اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 75

داستان شماره 75

 

خدايا تو بيدارى


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسيد، ديد مردى سر بر زمين نهاده و مى گويد: خدايا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس .سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم
سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشويد.شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانيد.سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت
پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذائى بياور گرسنه ام
علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت : فكر كردم اگر پسر باشد مانع از كشتن مى شود، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم

 

 

[ چهار شنبه 15 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 74

داستان شماره 74

خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب مي‌رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون ميشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم

 

 

اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندم‌هامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين، به من كمك كنين!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردن‌كلفت مي‌خواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد بي‌اينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاق‌‌ها را بستند

 

 

بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد

 

ديد كه زن بيچاره خودش را مي‌زند و گريه مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصير خودم بود. شوهر بيچاره‌ام هرچي گفت ول كن بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجه‌اش، خدايا نمي‌دونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچه‌هاي بي‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم ميشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد مي‌زند و مي‌رقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز مي‌گويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي مي‌كنه و چه سر و صدايي راه انداخته» داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد مي‌خواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» يقين كرد كه اين مرد درعوض نيكي و محبتي كه به او كرده‌اند نمك ناشناسي كرده. فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده

 

[ چهار شنبه 14 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 73

داستان شماره 73

چوپان با ایمان


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمانهاى قديم ، كاروانى از حُجّاج به طرف مكّه مى رفتند، تا مراسم حج را برپا دارند و در اين كاروان عبداللّه پسر عُمر نيز حضور داشت
در بين راه غذاى آنها تمام شد و گرسنگى بر ايشان فشار آورد، تا اينكه به گله گوسفندى رسيدند. عبداللّه و چند نفر از اهل كاروان نزد چوپان رفته و گفتند: چند تا از اين گوسفندان را به ما بفروش
چوپان گفت : اين گوسفندان مال من نيست و من نمى توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم
پسر عُمر به او گفت : گوسفندان را به هر قيمتى كه مى خواهى به ما بفروش ، صاحبش كه نمى فهمد. اگر هم پرسيد بگو كه گرگ گوسفندان را خورده
چوپان پاسخ داد: صاحب گله نمى فهمد، آيا خداوند هم نمى فهمد؟ صاحب گله نمى بيند، آيا خداوند هم نمى بيند؟ صاحب گله اينجا حاضر نيست ، آيا خدا هم حاضر نيست و اعمال ما را نمى بيند؟
سخنان چوپان همه را بهت زده و متاءثر كرد. به طورى كه صاحب گله را پيدا كرده و چوپان را كه غلام او بود خريدند و آزاد نمودند و گله گوسفندان را هم خريدند و به چوپان بخشيدند
بله : اين ايمان است كه در همه جا انسان را نجات مى دهد

 

[ چهار شنبه 13 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 72

داستان شماره 72

ناامید امیدوار


بسم الله الرحمن الرحیم

 

محمّد بن عجلان ثروتش را از دست داد و به شدّت فقير شد و مقدار زيادى نيز بدهكار شد. بالاءخره به فكر افتاد كه پيش حاكم مدينه كه از خويشاوندانش بود، برود و از نفوذ او استفاده كند. در بين راه ، به پسر عموى امام صادق (ع) رسيد، پس از سلام و احوال پرسى ، پسر عموى امام از او پرسيد: كجا مى روى ؟
محمد گفت : مقدار زيادى بدهى دارم ، و پيش امير مى روم تا كارم را اصلاح كند. پسر عموى امام گفت : از پسر عمويم حضرت امام جعفر صادق (ع) چند حديث قدسى شنيده ام كه مى خواهم برايت نقل كنم
خداوند مى فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند كسى كه به غير من اميدوار باشد اميدش را قطع مى كنم . و نيز مى فرمايد: واى بر اين بنده ، او بدون اينكه ما را بخواند، و از ما بخواهد، نعمت هاى خود را به او عطا نموديم ، آيا اگر ما را بخواند و درخواستى نمايد، خواسته اش را رد مى كنيم ؟
ما عَدَم بوديم ، تقاضامان نبود
لطف حق ناگفته ما مى شنود
آيا تو گفتى خدايا چشم مى خواهم كه خداوند به تو چشم داد؟ آيا وقتى خداوند به تو گوش و دهان و دست و پا داد، تو آنها را از خداوند خواسته بودى ؟ محمد كه اين احاديث را براى اولين مرتبه مى شنيد، با اشتياق گفت : دوباره آنها را برايم بخوان
پسر عموى امام صادق (ع) دوباره احاديث را خواند. و محمد با دقّت به آن گوش فرا داد. بالا خره فرمايش خداوند در او اثر كرد. و گفت : به خداوند اميدوار شدم و كارم را به او واگذار كردم
اين را گفت و راهش را كج كرد و به خانه بازگشت . طولى نكشيد كه گرفتاريهايش بر طرف گرديد و قرض هايش پرداخته شد

