اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 45

داستان شماره 45

معبد شيوا

 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن زن را زیر نظر بگیرد. هر مردی وارد خانه اومیشد، راهب هم ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت ! مدتی گذشت راهب دوباره زن را صدا کرد و گفت: این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای.آن هم بعد از هشدار من! دوباره میگویم مراقب اعمالت باش
زن به لرزه افتاد ، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده. به خانه برگشت اشک پشیمانی ریخت و و دعا کرد: خدایا کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار رها میکند؟
خداوند دعایش را پذیرفت و همان روز فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. و با خود برد. روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت اما شیاطین روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد: خدایا این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذراندم به دوزخ میروم و آن روسپی که فقط گناه کرد به بهشت میرود؟
یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است! تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار فضولی میکردی این زن شب و روز دعا میکرد. روح او پس از گریستن چنان سبک میشد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح تو را اسنگین کرده بودند که نتوانستیم آن را بالا ببریم
فکر میکنید با قضاوت های نابجامون تا به حال چقدر روحمون رو سنگین کردیم؟

 

[ سه شنبه 15 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 44

داستان شماره 44

زیباترین چیز در دنیا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت . سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود. پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد . در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت. وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد. مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد. زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد. فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد. خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند

[ سه شنبه 14 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 43

داستان شماره 43

باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در حال كار، گفتگوي جالبي
بين آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا »رسيدند، آرايشگر گفت: من باور نمي
كنم خدا وجود داشته باشد! مشتري پرسيد :چرا؟ آرايشگر گفت : كافي است به
خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آيا اين همه
مريض ميشدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا مي شدند؟ اين همه درد و رنج وجود
داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور كنم كه اجازه مي دهد اين چيز ها
وجود داشته باشند. مشتري لحظه اي فكر كرد،اما جوابي نداد؛چون نمي خواشت
جروبحث كند. آرايشگر كارش را تمام كرد و مشتري از مغازه بيرون رفت. در
خيابان مردي را ديد با موهاي بلند و كثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح
نكرده... مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: به
نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند. آرايشگر با تعجب گفت:چرا چنين حرفي مي
زني؟ من اين جا هستم،همين الان موهاي تو را كوتاه كردم. مشتري با اعتراض
گفت : نه!!! آرايشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هيچ كس مثل
مردي كه آن بيرون است، با موهايبلند و كثيف و ريش اصلاح نكرده پيدا نمي
شد. آرايشگر گفت : نه بابا ؛ آرايشگر ها وجود دارند، موضوع اين است كه
مردم به ما مراجعه نمي كنند. مشتري تاييد كرد: دقيقا! نكته همين است. خدا
هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمي كنند و دنبالش نمي گردند.براي
همين است كه اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد

[ سه شنبه 13 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 42

داستان شماره 42

داستان زیبای “ نهار با خدا


بسم الله الرحمن الرحیم

یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه
اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره
لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد
کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود
و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد
تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س
پسرک به اون تعارف کرد
پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد
لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند
پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود
آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی
با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد
چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید
و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد
هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب شد
پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟  پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.
و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:
“می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام
و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت
پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟
و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم
و ادامه داد:”اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود
ما نمی دانیم خدا چه شکلی است
مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛بله یک دلیل
پس چشمان وقلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید

[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 41

داستان شماره 41

داستان شکر گذاری خداوند


بسم الله الرحمن الرحیم

روزي مردي خواب عجيبي ديد
 ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آنها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آنها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد: شما چکار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم
 مرد کمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشتگـــان را ديد که کاغذهـايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک هايي به زمين مي فرستند
 مرد پرسيد: شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم
 مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟
 فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند
ولي فقط عده بسيار کمي جواب مي دهند
 مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافيست بگويند: خدايا شکر

[ سه شنبه 11 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 40

داستان شماره 40

داستان گنجشک و خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 39

داستان شماره 39

مورچه و سلیمان نبی


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.
مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”
سلیمان به مورچه گفت :
“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

