اسلایدر

داستان شماره 1500

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1500

داستان شماره 1500

 

داستان رستم و اسفنديار


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و نهم داستانهای شاهنامه

 


  اين داستان يكي از زيباترين، بلندترين و در عين حال غم انگيزترين داستانهاي شاهنامه است. داستان جنگ دو پهلواني است كه سراسر زندگي آنها در جنگ با بدي گذشته و اكنون بر سر باورهاي خود و ارزشهايي كه بر آنها معتقدند بر روي هم شمشير كشيده اند. در پايان داستان جز غم و حسرت چيزي وجود ندارد. كسي بر كسي پيروز نشده و مرگ يكي ديگري را خوشحال نكرده. در اينجا غالب و مغلوب هر دو پيروزند زيرا هر دو به نظر خود از شرف و نيكي دفاع كرده اند
داستان با مقدمه زيبايي شرح مي شود كه در عين توصيف زيبايي هاي طبيعت خواننده را براي شنيدن سرنوشت غم انگيز قهرمانان آن آماده مي كند


كه داند كه بلبل چه گويد همي
بزير گل اندر چه جويد همي
نگه كن سحرگاه تا بشنوي
ز بلبل سخن گفتن پهلوي
همي نالد از مرگ اسفنديار
ندارد بجز ناله زو يادگار
ز آواز رستم، شب تيره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
ز بلبل شنيدم يكي داستان
كه بر خواند از گفته باستان


شبانگاه اسفنديار از بزم شاه بازگشت و دلگير از رفتار پدر نزد مادرش كتايون لب به شكايت گشود:«مادر، شهريار با من بد مي كند، مرا بارها به وعده تاج و تخت به جنگ و خطر فرستاده و چون پيروز بازگشته ام، به پيمان خود وفا نكرده، من فردا آخرين سخن را با او خواهم گفت و پادشاهي را از او خواهم خواست، اگر نپذيرفت به يزدان سوگند كه به زور تخت را از او مي گيرم و بي كام او تاج بر سر مي نهم و ترا بانوي ايران مي كنم
مادر مي دانست كه گشتاسپ كسي نيست كه پادشاهي را به پسر دهد پس اندوهگين او را پند داد و گفت:«پسر رنجديده ام، اين همه افزون خواهي مكن، تو فرمانرواي خزانه و لشكر ايراني و پدرت تنها همان تاج را بر سر دارد كه آن هم


چو او بگذرد تاج و تختش تر است
بزرگي و اورنگ و بختش تر است


اسفنديار از مادر نيز رنجيد و گفت:«با زنان نبايد راز گفت و از آنها تدبير و فرمان خواست.» مادر از گفته خود پشيمان و شرمسار شد و اسفنديار تا دو روز به درگاه پدر نرفت. روز سوم گشتاسپ آگاه شد كه فرزند آرزوي تاج و تخت دارد. جاماسپ و فالگويان و ستاره شناسان را فراخواند و طالعه و آينده پسر را از آنان پرسيد
جاماسپ در زيجها نگريست و از آنچه ديده بود چين به ابرو و اشك به چشم آورد و گفت: «كاش آتش بر سرم مي باريد و نابودم مي كرد، كاش مادر مرا نمي زاد تا چنين بداختر نباشم كه آن دلاور شيرافكن را در خاك و خون ببينم. از اين پس غم است و تلخكامي
شاه اندوهگين از جاماسپ پرسيد:«اگر من تاج و تخت را به او واگذارم و او هرگز پايش به زابلستان نرسد چطور؟ آيا بد روزگار از او خواهد گشت و از اين روز شوم ايمن خواهد بود.» جاماسپ پاسخ داد:«به دانش و دليري هم با قضا و قدر نمي توان جنگيد. از چنگ اين اژدها سپهر گردان رهايي نيست. آنچه بود نيست خواهد شد و از مرگ گريزي نيست
و دل شاه از آينده شوم فرزند پر انديشه ش
د

 

 

 

[ چهار شنبه 30 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1499

داستان شماره 1499


بازگشتن اسفنديار نزد گشتاسپ


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و هشتم داستانهای شاهنامه


 
اسفنديار پس از دريافت نامه تدارك بازگشت ديد، به سپاهيانش خواسته بخشيد و فرمود تا ده هزار از شتراني كه داغ ارجاسپ داشتند از كوه و دشت به دژ آوردند . در گنج ارجاسپ را گشود و بر هزار شتر بار دينار و گنج بست و سيصد شتر ديبا و تخت و كلاه به همين گونه از مشك و عنبر و گوهر و پارچه هاي زر بفت و پرنيان و جامه ازهر كدام صد شتر بار كردند و براي خواهرانش عماريه هاي مجلل آراست. دو دختر و دو خواهر و مادر گريان و نالان ارجاسپ را همراهشان كرد و به سوي ايران فرستاد. آن گاه آتش در رويين دژ افكند و ديوارهايش را فرو ريخت و از همه بر و بوم چين و توران گرد برآورد
سه پسر دلير او با سپاهشان از راه بيابان به ايران بازگشتند و اسفنديار از راه هفت خان نخجير كنان رفت تا در مرز ايران به پسران رسيد و از آن جايگاه با گنج و سپاه نزد گشتاسپ آمد
چون آگاهي بازگشت دليران رسيد، شهر را آراستند و آذين بستند و مشك و عنبر افشاندند و هوا را آكنده از بوي خوش و آواز و رود و رامشگران كردند. گشتاسپ به بزم و شادي آراست و با بزرگان لشكر و كشور، موبدان و دانايان به پيشواز شتافتند. اسفنديار چون روي پدر را ديدي شادان او را در برگرفت، بر فر او آفرين خواند كه: بي تو مباد زمان و زمين
از آنجا به كاخ شاه آمدند، در ايوان ها خان گستردند و مي خسروان در جام هاي بلور به گردش درآمد

پسر خورد با شرم ياد پدر
پدر همچنان نيز ياد پسر


گشتاسپ از اسفنديار خواست تا آنچه در هفت خان گذشته بود را باز گويد اما اسفنديار به پدر گفت:«امروز دل به بزم و مي بسپار و فردا داستان را بشنو

 

 

[ چهار شنبه 29 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1498

داستان شماره 1498

 

كشتن اسفنديار كهرم را

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و هفتم داستانهای شاهنامه


   چون كهرم آواز ديده بان را شنيد برآشفت و به برادرش اندريمان گفت:«اين كيست كه فال بد مي زند و لشكر ما را دلتنگ مي كند. بايد مغزش را به كوپال كوبيد.» ولي از هر سو همين خروش برخاست و كهرم را بر خوان شاه نگران كرد. پس همراه با بزرگان لشكر به سوي دروازه دژ شتافتند و همان گاه اسفنديار با گرز گاوسارش سر رسيد. كهرم تنها چاره را در رزم ديد
پس تيغها را بركشيدند و دو لشكر برآشفته بر سر يكديگر گرز كوفتند. سپيده دم سربريده ارجاسپ را از بالاي دژ به ميان سپاهش افكندند كه ناگهان خروش از تركان برآمد و همه كلاه از سر بر گرفتند. دو فرزند ارجاسپ بر پدر ماتم گرفتند و گريستند و دست از جان شسته به رزم آمدند. باز هم ابر سياهي از رزمگاه برخاست، توده كشتگان زمين را پوشانيد و خون بر زمين موج زد. كهرم به سوي اسفنديار تاخت


دو جنگي بدان سان برآويختند
كه گفتي بهم شان برآميختند


اسفنديار كمرگاه كهرم را گرفت از جاي كند و بر زمين زد و سپاهيان دستش را بستند و خوار و زار بردند. لشكر توران پراكنده شد. سرها چون برگ درخت بر زمين ريخت و خون بر رزمگاه روان شد
از ترك و چيني كمتر نامداري و رزمجويي رهايي يافت و آنها كه جان به در بردند زنهار خواستند. اما اسفنديار زنهار نپذيرفت و بسياري از آنها را كشت. سپس بر در دژ دو دار برپا كرد و پسران ارجاسپ اندريمان و كهرم را بر دار كرد. سپاه را فرستاد و فرمود تا همه جا را آتش زدند و ويران كردند

 

تو گفتي كه ابري برآمد سياه
بباريد آتش بر آن رزمگاه


نامه نوشتن اسفنديار به گشتاسپ و پاسخ او


اسفنديار در آن سوي دژ سراپرده زد و آن گاه دبير را پيش خواند و نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از نيايش يزدان و ستايش گشتاسپ، از پيروزي خويش در رزم و شكست و كشته شدن ارجاسپ او را آگاهي داد و دستور خواست تا به ايران بازگردد و بديدار شهريار رود
نامه را مهر نهاد و با پيكي تيز رو نزد گشتاسپ فرستاد. زماني نگذشت كه پاسخ نامه از گشتاسپ رسيد. شهريار پس از ستودن فرزند و بر شمردن خرد و دلاوريهاي او، وي را پند داده بود كه از خونريزي بيهوده بپرهيزد و خود را آموزگار و راهنماي خود كند. سپس او را به بازگشت به ايران خوانده بود كه


نياز است ما را بديدار تو
بدان پر هنر جان بيدار تو
چون نامه بخواني سپه برنشان
بدين بارگاه آي با سركشان

 

 

 

[ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1497

داستان شماره 1497

 

كشتن اسفنديار ارجاسپ را


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و ششم داستانهای شاهنامه


     از آن سو شبانگاه اسفنديار جامه رزم پوشيد و در صندوقها را گشود و براي يلان خسته كباب و مي و خوردني آورد و چون شاد كام شدند آنها را به سه گروه كرد
دسته اي را در ميان دژ به كارزار فرستاد، دسته ديگر را به دروازه گذاشت و سوم را فرمود تا سر از تن ميهمانان مست ديروز جدا كنند. خود نيز با بيست يار دلاور به بارگاه ارجاسپ آمد و غرشي چون شير كرد. از خروش او هماي و به آفريد گريان نزد برادر دويدند. اسفنديار آنها را به خانه اش در بازار فرستاد تا همانجا منتظرش بمانند و خود شمشير به دست به درگاه ارجاسپ آمد. هر كه را از بزرگان بر راهش ديد كشت و بارگاه را از كشتگان پوشاند
ارجاسپ از آن همه هياهو از خواب جست و جامه رزم پوشيد و خنجر آبگون به دست گرفت. همان گاه اسفنديار به درون آمد و گفت:«مرد بازرگان، مرگ رايگان برايت هديه آورده


يكي هديه بخشمت لهراسبي
نهاده بر او مهر گشتاسبي
چو آن را ستاني شود خون دلت
بود زير خاك سيه منزلت


ارجاسپ اسفنديار را شناخت و با خنجرش به او حمله كرد. دو مرد دلير مدتي به هم آويختند و تيغ خنجر بر هم زدند. اسفنديار با ضربه هاي پياپي سراسر تن ارجاسپ را پاره كرد و چون تن پيلوارش از پاي درآمد سرش را از تن جدا ساخت
آن گاه در گنج و دينار او را مهر كرد و دژ را به چند تن از ناموران سپاه سپرد و سفارش كرد كه دروازه دژ را ببندند و پس از آنكه او نزد ايرانيان رسيد، سر ارجاسپ را از بالاي دژ به ميان سپاه تركان اندازند. سپس خود با هماي و به آفريد و يلانش سوار اسبان تيزرو شد، از دروازه دژ گذشت و به ياران پيوست. از آن سوي چون سه پاس از شب گذشت، ديده بان از بالاي برج بانگ برآورد كه اسفنديار به كين لهراسپ سر ارجاسپ را بريد و نام گشتاسپ را برافراشت


هميشه جوان باد اسفنديار
ورا باد چرخ و مز و بخت يار

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 23:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1496

داستان شماره 1496

 

رفتن اسفنديار به رويين دژ به جامه بازرگانان


 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و بیست و پنجم داستانهای شاهنامه

 

 

اسفنديار سراپرده را لخت كرد و با پشوتن به رايزني نشست و به برادر گفت:«گرفتن دژ سالهاي سال طول مي كشد، بايد چاره اي به نيرنگ جست. تو سپاه را در اينجا نگه دار و من چون بازرگانان به دژ مي روم، تو هشيار باش و ديده بان و طلايه دار بگذار كه هر گاه دود در روز و آتش در شب بر فراز دژ ديدند بدانند كه كار من است. تو درفش مرا به دست گير و با سپاه آراسته به دژ بران
آن گاه فرمان داد صد شتر سرخ موي آوردند و آنها را با دينار و ديبا و گوهر و تخت و تاج زرين بار كردند و صد و شصت يل برگزيده را نيز به صندوق نهادند و بار هشتاد شتر ديگر كردند. بيست تن از نامداران سپاه را با جامه سارباني همراه كرد و به آيين بازرگانان به سوي دژ روان شد. چون بانگ دراي كاروان بر آمد مردم دژ به نظاره آمدند و بزرگان به پيشبازش شتافتند و از كالايش پرسيدند
بازرگان شترها را گذاشت و جامي پر از گوهر شاهوار و يك اسب و ده تخته ديباي چين و حرير و نگين با خود برداشت و نزد ارجاسپ بار يافت. زمين بوسيد، بر او نماز برد و گفت:«مردي بازرگان و ترك نژادم كه بين ايران و توران خريد و فروش مي كنم. كالايم گوهر و جامه ديبا و مشك و عبير است. كاروانم بيرون دروازه دژ است. اما اگر راي تو باشد مي خواهم در سايه مهرت درون دژ درامان باشم و به كارم بپردازم
شاه به او اطمينان داد كه در دژ در امان خواهد بود و فرمود تا دروازه هاي دژ را گشودند و كاروان را به درون دژ كشيدند. سپس دستور داد تا خانه اي به بازرگان بدهند. و دكاني در جلوي خانه بسازند كه بازار گاهش باشد. اسفنديار بار را گشود و دكان را با رنگ و بوي آراست و خريداران از هر سو به بازارش شتافتند. بار ديگر بازرگان به بارگاه آمد بر شاه آفرين خواند و هداياي بسيار از دينار و مشك و تخت پيشكش كرد. ارجاسپ او را نواخت و نامش را پرسيد. اسفنديار خود را خراد بازرگان خواند. ارجاسپ از او خواست كه از آن پس بي آنكه از دربان بار بخواهد نزدش بيايد، و چون سخن به ايران و سپاه و گشتاسپ و اسفنديار رسيد خراد گفت:«من پنج ماه است كه در راهم اما شنيده ام كه اسفنديار از پدر رنجيده و به قصد جنگ با ارجاسپ راه هفت خان را در پيش گرفته
ارجاسپ خنديد و گفت:«كركس را هم ياراي پريدن از آسمان هفت خان نيست تا چه رسد به اسفنديار.» اسفنديار زمين را بوسه داد، به بازارش بازگشت و همچنان به داد و ستد پرداخت

شناختن خواهران اسفنديار را


چون خورشيد به مغرب گراييد و بازار خلوت شد دو خواهر اسفنديار كوزۀ آب بردوش و پريشان حال نزديك آمدند. اسفنديار به ديدن آنها در شگفتي ماند و روي را به آستين پوشاند. خواهران با زاري و خواهش گفتند:«اي ساربان، ما دختران پادشاه ايرانيم كه در دست اين اهريمنان اسيريم، پدرمان با خيال آسوده خفته و ما با سر و پاي برهنه آبكشي مي كنيم و خون گريه مي كنيم. از گشتاسپ و اسفنديار خبري به ما ده و چاره گر ما باش
اسفنديار با چهره پوشيده بانگ زد:«نه اسفنديار بماند و نه گشتاسپ. مگر نمي بينيد كه من سرگرم كارم.» هماي آواز بردار را شناخت و از بيم و اميد گريست. اسفنديار كه دانست خواهر او را شناخته است رويش را گشود و با ديدگاني پر اشك گفت:«چند روز لب فرو بنديد و اين راز را بپوشيد كه من براي جنگ و پاك كردن ننگ به اينجا آمده ام
اسفنديار باز هم نزد ارجاسپ آمد و گفت:«شاها شاد و جاويد زي، در سفر خود به اين ديار به درياي ژرفي رسيديم و ناگهان گرد و باد و توفاني سخت برخاست. همه دست از جان شستيم و من در همان حال با خداي خود پيمان كردم كه چون نجات يابم بزمي بزرگ برپا سازم و شاه و بزرگان را به مهماني بخوانم. اكنون درخواستم اين است كه شاه مرا با حضور خود و نامداران و سران لشكرش سرافراز فرمايد
ارجاسپ شاد شد و همه بزرگان و ناموران را به مهماني خراد خواند خانه بازرگان شايسته بزم شاد و بزرگان نبود. اسفنديار از شاه خواست تا مجلس ميهماني را بر بام دژ بيارايند، آتشي بيفروزند و همگي با مي بنشينند. ارجاسپ خواهش او را پذيرفت و اسفنديار شاد كام جشني به پا كرد. چندين اسب و گوسفند سر بريد و هيزم فراوان به بام دژ كشيد و آتش بزرگي افروخت كه شعله و دودش به آسمان رسيد. ميهمانان به خوردن و ميگساري نشستند و از مستي سر از پا نشناختند

حمله كردن پشوتن به رويين دژ


از آن سو ديده بان دود و آتش را از باره دژ ديد و شادمان پشوتن را آگاه ساخت. پشوتن دلاوري و مردانگي برادر را ستود و فرمان بسيج سپاه را داد. بانگ ناي و شيپور برخاست و سپاه ايران به سوي دژ آمد

همه زير خفتان و خود اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون

چون خبر به دژ رسيد كه سپاه گراني به دژ مي رسد ارجاسپ به كهرم فرمان داد تا با سپاهي گران به مقابله برود. از آن سو طرخان را با ده هزار نامدار از رزمجويان به كارزار فرستاد. سپاه پر ساز و برگ ايران به سپهداري پشوتن كه گرز اسفنديار را به دست داشت با سپاه دشمن درآويخت

ز زخم سنانهاي الماس گون
تو گويي همي بارد از ابر خون

طرخان به سوي نوش آذر تاخت تا سرش را به خاك اندازد، ولي نوش آذر شمشيرش را كشيد، چون برق بر او تاخت و از كمرگاه دو نيمش كرد. آن گاه به قلب سپاه دشمن تاخت و خود و بزرگ را از پاي درآورد. كهرم بيمناك به دژ گريخت و به پدر خبر داد كه اين سپاه بزرگ از ايران بر ما تاخته و سپهدارش اسفنديارست كه همان گرز جنگ گنبدان را به دست دارد. ارجاسپ اندوهگين شد كه كين كهنه دوباره نو شده پس به همه لشكريانش دستور داد تا از دژ خارج شوند، بر دشمن بتازند و يك تن را زنده نگذارند

 

 

 

[ چهار شنبه 26 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1495

داستان شماره 1495


 

 

خوان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

 

 

قسمت صد و بیست و چهارم داستانهای شاهنامه

 

  پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه
«اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت
«اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند
اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت

همه اختر بد بجان تو باد
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاك اندر افكنده پر خون تنت
زمين بستر و گور پيراهنت


اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد
ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند
«اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد

 

 

[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1494

داستان شماره 1494


 

خان ششم گذشتن اسفنديار از برف


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و سوم داستانهای شاهنامه

 

 
چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت
اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند
بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد
تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد

 

 

 

