اسلایدر

داستان شماره 1590

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1590

داستان شماره 1590

 

داستان زیبا و آموزنده سه درس از بهلول


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او
شیخ احوال بهلول را پرسید; گفتند: او مردی دیوانه است
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند
شیخ پیش او رفت و سلام کرد
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی
فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟
عرض کرد: آری .. بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم
«بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟
در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی سپس به راه خود رفت
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید

بهلول پرسید: چه کسی هستی؟
جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
عرض کرد: آری. سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد

بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی . سپس برخاست و برفت
مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟
جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید
 
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن
و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که
از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد
بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز
 
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و
اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود
جنید گفت: جزاک الله خیراً
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد
هیچ بشری [دوست، همسر، فرزند، والدین، همکار، ....] نباشد

 

[ شنبه 30 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1589
[ شنبه 29 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1588
[ شنبه 28 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1587
[ شنبه 27 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1586
[ شنبه 26 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1585
[ شنبه 25 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1584
[ شنبه 24 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1583
[ شنبه 23 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1582
[ شنبه 22 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1581
[ شنبه 21 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1580
[ شنبه 20 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1579
[ شنبه 19 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1578
[ شنبه 18 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1577
[ شنبه 17 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1576
[ شنبه 16 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1575

داستان شماره 1575

بهلول و محمد بن سلیمان عباسی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزی بهلول در مجلس «محمد بن سلیمان عباسی»، پسر عموی هارون الرشید حاضر بود و یك نفر از علماء اهل تسنن بنام «عمر بن عطاء العدوی» كه از اولاد عمر بن خطاب بود نیز در مجلس حضور داشت

 

«عمر بن عطاء العدوی» از والی اذن خواست تا با بهلول مشغول مباحثه و مذاكره شود، آنگاه از بهلول پرسید:«حقیقت ایمان چیست؟

 

بهلول گفت:«قال مولانا الصادق ـ علیه السّلام ـ: ألایمانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ قَولٌ باللّسانِ وَ عَمَلٌ بالْجوارحِ وَ الأركانِ

 

یعنی:«ایمان عبارت است از عقیده قلبی و گفتن با زبان و عمل كردن با اعضاء و جوارح

 

عمر گفت: «از اینكه گفتی «قال مولانا الصّادق» معلوم می‎شود كه غیر از جعفر بن محمد دیگر هیچ كس صادق و راستگو نیست، چون تو لقب صادق را اختصاص به او دادی

 

بهلول گفت: «این اشكال اول به جدّ تو «عمر بن الخطاب» وارد است كه به رفیقش ابوبكر لقب «صدّیق» داد. مگر در زمان او كسی دیگر راستگو نبود؟

 

عمر بن عطاء گفت: «نه، در آن زمان تنها كسی كه راستگو بود فقط ابوبكر بود

 

بهلول گفت: «دروغ می‎گویی، زیرا خداوند در كلام مجیدش می‎فرماید:«والَّذینَ آمَنوا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ أولئكَ هم الصدّیقونَ
یعنی: «آنچنان كسانی كه ایمان به خداوند و پیامبران او آورده‌اند، آنها همه، صدّیق می‎باشند.»
پس با این همه مؤمنی كه در زمان ابوبكر بودند چطور می‎شود فقط صدیقیّت را به ابوبكر اسناد داد؟

 

عدوی گفت: «او را صدّیق می‎گفتند برای آنكه او اول كسی بود كه به پیامبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ ایمان آورد

 

بهلول گفت: «این جواب تو از دو جهت باطل است‌،‌ هم از جهت لغت، زیرا لغتاً به كسی كه اول به كسی ایمان آورد صدّیق نمی‎گویند و هم از این جهت باطل است كه به شهادت تمام مسلمین، ابوبكر اول كسی نبوده كه اسلام آورده، بلكه اسلام او را در مرتبه پنجم یا هفتم گفته‎اند

 

«عمر بن علاء عدوی» دید، الان است كه آبروی او در مجلس ریخته شود، لذا خلط در مباحثه كرد و از بهلول پرسید: «از امام زمانت بگو

 