[ سه شنبه 9 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 38

داستان شماره 38

داستان کوتاه بهشت و جهنم


بسم الله الرحمن الرحیم

روزى یک مرد روحانى با خداوند مکالمه‌اى داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلى هستند؟«
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکى از آن‌ها را باز کرد، مرد نگاهى به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روى آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوى خوبى داشت که دهانش آب افتاد. افرادى که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنى و مریض حال بودند، به نظر قحطى زده مى‌آمدند، آن‌ها در دست خود قاشق‌هایى با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالاى بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن‌ها به راحتى مى‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایى که این دسته‌ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمى‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانى با دیدن صحنه بدبختى و عذاب آن‌ها غمگین شد.
خداوند گفت: «تو جهنم را دیدى، حال نوبت بهشت است«
آن‌ها به سمت اتاق بعدى رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلى بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روى آن و افراد دور میز. آن‌ها مانند اتاق قبل همان قاشق‌هاى دسته بلند را داشتند، ولى به اندازه کافى قوى و چاق بوده، مى‌گفتند و مى‌خندیدند. مرد روحانى گفت: «خداوندا نمى‌فهمم؟!»، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، مى‌بینی؟ این‌ها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالى که آدم‌هاى طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مى‌کنند!
هنگامى که موسى فوت مى‌کرد، به شما مى‌اندیشید، هنگامى که عیسى مصلوب مى‌شد، به شما فکر مى‌کرد، هنگامى که محمد وفات مى‌یافت نیز به شما مى‌اندیشید، گواه این امر کلماتى است که آن‌ها در دم آخر بر زبان آورده‌اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآورى مى‌کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانى نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایى وارد بهشت خدا (ملکوت الهى) نخواهد شد

[ دو شنبه 8 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 37

داستان شماره 37

عجب اولادی...؟


بسم الله الرحمن الرحیم

مرد صیادی سه دختر داشت و هر روز یکی از آنها رو با خودش به کنار رودخانه میبرد تا در صید بهش کمک کنند
و شب هنگام با سبدی پر از ماهی برمیگشت .
در حالی که در یکی از روزها صیاد با دخترانش غذا میخورد . بهشون گفت : ماهی تنها زمانی در تور صیاد
میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !
یکی از دختران گفت : آیا بجز انسان کسی به ذکر و تسبیح خداوند میپردازه ؟
صیاد : همانا همه مخلوقات خداوند به ذکر خداوند میپردازه ، و به این امر ایمان دارند که او خالق آنهاست .
دختر از حرف پدرش تعجب کرد و گفت : ولی ما صدای تسبیح اونا رو نمیشنویم ؟!
پدر تبسمی کرد و گفت : هر کدام از مخلوقات خداوند زبانی دارند که بوسیله آن بتونند با هم جنسشون ارتباط
برقرار کنند و با همان نیز به ذکر خداوند میپردازند.
و خداوند بر همه چیز قادر و تواناست .
فردا هنگامی که نوبت لیلی شد تا با پدرش به رودخانه بره ، تصمیم گرفت کار خاصی انجام بده
پدر به کنار رودخانه رسید ،و شروع به صید کرد، در حالیکه دعا میکرد خداوند به اونها روزی بده .. و هر بار
ماهی بزرگی میگرفت دختر کوچکش لیلی ماهی رو به آب بر میگردوند !!
نزدیک غروب بود ، و پدرش قصد بازگشت به خونه رو داشت . به سبد نگاهی کرد و دید خالیه ! در حالیکه
بشدت تعجب کرده بود گفت :
ماهی ها کجاست - لیلی - چیکارشون کردی ؟
ليلى: اونارو به رودخونه برگردوندم .
پدر : چطور اینکارو کردی ، تو که دیدی چقدر برای بدست آوردنشون زحمت کشیدیم !؟
ليلى: پدر دیروز شنیدم که میگفتی : " ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !
منم دوست نداشتم چیزی که خدا رو ذکر نمیکنه وارد خانه مان بشه
صیاد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : آری دخترم تو راست میگی
و با سبد خالی به منزل برگشت!!؟
در اون روز امیر شهر در حال بازرسی احوال مردم بود ، زمانیکه به در خانه صیاد رسید احساس تشنگی کرد
درب منزل رو زد ، و ازشون خواست قدری آب بهش بدهند
خواهر لیلی آب رو به امیر داد ، امیر از آب نوشید ، خدا رو شکر کرد، سپس کیسه ای پر از سکه بهشون داد و
گفت : دخترم این هدیه ای از طرف من به شماست
و امیر به راهش ادامه داد .. خواهر لیلی در رو بست ، و داشت از خوشحالی پرواز میکرد،
مادر گفت:خداوند نعمتی بهتر از ماهی ها به ما ارزانی داشت!
ولیکن لیلی گریه میکرد ، و در این شادی با اونا همراه نشد . پس همگی تعجب کردند ، پدرش گفت :چه چیزی
باعث شده گریه کنی -؟
ليلى: پدر جان این مخلوق خداوند انسان به ما نگاهی انداخت - در حالیکه از ما راضی بود - پس بدانچه او به ما
عطا کرد خشنود و راضی گشتیم ، حال بدین فکر کن اگر خالق این انسان به ما نظر کند در حالیکه از ما
راضیست ... |؟
پدر از صحبت دخترش بیش از دینارهای بدست آمده خوشحال شد و گفت
بی شک حمد سو ستایش از آن خداست که در منزل من شخصی را قرار داد تا ما را به یاد فضل و بزرگی او
بیاندازد