[ چهار شنبه 24 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1493

داستان شماره 1493

خان پنجم كشتن اسفنديار سيمرغ را


بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و دوم داستانهای شاهنامه

چون شب فرا رسيد، اسفنديار با لشكرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشيد راه مي پيمودند. آن گاه اسفنديار لشكر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به كوه سر بر آسمان كشيده نزديك شد. گردونه را در سايه اي نگه داشت و نام ايزد يكتا به زبان آورد. سيمرغ گردونه و اسبان را از سر كوه ديد و فرود آمد تا آن را به چنگ گيرد، ولي تيغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندي به چنگ و منقار تلاش كرد و سست بر زمين افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست
جوجه ها هم كه مادر را بر خاك و خون ديدند از آن جايگاه پريدند و رفتند. اسفنديار از صندوق بيرون آمد، با شمشير سيمرغ را پاره پاره كرد و به نيايش ايستاد. همان گاه لشكريان از راه فرا رسيدند و دشت را آكنده از پر و خون ديدند. بر پهلوان آفرين خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و مي خواستند. گرگسار چون شنيد كه اسفنديار باز هم به پيروزي رسيده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفنديار او را پيش خواند سه جام مي پياپي بر او نوشانيد و پرسيد اين بار چه شوري در پيش است؟
گرگسار پاسخ داد:«دشواري راه فردا را با تير و كمان و شمشير چاره نتواني كرد، تو و لشكريانت در يك نيزه برف خواهيد ماند و بادهاي سختي خواهند وزيد كه زمين را مي درند و درختان را مي برند. اگر از آنجا هم رهايي يابي، به بياباني مي رسي به طول سي فرسنگ كه بر ريگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. يك قطره آب در همه آن بيابان نخواهي يافت. اگر برايت توش و تواني ماند و از آن زمين جوشان هم گذشتي چهل فرسنگ ديگر بايد بروي تا به رويين دژ برسي. به دژ هم كه رسيدي بر آن داخل نتواني شد كه ديوارهايش به آسمان مي رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تير ببارند آسيبي به دژ نخواهد رسيد
دشمن هميشه چون حلقه بر در مي ماند و بدرون راه ندارد.» ايرانيان از گفته هاي گرگسار بيمناك شدند و از اسفنديار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به كام مرگ نكشاند. اسفنديار به خشم آمد و آنها را سرزنش كرد كه: «مگر شما براي نامجويي به اينجا آمديد كه عهد و پيمان و سوگند فراموشتان شد و با يك حرف اين ديو ناسازگار سست شديد؟ شما همه باز گرديد كه ياري يزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ايرانيان به پوزش گفتند
«ما غم رنج را داريم و گرنه از جنگ نمي هراسيم و تا آخرين نفر بر سر پيمان خود هستيم.» اسفنديار بر آنها آفرين كرد و گفت:«رنجتان بي گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنك شد و نسيمي از كوه وزيد سپاه به راه افتاد

 

 

 

[ چهار شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1492

داستان شماره 1492



خان چهارم كشتن اسفنديار زن جادو را


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و یکم داستانهای شاهنامه

 

  اسفنديار در شب تيره با لشكر تاخت و چون خورشيد برآمد به خان چهارم رسيد. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامي شراب و طنبوري برداشت و به بيشه خرم و پر گلي كه در آن نزديكي بود آمد. در كنار چشمه ساري كه آبي چون گلاب داشت نشست، قدري از جام مي نوشيد و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نواي آن آوازي در وصف رنجها و ناكاميهاي خويش خواند
زن جادو آواز اسفنديار را شنيد و دانست كه شكاري به دامش آمده است. پس روي زشت و چروكيده خود را به جادو زيبا كرد: به بالاي سرو و چو خورشيد روي فرو هشته از مشك تا پاي موي و آراسته و پر رنگ بوي نزد اسفنديار آمد و نشست. پهلوان از ديدن آن پريچهره شادمان شد و جامي مي به دستش داد. ولي چون دريافت كه جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجيري كه بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افكند و نيرو را از او گرفت
جادوگر خود را به صورت شير در آورد و اسفنديار شمشير كشيد و گفت:«اگر كوه بلند هم شوي گزندت به من نخواهد رسيد.» در يك آن جادوگر به صورت گنده پيري زشت درآمد سياه روي و سفيد موي كه اسفنديار به يك ضربه خنجر سرش را بر خاك انداخت. ناگهان آسمان تيره شد و باد و گرد و خاك برخاست و روي خورشيد را پوشيد. اسفنديار چهره بر زمين نهاد و يزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسيدند، پهلوان را ستودند، در همان بيشه خيمه زدند و خوان گستردند
اسفنديار اسير در بند را پيش خواند سه جام مي لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را كه به درخت آويخته بود نشانش داد و گفت: اين سر همان جادوگري است كه مي گفتي بيابان را دريا مي كند. حال بگو ببينم در منزل بعدي چه شگفتي در پيش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواري در پيش داري، به كوهي بلند مي رسي كه سر بر آسمان مي سايد، بالاي آن جايگاه سيمرغ و جوجه هاي اوست. او چون كوهي است پرنده كه نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ بر مي دارد. پند مرا بشنو و از همينجا باز گرد كه تو ياراي رسيدن به آن كوه نخواهي داشت. اسفنديار خنديد و گفت

من سر سيمرغ را از همان بالا به زير خواهم كشيد

 

[ چهار شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1491

داستان شماره 1491

 

خان سوم كشتن اسفنديار اژدها را


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیستم داستانهای شاهنامه

 


  چون بامداد برآمد اسفنديار خفتان پوشيد، لشكر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهاي نيرومندش به سوي اژدها راند. اژدهاي دمان كه بانگ گردونه و اسبان را شنيد، چون كوهي سياه از جاي جنبيد، از كامش آتش باريد و دهانش را چون غاري سياه گشود و بر پهلوان غريد. اسفنديار به يزدان پناه برد كه ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با يك نفس در كشيد و فرو برد كه تيغهاي گردونه در كام و گلو گاهش ماند و دريايي از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد
اژدها كه توان فرو بردن يا بيرون راندن تيغها را نداشت سست گشت. اسفنديار از صندوق بيرون آمد و با شمشيرش مغز اژدها را شكافت. دودي از زهر او برخاست كه پهلوان را مدهوش كرد و پشوتن و لشكريان گمان بردند كه بر او گزندي رسيده زاري كنان به سويش شتافتند و بر تاركش گلاب ريختند. اسفنديار چشمان را گشود و گفت
«از دود زهر بيهوش شدم، گزندي بر من نرسيد» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشيد و به درگاه ايزد نيايش كرد. اما گرگسار بدانديش از اينكه پهلوان را زنده ديد دلش سياه و اندوهگين شد. اسفنديار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و مي در آن نهادند و باز اسير را پيش خواند. سه جام مي لعل فام به او داد و از خان روز ديگر پرسيد. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادويي به ديدارت مي آيد كه او را غول مي نامند. لشكر بسيار ديده و گزندي بر او نرسيده. اگر بخواهد بيابان را به دريايي بيكران بدل مي كند. به جواني خود رحم كن و از همينجا باز گرد. اسفنديار خنديد و گفت:«فردا به ياري خداي يگانه پشت و دل جادوان را مي شكنم

 

 

[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1490

داستان شماره 1490


خان دوم كشتن اسفنديار شيران را

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و نوزدهم داستانهای شاهنامه

 

  چون آفتاب برآمد سپاه به جايگاه شيران رسيد. اسفنديار باز لشگر را به پشوتن سپرد و خود به تنهائي پيش رفت. نخست شير نر به پهلوان حمله برد. اسفنديار با يك ضربه شمشير او را دو نيم كرد، آن گاه شير ماده بر آشفت و بر او تاخت و مرد دلاور تيغي بر سرش فرود آورد كه با همان ضربه سر شير بر خاك غلتيد
اسفنديار سر و تن را شست و سپاس خداوند به جاي آورد. آن گاه لشكر به آنجا رسيد. همه بر اسفنديار آفرين خواندند و بساط خورش و مي گستردند. اسفنديار گرگسار بدانديش را فرا خواند و سه جام از مي لعل فام او را نوشانيد و از خان سوم پرسيد. گرگسار پاسخ داد
«بد و بد كنش از تو دور باد، تو از دو بلا گذشتي، اما پندم را بپذير و از همين جا باز گرد كه در خان سوم اژدهايي در انتظار تست كه تنش چون كوه خاراست و از كامش آتش مي بارد، بر خويشتن رحم كن و به نبرد او نرو.» اسفنديار گفت:«اي بد نشان ترا بسته به آنجا خواهم برد تا بچشم ببيني كه اژدها از شمشيرم رهايي ندارد.» اسفنديار فرمود تا درود گران گردونه اي ساختند، بر گردش تيغهايي نشاندند و صندوقي بر آن استوار كردند و آن را آزمودند و شبانگاه به سوي جايگاه سوم پيش راندند

 

 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1489

داستان شماره 1489


 

هفت خوان اسفندیار


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و هیجدهم داستانهای شاهنامه

 

 

خان اول كشتن اسفنديار دو گرگ را

سخنگوي دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفت خوان


اسفنديار راه توران در پيش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهي رسيد. سراپرده و خيمه زد و فرمود تاخواني گستردند و مي رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را كه همچنان در بند بود به مجلس بياورند و چهار جام مي دمادم به او نوشانيد. آن گاه گفت
«اگر به آنچه مي پرسم پاسخ درست بدهي پس از پيروزي ترا به تاج و تخت توران مي رسانم. اما اگر دروغ بگويي با خنجر به دو نيمت مي كنم تا عبرت ديگران شود.» گرگسار گفت:«اي نامور از من جز راست نخواهي شنيد.» اسفنديار پرسيد رويين دژ كجاست و بهترين راه براي رسيدن به آن كدام است؟ گرگسار پاسخ داد
«از سه راه مي توان به آن دژ رسيد. نخست راهي كه از ميان شهر و آب و آبادي مي گذرد به سه ماه، ديگري از بيابان خشك و بي آب و گياه مي رود به دو ماه و راه سوم به يك هفته دژ مي رسد اما پر است از شير و گرگ و اژدها كه كسي از آنها رهايي ندارد. افزون بر اينها فريب زن جادوست كه يكي را از دريا به ماه مي برد و يكي را درچاه مي افكند و از اينها گذشته، دشواري سيمرغ و سرماي سخت و گرماي سوزان در پيش است. رسيدن به خود دژ نيز كار بسياري دشواري است كه ديوارهاي بلندش بر ابرها مي سايند و بر گرداگردش آب و رودي روان است كه جز با كشتي نمي توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا كشتزار و درخت آن قدر فراوان است كه اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هيچ چيز از بيرون نيازمند نخواهد بود. اسفنديار زماني انديشيد و آن گاه سومين راه را برگزيد. گرگسار گفت
شهريارا مگر از جان خود گذشته اي از اين هفت خان به زور هم نمي توان گذشت.» اسفنديار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببيني، تنها بگو در نخستين خان چه پيش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«اي بي باك در نخستين خان دو گرگ سترگ هست هر يك به بزرگي فيل، يكي نر و يكي ماده كه شاخي چون شاخ آهو بر سر و دندانهايي چون شير دارند.» اسفنديار اسير را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشيد برآمد اسفنديار با سپاهش رو به سوي راه هفت خان نهاد. در جايگاه نخست لشكرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشيد و سوار اسب شبرنگ تنهايي پيش رفت. اسفنديار همچنان رفت تا به جايگاه گرگان رسيد و آن دو گرگ چون دو فيل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلير كمان را به زه كرد و بر آنها تير پولادين باريد. هر دو جانور سست افتادند. اسفنديار فرود آمد و سرشان را بريد. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشيد كرد و يزدان را نيايش كرد و براي اين پيروزي سپاس ايزد را به جاي آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهيان به او رسيدند. و گرگان را كشته و وي را در حال نماز و نيايش ديدند، از دلاوريش در شگفت ماندند. اسفنديار فرمود تا خواني گستردند و خورش و مي آوردند. سپس اسير بسته را فرا خواند و سه جام پياپي به دستش داد و از خان دوم پرسيد. گرگسار گفت:اي شير دل فردا دو شير به جنگت مي آيند كه عقاب را ياراي پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگيدن با آنان نيست.» اسفنديار خنديد و سپاه را در تاريكي شب به سوي خان دوم به پيش برد

 

 

[ چهار شنبه 19 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1488
[ چهار شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1487

داستان شماره 1487

رسيدن اسفنديار بر كوه نزد گشتاسپ

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شانزدهم داستانهای شاهنامه

 اسفنديار از كوه بالا رفت و تا پدر را ديد بر او نماز برد. پدر فرزند را در بر گرفت و بوسيد و گفت: سپاس يزدان را كه ترا شاد مي بينم. از من دل آزرده مباش و در كين خواهي درنگ مكن. من نذر كرده ام كه اگر در جنگ پيروز شويم. كشور و تاج و تخت را به تو بسپارم و خود به پرستش يزدان بپردازم.» اسفنديار پاسخ داد
«شاه از من خوشنود بادا. من گذشته ها را به دست فراموشي سپرده ام و اگر شمشير كين به دست گيرم از خاقان و توران نشاني بر زمين نخواهد ماند. بزرگان لشكر دانستند كه اسفنديار از بند و زندان رها شده دور برش را گرفتند و سر بر زمين نهادند و اسفنديار از آنان خواست تا شمشير به دست از دشمن خود انتقام گيرند. سپاهيان بر او آفرين خواندند و همه شب را به آرايش لشكر مشغول بودند. از سوي ديگر همان شب خبر به ارجاسپ بردند كه اسفنديار به ياري پدر آمده. ارجاسپ خشمگين شد و به فرزند كهرم گفت
«ما از اين جنگ انديشه ديگري در سر داشتيم. آن زمان كه اين ديو در بند بود، گرفتن تخت ايران كار آساني بود ولي اكنون كه او رها شده جنگ را به كام ما نمي بينم كه از تركان كسي حريف او نيست.» با همين انديشه دستور داد تا صد شتر آماده كردند و از گنج و خواسته و آنچه از بلخ به تاراج برده بود بر آنان بار كرد و به فرزندانش سپرد. در اين هنگام يكي از تركان به نام گرگسار نزد شاه آمد و او را دلداري داد و گفت:«از آمدن اسفنديار اين همه بيم به خود راه مده كه او تنها يك تن است. از سپاه شكست خورده و شاه فرزند و لشكر از دست داده نبايد ترسيد


هماورد او گر ببايد منم
تن مرد جنگي به خاك افكنم

ارجاسپ بسيار شاد شد و گرگسار را ستود و گفت:«اگر آنچه را گفتي به جاي آوري، ترا سپهبد لشكر خود مي كنم و فرمانروايي توران تا درياي چين را به تو مي دهم.» چون خورشيد برآمد سپاه بزرگي به سپهداري اسفنديار از كوه فرود آمد و سپاه انبوه ارجاسپ نيز با نيزه و تيغ در برابر آن صف كشيد. ارجاسپ تا آن سپاه گران و سواران گزيده اسفنديار را ديد جهان در برابر ديدگانش تار شد و بي درنگ ده كاروان شتر خواست تا اگر شكستي پيش آمد خود و بستگانش از نبرد گاه بگريزند. سپس دستور داد تا كوس و كرنا بنوازند. برق گردش تيغ و خنجرها به آسمان برخاست و دشت درياي خون شد. اسفنديار پاي بر ركاب فشرد و با گرز گاوسارش بر قلب و راست و چپ سياه دشمن تاخت و در هر حمله گروه گروه از نامداران و دلاوران ترك را بر خاك انداخت. ارجاسپ به گرگسار گفت
«پس چرا خاموشي؟ ديگر در سپاه ما نامداري نمانده.» گرگسار از اين گفتار تيز شد و به سوي اسفنديار تاخت و بر پهلوان تير باريد. اسفنديار خود را از زين آويخت و چنين وانمود كرد كه تير بر او كارگر شده، گرگسار و شمشير به دست پيش آمد تا سر او را از تن جدا كند كه ناگهان اسفنديار كمندش را بر او انداخت و گردنش را به بند آورد و دستهاي او را بست و او را به سپاهيان سپرد. ارجاسپ كه آخرين دلاورش را نيز دربند ديد، آشفته شد و با ويژگانش بر شتران نشستند و راه بيابان را در پيش گرفتند. آن گاه دلاوران ايران به فرمان اسفنديار بر دشمن تاختند و از كشته پشته ساختند
چون تركان دانستند كه ارجاسپ گريخته، به هم ريختند و آنان كه توانستند گريختند و ديگران به زينهار نزد اسفنديار آمدند. اسفنديار پس از پيروزي سر و تن را شست و يك هفته با پدر به نيايش ايستاد. روز هشتم گرگسار را با دست و پاي بسته نزدش آوردند و گرگسار با زبوني به او گفت:«تو از خون من بگذر من بنده تو خواهم شد و ترا به رويين دژ راهنمايي خواهم كرد
اسفنديار نيز دستور داد تا او را همچنان در بند نگه دارند

[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1486

داستان شماره 1486

آمدن بهمن بسوی زابل

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پانزدهم داستانهای شاهنامه

 

پوزش خواهي زال و بند كردن او توسط بهمن


اندرز پشتوتن به بهمن و رها كردن او زال را


اي فرزند! داستان اسفنديار را به ياد داري كه گفتيم پدرش به او گفت: «به زابل برو و رستم را دست بسته نزد من آور!» و خواندي كه رستم چقدر از اسفنديار خواهش كرد تا از آن كار در گذرد و سر آخر گفت: «كه گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند.» و عاقبت جنگ ميان آنها آغاز شد. چون اسفنديار رويين تن بود اسلحه رستم بر او كارگر نمي شد. سيمرغ به رستم آموخت تا تيري از چوب گز به چشمان اسفنديار بزند. رستم چنان كرد و اسفنديار كشته شد. در آخرين لحظات فرزند خود بهمن را به رستم و زال سپرد تا تربيت نمايند. سالها گذشت تا شاهي به بهمن رسيد
چون بهمن به تخت نشست، رستم به مكر شغاد كشته شد و زال سخت پير بود و از خاندان رستم فقط فرامرز زنده بود كه در كابلستان بكين رستم مي جنگيد. بهمن در انديشه شد تا از زال پيرمرد، كين اسفنديار را بخواهد. سپاهيان فراوان جمع كرد و به ايشان گفت:«سواري چون اسفنديار به جهان نيامده بود مگر كينه فرامرز امروز كين رستم را مي جويد. فريدون از ضحاك كين خواهي كرد كه ضحاك جمشيد را كشته بود، منوچهر با سلم و تور جنگيد تا كين ايرج را بخواهد. چون كيخسرو شاه شد از افراسياب كين سياوش را خواست
پدرم گشتاسپ خون سهراسپ را خواست. اينك انديشه كنيد آيا نيكو است كه خون اسفنديار را بر خاك بريزيد و خونخواهي نداشته باشد؟» سپاهيان گفتند:«آنچه تو مي گويي همان خواهيم كرد» بهمن سپاه را فرمان داد تا روانه سيستان شود. چون نزديك رود هيرمند رسيد. فرستاده اي دانا نزد دستان فرستاد. فرستاده نزد زال رفت و گفت:«بهمن طلبكار خون اسفنديار است.» زال غمگين شد و پاسخ داد:«بهمن بايد بداند ما همه از آنچه بر اسفنديار گذشت دلي پر خون داريم.» اما آن كار بودني بود و شد. اما شاه مي داند كه از من فقط سود ديده است نه زيان. رستم به فرمان او بود و اين فقط از آن انسان نيست بلكه: به بيشه درون شير و نر اژدها، ز چنگ زمانه نيايد رها. شاه مي داند كه سام سوار در روزگار خود شهر ايران را حفظ كرد تا به هنگام رستم، او به هنگام جنگ و نبرد حكومت شما را استوار كرد. امروز رستم در گذشته است و اين جنگ فايده اي ندارد. اينك بيا و كينه را از دل بيرون كن! گنجي فراوان بتو پيشكش مي كنم تا از سر جنگ بگذري.» فرستاده را اسب و دينار داد و روانه راه كرد
فرستاده نزد بهمن بازگشت و سخن هاي دستان را گفت و افزود كه زال از گذشته عذر مي خواهد. بهمن آشفته شد و به سپاه فرمان حركت داد و وارد شهر زابل شد. زال بدون جنگ، همراه با ديگر بزرگان سيستان نزد بهمن رفت. زمين را بوسيد، چنين گفت:«هنگام بخشايش است، ز آن درد و كين روز پالايش است. اي شاه من بندگي ها كردم و تو را در جواني پروردم. اكنون ببخش و از گذشته سخن مگو! آن كس كه تو از آن كين خواهي مي كني مدت ها است در گذشته.» بهمن آشفته تر شد و دستور داد تا پاي زال را به زنجير ببندند و هر چه وزيرانش گفتند نپذيرفت. بعد دستور داد شتردارها آمدند و هر چه زر و دينار و گوهر، شمشير، تاج هاي زرين، اسب هاي تازي، درم ها، مشك و كافور آنچه را كه رستم گرد آورده بود و انباشته بودند بر شتران بار كرده، زابلستان را تاراج نموده و زال اسير را نيز بر آن اموال همراه خود بردند

[ چهار شنبه 16 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1485

داستان شماره 1485

 

پادشاهی گشتاسپ و ظهور زرتشت

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 


 

 

قسمت صد و چهاردهم داستانهای شاهنامه

 

 

 