بهلول گفت: «إمامی مَنْ سبَّح فی كَفِّهِ الحِصی وَ كَلَّمَهُ الذّئبُ اذا عَوی و رُدَّت الشَّمْسُ لَهُ بَیْنَ الَمَلاءِ وَ أوجَبَ الرَّسولُ عَلیَ الخَلْقِ لهُ الوَلا، فذْلكَ إمامی و إمامُ الْبرّیاتِ
یعنی: «امام من كسی است كه سنگ ریزه در دست او تسبیح می‎كند و گرگ با او سخن می‎گوید و خورشید در ما بین مردم پس از غروب كردن بخاطر او دوباره طلوع می‎كند و ولایت او را پیغمبر ـ صلی‎الله علیه و آله ـ در میان مردم بارها تصریح كرده و جمیع صفات پسندیده در او مجتمع و از جمیع صفات رذیله مبرّا است، آن شخص، امام من و امام تمام مردم است

 

عمر عدوی گفت: «وای بر تو ای بهلول! امیرالمؤمنین هارون را تو، امام خویش نمی‎دانی؟

 

بهلول گفت: «وای بر تو ای ملعون! تو می‎گویی هارون از این اوصاف كه بر شمردم خالی است؟ پس تو دشمن خلیفه‎ای و به دروغ او را خلیفه می‎خوانی

«محمد بن سلیمان عباسی» از مناظره بهلول خنده‎اش گرفت و او را تحسین كرد و به عمر عدوی گفت: «رسوا شدی، دیگر حرف نزن» و او را از مجلس بیرون كرد و آنگاه با بهلول در امر خلافت صحبت كرد و بهلول حقانیّت علی ـ علیه السّلام ـ را به او اثبات كرد

 

[ شنبه 15 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1574
[ شنبه 14 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1573
[ شنبه 13 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1572
[ شنبه 12 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1571
[ شنبه 11 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1570
[ شنبه 10 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1569
[ شنبه 9 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1568

داستان شماره 1568

تقسیم عادلانه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری‌های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند
ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمت‌ها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت
سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهمان‌نوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینی‌های بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت. بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده می‌شد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد
عثمانی‌ها بی‌ خوردن خوراک و با شتاب بر اسب‌ها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسه‌کوسه‌ها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بی‌کم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت
سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ می‌کشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرین‌ها بر بهلول خواند
و بدینگونه است که بهلول را که به راستی دیوانه‌ای بود الپر، و دیوانگی‌های بسیار داشت، دانا نیز گفته‌اند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفه‌باف گنده دماغ و فقه‌خوان خشک‌مغز بود

 

 

[ شنبه 8 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1567
[ شنبه 7 مرداد 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1566
[ جمعه 6 مرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1565
[ جمعه 5 مرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1564

داستان شماره 1564


پادشاهی یزدگرد


بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت صد و نود و ششم داستانهای شاهنامه



پادشاهی یزدگرد بیست سال بود . وقتی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و نصیحت پرداخت و گفت : اگر شاه هم باشی بالاخره خشت بالینت است . ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و حالا من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بودند تا وقتی زنده هستم ریشه بدیها را میکنم و با آنها مبارزه می کنم . در این دنیا فقط نام جاوید است که میماند .بزرگان به او آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان ادامه داشت تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در بین اعراب امیر بود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدینسان بخت ساسانیان تیره گشت .وقتی یزدگرد آگاه شد از هر سو سپاه جمع کرد و دستور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به عهده بگیرد . رستم ستاره شناس و بیداردل و باهوش بود . نزد یزدگرد رفت و تعظیم کرد . شاه او را ستود و گفت : تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید فورا جلوی آنها را بگیری . رستم اطاعت کرد و با سپاه به راه افتاد و بعد از یکماه جنگ در قادسی آغاز شد . رستم که ستاره شناس بود فهمید که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامه ای به برادر نوشت و ابتدا به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت : از گردش ستارگان فهمیدم که پادشاهی رو به پایان است

دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

فرستاده ای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را میخواهد و باید به آنها باج بدهیم . از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بسته اند . تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو . اگر مادر را دیدی درود مرا به او بفرست و بگو غمگین نباشد چون در سرای عاریتی هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است . به خدا توکل کن و دل از این دنیای فانی بردار . من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمی یابم . اگر روزی بر شاه روزگار تنگ شد مراقب او باش که یادگار ساسانیان است . حیف که بالاخره این پادشاهی از بین میرود . دنیا به کسی وفا نمی کند . بعدها از ایران و ترکان و تازیان نژادی مخلوط بوجود می آید . دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه شرابی و غذایشان نان کشک است و پشمینه پوشند . خیلی ناراحتم که حالا که من پهلوان سپاه شدم زمان افول ساسانیان رسید . تیغ ما بر تازیان کارگر نیست . ای کاش دانش طالع بینی نداشتم . همه بزرگانی که با من هستند فکر می کنند که این بیشه از اجساد تازیان پر میشود . ای برادر این قادسی دخمه من است به هر حال تو مراقب شاه باش و خود را فدای او کن . رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد . سپس نامه ای بر حریر سفید از طرف پور هرمزد به سعدوقاص نوشت :ابتدا از جهاندار پاک که سپهر از قدرت او برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خود پرداخت و بعد از نام و نشان شاه او پرسید و سپس گفت : این چه کاری است ؟ چرا به ایران حمله کردی ؟ شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکوه و جلال فراوانی دارد

