داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 82
داستانی کوتاه از فرو نشاندن شهوت
بسم الله الرحمن الرحیم
گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است
داستان شماره 80
بسم الله الرحمن الرحیم
در اصول کافی (کتاب الایمان و الکفر، باب الخوف و الرجا حدیث 8) از امام چهارم حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) روایت کرده که فرمودند: «فردی با خانواده ی خودش بر کشتی سوار شد و در دریا، کشتی آن ها شکسته و از اهل خانه ی او همسر آن مرد نجات می یابد و خود را به یک جزیره می رساند. در این جزیره مردی راهزن بود که همه ی کارهای ناشایسته را کرده بود و می خواست که با این زن زنا کند، زن لرزید، مرد پرسید: چرا بر خود لرزیدی؟ زن گفت: از خدا می ترسم، مرد گفت: مگر تا حال چنین کاری نکرده ای؟ زن گفت: نه به خدا قسم! مرد گفت: تو از خدا چنین می ترسی که کاری نکرده ای، به خدا من خود را از تو سزاوارتر می بینم به این ترس و هراس، آن مرد توبه کرد و یک روز در میان راه با راهبی برخورد و آفتاب گرم بود. راهب گفت که: دعایی کن که خدا با ابری سایه بر ما اندازد. جوان گفت: من برای خود در درگاه خداوند حسنه ای نمی بینم. پس راهب دعا کرد و جوان آمین گفت. فوراً ابری بر آن ها سایه انداخت. بعد از مقداری راه، راه آن ها دو تا شد، راهب دید که ناگاه آن ابر بالای سر جوان رفت. راهب از جواب جریان را پرسید، و جوان جریان را تعریف کرد، راهب گفت: آن چه گناه در گذشته کرده ای برایت آمرزیده شده، برای ترسی که از خدا در دلت افتاد. از این داستان مقام توبه کننده نزد خدا، و محبوب و عزیز بودنش به خوبی دانسته می شود
داستان شماره 75