 

[ چهار شنبه 12 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 23:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 71

داستان شماره 71

باز شدن زبان


بسم الله الرحمن الرحیم

جوانى را اجل در گرفت و زبانش از گفتند: لااله الااللّه بَند آمد. نزد پيغمبر خدا (ص) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخواست و نزد آن جوان رفت
پيغمبر خدا (ص) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد، ولى زبان او باز نشد. رسول خدا (ص) فرمود: آيا اين جوان نماز نمى خوانده و روزه نمى گرفته است !؟
گفتند: بله نماز مى خواند و روزه مى گرفت
حضرت فرمود: آيا مادرش وى را عاق نموده ؟
گفتند: بله
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزنى را آوردند كه يك چشم وى نابينا بود
پيامبر خدا (ص) به پير زن فرمود: پسرت را عفو كن
گفت : عفو نمى كنم چون لطمه بصورتم زده و چشم مرا از كاسه درآورده است
رسول خدا (ص) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد
پيرزن گفت : براى چه مى خواهيد!؟
حضرت فرمود: مى خواهم او را به خاطر اين عملى كه با تو انجام داده بسوزانم . پير زن گفت : او را عفو كردم ! آيا او را مدّت 9 ماه براى آتش حمل نمودم ! آيا او را مدّت دو سال براى آتش شير دادم ! پس ترحّم مادرى من كجا رفته است
در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت : اشهد ان لا اله الاّ اللّه . زنى كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسى بسوزد. پس خدائى كه رحمان و رحيم است چگونه اجازه مى دهد، شخصى كه مدّت هفتاد سال بگفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 70

داستان شماره 70

تأثير استغفار در گشايش رزق


بسم الله الرحمن الرحیم

مردي از مشكلي كه براي او پيش آمده بود و از تنگناي مالي و فراواني اهل و عيال خود در نزد حضرت علي(ع) شكايت كرد. حضرت به او فرمود بر تو باد استغفار كردن، چراكه خداوند مي فرمايد: «از خدا آمرزش طلبيد كه او بسيار آمرزنده است
آن مرد بار ديگر خدمت حضرت رسيد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، من فراوان استغفار كردم اما راه چاره اي براي خود نمي بينم.» حضرت پاسخ داد: «شايد آن چنان كه شايسته است استغفار نكردي.» گفت: راه آن را به من ياد دهيد: فرمود نيت خود را پاك كن، از پروردگارت اطاعت نما و بگو: خداوندا! نسبت به تمامي گناهاني كه آنها را با جسم سالمي كه تو به من ارزاني داشتي انجام دادم، از تو آمرزش مي طلبم. بر بهترين مخلوقت محمد(ص) و آل او درود فرست و براي من گشايش قرار ده... آن مرد گفت: من چندين بار به همين صورت آمرزش خواستم، تا اينكه خداوند از من ناراحتي و تنگدستي را زدود و رزقم را فراوان ساخت و گرفتاريم را برطرف كرد