  اي فرزند، داناي طوس چنين گفته است كه يك شب دقيقي شاعر به خواب او آمد. مي گويد: نمي دانم از كجا آمد ولي جامي مي داشت همچون گلاب. بر آن جام نگاه مي كرد و داستان ها مي گفت از گذشته و آينده، از پيروزي محمود و گذشتگان خوشبخت و موفق
فردوسي گويد: دقيقي به من، آواز دادي كه مي بخور به آيين كاوس كي و در آن باره سخن گفتيم و دوستانه به من گفت من از شاهنامه بيش از هزار بيت را سروده ام و اگر يافتي تو بخيلي مكن داستان گشتاسپ و ارجاسپ را بشعر در آورده ام كه ناگاه سرآمد مرا روزگار
داناي طوس مي گويد: پذيرفتم آن گفت او را بخواب بخوبي و نرميش دادم جواب كه اي مرد دانا اين راهي است كه همه بايد بروند و من هم به پيش تو خواهم رسيد، از اين شربت من هم خواهم چشيد. چون از خواب بيدار شدم عهد كردم تمام سخن او را در شاهنامه بياورم. او اسير خاك است و من به ظاهر زنده و آزاد. پس يكهزار بيت را كه از گشتاسپ آغاز مي شود. بدون دستكاري آوردم. و چنين گويد دقيقي نامدار آغاز كننده اصلي اين تاريخ بزرگ مردم ايران. دقيقي چنين آغاز سخن كرد: لهراسپ حكومت را به گشتاسپ داد و از تخت به زير آمد. به آتشكده نوبهار كه سابقه اي كهن در يزدان پرستي داشت رفت. آتشكده نوبهار در آن زمان و قرن ها بعد نان محترم بود كه مردم گرد آن مي چرخيدند، چنانكه تازيان مكه را احترام مي كنند. او بدان خانه شد و خدا را ستايش كرد. جايي را براي عبادت خود برگزيد و كسي را در آن مكان را نداد؛ جامه ايي خشن بر تن كرد از بزرگي گذشت، موي سرش بر گردن و شانه اش ريخت، سي سال خدا را از دل و جان نيايش كرد، و بدين سان پرستيد بايد خداي. اي فرزند. آن زمان مردم ماه و خورشيد را مي پرستيدند، و لهراسپ نيز نيايش خورشيد مي كرد و از خداوند آمرزش مي خواست
چون گشتاسپ حاكم شد و بر تخت او نشست، تاج بر سر نهاد و گفت: شاهي يزدان پرست هستم و ايزد پاك اين تاج را بر سر من گذارده است تا مردم را به سوي او راهنما باشم و بدان را به راه راست رانده و به دين خداي درآورم. گشتاسپ دختر قيصر روم ناهيد را به همسري برگزيد. نامي فارسي بر او نهاد و به كتايون معروف شد. كتايون دو فرزند آورد. يكي اسفنديار و ديگري پشوتن، هر دو دلاور، پهلوان و شمشير زن. همه پادشاهان جهان به درگاه گشتاسپ آمدند و رياست او را گردن نهادند. گشتاسپ در هر مرز مرزباني نشاند تا از سرزمين هاي ديگر به مردم ايران زياني نرسد. تمام شاهان امر گشتاسپ را گردن نهادند مگر ارجاسپ كه پادشاه توران زمين بود. ارجاسپ كيش ديوها داشت و هيچ پندي بر او تأثير نمي كرد. در همان دوراني كه ارجاسپ آيين ديوان را گسترش مي داد در سرزمين گشتاسپ مردي پاك، دانا و دانشمند به جهان آمد كه آييني تازه آورد. هدف او از ميان بردن اهريمن و هر انديشه اهريمني بود. آن مرد بزرگ زرتشت نام داشت


بشاه جهان گفت پيغمبرم
تو را سوي يزدان همي رهبرم


آتشداني نزد گشتاسپ آورد و گفت اين آتش را از بهشت آورده ام، ايزد پاك فرمود كه اين را بپذير. اين گشتاسپ به آسمان و زمين نگاه كن آن را خداي تو بدون هيچ ياري ساخته است. چه كس مي تواند مانند آن را به وجود آورد. اگر مي داني كه ايزد توانا هستي را بدون كمك هيچ كس پديد آورده است، ورا خواند بايد جهان آفرين. اي گشتاسپ ديدن خدا را كه براي تو آورده ام بپذير واين آيين را به ديگران بياموز. در فرمايش آن نگاه كن هر چه خدا گفته است به كار بند، بياموز آيين و دين بهي كه بي دين نه خوب است شاهنشهي. گشتاسپ چون فرمان خدا را بشنيد دين زرتشت را پذيرفت. آن زمان لهراسپ در نوبهار بلخ مي زيست اما ديگر پير، نالان، بيمار و ناتوان بود. گشتاسپ دين يزدان پرستي را بر همه آشكار كرد و فرستاده هايي نزد سران كشورها فرستاد. دانايان و دانشمندان را به سوي خداي يگانه دعوت كرد. مردم دين نو را پذيرفتند و همه يكي پشت ديگري سوي شاه زمين آمدند و ببستند كس بدين آمدند و در پي آن ره بت پرستي پراكنده شد. گشتاسپ موبدان را به هر سرزمين فرستاد و او بود كه بر بالاي آتش زرتشت و جاي عبادت مردمان گنبد ساخت تا نشانه باشد. آتشكده اي كه زرتشت ساخت آتشي بدون دود بود و گويند شعله آن از هيزم و چوب نبود. زرتشت مردي را محافظ آن آتش كرد و خود او درخت سرودي را به نشان آنكه گشتاسپ دين خداوند يكتا را پذيرفته است، در كنار آن آتشكده بر زمين كاشت. سالياني دراز گذشت، آن سرو تناور شد، چنانكه دور او را با كمند نمي شد اندازه گرفت
گشتاسپ در كنار آن سرو خانه ساخت. با چهل رش بلندي و چهل رش پهنا كه اصلا در آن آب و گل به كار نبرد. ايوانش از زر پاك، زمينش همه از سيم و خاكش همه عنبر و دستور داد تا نقش جمشيد را بر يك سو و فريدون را با گرز گاوسار در سوي ديگر آنجا نقش كردند. هر بزرگي را در آنجا نام برد. چون بنا بپايان رسيد ديوارهايش را به گوهر گرفتند. گرد آن ديواري زرين ديواري از آهن كشيد و خود در آن اقامت كرد. آن سرو را سرو كشمر نام نهادند كه زرتشت گفته بود خداوند آن را از بهشت فرستاده است. آن سرو بود تا دوران خلافت عباسيان كه بريدنش داستاني طولاني دارد
زرتشت گفت: كنون جمله اين پند من بشنويد- پياده سوي سرو كشمر رويد. زرتشت همه مردم را به سوي آيين خداي يكتا دعوت كرد و گفت به يزدان كه هرگز نبيند بهشت- كسي كو ندارد ره زردهشت، سوي گنبد آذر آريد روي، به فرمان پيغمبر راستگوي. آن سرو را سرو بهشتي مي گفتند اگر چه در نوشته ها به سرو كشمر ياد شده، سروي تناور بود كه در گيتي مثل و مانند نداشت. در آن زمان گشتاسپ به شاه توران يعني ارجاسپ باج مي داد. روزي از روزها به دوران پيري زرتشت پيامبر ايرانيان، به گشتاسپ گفت در دين خدايي باج دادن به كسي كه خدا پرست نيست گناه است، در گذشته نيز هرگز ايرانيان به تركان باج نداده اند. گشتاسپ گفت
اي پيامبر از امروز ديگر به ارجاسپ باج نخواهيم داد. نره ديوي از ديوان اين سخن را شنيد، هم اندر زمان شد سوي شاه چين و گفت اين ارجاسپ همه كس گردن به اطاعت تو نهاده مگر گشتاسپ كه آشكارا با تو دشمن است و سپس افزود كه پيرمردي نزد گشتاسپ رفته و خود را پيامبر مي خواند و مي گويد از آسمان آمده ام، زنزد خداي جهان آمدم. در بهشت خداوند را ديدم او كتاب اوستا را به من داده و متن آن نوشته خود اوست. در دوزخ مي گويد اهريمن را ديده و خداي بزرگ او را نزد گشتاسپ به پيغمبري فرستاده است. لهراسپ شاه و گشتاسپ و برادرش زرير همه دين او را پذيرفته اند
ارجاسپ گفت نامه اي براي گشتاسپ بنويسيد و به او بگوييد از اين راه زشت برگردد و آن پير ناپاك را از خود رانده و آيين ما برا بپذيرد. اگر سخن ما را پذيرفت كه جنگي ندارم اما اگر نپذيرفت سپاهي فراهم كرده به ايران مي روم او را گرفته و زنده بردراش مي كنم. كم كم اين سخن بالا گرفت. هر كس كه به ارجاسپ مي گفت كه بي راه گشته است گشتاسپ شاه. دو پهلوان توراني به نام بيدرفش و نامخواست نامه ارجاسپ را گرفته روانه شهر گشتاسپ شدند. در مدتي اندك خود را از شهر توران به شهر بلخ رسانيدند، به ايوان گشتاسپ رفتند، نيايش كردند، نامه را دادند و گشتاسپ دستور داد تا جاماسپ وزير نامه را بخواند. گشتاسپ زرتشت را با ديگر بزرگان نزد خود خواست و به ايشان گفت چنين نامه اي را ارجاسپ نزد من فرستاده مي گوييد چه بايد كرد. چون سخن گشتاسپ به پايان رسيد، زرير و اسفنديار شمشير كشيدند و گفتند اگر ارجاسپ دين زرتشت را نپذيرد با شمشير بايد او را بكشيم. اينك اجازه بده تا زرير پاسخ ارجاسپ را تهيه كند و نزد او ببرد. قرار شد زرير همراه با اسفنديار و جاماسپ پاسخ ارجاسپ را بنويسد. نامه آماده شد زرير آن را نزد گشتاسپ برد و براي او خواند. گشتاسپ آن را پسنديد و از دانايي آن سه نفر در شگفت شد. فرستادگان ارجاسپ را پيش خواند. نامه را به آنها داد و گفت بگيريد و به ارجاسپ برسانيد. فرستادگان نامه را گرفتند و خجالت زده روانه سرزمين ارجاسپ شدند. آنها رفتند تا از دور چشمشان بر درفش سپاه تورانيان افتاد كه در بالاي ايوان ارجاسپ در اهتزاز بود. آن گاه از اسب به زير آمدند و پياده روانه ايوان شاه شدند. نامه را دادند. ارجاسپ نامه را به دبيري داد تا بخواند. دبير نامه را باز كرد و تمامي آن را براي ارجاسپ خواند
در نامه آمده بود كه ارجاسپ آنچه را نوشته بودي، شنيديم و خوانديم. اما آن سخنها از مغز و دهان تو بزرگتر بود و تو در جايگاهي نيستي كه آن سخنان را بر زبان بياوري. سخناني بود بي معنا؛ گفته بودي تا چندي ديگر سپاه خود را به اين سرزمين مي فرستيم اينك كارت را آسان كرديم ما خودمان به سوي سرزمين تو مي آييم. هزاران هزار مرد دلاور كرد و نامدار روانه آن سرزمين مي شوند، همه از خاندان ايرج و پهلوان نه از خاندان افراسياب و بيكاره؛ مردمي همه راست بالا، همه راستگوي، همه نيزه دار، شمشير زن، همه لشكر آراي و لشكر شكن، همه نيزه بر دست و باره بر زين، همه دين پذير و همه هوشيار، همه شير گير و همه رزم ساز. اين كسان روانه سرزمين تو مي شوند، تو بر خويشتن بر ميفزاي رنج. ارجاسپ اينها سواران ايران زمين اند كه، سم اسب ايشان كنده كوه پست، چو جوشن بپوشند روز نبرد- ز چرخ برين بگذرانند گرد. بر اين گردنكشان دو گرد گزيده سوار، زرير سپهدار و اسفنديار سالاري دارند. اي ارجاسپ چو ايشان بپوشند از آهن قباي- به خورشيد و ماه اندر آرند پاي، چون برگردند و آرند كوبنده گرز همي تابد از فرشان فرو برز. چون سپاه ايران زمين به آنجا رسيد و چو ايشان ستادند پيش سپاه ترا كرد بايد به ايشان نگاه. اسپهبدان ايران اين دليرانند و من اگر تاب تيغم به جيحون رسد و اگر باد گرزم به هامون رسد، به هامون درون پيل گريان شود به جيحون درون آب بريان شود. خداي يكتا يار سرزمين من است، به روز نبرد ار بخواهد خداي به رزم اندر آرم سرت زير پاي. چون سخن دبير به اينجا رسيد ارجاسپ، فرود آمد از تخت و خيره بماند. لحظه اي بعد رو به سوي سپهبد توران زمين كرد و گفت: فردا بامداد از تمامي سرزمين ما سپاهيان را روانه ايران زمين كن و دو برادر خود به نامهاي كهرم و انديرمان را سپهسالاري داد و هر يك را با يكصد و پنجاه هزار سوار گزيد روانه جنگ كرد. سردار ديگرش گرگسار پير كه روزگار بر او فراوان گذشته بود، سپهبد گروهي ديگر شد. اي فرزند، كهرم و انديرمان و گرگسار مردمي خونخوار و كج انديش بودند از اهريمن، بد كنش تر چنانكه سلاح جنگ ايشان تبر بود و شب و روز كارشان آتش زدن و سوختن خانمان مردم. بي درفش سردار ارجاسپ برادر گرگسار درفشي گرگ پيكر داشت و ديگر سرداران نيز هر يك با سربازان خود به سوي خاك ايران حركت كردند

 

 

[ چهار شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1484

داستان شماره 1484

هزيمت شدن گشتاسپ از ارجاسپ

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و سیزدهم داستانهای شاهنامه

 
شاه كه مرگ پدر از يك سو و كشته شدن پسران و دلاورانش از سوي ديگر او را بي تاب و ناتوان كرده بود پشت به دشمن كرد واز رزمگاه گريخت. تركان تا دو منزل در پي او تاختند ولي گشتاسپ خود را به كوهي رساند كه تنها يك راه داشت و آن راه را جز شاه كسي نمي دانست و با سپاهيانش در آن كوه پناه جست. ارجاسپ در پي او به كوه رسيد. ولي راهي در آن نيافت. پس از چهار سو كوه را گرد كرد و گشتاسپ و همراهانش را در آنجا به محاصره درآورد. سپاهيان ايران در آنجا ماندند و با خار و خاشاك آتش افروختند و از بيچارگي اسبها را كشتند و خوردند. شاه درمانده از جاماسپ چاره خواست و جاماسپ تنها چاره را در آن ديد كه اسفنديار را از بند و زندان برهانند و به ياري بخواهند. شاه راي او را پسنديد و گفت
«راست ميگويي كه من از همان زمان نيز از كار خود پشيمان بودم. اما نمي دانم چه كسي ياراي رفتن به دژ و رهانيدن او را خواهد داشت.» جاماسپ اين ماموريت را به عهده گرفت و خود را چون تركان آراسته، شبانه سوار شد و به تنهايي از كوه فرود آمد و به سوي دژ گنبدان تاخت. به هنگام بدرود گشتاسپ به او گفت:«چون اسفنديار را ديدي از ما درودش ده و بگو كه بدخواهت كرزم با دلي پر درد از جهان رفت. اكنون اگر كينه از دل پاك كني و سر دشمنان ما را به خاك آوري به يزدان سوگند كه تاج و تخت را به تو مي سپارم و خود را گوشه اي به نيايش يزدان مي پردازم
رفتن جاماسپ به ديدن اسفنديار: آذرنوش پسر اسفنديار بر بام دژ به ديده باني ايستاده بود. چون گرد سواري را از راه مي رسد و خود به در دژ شتافت تا ببيند سوار دوست است يا دشمن. با ديدن جاماسپ او را شناخت و در دژ را گشود. جاماسپ نزد اسفنديار آمد و بر او نماز برد و پيام درود پدر را به او داد. اسفنديار پاسخ داد:«اي خردمند چرا بر من بسته در زنجير نماز مي بري و اكنون كه ارجاسپ ايران را به دشت خون بدل كرده درود شاهنشاه را به من مي دهي؟ بگذار كه فرزند شاه همان كرزم اهريمن باشد. كه به گفتار او مرا بي گناه در بند كرد. به يزدان سوگند كه من اين بيداد گشتاسپ را هرگز فراموش نخواهم كرد.» جاماسپ گفت
«تو راست مي گويي، اما اگر دلت از پدر سير گشته، كين خواهي كشته شدن نيايت لهراسپ و هشتاد موبد به رسم را چه مي گويي كه تركان همگي را سر بريدند و با خونشان آذر آتشكده را فرو نشاندند.» اسفنديار گفت:«آيا نيا در انديشه تيمار و مهرباني با من بود كه من به فكر كين خواهي او باشم؟» پسر به كه جويد كنون كين اوي كه تخت پدر جست و آيين اوي جاماسپ گفت:«تو كه اندوه نيا را به دل نداري، در انديشه خواهرانت هماي و به آفريد باش كه هر دو در چنگال تركان اسيرند.» اسفنديار باز گفت:«مگر خواهران يادي از من كردند كه من به يادشان باشم.» جاماسپ گفت
«پدرت بدون خورد و خوراك با ديدگاني گريان در كوه مانده و سي هشت برادرت همگي در رزمگاه كشته شده اند. يزدان از تو نمي پسندد كه دل از مهر پدر پيچي.» اسفنديار پاسخ داد:«آن روز كه من در بند بودم و برادران نامدارم در بزم، آيا هيچ از من درمانده به ياد آوردند؟ اكنون از كين خواهي چه سود؟» دل جاماسپ از پاسخهاي اسفنديار به درد و خشم آمد و ناچار آخرين خبر را هم به او داد:«آن برادر مهربان و غمخوارت، فرشيدورد را چه مي گويي كه با خود و جوشن چاك چاك و تن پاره به زخم شمشير در رزمگاه افتاده


چه آواز دادش از فرشيد ورد
رخش گشت پر خون و دل پر ز درد
همي گفت زارا دليرا گوا
يلا شير دل مهترا خسروا


اسفنديار براي برادر خروشيد و زاري كرد و به زاري گفت:«چرا اين خبر را از من نهان كردي هم اكنون دستور بده تا آهنگران اين غل و زنجير را بگشايند.» آهنگران با سوهان و پتك گران آمدند و غل و بند او را سودند اما اسفنديار از كندي كارشان به خشم آمد

به آهنگرش گفت كاي شوم دست
ببندي، و بسته نداني شكست؟

و خود برخاست و پاي را فشرد و دست را پيچيد و بند زنجير را از هم گسست و آن همه زنجير را از ديوار دژ بيرون افكند و گفت:«اين هداياي كرزم بود كه سالها مرا از رزم و بزم بازداشت. من از بيدادي كه از شهراي بر من رفته به پروردگارم شكايت خواهم برد. من به فرمان يزدان و پند اوستا كه پسر را به فرمان پدر مي خواند در بند و زندان ماندم و سخن نگفتم نفرين بر آنكه اين بد را بر من آغاز كرد.» سپس اسفنديار با تني دردمند به گرمابه رفت و زنگ زنجير را از تن زدود و جامه خسرواني و جوشن پهلواني پوشيد و خود و شمشير و اسب خواست. وقتي آنها را پيش آوردند اسفنديار از ديدن اسب لاغر و زارش برآشفت و گفت:«من گناهكار بودم و بايد در زنجير مي بودم. اسبم چه كرده بود كه او را به اين روز انداختيد؟» و دستور داد تا اسب را شستند و با خوراك خوب تنش را نيرومند كردند
ديدن اسفنديار برادر خود فرشيدورد را: در شبي تيره در دژ گشوده شد و اسفنديار، تيغ هندي در دست با پسرانش بهمن و آذرنوش و راهبري جاماسپ از دژ بيرون آمدند و به هامون تاختند. اسنفنديار رو به سوي آسمان كرد و گفت:«خداوندا، اگر در جنگ پيروز شوم و انتقام خون نياي پير و بي گناه و سي و هشت برادر دلاورم را از جاماسپ بگيرم، مي پذيرم كه كينه اي از پدر در دل نگيرم و صد آتشكده برپا كنم. راه گم كردگان را به دين بهي بخوانم و جادوان را از پاي درآورم. صد كاروانسرا بسازم با ده هزار چاه آب و در كنار چاهسارها درختان بسيار بنشانم.» اسفنديار چون به نزد فرشيدورد كه آشفته و مجروح خفته بود رسيد اشك از ديدگانش باريدن گرفت. به او گفت: اي شير جنگجو چه كسي اين گزند را به تو رسانده؟ بگو كه اگر شير و پلنگ هم باشد كين تو را از او خواهم گرفت.» و فرشيدورد پاسخ داد:«اي پهلوان بزرگترين آسيب از گشتاسپ به ما رسيده كه ترا در بند كرد و گرنه اين تركان را ياراي گزند نبود. اما در نبرد كهرم بود كه مرا از پاي درآورد. اي برادر خروشنده و اندوهناك مباش، من به سراي ديگر مي روم، مرا ببخش و هميشه به ياد داشته باش
تو بدرود باش اي جهان پهلوان كه جاويد بادي و روشن روان فرشيدورد اين را گفت و جان داد. اسفنديار گريست و خروشيد و جامه بر تن چاك داد و با دلي پر از كينه تن برادر را به زين اسب بست و به كوهي بلند برد و در زير درختي بلند و پر شاخ او را به گور سپرد و خود به جايگاهي باز آمد كه گشتاسپ در آنجا شكست يافته بود. در آنجا زمين را پوشيده از كشتگان ايران ديد و در جايي ديگر كشته كرزم را ديد كه با اسبش به خاك افتاده بود. به كشته گفت:«اي نادان بدبخت تو به ناداني چنين آتشي افروختي و در سراي ديگر بايد پاسخگويي اين همه خون ريخته باشي.» سپس آنجا را ترك كرد و با شتاب به سوي جايگاه پدر به راه افتاد. در راه طلايه داران ترك جلوي او را گرفتند و به پرس و جو پيش آمدند ولي اسفنديار در پاسخشان گفت:«شما كه در خواب بوديد اسفنديار از پيشتان گذشته و كهرم به خشم آمده و مرا فرستاده تا با شمشيرم شما را هلاك كنم.» و در ميانشان افتاد و بسياري از آنها را كشت و از آنجا نزد شاه آمد

