مرغزار به چرا مشغول بود. بهمن از ديدن پهلوان شگفت زده ماند

چنين گفت بهمن كه اين رستم است
و يا آفتاب سپيده دم است

بهمن ترسيد پدرش تاب كارزار با نداشته باشد پس چاره اي انديشيد و سنگي از كوه كند و بسوي رستم فرو غلتاند. زواره با ديدن آنچه پيش مي آمد خروشيد و رستم را از آمدن سنگ غلتان خبر كرد. اما رستم نه جنبيد و نه گور از دست نهاد، همان گونه كه نشسته بود پاشنه پا را بر سنگ زد و آن را از خود دور كرد. بهمن مبهوت از آنچه ديده بود بر اسب نشست و به شكارگاه آمد. رستم او را پذيرا شد و نامش را پرسيد چون دانست بهمن پور اسفنديار است او را در بر گرفت. بهمن نيز درود پدر و ايرانيان را داد و گفت اسفنديار در كنار هيرمند سراپرده زده و پيامي براي پهلوان فرستاده است
رستم او را بر خوان گسترده نشاند و گوري بريان با نان نرم برابر او نهاد، خود نيز چنانكه رسمش بود به خوردن گور ديگري مشغول شد. بهمن يك صدم آنچه پهلوان مي خورد، نتوانست از گور بريان بخورد. رستم خنديد و گفت: اي شاهزاده تو كه چنين كم خوراكي با چه نيرويي در جنگ نيزه مي زني و از هفت خان مي گذري. بهمن پاسخ داد كه شاهزاده بايد كم گو و كم خوراك باشد و جان بر كف در جنگ بكوشد رستم خنديد و گفت:«يزدان زور صد شير به من داده، مگر شير با خوردن يك گور سير مي شود. آن گاه پهلوان جام خود را به ياد مردان آزاده نوشيد و با بهمن از سفره برخاست
بهمن پيام اسفنديار را چنانكه از پدر شنيده بود يكايك به رستم باز گفت. پيلتن زماني به فكر فرو رفت و سپس گفت:«پيام پدرت را شنيدم و از ديدن تو شاد كام شدم، اكنون پاسخ مرا به اسفنديار برسان و بگو كه از پندهاي تو سپاسگزارم. اين آرزوي ديرينه من بوده است كه روزي بديدار تو مفتخر شوم و با هم به ياد شاه جامي بنوشيم
اكنون كه به آرزويم دست يافته ام بدون سپاه به نزدت خواهم آمد تا فرمان شاه را از تو بشنوم و اگر گناهكار باشم تن به كيفر دهم. اما اي تهمتن آيا پاداش رنجهايي كه برده ام و نيكوييهايي كه كرده ام در بند شدن است؟ سخنهاي ناخوش را از من دور دار و در پي نا ممكن مباش كه تاكنون كسي بند بر پاي من نديده است. دست از اين كين و خشم بردار، به خانه من بيا و با سپاهت مهمان من باش، تا زماني به شادي كنار هم باشيم و به شكار بپردازيم و چون هنگام بازگشت فرا رسيد من در گنجهاي كهن را باز و همه را نثار تو مي كنم و پس از آن با هم نزد شاه مي رويم تا من به پوزش و فروتني خشمش را فرو بنشانم، سر و پا و چشمش را ببوسم و دليل گناه و كيفرم را بپرسم

بازگشتن بهمن


بهمن با پيام رستم نزد پدر بازگشت، رستم نيز مدتي در راه ماند و سپس به زواره گفت:«نزد زال به زابلستان برو و ايوان را براي پذيرايي اسفنديار آراسته كن و دستور ده تا خورشهاي فراوان فراهم آورند كه او پسر شاه است و يلي نامدار. گر چه پر كينه و جنگ طلب نزد ما آمده ولي اگر از او اميد آشتي ببينم گنج و گوهرم را به پايش مي ريزم و تاج ياقوت بر سرش مي نهم اما واي اگر در آشتي را ببندد كه پاسخش همين كمند تاب داده خواهد بود
آن گاه رستم سوار رخش شد و آشفته و دمان تا لب هيرمند تاخت. از آن سو بهمن نزد پدر آمد و پيام رستم را داد و گفت: «اينك پهلوان بدون گرز و سلاح تا لب هيرمند آمده.» به ديدار شاه آمدستش نياز ندانم چه دارد به دل با تو راز شاهزاده جوان از دلاوري و نيروي رستم چنان با آب و تاب تعريف كرد كه اسفنديار بر آشفت و گفت:«مگر تو پهلوان و زورمند نديده اي كه رستم به نظرت پيل جنگي آمده