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که تخت عجم را کند آرزوی
تفو باد بر چرخ گردان تفوی


آیا شرم نمی کنید ؟ مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نظرت را بگوید . هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد . پند مرا بپذیر و عاقلانه رفتار کن
نامه را به پیروز شاپور داد تا برای سعدوقاص ببرد . پیروزشاپور نزد سعدوقاص رفت و سعد به پیشوازش آمد و ردایی زیرش انداخت و گفت : ما مانند شما دیبا و سیم و زر به خود نمی بندیم و این را از مردانگی دور میدانیم . وقتی سعد نامه رستم را خواند پاسخ او را به تازی نوشت : سر نامه نام خداوند را برد و بعد از محمد رسول او نام برد و از گفتار پیامبر هاشمی نوشت و از توحید و قرآن و رسمهای جدید گفت . از آتش جهنم و فردوس و درختان بهشتی سخن راند و گفت : اگر شاه این دین را بپذیرد دو دنیا را به دست آورده است و شفاعت کننده او محمد (ص) است . همه تاج و تخت و جشن و سور را با یک موی حور عوض نمیکنم .هرکسی که به جنگ من آید جز گورتنگ و دوزخ پایانی ندارد . اما اگر به دین ما بگروید بهشت در انتظار شماست . پس نامه را مهر زد و و شعبه فرستاده سعد نزد رستم رفت . نامداری از سپاه به رستم گفت : فرستاده ای بدون اسب و سلاح و جامه درست از طرف سعدوقاص آمده است . رستم سراپرده ای از دیبا درست کرد و بزرگان سپاه را جمع نمود و خود بالا نشست . همه جامه های با شکوه پوشیده بودند . فرستاده سعد بر روی دیبا ننشست و روی زمین نشست . شعبه به او گفت : اگر دین پذیری علیک سلام . رستم نامه را از او گرفت و برایش خواندند . رستم پاسخ داد : بگو تو شهریاری نیستی و من پیرو شما نمیشوم