[ دو شنبه 7 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 36

داستان شماره 36

داستان آموزنده “ عابد و ابلیس



بسم الله الرحمن الرحیم

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :
فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد
و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم،
تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،
به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛
با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم
و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ،
روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم !
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی
و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

[ دو شنبه 6 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 35

داستان شماره 35

دیدار با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی روزگاری زنی در کلبه ­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه ­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره ­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­ آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می ­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ­ات راه ندادی

[ دو شنبه 5 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 34

داستان شماره 34

بزرگترین افتخار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 33

داستان شماره 33

خلقت زن( مادر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود : نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.
تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند
و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن
و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

[ دو شنبه 3 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 32

داستان شماره 32

ما و خدا


بسم الله الرحمن الرحیم

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد

[ دو شنبه 2 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 31
[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 30

داستان شماره 30

داستان زیبا مرد زاهد و روزی خداوند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست سه قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد

[ دو شنبه 30 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 29
[ دو شنبه 29 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 28
[ دو شنبه 28 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 27

داستان شماره 27

داستان جذاب خلقت


بسم الله الرحمن الرحیم

از هنگامی که خداوند مشغول خلق متولدین فروردین بود، شش روز می‌گذشت
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟
خداوند پاسخ داد
“دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند گفت
“نمی شود
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
فرشته نزدیک شد و به متولدین فروردین دست زد
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید
“فکر هم می‌تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد
“نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه متولدین فروردین دست زد
فرشته پرسید
“اشک دیگر برای چیست؟
خداوند گفت:
“اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد
“شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون ی فروردینی واقعا حیرت انگیزند
فرودینی ها قدرتی دارند که ماه های دیگر را متحیر می‌کنند
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند
بار زندگی را به دوش می‌کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای دنیا می‌پراکنند
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند
برای آنچه باور دارند می‌جنگند
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند
بدون قید و شرط دوست می‌دارند
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند
قلب متولدین فروردین است که جهان را به چرخش در می‌آورد
فروردینی ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
فروردینی ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت
“قدر خودش را نمی داند

[ دو شنبه 27 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 26

داستان شماره 26

عشق و عبادت


بسم الله الرحمن الرحیم

چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ، مردی به نزد او آمد و پرسید
” راه رسیدن به خدا را نشانم بده ” رامانوجا پرسید
” هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟؟
سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟
من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم
رامانوجا گفت : با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن
بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد
مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق
یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی
گویند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آنوقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است
اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیر منطقی برسی ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی .
عبادت عشقی ست که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی

