داستان شماره 1507
رسيدن رستم و اسفنديار به يكديگر
قسمت صد و سی و ششم داستانهای شاهنامه پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني
چون رستم سوار بر رخش به لشكرگاه اسفنديار رسيد همه لشكريان از ديدن او لب به تحسين گشودند و به يكديگر گفتند:«زهي بي خردي شاه كه به خاطر تاج و تخت اسفنديار را به چنگ چنين پهلواني انداخته است.» اسفنديار، رستم را با مهرباني پذيرا شد. تهمتن گله آغاز كرد كه:«اي پهلوان پيمان تو چنين بود كه از پي مهمانت كس نفرستي و او را خوار بداري؟ تو خويشتن را بزرگ مي پنداري اما بدان كه اين منم، رستم، نگهبان تاج و تخت اين سرزمين و كشنده ديوان و جادوان كه بسيار نامداران به خم كمندم از زين فرو كشيده و بسته ام.
اين فروتني و مهرباني را كه از من مي بيني از آن است كه نمي خواهم شاهزاده اي چون تو به دست من تباه و خوار شود
از اين خواهش من مشو بد گمان
مدان خويشتن برتر از آسمان
اسفنديار خنديد و پوزش خواست كه:«اي پهلوان، دلتنگ مشو. روز گرم بود و راه دراز نخواستم ترا رنجيده كنم. مي خواستم بامداد فردا به پوزش به ديدار تو و زال بيايم. اكنون كه تو رنج راه را بر خود هموار كرده اي تندي مكن بنشين و جامي بردار.» و او را تعارف به نشستن در سمت چپ خويش كرد. رستم نشستن در آن سمت را توهيني به خود دانست
جهانديده گفت اين نه جاي منست
بجائي نشينم كه راي منست
ناچار بهمن كه در سمت راست پدر بود دژم از جاي برخاست تا پهلوان بر جاي دلخواه بنشيند. رستم كه او را آشفته ديد خشمگين گفت:«اي شاهزاده تو هم چشمانت را بگشا و مرا خوب ببين، من همان رستم دستانم كه كيقباد و سياوش و كيخسرو مرا به جهان پهلواني در كنار خود مي نشاندند، و تو جاي خود را سزاوار من نمي بيني؟
اسفنديار كه خشم تهمتن را ديد به بهمن فرمود كرسي زريني در سمت راست او بگذارد و پهلوان را چنانكه شايسته بود كنار خود نشاند
نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را
اسفنديار كه تا اينجا مهربان بود، چنانكه گويي مي خواهد خشم و نكوهش رستم را پاسخ گويد بي مقدمه گفت:«اي نامدار، از بزرگان و دانايان شنيده ام كه پدرت زال چون ديوزادي بود كه با بدني تيره و مويي سپيد به دنيا آمد و او را شوم و مايه آشوب جهان دانستند و از سام نهانش كردند. سام او را به كوه انداخت تا خوراك مرغ و ماهي شود. سيمرغ او را به آشيانه برد. جوجه هاي گرسنه سيمرغ هم از خوردنش اكراه داشتند
زال كنار آشيانه ماند، از پس مانده مردار طعمه سيمرغ خورد و برهنه تن بزرگ شد، سيمرغ هم مهر او را به دل گرفت و مدتي گذشت تا سام از ناداني و پيري و بي بچگي او را پذيرفت و دوباره به سيستان برد. خجسته نياكان من، آن پادشاهان بزرگ او را حمايت كردند و دستگاه دادند تا چون مردي بلند شد و شاخي چون رستم به بار آورد، خاندان سام باليد و روزگار چنان شد كه اكنون سر از فرمان شاه مي پيچند، چه بگويم شرمتان از يزدان باد كه ننگ خاندان و سيمرغ و مردار را از ياد برده ايد
پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود
رستم به پاسخ گفت:«آرام بگير و شايسته شاهان سخن بگو. تو خود از بزرگي و نيكنامي زال آگاهي، جدم سام پور نريمان كه نژاد از جمشيد دارد همان پهلواني است كه اژدهاي دمان را گشت و ديو دريايي را كه سرش به آسمان مي رسيد به دو نيم كرد و مادرم، دختر سهراب نژآد از ضحاك دارد. پس از دو سو نسبت از شاهان دارم
اكنون از هنرهايم بشنو، كه نياكان تو كه به آنها مي نازي پادشاهي خود را مديون خاندام ما هستند. كيقباد را كه نه گنج داشت و نه لشكر، من از البرز كوه آوردم و بر تخت نشاندم. از هنرم همين بس كه يلان جهان همه از من آموخته اند. از كاوس و كيخسرو عهد و منشور دارم. از دلاوريهاي من در جنگ مازندران شنيده اي كه چگونه افراسياب را تا چين راندم و ديوهاي مازندران كشتم و ششصد سال عمرم را به گرز و شمشير در خدمت شاهان و نبرد با دشمنان گذرانده ام. تو جوان بي خبري
تن خويش بيني همي در جهان
نه اي آگه از كارهاي نهان