بگویش که در جنگ مردن به نام
مرا بهتر آید ز گفتار خام


جنگ شروع شد و سه روز ادامه داشت و ایرانیان با کمبود آب روبرو بودند . لب رستم از تشنگی خاک آلود و زبانش چاک چاک شده بود و مردان و اسبان مجبور به خوردن گل تر شدند . رستم همه بزرگان را کشته یافت و بالاخره رستم و سعد به جنگ تن به تن پرداختند و سعد بر او پیروز شد و او را کشت و بالاخره ایرانیان شکست خوردند و بسیاری مردند و بسیاری پراکنده شدند و بقیه سپاه به سوی شاه ایران آمد در حالیکه سپاه دشمن پشت سرشان بود. آن زمان یزدگرد در بغداد بود که به وی خبر دادند که رستم مرده است . فرخ زاد هرمزد با خشم از اروندرود به بغداد آمد و اعراب را از آنجا بیرون کرد و به هامون کشاند . سپس به نزد شاه رفت و گفت : از نژاد شاهان کسی جز تو نمانده است و تو یک نفری و دشمنانت صدها هزارند . بهتر است به بیشه نارون بروی. شاه با بزرگان مشورت کرد و آنها هم نظر فرخ زاد را پسندیدند . اما شاه نپذیرفت و گفت : این مردانگی نیست و من جنگ را ترجیح میدهم . بزرگان بر او آفرین گفتند پس شاه گفت : بهتر است به سوی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما کمک می کنند . من با او دوست میشوم و با دخترش ازدواج می کنم . پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامه ای به ماهوی سوری نوشت و از وضع خود و کشته شدن رستم به دست سعدوقاص گفت و اینکه تا در تیسفون لشگر کشیده شده است سپس نوشت : تو با لشگرت آماده جنگ شو . من یک هفته در نشابور میمانم و به مرو می آیم و کسانی را هم نزد خاقان و فغفور برای کمک میفرستم . یزدگرد نامه دیگری به مرزبان طوس نوشت و از او هم کمک خواست . ماهوی سوری به پیشوازش آمد و تعظیم کرد . فرخ زاد چون ماهوی و سپاهش را دید شاد شد و شاه را به او سپرد تا خود برای جنگ به ری برود . چندی نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وقتی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد تکیه زند . پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بود . ماهوی به او نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیش آمده است و شاه بی سپاه اینجاست اگر میخواهی انتقام نیاکانت را بگیری به اینجا بیا و تاج و تخت او را تصاحب کن . بیژن با وزیرش مشورت کرد و وزیر گفت : درست نیست که به فرمان ماهوی آنجا بروی . به برسام بگو تا با سپاه به آنجا برود . بیژن پذیرفت . یزدگرد که از دسیسه ماهوی خبر نداشت با آوای طبل جنگ از خواب پرید . شاه جنگ سختی کرد و فهمید که ماهوی به او کلک زده است بالاخره مجبور به فرار شد و در آسیابی پنهان گشت .وقتی آفتاب زد آسیابان که فرومایه ای به نام خسرو بود ، آمد و از یزدگرد پرسید : که هستی و اینجا چه میکنی ؟ شاه گفت : من از ایرانیان هستم و از توران شکست خورده ام . آسیابان گفت: جز نان کشک چیزی ندارم . شاه گفت : همین خوب است
ماهوی همه جا به دنبال شاه میگشت تا اینکه فرستاده ای از آسیابان پرس و جو کرد . آسیابان گفت : مردی در آسیاب پنهان است با قدی بلند و رخساری چون خورشید با دو ابروی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد . من به او نان کشکین دادم . او را نزد ماهوی بردند و جریان را گفتند . ماهوی به آسیابان گفت : بشتاب و سر از تنش جداکن وگرنه من سرت را میبرم . موبدی به نام زاروی به ماهوی گفت : این کار را نکن بر تو گزند می آید و همه تو را نفرین می کنند . شخص دیگری به نام هرمزدخراد به ماهوی گفت :ای مرد ستمکار دل و هوش تو را تیره میبینم . تو اسیر آز شده ای . شهروی برخاست و گفت : چرا این کار را میکنی ؟ شاه جنگی در پیش دارد . خون شاهان مریز که تا قیامت نفرین میشوی . مهرنوشگریان و با درد و ناله گفت : ای بدنژاد تو از حیوانات هم بدتری . عاقبت ضحاک را ندیدی ؟ عاقبت تور را ندیدی ؟ ندیدی بر سر افراسیاب چه آمد ؟ عاقبت ارجاسب چه بود ؟ عاقبت بندوی و گستهم را به یاد داری ؟ بالاخره روزگار تو هم به سر می آید . برو از شاه پوزش بخواه . این سخنان در آن شبانزاده اثر نکرد . سپس ماهوی با موبدی از لشگرش مشورت کرد و گفت : اگر یزدگرد زنده بماند لشگریان دورش را میگیرند و همه از کار من باخبر میشوند و مرا خواهند کشت . مرد خردمند گفت : اگر شاه دشمنت شود بی گمان به تو هم بد میرسد اما اگر او را بکشی خداوند انتقام او را میگیرد و زندگیت رنج و اندوه میشود . اگر از چین سپاه برای کمک به او بیاید و او را کشته ببینند تو را از بین میبرند . بالاخره ماهوی به آسیابان گفت : برو و او را بکش . آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنه ای به پهلوی شاه زد . آه شاه بلند شد و به خاک افتاد . سواران ماهوی قبای شاه را آوردند و طوق و کفشش را نزد ماهوی بردند . ماهوی دستور داد تا او را به آب اندازند . صبحگاه مردم جسد او را در آب دیدند و خبر به راهبان بردند . تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمه ای درست کردند و دیبای زرد بر او پوشاندند و دفنش کردند . به ماهوی خبر دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند . ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را دفن کردند را بکشند . از آن پس وقتی به جهان نگریست از نژاد بزرگان کسی را ندید و تاج و مهر شاه با او بود اما همان شبانزاده سابق بود . ماهوی به وزیرش گفت : انگشتر یزدگرد در دست من است اما ایران همه بنده او هستند و به من توجهی نمی کنند . وزیر گفت : اکنون که کار از کار گذشته است جهاندیدگان را جمع کن و به نیکویی صحبت نما و بگو این تاج و انگشتر را شاه به من داد و وقتی فهمید که ترکان حمله کرده اند تاج و انگشترش را به من داد . من به فرمان او بر تخت می نشینم . ماهوی چنین کرد و خود را شاه جهان نامید و تصمیم گرفت که بخارا و سمرقند و چاچ را بگیرد . نامدار سپاه او نامش گرسیون بود . وقتی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و به سوی او می آید آشفته شد پس به یاران گفت : شتاب نکنید تا به این سوی آب بیاید تا من کین شاه را از او بگیرم. وقتی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید ، ترسید . بیژن به برسام گفت : مراقب باش که ماهوی از جیحون فرار نکند . چشم از او برندار . برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و بالاخره خنجری به او زد و او را از اسب به زیر آورد . یاران گفتند باید سرش را برید . برسام گفت : او را نزد بیژن میبرم . بیژن شاد شد و وقتی او را دید ، گفت : ای بدنژاد چرا آن شاه دادگر را کشتی ؟ ماهوی گفت : به خاطر این کار گردنم را بزن . بیژن گفت: چنین کنم و دستش را با شمشیر برید و گفت : این دست در بدی بی همتاست . سپس دو پایش را برید و بعد دو گوش و بینی را برید و گفت : رهایش کنید تا بمیرد . البته بیژن هم گناهکار بود و بالاخره او هم سرنوشت بدی داشت و گویند که دیوانه شد و بالاخره خود را کشت و از این به بعد زمان فرمانروایی عمر رسید