 

[ پنج شنبه 6 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 10:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1505

داستان شماره 1505

 

   فرستادن اسفنديار بهمن را نزد رستم

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت صد و سی و چهارم داستانهای شاهنامه

 

  اسفنديار بهمن را فراخواند و به او گفت كه خود را چنانكه شايسته شاهزاده اي است به ديباي چيني و تاج خسروي پر گهر بياراي و همراه ده موبد نيكنام به پيامبري نزد رستم برو و به او گفت:«برو و پس از درود به رستم بگو هر كه بلندي و نام و كام يافت بايد سپاس خداوند را نگه دارد
تو ساليان دراز زيسته و در خدمت شاهان بوده اي و نيك ميداني كه اين بزرگي و گنج و تخت و كلاه را از نياكان من به دست آورده اي. پس شايسته نبود كه در پادشاهي لهراسپ و پس از او گشتاسپ آيين بندگي را فراموش كني و بنده وار به درگاه نيايي. اين را هم بدان كه از هوشنگ و كيقباد تاكنون، ايران شاهي چون گشتاسپ به خود نديده. گشتاسپ بود كه دين زرتشت را پذيرفت، با لشكر ارجاسپ جنگيد و راه ديو و بد آموزي و گمراهي را بست
اكنون از خاور تا باختر و از توران تا سند و روم، چون موم در دست است، همه باج و خراجش را پذيرفته اند كه ياراي جنگ با او را ندارند. اي پهلوان اينها را گفتم تا بداني چنين شاهي از تو آزرده است كه به بارگاهش نرفته و در رزمش كمر بسته نجنگيده اي. او سوگند ياد كرده كه ترا دست بسته به درگاه بكشاند، از خشمش بپرهيز و پوزش خواه. زال و زواره و فرامرز و رودابه هم پند مرا بشنوند و كاري نكنند كه دودمانشان تباه و خانه هايشان ويران شود. تو هم اگر دست بسته همراه من نزد شاه بيايي چنانكه شايسته است بخشايشت را از شهريار خواهم خواست

     
رسيدن بهمن به نزد زال


بهمن پيام پدر را شنيد و سوار بر اسبي سياه و با درفشي درخشان به زابل تاخت. زال چون شنيد سواري به شهر نزديك مي شود گرز به دست به نزدش شتافت و تا ديد شاهزاده اي از نژاد لهراسپ است بر او نماز برد و خواست در ايوان مهمانش باشد و كمي بياسايد
اما بهمن گفت كه از سوي اسفنديار كه بر لب هيرمند سراپرده زده پيام مهمي براي رستم دارد و چون پاسخ شنيد از پهلوان در شكارگاه است از زال سوار راهنما خواست و همراه او نزد رستم شتافت. سوار نخجير گاه را با انگشت به بهمن نشان داد و خود بازگشت

 

 

 

[ پنج شنبه 5 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1504

داستان شماره 1504

 

لشكر آوردن اسفنديار به زابل


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و سی و سوم داستانهای شاهنامه

سحرگاه با بانگ خروس آواي كوس برخاست و اسفنديار سوار بر اسبي چون پيل با لشكرش به سوي سيستان راند . همچنان پيش رفت تا بر سر دو راهي گنبدان دژ و زابل رسيد. شتري كه در پيشاپيش كاروان حركت مي كرد ناگهاه بر زمين نشست و آنچه چوب بر سرش زدند همچنان بر جاي ماند. كاروان از رفتن باز ايستاد، اسفنديار خوابيدن شتر را به فال بد گرفت و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بد روزگار از او بگردد. شاهزاده هشدار سپهر را خوار شمرد و به راه ادامه داد، اما از بيم گزند بر لب هيرمند سراپرده زد و با نامدارانش به بزم و رامش نشست و چون از مي شاد شد به يارانش گفت
«شاه فرمان بستن و خوار كردن رستم را به من داده و من نيز پذيرفته ام، اما آگاهم كه آن پهلوان شير دل براي ايران رنجها برده و از شهريار تا بنده همه ايرانيان از وجود او زنده اند، پس بايد فرستاده اي خردمند و دلير و با دانش به پيامبري نزدش بفرستم كه پهلوان خود پيش ما بيايد و تن به فرمان من نهد تا در جنگ و گزند بسته بماند

