اسلایدر

داستان شماره 115

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 115

داستان شماره 115

سفري که بازگشت نداشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی اميرالمومنين عليه‏السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جواني گريه کنان در حالي که گروهي او را تسلي مي‏دادند، جلوي آن حضرت آمد. امام عليه‏السلام به جوان فرمود: چرا گريه مي‏کني؟
جوان گفت: يا اميرالمومنين! سبب گريه‏ام حکمي است که شريح قاضي درباره‏ام نموده، که نمي‏دانم بر چه مبنايي استوار است؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادي به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است، حال او را از آنان مي‏پرسم، مي‏گويند: مرده است. از اموال و دارايي او مي‏پرسم، مي‏گويند: مالي از خود برجاي نگذاشته است. ايشان را به نزد شريح برده‏ام و او با سوگندي آنان را آزاد کرده، با اين که مي‏دانم پدرم اموال و کالاي زيادي به همراه داشته است
اميرالمومنين عليه‏السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در کار اين جوان تحقيق کنم، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وي فرمود: چگونه بين ايشان حکم کرده‏اي؟
شريح گفت: يا اميرالمومنين! اين جوان مدعي بود که پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادي با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است و چون از حالش جويا شده، به وي گفته‏اند: پدرش مرده است. و من به جوان گفتم: آيا بر ادعاي خود گواه داري؟ گفت نه، پس اين گروه منکر را قسم دادم و آزاد شدند
اميرالمومنين عليه‏السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم که در مثل چنين قضيه‏اي اين گونه حکم مي‏کني؟!شريح: پس حکم آن چيست؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اکنون چنان بين آنان داوري کنم که پيش از من جز داود پيغمبر کسي به آن حکم نکرده باشد
اي قنبر! ماموران انتظامي را حاضر کن! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر ماموري را بر يک نفر از آنان موکل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه مي‏گوييد آيا خيال مي کنيد که من از جنايتي که بر پدر اين جوان آگاه نيستم؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم. سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يکديگر جدا سازيد پس هر يک را در کنار ستوني از مسجد نشاندند در حالي که سر و صورتشان با جامه‏هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امام عليه‏السلام منشي خود، عبدالله بن ابي‏رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و کاغذ بياور! و خود در مجلس قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرت عليه‏السلام به مردم فرمود: هر وقت من تکبير گفتن شما نيز تکبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمود و يکي از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز کرد و به عبدالله بن ابي‏رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسي او پرداخت و پرسيد: در چه روزي شما و پدر اين جوان از خانه‏هايتان خارج شديد؟گفت: در فلان روز. در چه ماهي؟گفت: در فلان ماه. در چه سالي؟گفت: در فلان سال. در کجا بوديد که پدر اين جوان مرد؟ گفت: در فلان محل. در خانه چه کسي؟گفت: در خانه فلان. به چه بيماري؟ گفت: با فلان بيماري. مرضش چند روزي طول کشيد؟گفت: فلان مدت
در چه روزي مرد؛ چه کسي او را غسل داده کفن نمود و پارچه کفنش چه بود و چه کسي بر او نماز گزارد و چه کسي با او وارد قبر گرديد؟
و چون بازجوئي کاملي از او به عمل آورد صدايش به تکبير بلند شد، و مردم همگي تکبير گفتند، سايرين که صداي تکبيرها را شنيدند يقين کردند که آن يکي راز خود و ديگران را فاش ساخته است، آن حضرت عليه‏السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وي را ببرند.
سپس ديگري را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز کرده به وي فرمود: آيا تصور مي‏کني که من از جنايت و خيانت شما اطلاعي ندارم؟
در اين هنگام که مرد شک نداشت که نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف کرده چاره‏اي جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت: يا اميرالمومنين! من هم يک نفر از آن جماعت بوده و به کشتن پدر آن جوان تمايلي نداشتم؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.
پس امام عليه‏السلام تمام شهود را پيش خوانده يکي پس از ديگري به کشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار کردند، و آنگاه مرد اول هم که اقرار نکرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت عليه‏السلام آنان را عهده‏دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع که خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافي شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر کدام مبلغي را ادعا مي‏کرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهاي آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط کنيد و هر کدامتان که انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مي‏کند

 



[ چهار شنبه 25 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]