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1483

داستان شماره 1483

نامه قيصر بر الياس و باژخواستن از او

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و دوازدهم داستانهای شاهنامه

سرزمين خزر همسايه روم بود و قيصر نامه اي به الياس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضاي باژ كرد و پيام داد كه:«اگر باژ و ساو مرا نپذيري و گرو گان به روم نفرستي، بدان كه عمرت به سر آمده و خاك خزر زير پاي فرخزاد زير و زبر خواهد شد.» الياس در پاسخ نوشت كه:«اگر به اين يك تن سوار مي نازيد، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد كه اگر كوه آهن هم باشد تنها يك تن است.» اهرن و ميرين كه از پيام الياس آگاهي يافتند به قيصر گفتند:«بهوش باش. الياس، گرگ و اژدها نيست كه با زهر و شمشير كشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهيزي و از در آشتي درآيي.» قيصر از سخنان آنان پژمرده و نوميد شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نيز تاب جنگ با الياس را نداري زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانيم.» اما گشتاسپ كه او را فرخزاد مي ناميدند پاسخ داد كه
من از او باكي ندارم ولي پاي ميرين و اهرن نبايد به ميدان نبرد برسد كه از آنها همه گونه كژي برمي آيد


بنيروي پيروزگر يك خداي
چو من اندر آيم به ميدان ز جاي
نه الياس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگي نه تخت و كلاه


پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشكر به هامون آمدند. الياس از ديدن يال و كوپال فرخزاد به شگفت آمد و غريب سواري نزدش فرستاد و به او پيام داد كه:«اگر نزد ما آيي و يار و مهتر ما باشي گنج بي رنج يا بي و بهره بسيار.» ولي فرخزاد پاسخ داد كه

تو كردي بر اين داوري دست پيش
كنون بازگشتي زگفتار خويش
اكنون گفتار به كار نمي آيد و بايد آماده رزم شوي


رزم گشتاسپ با الياس


چون خورشيد برآمد، دو سپاه آراسته در برابر يكديگر صف كشيدند و آواي بوق و كوس برخاست و چكاچاك شمشيرها گوش فلك را كر كرد و جوي خون از هر طرف جاري شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پيش الياس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگيختند. نخست الياس بر فرخزاد تير باريد تا او را از ميدان بدر كند ولي گشتاسپ نيزه اش را بر كشيد و با چنان نيرويي بر جوشن الياس زد كه او را از اسب برزمين افكند؛ دستش را بست و كشان كشان نزد قيصر برد و آن گاه با لشكر بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از آنها را كشت و بقيه را به اسيري گرفت. همگان را شگفت زده بر جاي گذاشت و سپس پيروز گردن افراشته نزد قيصر بازگشت. قيصر با شادي به پيشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذين بستند و آن پيروزي بزرگ را جشن گرفتند


باژ خواستن قيصر از لهراسپ


چندي گذشت تا آنكه قيصر كه از پيروزي بر الياس مغرور شده بود به اين فكر افتاد كه از لهراسپ نيز باژ بخواهد پس قالوس را كه مردي خردمند بود با پيام نزد لهراسپ به ايران فرستاد تا به او بگويد كه:«تاج و تخت تو به اين پيمان بر سر جاي خواهد ماند كه فرمان مرا گردن نهي و باژ مرا بپذيري و گرنه سپاهي گران به سپهداري فرخزاد به سويت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ويران و آن را با خاك يكسان كند. «لهراسپ فرستاده را پذيرفت و چون از پيام قيصر آگاهي يافت از گستاخي او برآشفت اما خشم خود را آشكار نكرد و قالوس را چنان به نرمي نواخت و برايش بزم آراست كه گويي پيام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسيد كه قيصر به دلگرمي كدام پشتيبان از همه باژ مي خواهد و رزم مي جويد؟ او كه بيش از اين چنين توانايي نداشت. راهنمايش در اين نامجويي كيست؟ قالوس كه سپاسگزار نوازش و پذيرايي گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلير و شير گيري نزد قيصر آمده كه در پهلواني و دلاوري افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شكار در شگفت اند قيصر او را به دامادي خود سرافراز كرده و سخت گراميش مي دارد.» لهراسپ پرسيد:«بگو بدانم چهره اين دلاور به چه كسي مانند است.» و قالوس پاسخ داد كه:«قد و بالا و چهره او با زرير چون سيبي است كه به دو نيم شده باشد.» و لهراسپ دانست كه آن دلاور كسي جز فرزندش گشتاسپ نيست. پس قالوس را با هداياي فراوان بازگرداند و به قيصر پيام داد كه:«من آماده نبردم


بردن زير پيغام لهراسپ به قيصر


لهراسپ مدتي به فكر فرو رفت و سپس زرير را فراخواند و گفت:«بي گمان اين فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ كنيم كار تباه خواهد شد و او همراه روميان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهي و درفش كاوياني و زرينه كفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو كه من پادشاهي را به او مي سپارم.» زرير نيز با سپاهي آراسته و لشكري گزيده با نوادگان كاوس و گودرز و بهرام و ريونيز از خاندان و دو نواده گيو رو به سوي روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پيكي به درگاه قيصر شتافت. در بارگاه قيصر دو برادر يكديگر را ديدند و شناختند اما هيچ آشكار نكردند. زرير نزد قيصر رفت و گفت:«اين فرخزادي كه چنين به او مي نازي يكي از بندگان ماست كه از درگاه شاه گريخته و نزد شما پايگاه يافته.» و آن گاه پيام لهراسپ را چنين به قيصر داد:«نه ايران خزر است و نه من الياس كه تو سر از آيين ديرين بپيچي و از من باژ بخواهي پس آماده نبرد باش
قيصر نيز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز


باز رفتن گشتاسپ با زرير به ايران و دادن لهراسپ تخت ايران او را


روز ديگر. گشتاسپ به قيصر گفت من پيش از اين در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا مي شناسند و از هنرهاي من آگاهي دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتني ها را با آنها بگويم

همان به كه من سوي ايشان شوم
بگويم همي گفته ها بشنوم
برآرم از ايشان همه كام تو
درخشان كنم در جهان نام تو


قيصر نيز پذيرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهايي به سپاه ايران آمد. لشكريان ايران چون فرزند سرفراز لهراسپ را ديدند پياده به پيشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زرير پيش آمد و دو برادر يكديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زرير به برادر گفت:«پدرمان سخت پير و خسته پير و خسته شده است و توان پادشاهي ندارد. او مي خواهد كه پس از اين تو پادشاه ايران باشي و اين تاج را نيز براي تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و ياره را پيش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهي نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشكر كمر بسته در كنار تختش در كنار تختش برپاي ايستادند


بشاهي بر او آفرين خواندند
ورا شهريار زمين خواندند


گشتاسپ سپس پيامي به قيصر فرستاد و گفت:«همه كارها چنان كه خواست تو بود راست شده و زرير و سپاه آماده پيمانند و اگر زحمتي نيست و لشكر گاه ايرانيان بيا كه زمانه به كام تو است.» قيصر نيز آن پيام را پذيرفت و رو به سوي لشكر گاه ايرانيان نهاد و چون به آنجا رسيد گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قيصر نيز با شگفتي تمام گشتاسپ پوزش او را پذيرفت و او را كنار خود نشاند و به او گفت كه شامگاهان كتايون را نزد وي روانه كند. قيصر نيز گنجها و نگين و طوق و دينار و ديبا بار شتران كرد و با غلامان بسيار همراه كتايون نزد گشتاسپ برد و شهريار جوان نيز باژ روم را به او بخشيد و با كتايون و زرير و ديگر يلان رو به سوي ايران نهاد
قيصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ايران لهراسپ و بزرگان به پيشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوي ايوان شاهي رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهي آفرين كرد و گشتاسپ با سپاس و ستايش به پدر گفت


چو مهتر كني من ترا كهترم
بكوشم كه گرد ترا بسپرم
همه نيك بادا سرانجام تو
مبادا كه باشيم بي نام تو

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1482

داستان شماره 1482

 

به زنی خواستن اهرن دختر سوم قيصر را


 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و یازدهم داستانهای شاهنامه

 

 

  خواستار دختر سوم قيصر، جواني به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ زادگان روم بود كه قيصر به او گفته بود:«من ديگر به رسم نياكان دختر به شوي نخواهم داد. پيمان آن است كه نخست هنري بنمايي و آن گاه به خواستگاري دخترم بيايي. اگر بتواني اژدهايي را كه در كوه سقيلا زندگي مي كند و بلاي جان مردم اين ديار شده، از ميان برداري تو را به دامادي سرافراز مي كنم.» اهرن با سري پر انديشه نزد ميرين به چاره جويي رفت و از او در خلوت راهنمايي خواست. ميرين پس از آنكه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را براي او بازگشود و آن گاه نامه اي به هيشوي نوشت تا تدبيري بينديشد و اهرن را به كام دل خود برساند. هيشوي با مهرباني او را پذيرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجير بازآمد و داستان خواستگاري اهرن و پيمان قيصر را به او باز گفت و از او خواهش كرد تا آن اژدهاي غران را از ميان بردارد
گشتاسپ پذيرفت و گفت:«برو نخجير بلند بساز كه بالايش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نيزه اي از آهن آبديده استوار كن و با يك اسب و برگستوان و يك گرز به اينجا بياور تا من به فرمان يزدان آن اژدهاي دمان را نگون از درخت بياويزم


كشتن گشتاسپ اژدها و دادن قيصر دختر خود را به اهرن


اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده كرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوي كوه سقيلا تاختند. هيشوي كوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به كوه رفت و چنان نعره اي زد كه اژدها به ستوه آمد و با دم آتشين خود او را به سوي خويش كشيد. گشتاسپ نيز چون تگرگ بر سر او تيره باريد و آهسته آهسته به هيولا نزديك شد و نام يزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو كرد و تيغ ها را بر كامش نشاند. زهر و خون اژدها از كوه سرازير شد و جانور سست و بي رمق بر زمين افتاد و گشتاپ چنان با شمشير بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ريخت و سپس دو دندان او را كند و سر و تن خود را شست و پيروز سپاسگزار از يزدان، نزد هيشوي و اهرن بازگشت. ياران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هداياي بسيار و اسبان آراسته به او پيشكش كرد ولي گشتاسپ جز يك اسب و يك كمان و چند تير چيزي از آن ميان برنداشت و شادان نزد كتايون بازگشت. اهرن نيز اژدها را با چندين گاو و گردون از كوه پايين كشيد و خود سرافراز در پيشاپيش گردون به قصر قيصر آمد. مردم در سر راه او گرد مي آمدند و

هر آنكس كه آن زخم شمشير ديد
خروشيدن گاو گردون شنيد
همي گفت كاين زخم اهرمنست
نه شمشير و نه نخجير اهرن است


قيصر با شادي به پيشبازش آمد و به افتخار پيروزي او جشني آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد

هنر نمودن گشتاسپ در ميدان


قيصر از اينكه دو داماد پهلوان نصيبش شده، از شادماني سر بر آسمان مي ساييد و پيروزي آن دو را به آگاهي همه نامداران مي رساند تا آنكه روزي در برابر ايوانش ميداني آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائي در آن ميدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمايي كردند و با هنر خود در چوگان و تيره و نيزه ميدان قيصر را آراستند. از آن سو كتايون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا كي چنين اندوهگين به گوشه اي بنشيني و انديشه كني بلند شو و به ميدان قصر به تماشاي دو داماد پدرم برو و ببين اين دو پهلوان كه يكي گرگ را كشته و ديگري اژدها را، چه گردي برپا كرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنين مي خواهي من حرفي ندارم ولي اگر پدرت كه مرا از شهر بيرون كرده در آنجايم ببيند چه خواهد گفت.» با اين همه گشتاسپ زين بر اسب گذاشت و به ميدان رفت و چندي آنجا به نظاره ايستاد و آن گاه گوي و چوگان خواست و وارد ميدان شد
او چنان هنري در بازي نشان داد كه پاي ديگر يلان سست شد و هنگامي كه نوبت تيرو كمان رسيد باز همه از او در شگفت ماندند. قيصر به اطرافيان خود گفت:«او را نزد من آوريد تا بدانم كيست و از كجا آمده كه من تاكنون سوار سرفرازي چون او نديده ام.» و چون او را نزد قيصر خواندند و قيصر از نام و نشانش پرسيد گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بيگانه اي هستم كه قيصر دخترش را به خاطر او از ديدگان راند و هيشوي شاهد است كه آن گرگ بيشه و آن اژدها نيز به دست من كشته شده اند. هيشوي با شتاب به خانه رفت و دندانهاي گرگ و اژدها را آورد و نزد قيصر گذاشت و قيصر تازه دانست كه ستمي بر گشتاسپ و كتايون رفته است


ز اهرن و ميرن برآشفت و گفت
كه هرگز نماند سخن در نهضت


و سوار بر اسب به پوزش نزد كتايون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شويش دلجويي كرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد. قيصر پس از آنكه كتايون را براي گزينش شويي بدان سرافرازي ستود، از او پرسيد كه آيا از نام و نژاد شويش آگاهي دارد؟ و كتايون پاسخ داد:«بي گمان او از خاندان بزرگي است ولي تاكنون رازش را بر من نگشوده. من تنها مي دانم كه او نزد خود را فرخزاد مي نامد و بيش از اين چيزي به من نگفته.» قيصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشيد و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند

 

 

 

[ چهار شنبه 12 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1481

داستان شماره 1481

خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و دهم داستانهای شاهنامه

در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين كه نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر كه از كتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان كرد كه دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد كه گرگ بيشه فاسقون را كه تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بكشد و از بين ببرد
ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناك شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد كه در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو كار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنكه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنكه دو جانور وحشي را كه همگان از آنها به عذاب هستند خواهد كشت. چون ميرين از كار كتايون آگاه بود دانست كه آن جوان كسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد كه آن گرگ را براي وي بكشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است كه همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف كردند كه
«اين نره گرگي است پير كه بلنديش به اندازه يك شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شكم دو اسب مي گذرد و هر كه تاكنون براي كشتن او رفته ناكام باز آمده.» گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يك اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت

كشتن گشتاسپ گرگ را


هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي كرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ كمان را به زه كرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شكم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد كه او را از ميان به دو نيم كرد و خود به نيايش كردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را كند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها كردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد كه گشتاسپ تنها يك اسب از آن ميان برگزيد و نزد كتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و كامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد كه گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم كرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را كه به كوهي شكافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بكشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز كرد

[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1480

داستان شماره 1480

كتايون دختر قيصر 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و نهم داستانهای شاهنامه

در آن روزگار قيصر روم سه دختر ماهروي و شايسته داشت و آيين آنجا چنين بود كه چون شاهزاده خانمي به سن زناشويي مي رسيد قيصر، بزرگان و نامداران كشور را به كاخ فرا مي خواند و انجمني مي آراست و دختر، شوي دلخواه خود را از ميان آن بزرگان برمي گزيد
كتايون دختر بزرگ شبي در خواب خود جوان بيگانه اي را ديده بود كه با قدي چون سرو و رويي چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او مي پذيرد و كتايون همان زمان دل به آن جوان رويايي سپرده بود. از آن سو قيصر انجمني برپا كرد تا كتايون شوي دلخواه خود را از آنجا برگزيند و همه نامداران و بزرگان را در كاخ گرد آورد. آن پريچهر گل به دست همراه با نديمه هايش در آن انجمن گشت و يك يك آن بزرگان نگاه كرد. ولي هيچ كدام را نپسنديد و غمگين و گريان به سراپرده خود بازگشت. قيصر بار ديگر ضيافتي بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و كهتر به كاخ فراخواند تا مگر كتايون جفت شايسته اي براي خود بيابد. از سوي ديگر آن كدخداي خردمند نيز به گشتاسپ گفت تا از اين گوشه نشيني دست بردارد و در آن انجمن شركت جويد تا مگر زماني سرش گرم و دلش شاد شود
گشتاسپ نيز پذيرفت و به كاخ رفت و در كناري نشست. كتايون با نديمه هايش وارد انجمن شد و به هر سو نگريست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را كه به خواب ديده بود به بيداري يافت و بي درنگ او را به شوهري برگزيد. قيصر از اين گزينش سخت به خشم آمد و بر خروشيد كه چنين «داماد بيگانه و بي اصل و نسبي مايه ننگ و سرافكندگي من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند اين آيين نياكان است و سرپيچي از آن خوش يمن نيست

دادن قيصر كتايون را به گشتاسپ

 


قيصر ناگزير براي پيروي از آئين ديرين دختر را به گشتاسپ داد ولي بدون آنكه چيزي به كتايون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ كه شگفت زده برجاي مانده بود به كتايون گفت:«اي پرورده به ناز، چرا از ميان اين همه بزرگ و نامدار غريبي را به شوهري برگزيدي كه از مال دنيا هيچ ندارد و نزد پدرت آبرويي كسب نمي كند.» ولي كتايون خرسند از يافتن شوهر دلخواهش به آساني از تاج و گنج چشم پوشيد و همراه شوي جوان به خانه اي كه آن دهقان مهربان روستا برايشان فراهك كرده بود رفت و يكي از گوهرهاي گرانمايه اي را كه نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بايسته بود خريدند و تدبير زندگي كردند و به شادماني زيستند
گشتاسپ روزها به نخجير مي رفت و از اين راه روزگار مي گذراند و روزي از روزها كه به شكار مي رفت به هيشوي كشتي بان برخورد و با او دوستي آغاز كرد و چنان شد كه هر روزه بخشي از نخجير را به هيشوي مي داد و بقيه را به خانه آن دهقان مي برد و به اين ترتيب همگي زندگي آرامي را طي مي كردند

 

 

 

[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1479

داستان شماره 1479

داستان لهراسب

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هشتم داستانهای شاهنامه


 
پس از ناپديد شدن كيخسرو، لهراسپ پهلوانان و سران سپاه را فراخواند و از آنها خواست تا به وصيت كيخسرو وفادار باشند و از او فرمان برند و كمر به خدمتش بندند. ايرانيان نيز كه پند و اندرز كيخسرو را به گوش داشتند، پادشاهي او را پذيرفتند و پيمان كردند تا سر از فرمانش نپيچيد و روز فرخنده اي را برگزيدند و در آن روز لهراسپ تاج شاهي را بر سر نهاد و بر تخت عاج نشست. شهريار نو در دادگستري و دينداري از پند و پيمان كيخسرو و دانايان را از روم و چين و هند به ايران آورد و در بلخ شهري زيبا و با كوي و برزن و بازار بنا كرد. آتشكده بزرگ آذر برزين را برپا داشت و در آبادي سراسر ايران كوشيد


