داستان شماره 1432
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت شصت و یکم داستانهای شاهنامه
كي قباد چهار پسر داشت: كي كاوس و كي آرش و كي پشين و كي آرمين. چون مرگ را نزديك ديد فرزند بزرگتر خود كاوس را پيش خواند و با وي از داد و دهش و شيوه پادشاهي و سالاري سخن راند و گفت زمان من به آخر رسيده و اكنون هنگام پادشاهي توست . هشدار تا چشم به هم بزني عمر سپري شده . گوئي ديروز بود كه من جوان و شادمان از البرز كوه آمدم . تو نيز جاويد نخواهي ماند . اگر دادگر و پاك راي باشي در سراي ديگر مزد خواهي يافت و اگر سرت در بند آز بيفتد و بيشي بجوئي خويشتن را رنجه خواهي داشت و زندگي را بر خود تلخ و ناخوش خواهي كرد. اين بگفت و چشم از اين جهان فرو بست و كاوس به جاي وي بر تخت شاهي نشست
سرود مازندران