پشوتن بدو گفت كان نيست راه
بدين باش و آزار مردان مخواه

 

 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1503

داستان شماره 1503


پند دادن كتايون اسفنديار را

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و سی و دوم داستانهای شاهنامه


 كتايون با چشماني اشكبار نزد اسفنديار آمد و گفت:«پسرم، از بهمن شنيدم كه به زابلستان مي روي تا رستم زال خداوند گرز و شمشير را به بند آوري. فرزندم، پند مادر را بشنو و خود را براي پادشاهي در بلا ميفكن و به جنگ پيلتني كه جگر گاه ديو سفيد را دريده، فرزند يلش سهراب را در رزم كشته و به خون سياوش درياي خون به پا كرده مشتاب. نفرين بر اين تاج و تخت و اين كشتار و تاراج باد. پدرت پير شده اما تو جواني و همه چشمها به سوي تست

مرا خاكسار دو گيتي مكن
از اين مهربان مام بشنو سخن


اسفنديار پاسخ داد:«مادر مهربانم، آنچه از رستم و هنرهايش گفتي سراسر درست است و خود نيك مي دانم كه پهلواني چون پيلتن سزاوار بند و چنين بدي شايسته شاه نيست
اما چكنم كه ياراي سرپيچي از فرمان و دل بريدن از اين دستگاه و پادشاهي را ندارم. رستم نيز اگر به فرمان من تن دهد، هرگز از من تلخي نخواهد ديد. اما اگر بناست زمانم در زابلستان سرآيد، بي گمان اخترم مرا به آن سو مي كشد
مادر، خون از ديده باريد و موي از سر كند كه:«تو جان خود را به دست گرفته اي و به جنگ پيلتن مي روي. آخر پهلوان پيرانه سر چگونه تن به سرزنش خواهد داد و دست بسته به فرمان تو خواهد شد. او نه فرمان و نه بند و نه پند مرا خواهد پذيرفت. بدرود پسرم، كه من از بد روزگار بيمناكم» اسفنديار با دلي پر درد از پيش مادر بازگشت و او را اشكبار بر جاي نهاد

 

 

 

[ چهار شنبه 3 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1502

داستان شماره 1502


پاسخ دادن گشتاسپ اسفنديار را


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و سی و یکم داستانهای شاهنامه


به فرزند پاسخ چنين داد شاه
كه از راستي بگذري نيست راه

 

فرزندم. يزدان يارت باد كه تربيتش از آنچه بر شمردي رنج برده اي و ديگر در جهان دشمن و هماوردي نداري مگر رستم زال كه كهتري ما را نمي پذيرد و از راي و فرمان من سر مي پيچد. او كه زماني بنده كاوس و كيخسرو بود اكنون گشتاسپ را به شاهي نمي شناسد و پادشاهي خود را در زابلستان كهنتر از تاج من مي داند
آيا شنيده اي كه چون كيخسرو تاج بر سر نيايت لهراسپ نهاد همه بر او زر افشاندند جز زال؟ كه خاك افشاند و گفت هر كس لهراسپ را شاه بخواند بايد در خاكش نشاند؟ بدان رستم هم چون پدر است، نهاني به ما كين مي ورزد و از راي و فرمان من سر مي پيچد و خود را فرمانروا مي داند
به ياد داري زماني كه ارجاسپ به بلخ لشكر كشيد، رستم زره را گشود و جنگ به خاطر مرا ننگ خود شمرد. آيا نبايد با اين پندار و كردار او را دشمن شمرد؟ اكنون به سيستان برو با جنگ و نيرنگ و شمشير يا هر راهي كه مي داني دست رستم را ببند و همراه زواره و فرزندش فرامرز پياده و كشان به بارگاه من بياور. به خداي جهان آفرين سوگند، به اوستا و زرتشت و دين او سوگند، به جان فرزندانت كه پس از اين پيروزي به تختت خواهم نشاند و تاج و گنج و سپاه را به تو خواهم سپرد
اسفنديار پاسخ داد: «شهريارا، رسم كهن را ناديده مگير و به اندازه سخن بگوي، به جاي رستم با خاقان چين به جنگ. رستم پهلوان بزرگي است كه از دودمان منوچهر و كيقباد دل شاهان به او و نيكويي او شاد گشته، همه او را خداوند رخش و جهانگير و تاجبخش خوانده اند. او يلي است بزرگي كه منشور فرمانروايي از كيخسرو دارد. اگر تو منشور و عهد پادشاهان را زير پا نهي، عهد و منشور تو نيز ناروا مي شود
گشتاسپ پاسخ داد: «فرزندم هر كه از فرمان شاه گذشت، از فرمان يزدان گذشته و كسي كه از فرمان يزدان بگذرد دشمن توست. تو هم اگر تاج و تخت مي خواهي راه سيستان را در پيش گير
اسفنديار مي دانست گشتاسپ در انديشه جان اوست و رستم تنها بهانه است پس رنجيده پاسخ داد