رفتن گشتاسپ از پيش لهراسپ به خشم


لهراسپ دو فرزند برومند داشت يكي گشتاسپ نام و ديگري زرير كه هر دو نيز كارآمد و شايسته پادشاهي بودند ولي لهراسپ به دو شاهزاده سرافراز ديگر مهر مي ورزيد كه از نوادگان كارس بودند و از اين جهت دل گشتاسپ از كار پدر آزرده وناشاد بود تا آنكه روزي شاه با گروهي از بزرگان و سران لشكر به بزم نشسته بود؛ گشتاسپ جامي از مي سرگشيد و از جاي برخاست تا تاج و تخت كيان را به وي بسپارد ولي لهراسپ از اين زياده جويي و تندي فرزند برآشفت و او را نكوهش كرد و گفت


جواني هنوز اين بلندي مجوي
سخن را بسنج و به اندازه گوي


گشتاسپ كه چنين سردي و خشونتي را از پدر انتظار نداشت، رنجيده خاطر شد و در شب تيره همراه با سيصد سوار خود راه هند در پيش گرفت و به آن سو تاخت. چون لهراسپ از رفتن فرزند آگاه شد، دلش از اندوه پر گشت و جهانديدگان را فراخواند و غم دل خود را با آنان در ميان نهاد و از كردار گشتاسپ نزد آنان شكوه ها كرد. فرزند ديگرش زرير را فراخواند و با هزار سوار بهسوي هند فرستاد و گستهم و گرازه را نيز مامور كرد كه يكي به روم و ديگري به چين به جست و جوي گشتاسپ بشتابند


بازآمدن گشتاسپ با زرير


گشتاسپ خشمگين و قهرآلود، آنقدر تاخت تا به كابل رسيد و با سوارانش در جاي خرمي فرود آمد و به نخجير پرداخت. از آن سو زريرنيز كه شتابان در پي آنان مي تاخت در آن نخجيرگاه به گشتاسپ و يارانش رسيد. دو برادر يكديگر را در بر گرفتند و گريستند و سپس نشستند و از هر جاي سخن راندند. زرير كوشيد تا با پند و اندرز برادر را نزد پدر برگرداند و گفت كه اخترشناسان در ستاره او ديده اند كه روزي به پادشاهي ايران نخواهد رسيد پس اين بي خردي خواهد بود اگر پادشاهي ايران را بگذارد و به كهتري نزد هندوان رود. گشتاسپ نيز قدري انديشيد و با آنكه از پدر دل آزرده بود به خاطر زرير پذيرفت كه به ايران باز گردد. لهراسپ از شنيدن مژده بازگشت گشتاسپ بسيار شادمان شد و دستور داد تا به افتخار بازگشت او جشني بيارايند و خود نيز بسيار از او دلجويي كرد. مدتها گذشت و باز گشتاسپ مهري از سوي پدر نديد پس تصميم گرفت كه اين بار خود به تنهاي به روم رود تا ديگر كسي نتواند پي او را بگيرد و بازش گرداند


رفتن گشتاسپ به سوي روم


گشتاسپ در شبي تيره، جامه شاهانه در بر كرد و از تاجش پر هما بياويخت و زر و دينار و گوهر، چندان كه نياز داشت با خود برداشت و سوار اسب شد و رو به سوي روم نهاد. لهراسپ بار ديگر اندوهگين شد و موبدان و بزرگان را به چاره جويي فراخواند و گروهي را نيز به جستجوي فرزند فرستاد اما اين بار هيچ يك از فرستادگان گشتاسپ را نيافتند و همه دست خالي و نوميد بازگشتند


رسيدن گشتاسپ به روم


گشتاسپ همچنان مي تاخت تا آنكه به دريا رسيد و نزد نگهبان كشتي رفت و گفت كه دبيري جوياي نامم كه براي يادگيري به روم مي روم و آن گاه از او كشتي خواست تا از آب بگذرد و پير جهانديده كه نام او هيشو بود از ديدن آن تاج و جامه دانست كه او مقامي بيش از دبيري دارد. پس از خواست كه يا سخن راست را به او بگويد يا هديه اي مناسب به او دهد تا از آب بگذراندش. گشتاسپ در پاسخ گفت كه:«من رازي براي نهفتن ندارم پس اين دينار را بگير و مرا از آب بگذران.» نگهبان نيز بادبان را بركشيد و گشتاسپ را به شهر بزرگي در روم رساند. گشتاسپ در آن شهر كه ساخته سلم بود از كشتي پياده شد و هفته اي را در جست و جوي كار و جاي زندگي همه جا را زير پا نهاد تا آنكه آنچه با خود داشت خرج كرد و باز كاري نيافت. روزي از روزها گذار گشتاسپ به ديوان قيصر افتاد و از رئيس دبيران كار خواست و گفت
«من دبيري آزموده از ايرانم و شما را در نوشتن ياري خواهم داد.» ولي دبيران ديگر كه در آنجا گرد آمده بودند با ديدن بر و بازو و آن قامت بلند به او گفتند:«راهت را بگير و برو كه تو بيشتر به درد پهلواني مي خوري تا دبيري.» گشتاسپ با دلي اندوهگين و رخساري زرد از آنجا بيرون آمد و براه خود ادامه داد تا نزد چوپان قيصر رسيد. چوپان جوانمرد او را نواخت و پيش خود نشاند و جوياي حال و روزش شد. گشتاسپ به او گفت:«مرا نزد خود نگه دار كه به كارت مي آيم و كره هايت را تربيت مي كنم.» اما گله دار كه نمي خواست آن اسبان يله و آن گله را به دست مرد غريبي بسپارد او را به نرمي از پيش خود راند و گشتاسپ باز به جستجوي خود ادامه داد. پس از سر ناچاري نزد ساربان قيصر رفت و از او كار خواست اما ساربان نيز او را نپذيرفت و گفت:«اين كار زيبنده تو نيست بهتر است تو نزد قيصر بروي تا بي نيازت كند.» گشتاسپ با دلي كه درد وغم بر آن سنگيني مي كرد از آنجا به بازار آهنگران رفت و خسته و نوميد بر در دكان آهنگري كه اسبان شاه را نعل مي كرد نشست. آهنگر كه بوراب نام داشت چون او را ديد از او پرسيد كه اينجا چه مي خواهي و گشتاسپ از او تقاضاي كار كرد. بوراب براي آنكه او را آزموده باشد تكه آهن سرخي را روي سندان گذاشت و پتك را به گشتاسپ داد تا بر آن بكوبد ولي گشتاسپ آن چنان ضربه اي بر آهن كوبيد كه پتك و سندان خرد شد و بريخت. بوراب ترسيد و او را از آنجا راند و گفت:«برو اي جوان كه سندان من توان زخم ترا ندارد.» و گشتاسپ پتك را انداخت و از دكان آهنگري هم بيرون آمد


بردن دهقاني گشتاسپ را به خانه خويش


گشتاسپ گرسنه و بي خانمان اين سو و آن سو مي رفت تا از شهر خارج شد و در همان نزديكي به روستايي رسيد و آنجا در سايه درختي نشست و از روزگار و بخت خويش ناليد. از قضا بزرگي از آن ده كه ايراني و از نژاد فريدون بود، از آنجا مي گذشت. چون آن جوان اندوهگين را ديد كه پريشان حال دست بر زير چانه زده و زير درخت نشسته از غم و دردش پرسيد و به او گفت كه به خانه اش رود و مهمان او باشد. گشتاسپ با خوشحالي دعوت هموطنش را پذيرفت و آن مرد مهربان مدتها چون برادري او را گرامي داشت و پذيرايي كرد


[ چهار شنبه 9 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1478

داستان شماره 1478


پادشاهی لهراسب


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و هفتم داستانهای شاهنامه

 


چون كيخسرو از شاهي دست كشيد ، لهراسب را نزد خود خواند . كيخسرو زبان به نصيحت باز كرد و گفت : زمان من ديگر به پايان رسيده تو اين سرزمين را با نيكي و عدا و داد همچنان سرسبز و خرم به آيندگان بسپار . لهراسب از وداع پدر اندوهگين شد و گريست . سرداران بزرگ سپاه ايران مثل رستم ، گودرز ، گيو ، بيژن ، گستهم ، فريبرز و طوس به همراه كيخسرو با تمامي لشكر، از دشت بسوي كوه روانه شدند . كيخسرو و سرداران سپاه ايران ، بر بلنداي كوه برشدند و در ستيغ آن ماندند و يك هفته به همراه كيخسرو بودند
تمام سرداران و موبدان با خود مي گفتند : هيچكس چون كيخسرو دل از دنيا برنكنده و به جهان ديگر روي نكرده است . روز هفتم چون خورشيد از كوه برخواست ، بيشتر از صد هزار زن و مرد ايراني اشك ريزان او را بدرقه كردند . تمام سنگ كوه به گريه آمده بود ، سرداران به كيخسرو گفتند : چه رنجي از ما به تو رسيده است . چرا تاج شاهي را بدور مي افكني هر چه مي خواهي بگو تا انجام دهيم و از خاك ايران بيرون مرو . ما همه به درگاه خداوند نيايش مي كنيم تا يزدان پاك تو رابه ما به بخشايد . كيخسرو لحظه اي فكر كرد و بعد موبدان را بخواست و گفت : آنچه پيش آمده همه خير و خوبي است ، چرا بر آن گريه مي كنيد و خدا را سپاس گذاريد ، چه روزي ديگر در پايان جهان ، ما به هم خواهيم رسيد ، اينك از من بپذيريد و كوهستان را ترك كنيد و من را در اينجا تنها بگذاريد ، راهي كه بايد بپيمايم سخت دراز است و بي آب و گياه ، از اين راه همه نمي توانند بگذرند
سرداران و سپاهيان و مردم با چشمان گريان ، كيخسرو را وداع كردند مگر طوس ، گيو ، فريبرز ، بيژن و گستهم. كيخسرو راه افتاد و سرداران با او روانه شدند . يك روز و يك شب راه رفتند و زبانشان از خشكي بيابان و تشنگي فراوان ، ديگر در دهان نمي گرديد ميان راه چشمشان به چشمه اي از آب افتاد به كنار چشمه رسيدند و فرود آمده ناني خوردند ، آبي نوشيدند و استراحت كردند كيخسرو به سرداران گفت : امشب در اينجا خواهيم ماند و از آن پس شما ديگر مرا نخواهيد ديد . همين امشب آنچه مي خواهيد بگوئيد و بپرسيد . فردا كه خورشيد تابان ، پرچم روشنايي را بلند مي نمايد و زمين چون طلا زري مي شود ، آن زمان روزگار جدايي من و شما خواهد بود . من از راهي كه آغاز كرده ام بر نتوانم گشت
آنها با هم سخن گفتند تا شب تيره فرود آمد . چون تيرگي همه جا را گرفت كيخسرو به نيايش برخواست . به آب چشمه سر و تن خود را پاكيزه كرد و به آيات خداي را به ياري خواند . چون نمازش به پايان رسيد به سرداران گفت : تا جاودان شما را بدرود مي كنم ، چون آفتاب برخيزد ديگر مرا بخواب خواهيد ديد . اي سرداران و ياران من ، چون من رفتم شما لحظه اي در اين دشت ريگ صبر نكنيد به هيچ چيز فريفته نشويد . اگر چه از ابر، مشك تر بر زمين ببارد ، زود برويد چون از كوه بادي سخت خواهد وزيد، چنان كه شاخ و برگ و درختان را شكسته و خواهد برد . از ابري سياه برفي سنگين خواهد باريد چنانكه راه ايران زمين را نخواهيد يافت

سرداران با اشك و آه با كيخسرو بدرود كردند و

چو از كوه خورشيد سربركشيد
زچشم مهان شاه شدند ناپديد


آفتاب كه بلند شد كيخسرو ناپديد شده بود . سرداران شروع كردند به جستجوي گوشه و كنار بيابان . همه جا سنگ بود و ريگ ، هر چه آفتاب بلندتر مي شد سنگ ها گرمتر مي شدند . تا نيمه روز همه جا را گشتند اما اثري از كيخسرو نبود ، ظهر كه شد همه غمگين و دل آزرده و خسته ، به كنار چشمه آب بازگشتند و همه سخن آنها از ناپديد شدن كيخسرو بود
فريبرز گفت : آنچه خسرو گفت همان شد ، چه دل پاكي داشت سرداران ديگر گفتند : اگر چه اين سخن راست است اما اكنون كه هوا روشن است ، مي توانيم دنبال او بگرديم ، شايد به گوشه اي مانده باشد . تنها گذاردن او و رفتن ما روا نيست . سرداران كنار چشمه نشستند چيزي خوردند ، از بزرگي هاي كيخسرو داستان ها گفتند و سخن به اينجا رسيد كه چنين داستاني را هرگز ديگري نه ديده و نه شنيده است و چه بسيار سال ها خواهد گذشت و اين افسانه باقي خواهد ماند . هرگز كسي چنين رفتني را از انساني به ياد ندارد ، گذشتگان و بزرگان ما نيز چنين داستاني را نگفته اند . از آنچه كه پيش آمده ، انسان خردمند شادمان مي شود ، چه كيخسرو اولين كسي است كه خداوند او را زنده به سوي خود دعوت كرد . چگونه مي تواند آدميزاد به چنين مقام دست يابد . او يك عابد و گوشه گير نبود . به هنگام جنگ چون پيل مي خروشيد و در بزم چون ماه مي درخشيد ، در هنر و بخشش و مردي يگانه و در نيايش خداوند نيز چنين بود . سخنانشان بسيار شد و در آن ميان ، خوردني كه داشتند بخوردند و آسوده به ظاهر و با دروني مشوش بخواب رفتند
به آنجا رسيديم كه سرداران قصه ها گفتند ، خوردني خوردند و كنار چشمه بخفتند . خوابشان كم كم سنگين شد و چنانكه كيخسرو گفته بود از دامن كوه بادي آرام آرام شروع به وزيدن كرد ، پاره هاي ابر از بالاي كوه بر سر ايشان رسيد . هوا تيره و تار شد ، در فاصله اي كوتاه ، برف چون بادبان كشتي در هجوم باد به گردش و زير و بالا رفتن افتاد . تا آمدند بيدارشوند چنان برفي باريد كه نيزه هاي سرداران هم در زير آنها ناپديد شد . وقتي كه بيدار شدند برف همه جارا گرفته بود ، هرچه تلاش كردند از برف رهائي نيافتند . كم كم توان از تن آنها بيرون رفت و چيزي نمانده بود كه از جان شيرين دست بشويند . و هر گردش باد برف ها را روي ايشان انبوه تر مي كرد
گفتيم چون كيخسرو روانه آن مكان شد كه خداوند فرموده بود ، پنج تن از سرداران او را بدرقه كردند و سپاه در كوهستان نخستين باقي ماند . يه روز گذشت . رستم همراه با زال و ديگر افسران و سربازان همچنان گريان ، انتظار بازگشت كيخسرو را مي كشيدند . روز چهارم چون آفتاب برآمد ، رستم گفت : اين همه ماندن چه فايده دارد اگر كيخسرو ناپديد شده ، سرداران كجا هستند ؟ مگر كيخسرو نگفت بايد بازگردند . خلاصه فراوان حرف زدند و يك هفته از زمان رفتن كيخسرو گذشت . نخستين بار گودرز در نبودن فرزندش مويه كرده و گفت : آنچه كه از خاندان كاوس شاه بر خاندان من رسيد جز رنج و سختي چيز ديگري نبود ، تمام فرزندان تا نبيره گانم كه هر يك با لشكري برابر بودند در كين سياوش كشته شدند . حال فرزند ديگرم نيز اينچنين ناپديد شد به چه كسي اين داستان را بازگو كنم ؟ سپهدار ايران داستان هاي گذشته را يك به يك ياد كرد . ديگران هم با او هم داستان شدند و سخن به آنجا رسيد كه سرداران به تنهائي ، راهي به شاهراه نمي توانند پيدا كنند و گذشته از آن خوراكي با آنها نيست . بالاخره قرار شد چند نفر را بفرستند بلكه خبري از سرداران بدست آورند
اي فرزند . اين آئين جهان است كه هميشه به يك راه نمي گردد


يكي را زخاك سيه بركشد
يكي را زتخت كسان دركشد
نه زين شاد باشد نه زان دردمند
چنين است رسم سپهر بلند
جهان را چنين است آئين و دين
نماند است همواره بر به ، گزين


خلاصه خبر به لهراسپ رسيد كه كيخسرو و سرداران ناپديد شدند . رستم و زال نزد لهراسپ رفتند ، لهراسپ گفت : همه شما سخنان كيخسرو را شنيده ايد و امروز هركس كه با من دل يكي ندارد ، بدون سرپوشي بيان كند . اگر قبول كنيد بجاي كيخسرو باشم خواهم ماند وگرنه هر كه را خواهيد برگزينيد. زال زر چنين گفت : سخنان كيخسرو را همه ما شنيده ايم اگر وصيت او بجاي مي آوري بمان

من و رستم و زابلي هركه هست
زمهر تو هرگز نشوييم دست


لهراسپ روي به گودرز گرد و گفت : اي جهان پهلوان ، تو هم هرچه خواهي بگوي! گودرز پير كه از گم شدند فرزندانش سخت گريان بود با ناله گفت : دريغ از گيو روئين تن و از بيژن شمشيرزن . تا سخنش به آن دو رسيد ، دست به گريبان برد و پيرهن خود را از هم دريد و فرياد زد : خوشبخت آن كسي كه اگر چون من مي شد زودتر در خاك مي خفت و اما اي لهراسپ من از سخن زال و رستم بيرون نمي روم . در چنين زماني كه كشور آشفته است بايد دست در دست هم ، در برابر دشمنان متحد شويم . پس در روز مهر از ماه مهر به جشن مهرگان ، لهراسب به جاي كيخسرو نشست

 

 

[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1477

داستان شماره 1477

آمدن زال و رستم به دربار كيخسرو

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و ششم داستانهای شاهنامه


شش هفته از رسيدن پيك پهلوانان نزد رستم گذشته بود كه دو پهلوان به پايتخت رسيدند . به ايرانيان خبر رسيد كه جهان پهلوان ، رستم دستان با زال سپيد موي ، اينك مي رسند . چون اين آگاهي رسيد تمام موبدان و همه آن كسان كه از نژاد زرسپ بودند ، بر اسب نشسته به سوي تهمتن شتافتند
همه لباس هاي زرين و سيمين پوشيدند . درفش كاوياني را بال ها گشودند و پيشاپيش آن ، گودرز پير بر اسب نشست . پهلوانان چون با رستم روبرو شدند ، سيل اشك از مژگانشان بر رخسار چكيد . گودرز با زال و رستم گفت : كيخسرو به گفتار ابليس گم كرده راه . شب وروز كسي او را نمي بيند هفته ها بر پاي مي مانيم تا مگر در به روي ما بگشايند . اي جهان پهلوان! كيخسرو ديگر آن نيست كه تو شاد و روشن روان ديده بودي ، آن قامت چون سرو دوتا شده و گل سرخ رويش چون به ، زرين شده . نمي دانم چه چشم زخمي بر او رسيده كه گل رويش پژمرده ، و اگر ديو ، راه او زده باشد گيتي بر ما تباه خواهد شد
زال دلير گفت : اي پهلوانان! كيخسرو از پادشاهي سير شده ، برويم پندش دهيم . سرداران به پيش و مردم بدنبال ايشان روانه بارگاه شدند . چون خبر به كيخسرو رسيد دستور داد از در، پرده برداشتند و براي سرداران جاي نشستن نهادند . پهلوانان همراه با زال و رستم ، گودرز و طوس وارد شدند . كيخسرو چون آواي رستم را شنيد از تخت بر پاي جست و به سوي رستم روانه شده او را در آغوش گرفت . از زال احوال پرسيد ، زال پير پيش آمد و گفت تو شادان بزي تا بود ماه و سال ، پدر تو سياوش بمانند فرزند من بود ، چه بسيار شاهان ديدم ، نديدم كسي را بدين بخردي . به من سخني گفتند كه سزاوار تو نبود ، چون آگاه شدم به تندي و سرعت بشتافتم ، آمده ام تا رازي را بتو بگويم . از تمام ستاره شناسان و دانايان از هر كشوري خواستم تا اين راز سپهر را آشكار كنند و بگويند كه چرا تو از ايران زمين ، مردم و پهلوانانت بريده اي . در آن تلاش بودم كه پيام آور پهلوانان رسيد و گفت كه كيخسرو فرموده است كسي را بر او راه ندهند و چهره خود را از ما پوشيده ميدارد من چون اين سخن دانستم ، چون عقاب به پرواز و چون كشتي بر آب بسوي تو شتافتم تا بپرسم چه چيز را از ما پنهان مي كني ؟
چون كيخسرو سخنان زال را شنيد ، گفت : اي پير دانا ، هرچه گفتي پاكيزه بود . از زمان منوچهر تا اين زمان كسي از تو جز نيكي نشنيده است و رستم پيلتن همواره ستون كيان بود . سياوش را او پرورانيد ، چون به جنگ دشمنان مي رفت ، چه بسيار سپاهيان دشمن كه جنگ ناكرده مي گريختند . اگر از رنج هاي تو و خاندان تو ياد كنم ، سخن فراوان خواهد بود . راست آن است كه آرزويي داشتم ، آن آرزو را به درگاه يزدان عرض كردم . پنج هفته نزد خداي برپا بودم ، از او راهنمايي خواستم . آرزو كردم روان تيره مرا روشن كند ، از گناه من درگذرد و مرا با سعادت از اين جهان بدر برد . چنانكه از من رنجي در جهان در دل كسي باقي نماند ، اي جهان پهلوان! از آن ترسم كه غرور و تكبر روان مرا بتابد و چون شاهان پيشين بر درگاه خداوند عاصي شوم . اكنون خداوند هنگامي كه چشم من لحظه اي بخواب رفت خجسته سروش را فرمود تا به گوش من گفت پروردگارت تو را بخشيده و آماده باش كه هنگام رفتن است . پس ديگر در اين بارگاه مرا كاري نيست . چون زال سخن كيخسرو را شنيد آهي سرد از جگر بر كشيد و به سوي مردم بازگشت