[ جمعه 4 مرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 22:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1563

داستان شماره 1563


پادشاهی پوران دخت


بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت صد و نود و پنجم داستانهای شاهنامه


پادشاهی پوران دخت شش ماه بود . بالاخره دختری به نام پوران که از نژاد ساسان بود را یافتند و بر تخت نشاندند
پوران دخت گفت : نمیخواهم کسی درویش بماند و همه را توانگر میکنم . از کشور بدخواهان را دور خواهم کرد و بر آئین شاهان رفتار میکنم . سپس پیروزخسرو را طلبید و به او گفت : به خاطر کاری که با شاه کردی باید مجازات شوی پس او را به کره اسبی بستند و به گردنش هم پالهنگی زدند و سواران با کمند کره را به تاختن تحریک کردند تا خون از بدن او روان شد و جان داد . بعد از شش ماه که از پادشاهی پوران گذشت بیمارشد و مرد


رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پر مایه تر زین ترا هست جای


پادشاهی آزرم دخت

پادشاهی آزرم دخت چهار ماه بود . دختر دیگری که بر تخت نشست آزرم بود . دستور داد تا کارها بر اساس سنت و عدالت اجرا شود . من با زیردستان به خوبی رفتار می کنم و اگر کسی گناهی کرد از گناهش میگذرم اما اگر کسی از پیمان من بگذرد او را به دار می آویزم . همه بر او آفرین گفتند و از ترک و روم و هند و چین برایش هدایا فرستادند اما بعد از چهار ماه او نیز مرد

پادشاهی فرخ زاد

پادشاهی فرخ زاد یک ماه بود . از جهرم فرخ زاد را آوردند و شاه ایران نامیدند . او نیز گفت : من فرزند شاهان هستم و جز نیکویی و ایمنی در جهان نمیخواهم . هرکس راستی پیشه کند او را ارجمند میدارم .همه دوستان را گرامی میدارم و همه زیردستان چه دوست و چه دشمن همه در امانند . همه بر او آفرین کردند اما بعد از یکماه او نیز مرد . بدین صورت که بنده ای چون سرو سهی داشت که سیه چشم و زیبا بود . او عاشق پرستاری شد و به او پیغام داد اگر با من به جایی بیایی به تو پول زیادی میدهم . پرستار جواب نداد و نزد فرخ زاد جریان را تعریف کرد . فرخ زاد عصبانی شد و بند بر پای غلام بست و او را به زندان انداخت اما بعد از زمانی او را بخشید و بازگرداند . غلام به خاطر کینه ای که از او داشت زهر در شراب او ریخت و شاه بعد از یک هفته مرد


چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر

[ جمعه 3 مرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1562

داستان شماره 1562



پادشاهی اردشیر شیروی


بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت صد و نود و چهارم داستانهای شاهنامه


