قسمت هفدهم داستانهای شاهنامه
چون ضحاك با سپاه خود به شهر رسيد ديد همه مردم شهر از پير و جوان بر او شوريده و فريدون را به سالاري پذيرفته اند . مردمان چون از رسيدن سپاه ضحاك آگاه شدند يكباره بر آن تاختند. سپاهيان فريدون نيز به ياري آمدند. از بام و ديوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاك مي ريخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد كه از گرد كارزار آسمان تيره گرديد و كوه به ستوه آمد. ضحاك بر خود مي پيچيد و بر رشك حسد خون مي خورد. وقتي دانست از سپاهش كاري ساخته نيست از لشكر جداشد و پنهان به كاخ خود كه به دست فريدون افتاده بود در آمد. ديد فريدون به جاي وي فرمان مي دهد و زر و گوهر مي بخشد و ارنواز و شهر نواز نيز به خدمت او در آمده اند
آتش رشكش تيز تر شد . خنجري آبگون از كمر بر كشيد و به جانب دختران جمشيد شتافت تا آنا را هلاك كند. فريدون بيدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاك كوفت. ترك ضحاك از آن ضربت سهمگين خردشد و ستمگر و ناتوان بر خاك افتاد. فريدون خواست به ضربه ديگر او را نابود سازد كه باز پيك ايزدي ظاهر شد و به فريدون گفت « او را مكش، او را در بند كن و در كوه دماوند زنداني ساز . زمان كشتن وي هنوز نرسيده