به ايرانيان گفت : اي راي نيست
خرد را به مغز اندرش جاي نيست

[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1476

داستان شماره 1476

داستان كيخسرو و پايان كار او


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت صد و پنجم داستانهای شاهنامه

 

 

 
اي فرزند! كيخسرو چون به ايران زمين رسيد كاوس هنوز زنده بود ، و در همان زمان نيز به شاهي نشست ، اما انساني مهربان بود و برخلاف كاوس دل با مردم داشت . چون كاوس درگذشت و امور كشورش بصورت كامل بدست او سپرده شد ، نخستين كارش آزاد كردن جهن ، پهلوان توراني بود كه سالها در زندان كاوس ، بند به دست و پاي داشت . كيخسرو به جهن گفت : اكنون برخيز و به سرزمين توران برو نگهبان آئين و كيش خدائي باش و بكوش تا دوستي و صلح ميان ما برقرار باشد . در پي آن كيخسرو سرداران و بزرگان كشور را دعوت كرد ، با آنها سخن گفت و دستور داد تا تمام زندانيان توراني را از زندان آزاد نمودند و به توران زمين فرستادند
كيخسروچون سالها بر او گذشت روزي با سرداران خود گفت : اي پهلوانان از شرق تا غرب ايران زمين در كوه و بيابان ، در دريا و دشت ، بدخواهان را ادب كردم . و خدا اين تخت و تاج را بپاس نيايش هايم به من مرحمت كرد ، عمري دراز به من داد ، هميشه تمام آرزوهايم برآورده شد و امروز بي گمان آرزوئي ندارم ، از آن مي ترسم اكنون كه بي نيازي را احساس مي كنم و چيزي نمانده است كه بر آن دست يابم ، انديشه و خوي اهريمني در دل من وسوسه كند و روانم خودپرست شود و پس از عمري كه در راه راست و در جهت آرزوهاي مردم قدم برداشته ام ، بدكنشي همچون ضحاك شوم و يا چون جمشيد دل از مرحمت خداوند ببرم و آنگاه مرا با تور و سلم يكجا نام برند . پدران من مردمي نيك نبوده اند و امكان دارد از نظر اخلاق در معرض خطر باشم زيرا از يك سو، نژاد به كاوس مي رسانم كه پر از خودكامگي و دور از خرد و انديشه و ياد خداوند بود ، و از سوي ديگر ، نژاد به افراسياب توراني مي رسانم كه هيچكس از او به جز كژي و جادوئي به ياد ندارد . روان من از آن دو سو، به بدي مايل است و از آن ترسم ، در اين آخرراه به لغزش دچار شوم و مهر خداوندي از من جدا شود و به كژي وناداني و ظلم و خودپرستي و حرص و آز مايل شوم و چون درگذرم ، رواني تيره در آن جهان برايم باقي بماند
. من كار آن جهان را اندك نمي گيرم و تصميم گرفته ام از اين پس فقط در راه نيايش خداوند گام بردارم . از فراداي آن روز كيخسرو كمتر كسان را بار مي داد . پهلوانان ايران چون طوس و گودرزو گيو، گرگين و ديگران نزد كيخسرو رفتند و گفتند : ما همه پهلوانان ، دل به تو سپرده ايم و امروز تمام جهان از آن توست و نمي دانيم چه انديشه اي تو را به كناره گيري از جهان واداشته است . اگر ما گناهي كرده ايم كيفرمان ده ، اگر دشمني در نهان داري به ما بگو تا سرش را برگيريم و يا سر در راه آن ببازيم . كيخسرو گفت : نه من دشمني در گيتي دارم و نه شما گناهي كرده ايد ، شما بمانيد و نيكو زندگي كنيد . يك هفته است كه در پيشگاه يزدان به نماز و نيايش پرداخته ام و به آنجا رسيده ام كه مي دانم در اين جهان بزرگ ، همه چيز ناپايدار است مگر يزدان پاك كه همه چيز از اوست و من ازشاهي گذشته و فقط به راه او خواهم رفت
پس رو به پرده داران كرده و گفت : من ديگر كسي را نخواهم پذيرفت و كار من نيايش و نماز خواهد بود . يك هفته گذشت و كيخسرو كسي را نپذيرفت . پهلوانان در انديشه شدند و با هم انجمن كردند و تصميم گرفتند تا سواري را به زابلستان نزد زال و رستم فرستاده و بگويند اي جهان پهلوانان داستان كيخسرو به اينجا رسيده است كه از درگاه يزدان راه گم كرده ، در بر پهلوانان بسته و پنداري كه با ديوان نشسته است و مي ترسيم همچون كاوس ، ديوان از راه ببرندش ، شما پهلوانيد و داناتريد تا كار از كار نگذشته ، خود را برسانيد و اين درد را علاج كنيد . پيك بر اسب بادپا نشست و روانه زابلستان شد تا به آن برسيم . موبدان و بزرگان همراه با پهلوانان ، بار ديگر از كيخسرو اجازه ديدار خواستند
كيخسرو آنها را با محبت پذيرفت و هر يك را بر جاي خودشان بنشانيد . پهلوانان لب به گله گشودند و گفتند : از زماني كه راه را بر ما بسته اي ، دلمان از غم ، ياراي تپيدن ندارد . اين راز را بر ما بگشا! اگر دريايي از غم باشد به نيروي خود خشك مي كنيم ، اگر چون كوه باشد آن را بر مي كنيم ، اگر دشمن باشد به خنجر دلش را مي شكافيم و اگر چاره غم تو از كمي گنج و مال است ، ما همه پاسبان گنج توايم ، هرچه داريم از آن تو ، ما همه از رتج تو ، دردمند و گريانيم
كيخسرو گفت : چنين نيست . نه دشمن در كشور است و نه رنجي بر دل من رسيده ، اين آرزوي دل من است كه به نيايش يزدان بپردازم ، مي خواهم فقط با خدا باشم . اميد دارم كه آن آرزوي من برآورده شود . اندكي صبر بايد . چون به آرزويم رسيدم براي همه شما راز خود را بيان خواهم كرد ، اكنون بازگرديد و شادمان باشيد و غم من نخوريد ، زيرا من با خداي خود شاد و خوشحالم . چون موبدان و پهلوانان رفتند ، كيخسرو گفت تا بار ديگري پرده ها را فرو آويختند آنگاه بر زمين نشسته رو به درگاه ايزد كرد و گفت : اي خداي برتر از آنچه كه در جهان و انديشه من هست راهنمائيم كن ، اي كردگار سپهر كه نيكي و عدل و مهر به نيروي تو فروزان است دستم بگير و بسوي خود ببر ، قبل از آنكه دل من به بدي مايل شود و از ديدار تو ترسان باشم


زمن گر نكوئي و گر رفت زشت
روان مرا جاي ده در بهشت

كيخسرو پنج هفته همچنان خروشان و نالان در برابر خداي برتر ، بر پاي بود . نه شب خفت و نه روز آسايش گرفت . تا شبي به هنگام سرزدن ماه در آسمان ، از رنج به خواب رفت ، اما جان و دلش بيدار و آگاه بود . در خواب ندائي شنيد كه مي گفت : اي شاه نيك اختر ، اي نيك بخت كنون آنچه جستي همه يافتي ، سروش خجسته گفت : چون از اين جهان بيرون شوي پروردگارت تو را در كنار خود جاي خواهد داد . هر چه در دست تو هست به صاحبان آن بسپار ، حق درويشان را به آنها بازده و مردم را توانگر كن و بدان اگر بيدادگران از جهان نيز بگذرند ، آشكار و نهانشان يكي خواهد بود و اژدهاي جهانخوار ظلم و ستم كه بر وجودشان چيره شده روانشان را درهم خواهد فشرد

كسي گردد ايمن ز چنگ بلا
كه بايد رها ز اين دم اژدها


اكنون با بخشش به مردم و دادن حقشان ، آن اژدها را از پا درآور. جهان نيز بسيار بر تو نخواهد پائيد كه بر گذشتگان تو نيز بسيار نپائيده . چون همه چيز را بخشيدي و چنانكه آمدي ، بدان كه هنگام رفتن تو نيز رسيده است و پس از آن بي مرگ برخيز و بجائي رو كه يزدانت خواهد داد . آن سروش خجسته سخن هاي نهاني ديگر هم بگفت ، چون سخنان سروش به پايان رسيد كيخسرو بيدار شد و خوابگاه خود را از عرق و اشك چشم پر آب ديد ، همچنان گريان ، ايزد را سجده كرد


همي گفت اگر نيز بشتافم
ز يزدان همه كام دل يافتم


گفتيم سروش خجسته به خواب كيخسرو آمد و به او نويد داد كه پروردگارت ، تو را آمرزيد و اين شرافت را به تو داد كه بي مرگ از اين جهان به جهاني ديگر ميروي . كيخسرو پس از نيايش و آفرين خداي ، جامه نو بپوشيد و بدون تاج شاهي و زيور ديگر بر تخت عاج نشست

[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1475

داستان شماره 1475


كشته شدن افراسياب بدست كيخسرو و پادشاهی كاوس


 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهارم داستانهای شاهنامه

 
كيخسرو با شمشير كشيده بالاي سر افراسياب رفته به او گفت :« اي بيخرد! من چنين روزي را در خواب ديده بودم و اكنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسياب ناليد كه :« اي كينه جو! ميخواهي خون نيايت را بر زمين بريزي ؟» و كيخسرو گفت :« بدكنش! تو براي چندين گناه سزاوار سرزنشي و نخست آنكه خون برادرت را كه هرگز به تو بدي نكرده بود ريختي و ديگر آنكه نوذر ، آن شهريار يادگار ايرج را گردن زدي و پدرم سياوش را كه ديگر جهان مانندش را بخود نديد ، چون گوسفندي سر بريدي. چگونه اين روزها را به ياد نداشتي ؟ و فكر نمي كردي كه يزدان از خون هاي ناحق نخواهد گذشت ؟ اكنون بايد مكافات بدي را با بدي ببيني
افراسياب گفت :« گذشته ها گذشته است . اكنون اجازه ام ده تا روي مادرت فرنگيس را ببينم . آنگاه هر چه مي خواهي بگو .» كيخسرو پاسخ داد :« آيا تو آن زمان هيچ به خواهش و زاري مادرم اعتنا كردي ؟ اكنون چون آتش تيزي هستم كه مهار نخواهد شد و شير و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت كه چون از بند رها شوند دوباره بلاي جان خواهند شد . اكنون روز جزاي ايزديست و مكافات يزدان براي هر بد ، بديست .» پس تيغ هندي كشيده ، بر گردنش زد و او را به خاك افكند . ريش و موي سپيد افراسياب از خون خويش گلگون شد و روزگارش بسرآمد

زكردار بد بر تنش بد رسيد
مجوي اي پسر بند بد را كليد
چه جوئي بداني كه از كار بد
بفرجام ، بر بد كنش بد رسد

سپس كيخسرو به كار گرسيوز پرداخت و چون او را خوار و كشان با بند گران به نزدش آوردند ، يادش از طشت و خنجري آمد كه سر سياوش را با آن بريده بودند . پس او را به دژخيم سپرد تا به دو نيم كند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسياب را از خاك و خون شستند ، به آئين بزرگان بر او ديباي چين و خز پوشاندند و كلاه عنبر آگين بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرين در دخمه خواباندند . كيخسرو مدتي بر آن شور بخت گريست و سپس گفت :« اكنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاين پس ، هنگام آرامش و بخشايش است و ساختن آئين نو .» چون كيخسرو آرزويش را از يزدان يافت ، به آذرگشسب باز گشت
يك روز و يك شب در آنجا به پاي ايستاد و نيايش كرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجي كلان به آتشگاه بخشيد و به موبدان خلعت داد و به درويشان درم و دينار بخشيد . بر همه مردم گنج پراكند و جهان را به داد و دهش زنده كرد . به مهتران كشورها از خاور تا باختر پيروزي نامه نوشت و تا چهل روز با كاوس شاه در ياوان آذرگشسب به آرامش و آسايش گذرانيده آسوده از رزم ، با سخن شيرين و گفتگو با بزرگان و يلان ، به سوي پارس بازگشتند
كاوس كه جهان را در آرامش و آسايش ديد ، يزدان را چنين سپاس گفت :« اي برتر از همه! سپاس ترا كه به من فر و بزرگي دادي و از گنج و نام بلند بهره مندم كردي و نوه ناموري به من بخشيدي كه كين سياوش را خواست و خود اكنون پادشاهي با فر و خرد است . ديگر من با صد و پنجاه سال سن و موي سفيد و قد كماني ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازي نكشيد كه كاوس از جهان رفت و نامش به يادگار ماند . كيخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه هاي سياه و كبود به عزاي شاه نشستند . سپس مقبره اي بلند ساختند و كاوس را در ديباي رومي سياه كه آغشته به كافور و مشك و عود بود پيچيدند و در آن آرامگاه بر تختي از عاج نهادند

كسي نيز كاوس كي را نديد
زكين و ز آوردگاه آرميد
چنين است رسم سراي سپنج
نماني در او جاوداني برنج


كيخسرو چهل روز سوگ نيا را داشت و در روز چهل و يكم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهيان و بزرگان زرين كلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادي بر شاه آفرين كرند . در سراسر ايران سور و شادماني برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پيروزگر را جشن گرفتند
كيخسرو ، جهن پسر افراسياب را كه از سوي مادري خويشاوندش بود ، از بند اسارت رها كرده پادشاهي توران را به او بخشيد و جهن با زن و فرزند و دختران افراسياب ، با تاج و خلعتي كه كيخسرو به او بخشيده بود شاد و خرم روانه توران شد

 

[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1474

داستان شماره 1474

 

گرفتارشدن افراسياب به دست هوم عابد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 


 

 

 

قسمت صد و سوم داستانهای شاهنامه

 

 

 

اي فرزند! افراسياب پس از جنگ و گريزهاي بسيار و شكست هاي پي در پي از ايرانيان ، از بيم جان آواره كوه و بيابان شد و سرگردان ، همه جا را مي گشت . نه جاي خواب داشت و نه ايمن به جان بود تا به آذرآبادگان رسيد. در آنجا غاري يافت برفراز كوهي بلند نزديك به دريا كه نه عقاب در آسمانش پرواز داشت و نه شير بر دامنه اش گذر . شاه بيچاره كه آن غار را چنين دور از همگان ديد ، از بيم جان به آن پناه برد و زماني چند با دل پر خون و پشيمان از كرده هاي خود در آنجا بسر مي برد
در آن روزگار زاهدي بود به نام هوم از نژاد فريدون كه او نيز ترك يار و ديار كرده و در آن كوهسار ، دور از همه مردم رو به عبادت خدا آورده بود و هر روز براي پرستش يزدان به بالاي كوه مي آمد و با خداي خود راز و نياز مي كرد . روزي از روزها كه هوم نيايش كنان در آن كوهسار مي گشت ، ناله جانگدازي از غار شنيد . نزديكتر رفت و گوش فرا داد . ناله پر خروش كسي از ميان غار شنيده ميشد كه به تركي مي گفت :« اي برتر از برتري و اي جهان آفرين! منم ، بنده پر گناه تو كه با بيچارگي به تو پناه آورده ام . يا تاج و تخت ختن را بار ديگر بر من ببخشاي و ياري ام ده تا گنج و سپاهم را باز يابم و يا جانم را بستان و مرگم ده كه مرگ از اين زندگي پر رنج خوشتر است . آه و دريغ از آن همه گنج و گوهر ، افسوس بر آن بوم و بر و صد افسوس بر آن همه برادران و پسرانم
اين مي گفت و زاري مي كرد و با خود مي گفت :« اي ، سرا ، نامور مهترا! بزرگا و زهر نامور برترا . اي كه همه چين و توران به فرمانت بودند و پيمانت بهر جا رسيده بود ، كجاست آن همه زور دليري و فرزانگي ؟ كجايند آن مردان جنگي و بزرگان كه در برابرت بپاي بودند . كو سپاهت تاج و تختت ؟ آن شب و روز تاختن ها و لشكركشي هايت چه شد و موبدان و راهنمايانت كجا رفتند ؟ چه بر سر كاخها و دژهاي بلندت آمد كه اكنون به اين غار تنگ پناه آورده اي ؟» هوم از شنيدن آن حرفها و ناله ها دانست كه مرد پنهان شده در غار ، بايد افراسياب باشد كه بر روزگار گذشته مي نالد و با خود سخن ميگويد . پس دست از نيايش برداشت و كمندي را كه به جاي زنار بر پشمينه خود مي بست ، ازهم گشوده بدست گرفت و وارد غار شد . تا افراسياب هوم را ديد از جاي جست و با او در آويخت و مدتي آن دو با هم گلاويز شدند تا آنكه هوم بر افراسياب چيره شد و بر زمينش افكند . دو دستش را با كمند بست و كشان كشان از غار بيرونش آورد
همچنان كه هوم بازوي افراسياب را بسته و او را در پي خود ميكشيد افراسياب گفت :« اي مرد خدا! چه از من ميخواهي ؟ مگر من كيستم ؟ من بازرگاني درم از دست داده ام كه از درد و رنج به اين غار پناه آورده بودم . مرا به حال خود رها كن تا در اين غم تنها بمانم .» هوم پاسخ داد :« نام تو همه جهان را فرا گرفته ، تو شاه بيدادگري بودي كه با يزدان ناسپاسي كردي و خون برادرت اغريرث را بر زمين ريختي ، تو نوذر را كشتي و سياوش بي گناه را سر بريدي . آن زمان چنين روزي به يادت نبود ؟
افراسياب از شنيدن سخنان هوم هراسان شد و با زاري و لابه گفت :« اي مرد زاهد! آيا مي تواني در تمام جهان بي گناهي را پيدا كني ؟ من تقديرم چنين بود كه ديگران از من رنج و گزند ببينند . گرچه ستمكاره ام ولي تو بر من ببخشاي، چه اكنون بيچاره ام . مرا اينگونه كشان كجا مي بري ؟ قدري بايست و آن را سست كن كه بند كمندت آزارم ميدهد و استخوانم را مي شكند . تو با اين سختي كه با من روا ميداري ، در روز جزا جواب خداوند را چگونه خواهي داد ؟» دل هوم به حالش سوخت و بند كمند را كمي سست كرد كه ناگاه افراسياب خود را پيچيد و از بند رهانيد و ناگهان در آب جست و ناپديد گرديد و هوم عابد ، شگفت زده بر جاي ماند
اي فرزند! در آن روزها گودرز و گيو همراه كيخسرو و كاوس به آتشكده آذرگشسپ در آذرآبادگان آمده بودند و از آن راه مي گذشتند . ميان راه هوم عابد را ديدند كه كمند در دست ، با ديدگاني حيرت زده به دريا خيره شده است . با خود انديشيدند : مگر اين مرد پرهيزگار نهنگي در دام صيد كرده است كه چنين شگفت زده بر آب مي نگرد ؟ پس به نزدش رفتند و از حالش پرسيدند . هوم آنچه را كه گذشته بود به گودرز باز گفت و افزود :« همان دم كه خروش و زاري افراسياب را شنيدم ، دل روشنم آگاه شد كه اين ريشه كين را من از جهان خواهم گسست . اما وقتي او را خوار بر روي زمين مي كشيدم ، آن شوربخت چون زنان نوحه مي كرد و من كمي بندش را سست كردم كه ناگهان از چنگم گريخت و در آب پنهان شد .» گودرز با شنيدن اين داستان بسوي آتشكده شتافت . پس از نيايش بر آتش ، آنچه را كه ديده و شنيده بود با كيخسرو و كاوس در ميان نهاد . شهرياران همانگاه سوار بر اسب شدند و از ايوان آذرگشسب ، بسوي جايگاه هوم عابد شتافتند
كيكاوس و كيخسرو به نزديك هوم رسيدند و بر آن مرد زاهد آفرين خواندند. هوم نيز برآنها آفرين كرد و داستان افراسياب را بر آنها بازگفت و افزود :« اين سروش خجسته بود كه راز را بر من آشكار كرد و من افراسياب را در غار يافتم . ولي او اكنون در آب ناپديد شده و چاره كار آنست كه فرمان دهيد تا برادرش گرسيوز را كه در زندان است ، به آنجا آورده و در جزيره اي كه كنار آب است برده و چرم گاو بر گردنش بدوزند تا تاب و توان از دست بدهد و از خروش و درد او ، مهر برادري افراسياب بجنبد و از آب بيرون آيد .» شاه با شنيدن سخنان هوم ، در نهان به يزدان ناليد ولي دستور داد تا گرسيوز فتنه گر را پاي در بند به آنجا آورند و دژخيم، چرم گاو بر كتف او دوخت تا پوستش را دريده و او را به ناله آورد . لحظه اي بعد گرسيوز زنهار خواست و يزدان را به ياري طلبيد
افراسياب كه بانگ ناله برادر را شنيد ، شناكنان خود را به خشكي رسانيد و آنچه را ديد بدتر از مرگ يافت . گرسيوز تا برادر را ديد با ديدگاني خونبار ، فغان كرد كه :« اي شهريار جهان و اي تاج مهان! كجاست آن تاج و گنج و سپاه و كو آن دانش و زور دست ؟ چه كردي آن كمان و كمندت را كه ديو و جادو مي بست و كجا شد آن جام و كامت كه اكنون نيازت بدريا افتاده ؟» افراسياب نيز از ديده خون باريد و گفت :« من سرگشته و آواره ام اما اكنون بدتر از بد بر سرم آمده ، ببين كه نواده فريدون و پورپشنگ چنان خوار گشته است كه تو را بدون شرم در برابر چشمانش پوست ميدرند .» همان زمان كه افراسياب و گرسيوز سرگرم زاري و گفتگو بودند ، هوم از دور مراقب بود و خود را از جزيره به آنان رسانيد . كمد را دور سر چرخانيد و بر سر افراسياب افكند او را به بند آورد و به خشكي كشاند . پس دست و پايش را بست و به شاهانش سپرد و خود چنانكه گوئي با باد پرواز كرده