پادشاهی اردشیر شیروی شش ماه بود
شاه اردشیر بر تخت نشست و بزرگان زمان به مدح و ثنای او پرداختند . اردشیر از یزدان یاد کرد و گفت ما به زیردستان کمک می کنیم و ستمکاران را به خون میکشیم .لشگر را به پیروز خسرو که پهلوانی بی همتاست می سپارم . وقتی گراز از پادشاهی اردشیر آگاه شد نامه ای به پیروزخسرو نوشت و از او خواست تا برای کشتن اردشیر چاره ای بیندیشد و گفت : من از روم سپاه می آورم مبادا کسی خبردار شود. پیروزخسرو با پیرمردان خردمند مشورت کرد و آنها گفتند : به سخنان گراز گوش نده و نامه ای به او بنویس و بگو به دنبال این کار نباشد چون کشتن شاه بی گناه خوب نیست. پیروز هم چنین کرد
وقتی گراز نامه پیروز را خواند عصبانی شد و با لشگرش به سوی ایران حمله ور شد . پیروزخسرو که فهمید نزد تخوار رفت و موضوع را گفت . تخوار گفت : تو نگران خون بزرگان نباش و به سخنان گراز گوش کن . حال که چنین نامه ای برایش نوشتی او از تو کینه به دل گرفته است . پیروزخسرو نگران شد و شب هنگام که به مجلس اردشیر رفت ، همه شراب خوردند و مست کردند و دیرگاه که همه میرفتند پیروزخسرو شاه را خفه کرد سپس نامه ای به گراز نوشت و شرح کشتن اردشیر را داد


پادشاهی گراز معروف به فرایین

پادشاهی فرایین پنجاه روز بود .گراز به ایران تاخت و به قصر آمد و بر تخت پادشاهی نشست . پسر بزرگترش به او گفت :ما که از نژاد شاهان نیستیم . اگر روزی از تخمه شاهان کسی بیاید و ادعای پادشاهی کند کار ما تمام است پس بهتر است گنجینه را پیدا کنیم و ببریم . پسر کوچکتر گفت :کسی از مادرش شهریار زاده نمی شود مثلا فریدون که پدرش شاه نبود . گراز سخن پسر کوچکش را پسندید . روز و شب در حال ولخرجی بود و همیشه در حال خوردن و کم کم بزرگان از دست او ناراضی شدند چون جز خوردن و خوابیدن کاری نداشت و همیشه مست بود و علاوه بر آن در بیدادگری و ناجوانمردی همتا نداشت و خونهای زیادی ریخت
شبی هرمزد شهران گراز به ایرانیان گفت : ای بزرگان همانا فرایین بزرگان را خوار کرد و همه از دست او جگرشان خون است . نه ساسانی است و نه از تیره شاهان است . بزرگان سپاه گفتند : چه کنیم ؟ شهران گراز گفت : اگر یاری کنید هم اکنون به نیروی یزدان او را از تخت به زیر می کشم . همه گفتند که ما با تو همراهیم . پس روزی که گراز برای شکار از شهر بیرون رفت ، شهران گراز با سپاه همراهش رفتند و بالاخره با تیری او را از پا درآوردند و بعد همه سپاه هرکدام خنجری به او زدند . بعد از آن زمان زیادی مملکت بی شهریار بود و همه به دنبال فرزند شاهان می گشتند اما کسی را نیافتند

[ جمعه 2 مرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1561

داستان شماره 1561



پادشاهی قباد مشهور به شیرویه


بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت صد و نود و سوم داستانهای شاهنامه