 

[ چهار شنبه 10 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 69

داستان شماره 69

مرد عرب


بسم الله الرحمن الرحیم

پيامبر با عده اي از اصحابشون تو مسجد نشسته بودن كه يه عرب بياباني از در وارد شد و سراغ پيامبر رو گرفت
به پيامبر گفت: شنيدم كه آيه اي نازل شده كه ميگه هر كس ذره اي خير انجام بده پاداش اون را مي بينه و هر كس كه ذره اي بدي كنه بايد به سزاي آن برسه؟ (سوره زلزال) پيامبر فرموده: درست است
عرب گفت: اينطور كه حساب ما پا كه و سر رشته گناهانمون گمه!!! گناهان ما از شن هاي بيابان هم بيشتره
پيامبر گفت: رسيدگي مي شود. به همه اش رسيدگي مي شود
اطرافيان پيامبر هم متوجه عمق مطلب شدند و به فكر فرو رفتند
عرب گفت: آيا به اين اعمال خود خداوند رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
دوباره پرسيد كه مطمئن هستيد؟ آيا به اين اعمال، خود خداوند رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
براي سومين بار پرسيد كه خود خداوند به اعمال ما رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
عرب گفت: پس مشكلي نيست چون خدايي كه شما توصيفش رو مي كنيد خيلي خداي خوبيه و خداي ارحم الراحمين بر بندگانش سخت نمي گيره و با رحمتش با ما رفتار مي كنه... و رفت
پيامبر فرمود: او جاهل آمد و فقيه برگشت!!! و فقط با فهم و درك يك آيه به اين درجه رسيد

 

[ چهار شنبه 9 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 68

داستان شماره 68

نتیجه ی ترحم
 

بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت آیت الله سید محمد باقر موسوی (رحمت الله علیه) معروف به شفتی از مجتهدین برازنده ی پرهیزگار بودند که در سال 1260 هجری قمری درگذشتند، در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بودند که غالبا لباس ایشان از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد. گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش می کردند، ولی فقر خود را کتمان و به کسی نمی گفتند روزی مقداری پول به دست ایشان رسید و چون مدتی بود گوشت نخورده بودند. به بازار رفتند و با آن پول جگر گوسفندی را خریدند وبه طرف مدرسه باز می گشتند که در راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمشان به سگی افتاد که بچه هایش به روی سینه ی او افتاده و شیر می خوردند، ولی ازسگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. ایشان با دیدن این منظره جگرها را قطعه قطعه کرد و جلوی آن سگ انداختند و خود گرسنه به مدرسه بازگشتند
 خود ایشان نقل می کنند که: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به طرف آسمان بلند کرد و صدایی بلند کرد. من دریافتم که در حق من دعا می کند. از این جریان چندی نگذشت که وضع مالی من به قدری خوب شد که حدود هزار دکان و کاروان سرا خریدم و دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه ی من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خود ترجیح دادم

 

[ چهار شنبه 8 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 67

داستان شماره 67

هر آن کس دندان دهد نان دهد


  بسم الله الرحمن الرحیم
شهید آیت الله دستغیب (رحمت الله علیه) می فرمایند: چند روزی در فیروز آباد در منزل حاج خلیل و حاج عبدالجلیل بودم که هر دو از اخیار بودند: آنان نقل کردند: در این فیروز آباد چوپان فقیری زندگی می کرد که همسرش بچه ای به دنیا آورد؛ ولی خود، هنگام زایمان از دنیا رفت. بیچاره چوپان نمی توانست کارش را رها کند، چون معاش او از این راه تأمین می شد. از طرفی هم توان مالی نداشت تا دایه ای برای نوزاد خود بگیرد، مجبور شد او را همراه خود به صحرا ببرد. بچه را زیر درختی گذاشت و به دنبال گوسفندان به کوه رفت. پس از مدتی به یاد بچه افتاد که شاید از گرسنگی و ناله مرده باشد؛ به سرعت برگشت. دید بزی از گله اش برگشته و نزد بچه آمده، یک پایش را طرف راست و پای دیگر را طرف دیگر بچه گذاشته و خم شده تا پستانش به دهان او برسد. چوپان نزدیک آمد و دید که بچه در کمال آرامش مشغول مکیدن پستان حیوان است و حیوان هم هیچ حرکتی نمی کند تا بچه خودش پستان را رها کند. از آن پس هر وقت بچه گریه می کرد. فورا آن بز خود را به بچه رسانده، به همان نحو او را شیر می داد و بر می گشت. این کار عادت همه روزه ی آن حیوان شده بود. (1) (ان الله هوالرزاق ذوالقوة المتین
بدرستی که روزی دهنده ی مخلوقات تنها خداست که او صاحب اقتدار و قوت ابدی است