 

 

[ چهار شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1473

داستان شماره 1473


نبرد تن به تن پهلوانان ايران و توران و كشته شدن پيران بدست گودرز


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و دوم داستانهای شاهنامه

 

 
اي فرزند! نبرد نخستين ميان فريبرز دلير و گلباد بود . نخست فريبرز تير را در كمان نهاد و با گلباد گشت . چون تير بدلخواهش نبود ، تير را كشيد و بر گردن گلباد زد و او را تا كمر به دو نيم كرد . سپس فرود آمد و او را با كمند بر اسبش بست و درفش پيروزي خود را بر بالاي كوه بالا برد و ايرانيان خروش شادي برآوردند و اين پيروزي را به فال نيك گرفتند
نبرد دوم ميان گروي زره از توران و گيو از ايران بود آنها نخست با نيزه به نبرد آمدند و سپس كمانها را بدست گرفته بر يكديگر تير انداختند . گيو ، گروي زره را زنده مي خواست تا او را به اردوي ايران ببرد . چون گروي زره ، كمان را تا به گوش كشيد ناگهان دستهايش شروع به لرزيدن كردند و كمان از دستش رها شد . تا خواست دست به شمشير ببرد ، گيو با گرز گاو سرچنان بر سرش زد كه خون از تاركش سرازير شد آنگاه گيو او را همچنان كه روي زين بود ، در بر گرفت و چنان فشارش داد كه مدهوش بر زمين افتاد . سپس دو دستش را از پشت بست و او را دنبال خود دوانيده سپس درفش خود را به بالاي كوه بالا برد
سومين نبرد ميان گرازه از ايران و سيامك از سپاه توران بود . دو دلاور نيزه بدست چون پيل مست بر هم تاختند و آنگاه با گرز برسر هم كوفتند و چون زبانشان از تشنگي چاك چاك شد از اسب فرود آمدند و كشتي گرفتند . تا آنكه ناگهان گرازه دست به كمر سيامك زد ، سيامك را بلند كرد ، چنان بر زمين كوبيد كه استخوانهايش خرد شد و درجا جان داد . گرازه او را بر پشت اسب بست و درفش پيروزي را شادمان به بالاي كوه برد
رزم چهارم ميان فروهل بود با زنگله . فروهل در سپاه ايران در سواري و تيراندازي بي مانند بود . پس تا آن ترك دژم را از دور ديد كمان را به زه كرد و بر او تير باريد . يكي از تيرها از ران سوار گذشت و به اسب رسيد . زنگله از زين سرنگون شد و جان داد و فروهل سر از تنش جدا نمود . آن را به زين اسب بست ، درفش را در دست گرفت و شادكام و پيروز به بالاي كوه رفت
پنجمين دلاور رهام بود كه با آرمان به نبرد آمد . آنان نخست كمان را بر گرفتند و چون كمانها بر هم شكستند ، دست بر شمشير و آنگاه نيزه بردند و چون هر دو كارآزموده و دلير بودند ، مدتي با هم گشتند تا رهام نيزه اي بر ران سوار زد و نيزه از ران او گذشت و به اسب رسيد . اسب فرو غلطيد و رهام سر رسيد و نيزه ديگري بر پشت آرمان زد كه او را به كين سياوش كشت پس آرمان را با سرو پاي آويخته بر زين اسب خود بست و به جايگاه نشان آمده و درفشش را بالاي كوه برافراشت
نبرد ششم از آن بيژن و روئين پيران بود . آنها نخست كمانها را بزه كردند و چپ و راست با هم گشتند و چون تير كارگر نشد ، دست به گرز بردند . بيژن بر روئين دست يافت و چنان با گرز بر سرش كوبيد كه روئين بر خاك افتاد . بيژن از اسب فرود آمد درفش شير پيكر را به دست گرفت و بسوي كوه شتافت . آنگاه هجير گودرز و سپهرم به نبردگاه آمدند. هجير بنام جهان آفرين ، شمشير را بر سر سپهرم فرود آورد كه در زمان كشته شد . او كشته را بر زين بست و با درفش به كوه بالا شد
نبرد هشتم از آن گرگين و اندريمان بود . كه هر دو ، جنگ ديده و كارآزموده بودند . آنها نخست نيزه در دست گرفتند و با هم گشتند . چون نيزه ها شكست ، كمان و سپر بدست گرفتند و تير بر هم باريدند . اندريمان چون تگرگ ، تير بر سپر و خود گرگين باريد اما گرگين تيري بر او افكند كه سر و خود را به هم دوخت و تير ديگري بر پهلويش نشست كه از اسب سرنگون شد . گرگين فرود آمد ، پرچم او را بر گرفت و به بالاي كوه آمد . درفش دلفروز خود را بر پاي كرد
رزم نهم بين برته بود و كهرم كه به نبردگاه تاختند و از هرگونه جنگ آزمودند و در آخر به تيغ هندي چنگ زدند . برته تيغي بر سر كهرم زد كه او را تا سينه به دو نيم كرد آنگاه او را بر اسب بست و خروشان با درفش همايوني به بالاي كوه رفت . دهمين نبرد ميان زنگه شاروان بود با اوخاست ، كه نخست گرزها را بر گرفتند و با هم گشتند و نبردشان چنان به درازا كشيد كه اسبها فرو ماندند و سواران از گرما خسته جگر شدند . پس زماني آسودند و دوباره به نبرد آمدند و اين بار نيزه را برداشتند و يكبار كه زنگه بر اوخاست دست يافت ، سنان را سوي او كرده تاخت و نيزه را چنان بر كمرگاه او زد كه اوخاست از زين سرنگون شد . زنگه او را بر اسب انداخت و درفش گرگ پيكر را بالا برده و بر كوه افراشت
چون نه ساعت از روز گذشت و از دلاوران توران در آن پهن دشت كسي بر جاي نماند ، نوبت پيران ، سپهدار توران و گودرز سپهدار ايران رسيد كه با دلي پر از درد و سري پر از كينه به آوردگاه آمدند و با تيغ ، خنجر ، گرز و كمان به نبرد پرداختند

فراز آمد آن گردش ايزدي
زيزدان به پيران رسيد آن بدي
ابا خواست يزدانش چاره نماند
كه در زير او زور باره نماند

پيران فهميده بود و ميدانست زمانش بسر رسيده است ، اما مردانه مي كوشيد تا با گردش روزگار به ستيز برخيزد و از تيرهائي كه گودرز بر او مي باريد رهائي يابد و تير او را با تير پاسخ گويد . اما در اين ميان تير خدنگ گودرز به بر گستوان اسب پيران خورد . آن را از هم دريد . در پي آن اسب بر زمين فرو غلطيد و سوار زير او ماند ، دست راستش شكست و به دو نيم شد . پيران از زير تنه اسب برخاست ، با درد و سختي رو بسوي كوه نهاد و از گودرز گريخت . گودرز از ديدن حال پيران و بيوفائي روزگار دلش به درد آمد و زار گريست و فغان برآورد كه :« اي پهلوان نامور! آن زور و مردانگي و سپاهت كجاست كه مانند نخجير از من به كوه مي گريزي ؟ ميداني كه زمانه ات بسر رسيده پس زنهار بخواه تا ترا زنده نزد شاه ببرم ، شايد او ترا ببخشايد .» پيران با درد و اندوه گفت :« اين خود مباد! كه اگر فرجام من چنين باشد ، من مرگ را گردن نهاده ام .» گودرز سپررا بسر كشيد و زوبين بدست در پس او از كوه بالا رفت . پيران از دور او را ديد و خنجرش را چون تيري از بالا بسوي گودرز انداخت كه بر بازوي او نشست و آن را دريد
پهلوان پير كه از اين زخم به خشم آمده بود ، زوبين را چنان بسوي پيران افكند كه زرهش را دريد ، بر جگرش فرود آمد و پيران غرشي كرده ، در غلطيد و در ميان سنگ هاي كوه جان داد . گودرز سر رسيد و او را با ريش و موي سفيد ، خوار و زار ، با زره گسسته و دل و دست شكسته ، بر خاك افتاده يافت . از ياد خون سياوش و هفتاد پسرش كه پيران كشته بود سخت خروشيد ، چنگ در خون پيران زد و آنرا بر صورت ماليد . نزد دادگر ناله ها كرد . خواست سر از تنش جدا كند اما خود را چنين بدكنش نيافت . پس درفش پيران را بالاي سرش برپا كرد و سر او در سايه آن جاي داد . سپس با بازوي خون چكان ، درفش خود را بر بلنداي كوه افراشت و از كوه پايين آمده رو به لشكر نهاد
در پايان روز ، دلاوران ايراني پس از خونخواهي با كشته هاي حريف كه بر اسب ها بسته بودند به لشكرگاه باز آمدند و چون لشكريان ، گودرز را در ميان آنان نديدند ، ابتدا به خروش و فغان درآمدند ولي پس از آنكه پهلوان پير را ديدند كه از دور با درفش برافراشته به لشكرگاه نزديك مي شود ، آرام گرفتند
گودرز چون به پهلوانان خود رسيد ، داستان نبردش را با پيران باز گفته و به رهام گفت تا برود و كشته پيران را بر اسبي بسته از كوه پائين آورد . سپس به يلاني كه پيرامونش گرد آمده بودند گفت :« بي گمان پس از نبرد امروز ، افراسياب سپاهش را از آب خواهد گذراند و من اميدوارم سپاهيان ايران زودتر به ياري ما برسند . شما همچنان كشته ها را بر اسب نگهداريد تا سپاه بيايد ، آنها را ببينند و شاد شوند .» در اين هنگام گستهم پيش آمد و زمين را بوسه داد و گفت :« سپاهي را كه به من سپرده بودي اكنون همچنان كه بود باز مي سپارم .» كه ناگهان خروش ديده بان برخاست كه :« دشت از گرد تيره شده و خروش كوس و كرنا ، كوه را به لرزه افكنده ، تخت پيروزه را بر پيل ، از دور مي بينم و درفشهاي رنگارنگ را كه سايه بر دشت افكنده اند .» از آنسو ، ديده بان لشكر توران چون درفشهاي نگونسار آن ده دلاور و پيران را ديد و ديد كه درفش ايران با سپاهي بيكران به آنان نزديك مي شود ، شتابان لهاك و فرشيد ورد را آگاه نمود . آن دو برادر بالاي بلندي رفتند و خود كشتگان توران را بچشم ديدند . بر پيران و آن كشتگان ديگر زار گريستند و اندرز پيران را بياد آوردند كه هنگام بدرود به آنها گفته بود اگر در نبرد كشته شدم شما در لشكرگاه نمانيد و بي درنگ به توران بگريزيد . در اين هنگام سپاهيان كه از كشته شدن سالارشان آگاه شده بودند زاري كنان نزد لهاك و فرشيدورد گرد آمدند تا بدانند چاره كار پس از آن پهلوان چيست . آندو سپاهيان را دلداري دادند و گفتند :« سپهبد تا زنده بود ستون سپاه بود و قبل از مرگ نيز چاره و تدبير كار را كرده است . او با گودرز پيماني دارد كه پس از كشته شدن هر يك ، گزندي به سپاه ديگري نرسد و اكنون ناگزير سه راه در پيش داريد : يا اينجا بمانيد تا لشكر افراسياب به ياري بيآيد آنگاه با ايرانيان بجنگيد ، يا به توران باز گرديد و سوم آنكه به زنهار نزد دشمنان برويد . ولي هرگز چشم اميد به ما ندوزيد كه ما برآنيم تا از راه بيابان خود را به توران برسانيم .» سپاهيان توراني پاسخ دادند :« ما نه نيروي ماندن داريم و نه پاي گريز وانگهي ، براي سپاه بي سالار زنهار ، خواستن كه عار نيست و از افراسياب نيز باكي نداريم كه او با مشتي خاك برابر است ، چه سپاهيانش كه براي ياري ميآمدند با شنيدن خبر كشته شدن پيران و ديگر سران حتماً از نيمه راه بازگشته اند
لهاك و فرشيدورد پاسخ سپاه را مناسب ديدند و دانستند ديگر هنگام نبرد سپري شده است پس با ده سوار از ناموران توراني راه بيابان را در پيش گرفته و روانه شدند . ديده بانان ايراني دور شدن آنها را ديده ، به نگهبانان خبر دادند و نگهبانان ايران راه را بر آنان گرفتند . سواران توران بر آنان تاختند ميانشان نبردي در گرفت كه در آن هشت نگهبان ايراني و هر ده سوار توراني كشته شدند ولي فرشيدورد و لهاك جان سالم بدر برده و راه بيابان را در پيش گرفتند و چون باز هم ديده بان خبر داد ، دو سوار همچنان به راهشان ادامه ميدهند ، گودرز دانست آندو جز لهاك و فرشيدورد نيستند ، گودرز از ميان پهلوانان كسي را خواست كه بدنبال آنان برود ولي دلاوران ايران چنان از نبرد آنروز خسته بودند كه پاسخ از كسي بر نيامد . تنها گستهم بود كه پاي پيش نهاد گفت :« از آنجا كه امروز سپاه را بمن سپرده بودي و نتوانستم در نبرد شركت نمايم ، اينك رخصتم ده تا در پي آنان بتازم و از اين راه نام جويم .» گودرز پذيرفت و بر او آفرين و دعاي خير كرد . گستهم زره پوشيد و سر در پي آنان نهاد . چون بيژن از رفتن گستهم آگاه شد ، شتابان نزد نياي خود آمد و از او اجازه خواست تا او نيز در پي گستهم بشتابد و به ياريش رود . به گودرز گفت :« اين درست نيست كه تو هركه را فرمانبردار مي يابي به كشتن مي دهي و تنها فرستادن او ، به كشتن دادن آن دلاور است .» گودرز گفتار بيژن را پسنديد ولي كوشيد تا او را از درگير شدن در اين كار باز دارد ، پس گفت :« من پهلواني را در پي او خواهم فرستاد .» اما بيژن همچنان بر گفته خود پاي فشرد و تهديد كرد اگر اجازه رفتن به او را ندهند ، سر خود را با خنجر خواهد بريد . گودرز كه پافشاري بيژن را مشاهده كرد گفت :« تو كه از كارزار سيري نداري و بر جواني خودت رحم نمي كني ، باشد بشتاب و برو!» بيژن زمين را بوسيد و آماده رفتن شد . بيژن شتابان كمر بست و شبرنگ را زين كرد ، آماده رفتن شد . گيو آشفته راه را بر او گرفت و كوشيد تا با پند و سخن او را از رفتن با زدارد . گيو گفت :« اي يگانه فرزندم! چرا شادكامي اين پيروزي را بر ما تلخ مي كني ؟ بيا و بخاطر پدر بازگرد و بيش از اين دلم را ميازار.» ولي بيژن استوار بر راي خويش پاسخ داد در اين كار فرمان نخواهد برد و به ياري گستهم كه هميشه يار و ياورش بوده است خواهد شتافت . گيو ناچار پذيرفت و دعاي خير بدرقه راه او كرد . از سوي ديگر لهاك و فرشيدورد نيز از دشت نبرد گذشتند ، تاختند تا به بيشه اي سبز و خرم رسيدند . از آنجا كه گرسنگي و تشنگي غم و شادي نمي شناسد ، آنها نيز از اسب فرود آمدند ، شكاري كردند و خوردند سپس خسته و فرسوده همانجا بخواب رفتند
اي فرزند! از قضا گستهم نيز در سر راه خود به همان بيشه رسيد و اسبش از دور بوي اسبان آندو را شنيد و خروشي برآورد . اسب لهاك نيز شيهه اي كشيد و سواران خفته را بيدار كرد . دو برادر شتابزده سوار شده و پا به گريز نهادند ، ولي چون به پشت سر نگاه كردند ، گستهم را ديدند كه به تنهائي در پي آنها مي تازد ، به يكديگر گفتند بجاي گريز با او خواهيم جنگيد اين بود كه دل قوي كرده و به جنگ او آمدند . نخست فرشيدورد با گستهم روبرو شد . گستهم بي درنگ با تيغ بر سرش زد و او را بر زمين افكند . لهاك چون برادر را كشته ديد ، جهان پيش چشمش تيره شد . تيري بر گستهم انداخت كه كارگر نشد . سپس دو سوار يكديگر را تير باران كردند و چون خسته شدند شمشيرها را بدست گرفتند و بر هم تاختند . تا آنكه گستهم بر لهاك دست يافت و ضربه اي با شمشير بر گردنش زد كه سر لهاك چون گوي بر زمين غلطيد و گستهم با تني چاك چاك از زخم شمير ، خسته و مجروح خود را به بيشه رساند . اسب را به درختي بست و خود بر خاك تيره كنار آب غلطيد . در آن حال از يزدان خواست تا بيژن به ياريش آيد . چون خورشيد بر دميد بيژن به آن مرغزار رسيد و اسب گستهم را گسسته لگام بسته بر درختي ديد . بيژن گمان برد كه بر سوار گزندي رسيده است ، پس خروشي از درد برآورد و در آن بيشه به جستجوي گستهم پرداخت كه ناگهان او را در كنار چشمه غلطيده در خاك و خون يافت . پس او را در آغوش گرفت و زار بگريست . گستهم چشمان خود را گشود و با ديدن زاري بيژن گفت : اي يار نيكدل! خود را چنين ميازار كه من مرگ را آسان تر از غم تو مي دانم . اينك چاره كن و مرا نزد لشكر برسان كه تنها آرزويم ديدن روي شهريار است و از آن پس باكي از مردن ندارم . سر دشمنان را هم با خود ببر تا همه بدانند من جنگيدم و نام جستم . بيژن زخمهاي گستهم را بست آنگاه به يكي از سواران توران كه در آنجا پراكنده بودند زنهار داد و او را سوار اسب كرد و گستهم را به آهستگي روي زين نهاد و به سوار توراني گفت تا او در آغوش بگيرد و اسب را به نرمي براند . كشتگان را هم بر اسبشان بست و همگي بسوي لشكر ايران راندند
. چون نه ساعت از روز گذشت ، جهاندار كيخسرو به فروجاه به نزد سپاه رسيد . همه نامداران و جنگاوران ، پياده به پيشبازش شتافتند و بر او آفرين خواندند و ستايشش كردند . شاه بر همه آنها آفرين كرد و جنگاوريشان را ستود و بر اسب ماند تا همه سپاه او را ببينند . آنگاه گودرز و ده نامدار جنگاور پيش آمدند و زمين را بوسيدند و كشتگان و گروي زره را بر شاه از اسب فرو كمد و جهان آفرين را نيايش كرد كه