پادشاهی قباد هفت ماه بود . وقتی قباد بر تخت نشست همه بزرگان ایران بر او آفرین کردند و تبریک گفتند
شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و از او خواست تا از یزدان پوزش بطلبد و به او گفت : این خواست من نبود بلکه ایرانیان این طور خواستند چون تو از راه دین روبرکشیدی خداوند هم کیفرت را داد . اول اینکه پسر پاک خون پدر نباید بریزد دیگر اینکه گیتی از آن توست و همه از دست تو ناراحتند و سوم اینکه بزرگان به خاطر کارهای تو پراکنده شدند و به چین و روم رفتند چهارم اینکه قیصر همه کار برایت کرد و سپاه و دخترش را به همراه گنج بسیار به تو داد و فقط دار مسیحا را از تو میخواست ولی تو ندادی . پنجم اینکه آز بر تو چیره شد و حتی از بیچارگان هم میخواستی بگیری و نفرین آنها برایت بد آورد . ششم دو دایی وفادار خود را کشتی . هفتم اینکه فرزند شانزده ساله ات را به زندان انداختی . به کردار زرتشت فکر کن و از خدا پوزش بخواه و بدان این گناه من نبود و نتیجه کارهایت بود پس اشتاد و خرادبرزین به تیسفون رفتند و گلینوس به استقبالشان رفت . خرادبرزین گفت که پیامی از شاه برای خسرو دارد .گلینوس نزد خسرو رفت و گفت : شاها جاودانه باشی . خرادبرزین و اشتاد از نزد شاه برایت پیام آورده اند . خسرو خندید که اگر او شهریار است پس من که هستم ؟ گفتارت با خرد همراه نیست . دو مرد خردمند نزد خسرو رفتند و تعظیم کردند و خسرو گفت : چه پیامی از کودک بی منش و زشت نام دارید ؟ آنها سخنان قباد را برایش گفتند .خسرو پاسخ داد که به او بگویید : ابتدا از هرمزد گفتی باید بدانی که بر اثر سخنان بدگویان پدر به من بدبین شد و من مجبور به فرار شدم چون او میخواست به من زهر بدهد . بعد از جنگ با بهرام با اینکه دائیهایم در راه من جانفشانی کردند به خاطر انتقام پدرم آنها را کشتم . دیگر اینکه از زندانی شدن خود گفتی ، من تو را به بند و زنجیر نکشیدم و همه چیز برایت مهیا کردم و فقط به خاطر سخنان ستاره شناس این کار را کردم حتی پس از آن نامه ای از هندوستان از رای آمد که درباره به سلطنت رسیدن تو بعد از سی و هشتمین سال پادشاهی من بود ولی با همه اینها من به آن نامه توجه نکردم و به کسی هم چیزی نگفتم . از بند و زندان مردم گفتی . اگر نمیدانی از موبد بپرس در زندان ما فقط انسانهای دیوسیرت بودند چون من روشم خونریزی نبود . دیگر اینکه ما از کسی باج نخواستیم و جز خشنودی یزدان نخواستم . آن گناهکارانی که پیش تو هستند و بدگویی مرا نزد تو میکنند همه بنده سیم و زر هستند . من با زحمت فراوان کشورگشایی کردم و گنجهای فراوان گرد آوردم. همان بدخواهانی که نزدت هستند بالاخره پادشاهی تو را برباد خواهند داد. کودکم بدان که گنجهای من پشتوانه پادشاهی توست اگر بی گنج باشی سپاه نداری و همه از تو روبرمیگردانند . تو گفتی که سپاهیان را در مرزها نشانده ام ، علتش این بود که از بیگانگان شهرهایی را ستانده بودم و ممکن بود حمله آورند پس سپاهیان را در مرز قرار دادم . و دیگر اینکه گفتی قیصر به ما وفادار بود و من به او جفا کردم اما بدان قیصر ، پرویز شاه ایران را داماد خود کرد و در آن جنگ خداوند یار من بود و با رومیان کاری انجام نمی شد . با این همه بعد از جنگ من به همه آنها گنج و گوهر و مال فراوان و اسبهای گرانمایه دادم و کارشان را بی مزد نگذاشتم . از دار مسیحا گفتی ، آن دار برای من سود و زیانی نداشت ولی تعجب کردم از کار قیصر که تکه چوبی را میخواهد و مرد کشته بر آن را خدا مینامد . به هرحال من سی و هشت سال حکومت کردم و پادشاهی همتای من نبود و حالا با تو بدرود میگویم
سپس به خرادبرزین و اشتاد هم بدرود گفت و سپرد تا جز آنچه شنیده اید به زبان نیاورید . هرکس به دنیا می آید روزی می میرد . از هوشنگ و طهمورث و جمشید و فریدون و ضحاک و قباد و کاووس و سیاوش و افراسیاب و رستم و زال و اسفندیار و گودرز و کیخسرو و گشتاسپ و جاماسپ گرفته تا بهرام گور که کسی به مردی و زور همتای او نبود همه آن بزرگان بالاخره مردند . من هم پادشاه بی همتایی بودم اما بالاخره زمان من هم رسید