 

[ چهار شنبه 7 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 66

داستان شماره 66

درخواست حضرت موسى عليه السلام

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم
خطاب رسيد: اى موسى عليه السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود
غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد: مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد

 

[ چهار شنبه 6 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 65
[ چهار شنبه 5 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 64

داستان شماره 64

 

تاجر متوكل

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مردى هميشه متوكل به خدا بود و براى نجات از شام به مدينه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بيا بگير و از قتل من درگذر
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفى مى كنى . تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت : بار خدايا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصرى ندارم و به كرم تو اميدوارم
چون اين كلمات بر زبان جارى ساخت و به درياى صفت توكل خويش را انداخت ، ديد سوارى بر اسب سفيدى نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوكل ، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو كيستى كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدى ؟
گفت : من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكى در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم ، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشترى پيدا كرد
پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود:آرى توكل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است

 

[ چهار شنبه 4 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 63

داستان شماره 63

تسليم را از كبوتران بياموزيد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان يكى از پيامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسيار دوست مى داشت و به قضاى الهى آن جوان مرد و آن مادر داغدار شد و بسيار ناراحتى مى كرد، تا جائى كه اقوام او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وقت رفتند و از او چاره خواستند
او نزد آن مادر آمد و آثار گريه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطراف نگريست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود:
اى مادر اين لانه كبوتر است ؟ گفت : آرى ، فرمود: اين كبوتران جوجه مى گذارند؟ گفت : آرى ، فرمود: همه جوجه ها به پرواز مى آيند؟ گفت : نه ، زيرا بعضى از جوجه هاى آنها را ما مى گيريم و از گوشت آنها استفاده مى كنيم . فرمود: با اين همه اين كبوتران ترك لانه خود نمى كنند؟ گفت : نه ، و به جائى ديگر نمى روند
فرمود: اى زن بترس از اينكه تو در نزد پروردگارت از اين كبوتران پست تر باشى ، زيرا اين كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پيش روى آنها مى كشيد و مى خوريد هجرت نمى كنند، لكن تو با از دست دادن يك فرزند از نزد خدا قهر كرده اى و به او پشت نمودى و اين همه بى تابى مى كنى و سخنان ناشايست به زبان جارى مى كنى
آن مادر چون اين سخنان را شنيد اشك از ديده برگرفت و ديگر بى تابى ننمود

 

[ چهار شنبه 3 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 62
[ چهار شنبه 2 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 61
[ چهار شنبه 1 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 60

