داستان شماره 1404
قسمت سی و سوم داستانهای شاهنامه آنگاه منوچهر فرستاده تيز تك نزد فريدون گسيل كرد و سر سلم را نزد وي فرستاده و آنچه در پيكار گذشته بود باز نمود و پيام داد كه خود نيز به زودي به ايران باز خواهد گشت. فريدون و نامداران و گردنكشان ايران با سپاه به پيشواز رفتند و منوچهر و فريدون با شكوه بسيار يكديگر را ديدار كردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهيان زر و سيم بخشيدند. آنگاه فريدون منوچهر را به سام نريمان پهلوان نام آور ايران سپرد و گفت «من رفتني ام. نبيره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهي پشت و ياور باش
سپس روي به آسمان كرد و گفت «اي دادار پاك، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگين بخشيدي و در هر كار ياوري كردي . به ياري تو راستي پيشه كردم و در داد كوشيدم و همه گونه كام يافتم . سرانجام دو بيدادگر بدخواه نيز پاداش ديدند. اكنون از عمر به سيري رسيده ام . تقدير چنان بود كه سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببينم. آنچه تقدير بود روي نمود. ديگر مرا از اين جهان آزاد كن و به سراي ديگر فرست
آنگاه فريدون منوچهر را به جاي خويش برتخت شاهنشاهي نشاند و به دست خود تاج كياني را برسر وي گذاشت
چو آن كرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ كياني درخت
همي هر زمان زار بگريستي
بدشواري اندر همي زيستي
به نوحه درون هر زماني بزار
چنين گفت آن نامور شهريار
كه برگشت و تاريك شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاري چنين كشته در پيش من
به كينه به كام بد انديش من
پر از خون و دل ، پر زگريه دو روي
چنين تا زمانه سر آمد بروي
جهانا سراسر فسوسي و باد
بتو نيست مرد خردمند شاد
خنك آنكه زو نيكوي يادگار
بماند اگر بنده گر شهريار