چو بر ما سر آمد شهی و مهی
چه شیر و چه دیگر به شاهنشهی


خرادبرزین و اشتاد گریان از پیش خسرو به نزد قباد رفتند و سخنان او را برایش بازگو کردند .وقتی شیروی سخنان پدر را دریافت کرد سخت گریست و خبر ناراحتی و گریه و زاری او به سپاهیان رسید و آنها با هم می گفتند : اگر خسرو برگردد همه سران را می کشد .صبحگاه همه بزرگان به نزد قباد رفتند . شهریار گفت : کسی که از درد پدرش غمگین نباشد سزاوار دار است . یکی از افراد گفت : اگر کسی بگوید دو شاه را میپرستم ناهشیار و خوار است . شیروی گفت : تا یکماه درشتی نمیکنیم و به نصایح پدر شاد هستیم سپس به آشپزها گفت : برای خسرو همه چیز مهیا کن و آنها نیز چنین کردند اما خسرو چیزی نمی خورد و تنها خوراکش از دست شیرین بود و جز او یاری نداشت . یک ماه گذشت و خسرو دردمند بود و مزه زندگی را نمی چشید . وقتی به باربد خبر رسید که خسرو دردمند و ناکام شده است و همه به فکر قتل او هستند از جهرم به تیسفون آمد و نزد خسرو رفت . چشمانش پر از اشک شد و نوحه ای با رود و بربط به این مضمون سرود : ای شاه آنهمه بزرگی و دستگاهت چه شد ؟ آن همه زور و فر و بختت چه شد ؟ پسر میخواستی که یار و پشتت باشد . شاهان از فرزندان خود نیرو می گیرند اما شاه ما از نیرویش کاسته شد . به شیروی باید بگویند که ای شاه بی شرم این سزاوار پدرت نبود . ای خسرو خداوند یارت و سر بداندیشان تو نگون باد . به خداوند قسم و به نوروز و مهر و بهار خرم قسم که دیگر من رود نمیزنم و آلت موسیقی را میسوزانم و چهار انگشتم را میبرم
تمام اطرافیان شیروی نگران بودند که نکند خسرو بازگردد بنابراین همداستان شدند که او را بکشند اما کسی را نیافتند که جرات این کار را داشته باشد تا اینکه بالاخره زادفرخ کسی به نام مهرهرمزد را پیدا کرد . او مردی با دو چشم کبود و رخسار زرد و تنی خشک و پرمو و لب لاژوردی با پای برهنه و شکم گرسنه بود
زادفرخ گفت : اگر این کار را درست انجام دهی یک کیسه دینار به تو میدهم و مانند فرزندم تو را عزیز میدارم . مهرهرمزد به نزد خسرو رفت و خنجری به جگرگاه او زد . سپس شورش شد و همه فرزندان خسرو را هم کشتند . وقتی شیروی شنید گریان شد. بعد از گذشت پنجاه و سه روز از کشته شدن خسرو ، شیروی کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت : در ایران از تو گناهکارتر نیست . تو شاه را به نیستی کشاندی . اکنون نزد من بیا . شیرین از پیغام او آشفته شد و گفت : کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست . من نمیخواهم او را چه از دور و چه از نزدیک ببینم . زهری در صندوق داشت پس ابتدا پیامی به شیروی داد و گفت : از سخنانت شرم کن و از خداوند پوزش بخواه . شیروی عصبانی شد و گفت : چاره ای نداری .بیا و پادشاهی مرا ببین . شیرین گفت : نزد تو به تنهایی نمی آیم و با عده ای خواهم آمد . سپس شیرین لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر به درگاه شیروی آمد. شاه گفت : دو ماه از سوگ خسرو گذشت حالا باید همسر من شوی . من نیز مانند پدرم تو را گرامی میدارم . شیرین گفت : پاسخم را بده سپس در خدمتت هستم تو گفتی من زن بد و جادوگری هستم . شیروی گفت : از تندی من کینه مگیر . شیرین به کسانی که آنجا بودند ، گفت : آیا شما از من بدی دیدید ؟ مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم. بزرگان همه از شیرین به خوبی یاد کردند . شیرین گفت : سه چیز باعث میشود زن زیبا و شایسته تخت شاهی شود . اول اینکه شرم داشته باشد . دوم اینکه پسر به دنیا آورد . سوم اینکه برورو داشته باشد و مویش پوشیده باشد . وقتی من همسر خسرو شدم از او چهار فرزند آوردم به نامهای نستور – شهریار – فرود – مردانشه . فرزندانی که جم و فریدون هم نداشتند و زبانم لال شود اگر دروغ بگویم که الان هر چهار تای آنها زیر خاکند . سپس رویش را گشود و گفت : روی و موی من این است که تاکنون کسی ندیده بود .همه از دیدن رخسار شیرین خیره شدند و شیروی گفت : جز تو کسی را نمیخواهم . شیرین گفت : دو حاجت دارم . شیروی گفت : جان بخواه . شیرین پاسخ داد : همه اموالی که داشتم به من پس بدهی و باید جلوی همه با خط خود این را تایید کنی . شیروی هم چنین کرد . شیرین هرچه داشت به درویش داد و بنده ها را آزاد کرد و به شیروی پیغام داد در دخمه شاه را باز کن که میخواهم او را ببینم . شیروی پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویه کنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و در حالیکه کنار خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد . شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد . مدتی نگذشت که به شیروی زهر دادند و او را هم کشتند


بشومی بزاد و بشومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد

[ جمعه 1 مرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]