داستان شماره 60

ياد خدا در مقابل دشمن

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جنگ (محارب و بنى انمار) مى رفت ، سپاه اسلام دستور حضرت توقف كرد. پيامبر براى قضاى حاجت دور از لشگريان به گوشه اى رفت . در همان حال باران شروع به آمدن كرد و همانند سيل آب جارى و راه برگشت بين پيامبر و لشگر فاصله شد. حضرت در زير درختى نشست ، در اين هنگام (حويرث بن الحارث ) حضرت را مشاهده نمود و به يارانش گفت : اين مرد محمد است كه از يارانش دور افتاده ، خدا مرا بكشد اگر او را نكشم
بطرف حضرت آمد و شمشير كشيد و حمله كرد و گفت : چه كسى مى تواند ترا از دست من نجات دهد؟ فرمود: خدا و در زير لب اين دعا را خواندند، خداوندا مرا از شر حويرث از هر طريقى تو مى خواهى برهان ) همينكه حويرث خواست شمشير فرود آورد، فرشته اى بر كتف او زد و به زمين افتاد و شمشير از دستش رها شد و پيامبر آن را برداشت و فرمود: چه كسى ترا از دست من رهائى مى بخشد؟ گفت : هيچكس ، فرمود: ايمان بياور تا شمشيرت را بدهم ! عرض كرد: ايمان نمى آورم ولى پيمان مى بندم كه با تو و پيروانت جنگ نكنم و كسى را عليه تو كمك ننمايم
پيامبر شمشير را به او داد؛ و حويرث گفت : سوگند كه تو از من بهترى

 

 

 

[ سه شنبه 30 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 59

داستان شماره 59

ياد محبوب در نعمت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خداوند ايوب پيامبر رانعمتهاى بسيار داد تا جائى كه نوشته اند: پانصد جفت گاو نر براى شخم زمينهاى زراعتى داشت و صدها بنده زر خريد خانواده دار داشت كه كارهاى زراعتى او را مى نمودند
شترهاى باركش او را سه هزار و گله گوسفند او را هفت هزار نوشته اند. همچنين خداوند سلامتى و نعمت و اولاد بيشمار به او عطا فرمود: و در همه حال حامد حق بود و حتى در دو كار كه اطاعت حق در آن بود سختترين را انتخاب مى كرد و عمل مى نمود. اما با همه توصيفات كه در شرح حال ايوب عليه السلام نوشته اند، بدون آنكه گناهى از او سر زده باشد براى بالا رفتن مقام و درجاتش مورد امتحان قرار گرفت تا جائيكه همه نعمتها را خداوند از او گرفت و بدنش هم به مرضى كه نمى توانست مداوا كند مبتلا شد
با همه سنگينى بلاء هيچگاه ياد خداى و حمد و ستايش او را ترك نمى كرد، تا اينكه شيطان وسوسه خود را در ذهن عيال او انداخت و زن شروع به شكايت از وضع ناهنجار كرد و گفت : همه ما را ترك كردند و هيچ نداريم . ايوب عليه السلام فرمود: هشتاد سال نعمتهاى الهى به ما رسيد، حال به هفت سال بلاء نبايد به خداوند اعتراض كرد؟ و بايد ياد او در هم حال بود! آنقدر زن اعتراض و اشكال كرد و طرحهائى غير معقول داد تا ايوب ناراحت شود!! فرمود:از پيش من دور شو كه ديگر تو را نبينم
چون زن رفت ايوب خود را تنها و بى پرستار ديد و سجده الهى كرد و به مناجات خداى پرداخت و خداوند دعاى ذاكر و حامد خود را مستجاب كرد، و همه نعمتها را دوباره به او عطا كرد! زن ايوب پيش خود فكر كرد او مرا از پيش خود رانده ، صلاح نيست او را تنها بگذارم ، چون پرستارى ندارد، از گرسنگى تلف مى شود
چون به جايگاه ايوب بيامد اثرى از ايوب نديد، فقط جوانى را مشاهده كرد، شروع به گريه كرد، جوان گفت : چرا گريه مى كنى ؟ شوهر پيرى داشتم آمدم او را نيافتم . اگر او را ببينى مى شناسى ؟ گفت : آرى ، چون به جوان خوب نگريست ديد شباهت به شوهرش دارد، آن جوان گفت : من همان ايوب هستم

 

[ سه شنبه 29 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 58

داستان شماره 58

حكمت را بينند( موسی و مرد فقیر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسى عليه السلام فقيرى را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد، او عرض كرد: اى موسى ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . موسى براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردن اجتماع نموده اند، پرسيد: چه حادثه اى رخ داده است ؟
حاضران گفتند: تا به حال پولى نداشته تازه گى مالى بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئى نموده و شخصى را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند

خداوند در قرآن مى فرمايد: (اگر خدا رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند. پس موسى عليه السلام به حكمت الهى اقرار كرد، و از جسارت و خواهش ‍ خود استغفار و توبه نمود

 

[ سه شنبه 28 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 57

داستان شماره 57

اطلاع دادن مردم از عبادت

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود كه پس از ساليان دراز عبادت و بندگى از خداوند در خواست كرد كه مقامش را به او نشان دهد و گفت : خدايا اگر كارهايم پسنديده تو است در كار نيك جديت بيشترى كنم و اگر مورد رضايت تو نيست قبل از مرگم جبرانش كنم و به عبادت پردازم
در خواب به او خبر دادند كه ترا در نزد خدا هيچ عمل خوبى نيست ! گفت : خداوندا پس اعمال من به كجا رفت ؟ گفتند: تو عملى نداشتى زيرا هرگاه كار خوبى مى كردى به مردم خبر مى دادى ، و جزاى چنين عملى همان قدر است كه تو خشنود مى شدى از اطلاع مردم بر كار خوبت ؛ اين وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گرديد.
براى مرتبه دوم در خواب ديد كه به او خبر دادند كه اينك جان خود را از ما بخر، در روزهاى آينده ، به صدقه اى كه هر روز به عدد رگهاى بدنت باشد بده
گفت : خدايا چگونه با دست تهى اين انفاق را بكنم ؟ جواب شنيد: ما هر كسى را به مقدار طاقتش تكليف مى كنيم ، هر روز سيصد و شصت مرتبه بگو: ((سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر و لا حول ولا قوه الا بالله )) هر كلمه اى از آن صدقه اى از رگ بدن است
عابد كه اين سخن را شنيد شادمان شد و گفت : خدايا بيش از اين بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زيادتر بگوئى جزاى زيادترى خواهد برد

 

[ سه شنبه 27 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 56
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 55

داستان شماره 55

تبعيد گناهكار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد فاسقى در بنى اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداى كردند! خداوند به حضرت موسى وحى كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اى نرسد
حضرت موسى آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگرى رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غارى پناهنده شد و مريض گشت كسى نبود كه از او پرستارى نمايد. پس روى در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبى ناله كرد كه اى خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگى من گريه مى كردند، اى خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائى انداختى مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان
خداوند پس از اين مناجات ملائكه اى را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وى فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسى وحى كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسى به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردى او را از شهر اخراج كنم ؟
فرمود: اى موسى من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دورى از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم

 

[ سه شنبه 25 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 54
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 53
[ سه شنبه 23 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 52

داستان شماره 52

داستان جالب گوهر پنهان


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن

 

 

[ سه شنبه 22 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 51

داستان شماره 51

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت
 اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت
من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت
راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت
 نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است
انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت
 غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد
آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت
 یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست

 

[ سه شنبه 21 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 50

داستان شماره 50

دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او


بسم الله الرحمن الرحیم

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی
من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است
حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور

[ سه شنبه 20 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 14:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 49

داستان شماره 49

رحمت خداوند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده
شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها
به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم
نمی‌آمد
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از
خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا
بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين
فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب
برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش
نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست
حتی در ميان درد و رنج
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد
علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند

 

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 48
[ سه شنبه 18 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 47

داستان شماره 47

جواز بهشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم
فرشته گفت: این سه امتیاز
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم
فرشته گفت: این هم یک امتیاز
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم
فرشته گفت: این هم دو امتیاز
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد

[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 46

داستان شماره 46

داستان زیبای معنای دوست داشتن

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات

 

........
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم
و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
!!!چون مال من هستی
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌پرسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می‌گوید : چون مال من هستی

[ سه شنبه 16 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]