[ دو شنبه 26 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 25

داستان شماره 25

داستان عاشقانه گل آفتابگردان عاشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی،دیگر آفتابگردان‌ نیست.
آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد
او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است
آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا
بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند
و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد
گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند
زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد
تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود
خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم

[ دو شنبه 25 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 24

داستان شماره 24

تو دیگه رفطی‎

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب خدا داشت ازم امتحان می گرفت
آره امتحان
گفت این عبارات رو که می گم بنویس
منم نوشتم
دوست داشتن
عشق
مردن
دلتنگی
تنهایی
خدا.
باور
اشک
رفطن
دوستت دارم
عاشقتم
بی تو میمیرم
دلم برات تنگه
بی تو تنهام
به خدا قسم
اما تو باور ندارر
اما تو دیگه رفطی
خدا یه نگاهی بهم انداخت گفت
(( اینجوری نمی شه تو همه کلمات و جملات رو درست نوشتی بجز (( رفطن )) چون باور
نداری ! باید تمرین کنی … باید پنجاه بار از این کلمه بنویسی تا خوب یاد بگیری … همین
الان بنویس………….. بنویس اون رفته

…..
منم پنجاه بار نوشتم
اون رفته. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفطه
اما هنوز خدا داره… نگام می کنه… ….چشام خیسن…….. ! ! دلم تا سر حد مرگ تنگه
دلم تنگه…. دارم میمیرم…!! یکی به دادم برسه…. دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
اما خدا گفت……: نه …. قبول نیست …. هنوز هم رفطن را اشتباه می نویسی ….چون باور نداری

[ دو شنبه 24 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 23

داستان شماره 23

گفتگو با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این مطلب اولین بار در سال دو هزارو یک توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت ، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت چهار روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است. چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
زمان حال فراموش شان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
همیشه
اثری از ریتا استریکلند

[ دو شنبه 23 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 22
[ دو شنبه 22 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 21

داستان شماره 21

پدری از عذاب نجات یافت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در قبرستان بقيع با اصحاب خود در حركت بودند تا به قبرى نزديك شدند. به اصحاب فرمود: سرعت كنيد و هر چه زودتر از اين قبر عبور نماييد، همه با عجله و سرعت گذشتند
وقت مراجعت باز به همان قبر رسيدند و می خواستند كه با سرعت رد شوند. حضرت فرمود: لازم نيست، عجله نكنيد. عرض كردند: يا رسول الله! وقت رفتن فرموديد عجله كنيم و با سرعت رد شويم ولى الان می فرماييد عجله لازم نيست؟
فرمود: وقت رفتن، ملائكه صاحب قبر را عذاب می ­كردند، درحالى او فرياد میزد و من طاقت شنيدن ناله و ضجه او را نداشتم. ولى الان خدا او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار داده و عذاب را از او برطرف كرده است. اصحاب علت را پرسيدند؟
فرمود: اين مرد فاسق بوده و با حال فسق از دنيا رفته است، به اين جهت او را تا حال عذاب می كردند، ولى طفل صغيرى داشت كه او را نزد معلم بردند، او هم (بسم الله) به او تعليم كرد. وقتى آن طفل بسم الله را به زبان جارى نمود، خداوند به ملائكه كه او را عذاب می كردند دستور داد: ديگر او را عذاب نكنيد، زيرا سزاوار نيست شخصى كه فرزندش نام مرا می ­برد عذاب كنم

[ دو شنبه 21 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 20

داستان شماره 20

زلال باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از خدا پرسیدم: خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ­ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ­ای انداز. شک­هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت ­انگیز است درصورتیکه بدانی چطور زندگی کنی
پرسیدم: آخر... و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ادامه داد: مهم این نیست که قشنگ باشی... قشنگ این است که مهم باشی، حتی برای یک نفر. کوچک باش و عاشق که عشق خود میداند آئین بزرگ کردنت را، بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد: هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می­شود و برای زندگی کردن و امرارمعاش در صحرا می چراید، آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد، شیر نیز برای زندگی و امرارمعاش در صحرا می­ گردد، میداند باید از آهو سریعتر بدود تا گرسنه نماند. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به... که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد: زلال باش... زلال باش... فرقی نمی­ کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران، زلال که باشی، آسمان در تو پیداست