زيزدان سپاس و بدويم پناه
كه او داد پيروزي و دستگاه


سپس بر سپهدار گودرز و آن ده نامدار آفرين خواند و فداكاري آنها را ستود. بعد بديدن كشتگان آمد . تا چشمش به كشته پيران افتاد ، آب به ديده آورد و از يادآوري مهربانيهاي او سخت گريست و گفت :« اين چه بخت نگوني بود كه اين شير شرزه را به دام آورد . آخر او غمخوار و كمر بسته من بود ، دل او از خون سياوش به درد و كسي آزار او را نديده بود . افسوس كه اهريمن دلش را از راه بدر برد و آن مهربان ، دژخيمي شد و مهر او جايش را به جفا داد و به جنگ ما آمد و آنهمه ايراني را بكشتن داد . او پند من و گودرز را نپذيرفت تا فلك او را به اين روز انداخت و در راه كين افراسياب خود و پسران و برادرانش تباه گرديدند . من هرگز چنين مكافاتي براي او نمي خواستم
سپس فرمود تا سر و تن پيران را با گلاب آميخته به مشك و كافور و عنبر شستند و قباي رومي بر تن او پوشاندند . كمر بر ميانش بستند و خود بر سرش نهادند و آن پهلوان را با ديگر سران توران ، چنانكه شايسته بزرگان بود ، در دخمه نهادند . سپس كيخسرو بر گروي زره كه خون سياوش را بيگناه بر زمين ريخته بود نفرين كرد و فرمود تا او را همچنان كه او سياوش را كشته بود ، مانند گوسفند سر ببرند ، بند از بندش جدا كنند و در آب افكنند . اي فرزند! شاه چندي در آن رزمگاه ماند و به كار سپاه رسيدگي كرد و به بزرگان و پهلواناني كه در نبرد كوشش و فداكاري كرده بودند ، خلعتهاي شايسته بخشيد و آنگاه آن كساني كه از لشكريان توران بجا مانده بود نزد شاه آمدند و سر بر زمين نهاده و تقاضاي بخشش كردند و گفتند :« ما در كار سياوش بي گناهيم و به ميل خود به نبرد نيامده ايم . زن و فرزندان ما به توران زمين در ماتمند ، اكنون رواست كه شاه بر ما بخشايش آورد و زنهارمان دهد .» شاه آزاده ، آنها را بخشيد و گفت :« گرچه شما تاكنون دشمن ما بوده ايد ، اما از اين پس در پناه من هستيد هر كه از شما بخواهد مي تواند به توران بازگردد و هر كه بخواهد مي تواند نزد ما بماند .» آن پلنگان جنگي كه چون آهو رام شده بودند ، كلاه از سر برگرفتند و سوگند ياد كردند كه تا زنده اند فرمانبردار شاه ايران باشند
آنگاه خروش ديده بان برخاست كه « سه اسب با سه كشته و يك سوار از دور ديده ميشوند .» همه به شگفتي چشم براه دوختند كه اين كشتگان كيستند؟ تا آنكه بيژن از راه رسيد كه بر دو اسب ، كشته لهاك و فرشيدورد را بسته بود و بر اسبي ديگر گستهم خسته و مجروح در آغوش آن ترك جاي داشت. بيژن بيدرنگ نزد شاه شتافت و زمين را بوسيد و آنچه در اين نبرد بر گستهم گذشته بود باز گفت و گفت افزود : تنها يك آرزو دارد و آن ديدن روي شهريار ، پيش از مرگ است . شاه فرمود تا گستهم را نزد او آوردند . گستهم نيمه جان بود و نفسش بسختي بر مي آيد . چون نزد شاه رسيد ، چشم گشود و با ديدگاني پر از اشك و مهر او را نگريست . شاه و بزرگان همه بر حال او گريان شدند و كيخسرو مهره اي را كه درمان زخم بود و از هوشنگ و جمشيد به او رسيده بود از دستش گشود و بر بازوي گستهم بست . پزشكان هندي و چيني خود را فراخواند تا به مداواي او بپردازند . خود نيز به نيايش ايستاد و از يزدان شفاي او را طلب كرد . گستهم پس از دو هفته مداوا ، تندرست شد و از جاي برخاست نزد شاه آمد . شاه از ديدن او بسيار دلشاد شد و گفت :« سپاس پروردگار را كه شادماني پيروزي را بر ما تلخ نكرد .» و سپس رو به بيژن و گستهم كرد و گفت :« قدر اين دوستي و فداكاري يكديگر را بدانيد!» آنها يك هفته ديگر در آنجا ماندند و بهر سو براي بزرگان پيام فرستادند تا با ساز و برگشان به پشتيباني بشتابند كه زمان و كين افراسياب فرا رسيده است

 

 

[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1472

داستان شماره 1472

جنگ بين گودرز و پيران فرماندهان دو لشگر ايران و توران

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و یکم داستانهای شاهنامه


  اي فرزند! دو لشكرايران و توران يكي به فرماندهي گودرز و ديگري به فرماندهي پيران رو در روي يكديگر ايستاده و باراني از تير و شمشير بر سر يكديگر مي باريدند و هر دو نيز چشم براه رسيدن سپاهياني بودند كه كيخسرو از يك سو و افراسياب از سوي ديگر براي ياري رساندن به آنان به ميدان كارزار گسيل كرده بودند
در ميانه روز يكبار گيو همراه به گرازه و گستهم ، هجير و بيژن ، سپاه توران را شكافت و تا قلب آن كه جايگاه پيران بود يورش برد . چون گيو خواست پيران را با نيزه از پاي درآورد ، ناگهان اسب از رفتن باز ايستاد و هر چه گيو كوشيد قدمي پيش تر نگذاشت و در آن فرصت پيران از ميانه ميدان بدر رفت . چون شب فرا رسيد از هر دو سپاه آواي كوس برخاست و لشكريان از رزمگاه بازگشتند و بنا را بر آن گذاشتند كه سحرگاه باز گردند . اين بار نامداران يك به يك با هم روبرو شدند تا سپاه آسوده بماند و بيش از اين خون بيگناهان برزمين ريخته نشود . در پايان روز ، سران سپاه ايران خسته و فرسوده به خيمه گاه خود بازگشتند و پس از آنكه جوشن ها و كمرها را گشوده و كمي آسودند ، نزد گودرز رفته و به رايزني نشستند . در آنجا گيو به پدر گفت :« اي پدر! من امروز بر صف دشمن تاختم اما همينكه به پيران رسيدن ، اسبم از رفتن فرو ماند و من از اين امر در خشم و شگفت بودم كه بيژن رازي را بر من گشود . او گفت سرنوشت چنانست كه پيران بدست نيايد وكشته نشود .» گودرز گفت :« آري فرزندم! هلاك او بدست من خواهد بود و من بياري يزدان كين هفتاد پسرم را از او خواهم خواست .» به هنگام خفتن ، همه رفتند و سحرگاه يلان ايراني با دلي پر از كينه نزد سالارشان باز آمدند . گودرز به آنان گفت :« اي يلان و ناموران! سپاس جهان آفرين را كه جنگ تاكنون به كام ما بوده است . من در اين جهان گذرا شگفتي هاي بسيار ديده ام ، ضحاك بيدادگر با بيداد ، اين سرزمين را گرفت ولي پس از زماني چند ، فريدون آن اهريمن بد گوهر را نابود كرد و گيتي را به داد آراست . بدخوئي ضحاك ، پس از او به افراسياب رسيد كه از راه داد و دين برگشت و در سراسر ايران ، تخم كين كاشت و پس ازبازگشت كيخسرو چندين بار پيران را با سپاه انبوه به جنگ ما فرستاد و پسرانم را پيش چشم من كشت و خون بي گناهان بيشمار ديگر را بر زمين ريخت . اكنون بار ديگر لشكر جنگجويش را به نبرد ما آورده و چون آنها را بسنده نمي داند ، چاره مي جويد تا ياري از توران برسد . پس سران و ناموران ما را به جنگ تن به تن فرا خوانده است . اما اگر ما در اين كار سستي كنيم ، بهانه بدستش خواهيم داد تا از جنگ بازگردد و سر از كينه و نام و ننگ بپيچد . من از سوي شما پيشنهاد او را پذيرفته ام و خود نيز ، آماده جنگ تن به تن با پيرانم تا در پيش سپاه ايران فدا شوم

كسي در جهان جاودانه نماند
بگيتي زما جز فسانه نماند
همان نام بهتر كه ماند بلند
كه مرگ افكند سوي ما هم كمند

اين را بدانيد كه دولت تورانيان رو به نشيب است . افراسياب بسياري از نامداران خود را از دست داده است . شما نيز كمر كين ببنديد تا اگر پيران بخواهد به انبوه بر ما بتازد و به جنگ گروهي روي آورد ، ما نيز با سپاهي چون سيل بر او بتازيم و روزگارشان را سياه كنيم!» چون سخنان گودرزبه پايان رسيد همه بر او آفرين خواندند و گفتند :« هم براي نبرد تن به تن و هم براي جنگ همگروه كمر بسته و آماده ايم!» گودرز از اين گفتار و آمادگي شاد شد و به آرايش سپاه پرداخت . هر يك از گردان و دليران خود را در يك سوي لشكر گماشت و سفارش كرد سپاه را آماده بر زين نگهدارند تا اگر دشمن شبيخون زد ، همه آماده پيكار باشند و گفت :« همه بدانند اگر ما در نبرد تن به تن كشته شديم ، در جنگ شتاب نكنند . اگر سه روز درنگ كنيد رستم با فر و جاه و سپاه فراوان به پشتيباني خواهد رسيد .» پهلوانان با ديدگان اشكبار فرمان سالار خود را پذيرفتند
در آنسو ، شكست جنگ پيشين سپاهيان توران را دژم و تلخكام كرده و اردوگاه تورانيان در سوگ و ماتم فرو رفته بود . پيران سران لشكر را چون رمه خسته از گرگ ديد . پس آنان را فرا خوانده و گفت :« اي رزم آوراني كه نامتان به دلاوري و پيروزي در جهان مشهور است ! چرا اكنون با يك شكست ، كامتان تلخ شده و دست از جنگ كشيده ايد ؟ بدانيد كه اگر در اين جنگ سستي كنيد ، فردا دلاوران ايران ، يك تن از ما را زنده نخواهد گذاشت . بيم و نااميدي را از دلها برانيد و كمر رزم ببنديد . گيتي سراسر نشيب و فراز است و جز يزدان كسي پيروز جاودان نيست . من با گودرز پيمان كرده ام كه لشكر آسوده بماند و ما سران ، يك به يك و رخ به رخ بجنگيم . اگر گودرز پيمان شكست و همگروه به جنگ آمد ، ما نيز بر آنها مي تازيم و نابودشان مي كنيم . از شما هم هركس سر از فرمان بپيچد به كيفر خواهد رسيد .» سرا سپاه پاسخ دادند كه :« اي پهلوان! تو كه فرزند برادر خود را به كشتن ميدهي ، ما چگونه از فرمانت سر مي پيچيم ؟» اي فرزند! چون در سپيده دم آواز شيپور برآمد ، نامداران توراني ، كمان به بازو افكنده ، بر اسبان خود نشسته وآماده رفتن به رزمگاه شدند . پيران نيز دو برادر خود لهاك و فرشيدورد را به نگهباني لشكر گماشت و به آنان سفارش كرد :« اگر بخت را دگرگونه ديديد هرگز بسوي ميدان نيائيد و به توران بشتابيد كه بخت از دودمان ويسه برگشته و ديگر كسي از ما زنده نخواهد ماند سرداران!» سپس يكديگر را در بر گرفتند ، زار گريستند و آنگاه خروشان و پر كينه به آوردگاه شتافتند
چون پيران گودرز را ديد به او گفت :« اي پهلوان خردمند! چرا لشكر دو كشور را بهم افكنده اي و مردان را به كشتن ميدهي ؟ روان سياوش اكنون در جهان ابدي آرميده است و تو برو بوم توران را به آتش ميكشي و خون بي گناهان را بر زمين مي ريزي . اگر دلت پر از كينه است ، بگذار اين ، نبرد تنها بين من و تو باشد و پيمان كنيم هر يك از ما كه پيروز شد با سپاه ديگري كينه نجويد و پيكار نكند .» گودرز پس از آفرين كردگار پاسخ داد :« اي نامور! مگر افراسياب از كشتن سياوش و غارت و كشتار ايرانيان چه سود برد ؟ درخواست من از يزدان هميشه آن بوده كه تو به جنگم آئي ، پس جاي درنگ نيست . اكنون از سپاهت هم نبرد دليران را نامزد كن تا به شمشير و نيزه و گرز و همنبرد رخ به رخ كنند .» آنگاه پيران از سپاهيان خود ده سواررا برگزيده و با اسب و ساز و سلاح از سپاه بيرون تاخته و به نبردگاه شتافتند . براي هر سوار از توران ، يك دلاور از ايران نامزد شد و بنا نهادند كه گيو با گروي زره ، كشنده سياوش ، هم نبرد شود و فريبرز با گلباد ، رهام با آرمان و گرازه با سيامك ، گرگين كارآزموده با اندريمان و بيژن با روئين ، زنگه شاوران با اوخاست ، برته با كهرم ، فروهل به زنگله، هجير به سپهرم و گودرز با پيران زورآزمائي نمايند . رزمگاه را نيز دور از دو سپاه ، ميان دو كوه برگزيدند . يكي رو بسوي سپاه ايران و ديگري بسوي لشكر توران بنا نهادند از دليران هر كه پيروز شد و حريف را از پاي درآورد ، درفشش را به نشان پيروزي در بالاي كوه برافرازد سپس همگي كمر بسته به خون هم ، با تير و گرز و كمان بسوي نبرگاه شتافتند . دليران توران كه از جنگ با كوه نيز روي نمي تافتند ، اكنون با دستاي فرومانده و اسباني كه گوئي پايشان بسته بود ، به دام بلا آمدند و اين از آن بود كه جهان آفرين مي خواست ستمكارگان را به مكافات خوني كه به بيداد بر زمين ريخته بودند برساند . پيران از اين راز آگاه بود و ميدانست كه سپهر مهر از او بريده وروز بدش فرا رسيده است . پس پيش از نبرد به نيايش ايستاد و از كردگار خواست تا اختر شوم را از او بگرداند

[ چهار شنبه 2 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1471

داستان شماره 1471

 

 

كين خواهی پيران سپاه ايران را

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صدم داستانهای شاهنامه

 


  اي فرزند! با نابود شدن دشمن در لشكر ايران ، همه سور بود و شادي و در سپاه توران همه خشم بود و ماتم . پيران با دلي خسته و چشماني اشكبار به نستهين گفتن :« اي پهلوان نامدار! اكنون نوبت توست كه به خونخواهي برادر ، بر ايرانيان شبيخون زده و با ده هزار سوار، از خونشان رود جاري سازي !» نستهين پذيرفت . دو بهره از شب گذشته بود كه با سپاهي گردن افراخته و كينه خواه ، بسوي ايرانيان تاخت . سپيده دم ، ديده بانان ايران آگاهي دادند سپاهي از توران در سكوت و به آرامي به ما نزديك مي شود . گودرز به لشكريانش دستور داد كه هشيار و آماده باشند . سپس گيو و بيژن را فرا خواند و از آنان خواست تا با گزيده اي از نامداران و يلان ايران ، به مقابله تورانيان بشتابند . بيژن هزار سوار دلير و پرخاشجو بر گزيد و رو به سوي دشمن نهاد . دو لشكر پر از كينه و خونخواه با هم روبرو شدند و گرزها را به كار گرفتند . ابر سياهي از خاك زمين و آسمان را تيره كرد . سپس سپهبد فرمان تير و كمان داد و باران تير بر شدمن باريدن گرفت . بيژن به نستهين رسيد و تيري بسوي اسب او انداخت، تكاور با اسب بر زمين در غلطيد و بيژن سر رسيد و با گرز چنان بر سر نستهين كوفت كه كلاهخود و سر با هم شكافت . اين ضربت سوارانش را دلير كرد ، بيژن از آنها خواست تا دمار از روزگار دشمنان ايران برآرند . سواران ايران بر تركان تاختند و زمين را با سرهاي بي تن و اسبان غرقه در خون تورانيان پوشاندند و چون دو بهره از تركان كشته شدند ، ديگران پا به گريز نهادند و بسوي لشكرشان تاختند
پيران هر چه نگريست ، برادر را در ميان آنان نديد . سراسيمه كارآگاهي به رزمگاه فرستاد تا نشاني از نستهين بياورد . فرستاده باز آمد و خبر داد كه نستهين بريده سر در رزمگاه افتاده و ازسپاه توران ، بسياري از پاي درآمده اند . پيران از شنيدن اين خبر مدهوش بر زمين افتاد ، جامه بر تن دريد ، موي ريش بكند و هاي هاي گريست وناليد كه :«اي پروردگار! نيروي بازوانم را گسستي و اختر مرا تيره كردي ، افسوس بر آن دليرانم و دريغ از آن شيران شرزه ام . پس از اين چه كسي در رزمگاه يار و ياورم خواهد بود ؟» و به اين ترتيب پيران ناچار شد كه جنگ را آغازكند . پس دستور داد تا كوس و شيپور نواختند وسپاه را ازكوه به دشت آورد . از آن سو سپهدار ايران نيز ، سپاه را آراست و با درفش كاوياني در ميان سپاه و تيغ رانان درجلوي آن ، از كوه به هامون سرازير شدند وجنگ در گرفت . نامداران ايران با نيزه وگرز گاوسر ، چنان جنگيدند كه كسي مانندش را بياد نداشت و شبانگاه هر دو لشكر به خيمه گاه خويش بازگشتند
اي فرزند! گودرز از آنكه مبادا پيران از افراسياب ياري بخواهد و از جيحون بگذرد ، نامه اي به كيخسرو نوشت واو را از آنچه گذشته بود آگاه كرد واز او ياري خواست . نامه را هجير به درگاه خسرو برد و با پاسخ بازگشت . كيخسرو در نامه نوشته بود :« رستم و اشكش و سردار ديگر در سه جبهه پيروز شده اند ، اما براي آنكه تورانيان بر ما پيشدستي نكنند و از جيحون نگذرند ، من با طوس به پشتيباني شما ميآئيم .» چون هجير پيام شاه را براي گودرز باز پس آورد ، سپهدار نامه را براي لشكريان خواند و آنها را براي جنگ بسيج نمود . ازآن سو كيخسرو نيز با صد هزار لشكر آراسته ، بسوي رزمگاه روانه گرديد
پيران كه از ياري خواستن گودرز آگاهي يافت ، به هراس افتاد و فرزندش روئين را با نامه اي نزد سپهدار ايران فرستاد و در آن نامه ، پيام آشتي داد و نوشت :« اگر شما دست از جنگ و كين برداريد ، تمام شهرهاي ايران را كه اكنون در دست تورانيان است بدون خونريزي باز پس خواهيم داد و به سوگند پيمان مي بنديم كه آنچه كيخسرو از گنج وگروگان بخواهد به ايران بفرستيم و بدانيد كه اگرنبرد آغاز شود خون بي گناهان بر زمين خواهد ريخت .» گودرز پيام و سوگند پيران را مانند هميشه سست و فريبكارانه يافت و در جواب گفت :« كه ديگر سخنان چرب تو افسون خود را از دست داده است و بفرمان شاه ، ما در جنگ درنگ نخواهيم كرد و به شهرهاي شما نيز نيازي نداريم كه سپهداران ما در آنجا پيروز شده اند . پس لشكرت را بياراي و آماده جنگ باش
پيران ناچار پيامي براي افراسياب فرستاد واو را از كشته شدن هومان و نستهين آگاه كرد و افزود :« اگركيخسرو بياري ايرانيان بيايد ديگرمرا ياري ايستادگي در برابر آنها نخواهد بود .افراسياب در پاسخ پيران او را دلداري داد و از او خواست تا در برابر ايرانيان بايستد و دليرانه بجنگد و تا سي هزار لشكر ديگر به ياريش فرستد

 

 

 

 

[ چهار شنبه 1 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]