دريغ آيدت جاي شاهي همي
مرا از جهان دور خواهي همي
ترا باد اين تخت و تاج كيان
مرا گوشه اي بس بود زين جهان

گشتاسپ او را دلداري داد كه:«تندي مكن، سپاهي گزيده بردار و به كارزار رستم بشتاب.» اسفنديار رنجيده تر پاسخ داد:«اگر زمانم فرا رسيده ديگر از دست سپاه كاري ساخته نيست.» آن گاه دژم و اندوهگين به ايوان خويش باز آمد

 

 

 

[ چهار شنبه 2 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1501

داستان شماره 1501

 

خواستن اسفنديار پادشاهي را از پدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت صد و سی ام داستانهای شاهنامه


  روز ديگر چون آفتاب سر زد، شهريار بر تخت زرين نشست و اسفنديار دست فروهشته در خدمتش ايستاد و آن گاه كه موبدان و اسپهبدان و نامداران همه انجمن شدند اسفنديار سخن آغاز كرد

بدو گفت شاها انوشه بذي
تو را بر زمين فره ايزدي
سر داد و مهر از تو پيدا شدست
همان تاج و تخت از تو زيبا شدست

«پدر، مي داني كه ارجاسپ به ايران لشكر كشيد تا آن را از ميان بردارد و من پيمان و پند ايزدي را پذيرفتم و سوگند ياد كردم كه هر كس شكست به دين آورد، يا به بت پرستي بگرايد او را از ميان بردارم. پس از جنگ با ارجاسپ روي نگرداندم تا او را شكست دادم و به خواري از ايران راندم، اما تو بر من آفرين نگفتي و به گفتار يك بدانديش مرا به بند و زنجير كشيدي. خود غافل از كينه ارجاسپ بلخ را گذاشتي و به بزم زابل شتافتي و لهراسپ را به كام شير افكندي، تو از ناچاري جاماسپ را با وعده تاج و تخت به دنبالم فرستادي، اما من به شنيدن رنج و آزاري كه بر كسانم رسيده بود بي درنگ زنجيرها را گسستم و سر از پا نشناخته به ياريت شتافتم و دشمنانت را نابود كردم. از خطرات هفت خان گذشتم، سر ارجاسپ را از تن جدا كردم و نام تو را به پيروزي بلند آوازه كردم و گنج و تاج ارجاسپ را به ايران آوردم كه تو بر گنجهايت بيفزايي
اكنون در مشت من جز خون و درد و رنج چه مانده؟ هر بار مرا با وعده تاج و تخت دلگرم كردي و به خطر فرستادي، اكنون بهانه چيست؟ پس آن پيمان و سوگند چه شد؟

مرا از بزرگان همي شرم خاست
كه گويند گنج و سپاهت كجاست

همان طور كه لهراسپ تاج را بر سر تو نهاد زمان آن رسيده كه تو نيز پادشاهي را به من بسپاري

 

 

[ چهار شنبه 1 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]