[ دو شنبه 20 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 19

داستان شماره 19

همراه دائمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

من در ابتدا خداوند را یک ناظر، مانند یک رئیس یا یک قاضی می­دانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ­ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم. وقتی قدرت فهم من بیشتر شد به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند. نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم، از آن موقع زندگی ­ام بسیار فرق کرد، زندگی­ ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد
وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله­ ها را از کوتاه­ ترین مسیر می­ رفتم. اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره­ ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می­ گفت: تو فقط پا بزن
من نگران و مضطرب بودم، پرسیدم: مرا به کجا می ­بری؟ او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم. وقتی می گفتم: می ­ترسم. او به عقب برمیگشت و دستانم را می ­گرفت و من آرام می­ شدم.
او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم. خدا گفت: هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است. بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم دریافت هدیه­ ها بخاطر بخشیدن­ های قبلی من بوده است و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است. من در ابتدا در کنترل زندگی ­ام به خدا اعتماد نکردم، فکر میکردم او زندگی ­ام را متلاشی می ­کند، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند و من دارم یاد می­ گیرم که ساکت باشم و در عجیب­ ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم، او فقط لبخند میزند و میگوید: پا بزن

[ دو شنبه 19 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 18

داستان شماره 18

داستان جذاب شیطان

 

بسم اله الرحمن الرحیم

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد
شیطان در ادامه توضیح می دهد
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

نتیجه داستان
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید

[ دو شنبه 18 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 17
[ دو شنبه 17 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 16

داستان شماره 16

حکایاتی شیرین بـــــــــــــاور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزگاري مردي فاضل زندگي مي‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بيابد
او هر روز از ديگران جدا مي‌شد و دعا مي‌کرد تا روزي با يکي از اولياي خدا و يا مرشدي آشنا شود
يک روز هم‌چنان که دعا مي‌کرد، ندايي به او گفت به‌جايي برود
در آن‌ جا مردي را خواهد ديد که راه حقيقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد
مرد وقتي اين ندا را شنيد، بي‌اندازه مسرور شد و به ‌جايي که به او گفته شده بود، رفت
در آن ‌جا با ديدن مردي ساده، متواضع و فقير با لباس‌‌هاي مندرس و پاهايي خاک‌ آلود، متعجب شد
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس ديگري را نديد. بنابراين به مرد فقير رو کرد و گفت : روز شما به ‌خير
مرد فقير به ‌آرامي پاسخ داد: هيچ‌وقت روز شري نداشته‌ام
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام
تعجب مرد فاضل بيش‌‌تر شد: هميشه خوشحال باشيد
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام
مرد فاضل گفت: هيچ سر درنمي‌آورم. خواهش مي‌کنم بيش‌تر به من توضيح دهيد
مرد فقير گفت: با خوشحالي اين‌کار را مي‌کنم
تو روزي خير را برايم آرزو کردي درحالي‌که من هرگز روز شري نداشته‌ام. زيرا در همه‌حال، خدا را ستايش مي‌کنم. اگر باران ببارد يا برف، اگر هوا خوب باشد يا بد، من هم‌چنان خدا را مي‌پرستم. اگر تحقير شوم و هيچ انساني دوستم نباشد، باز خدا را ستايش مي‌کنم و از او ياري مي‌خواهم بنابراين هيچ‌گاه روز شري نداشته‌ام
تو برايم خوشبختي آرزو کردي در حالي‌که من هيچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام. زيرا هميشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و مي‌دانم هرگاه که خدا چيزي بر من نازل کند، آن بهترين است و با خوشحالي هر آن‌چه را برايم پيش‌بيايد، مي‌پذيرم. سلامت يا بيماري، سعادت يا دشمني، خوشي يا غم، همه‌ هديه‌هايي از سوي خداوند هستند
تو برايم خوشحالي آرزو کردي، در حالي‌که من هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام. زيرا عميق‌ترين آرزوي قلبي من، زندگي‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ خداوند است

[ دو شنبه 16 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]