داستان شماره 431
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. BMW آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي ميرفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرندهاي بود رها شده از قفس. سرعت به صدو شصت کيلومتر در ساعت رسيد.
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او ميآيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است....
مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به صدو هشتاد رسيد و سپس دویست را پشت سر گذاشت، از دویست و بیست گذشت و به دویست و چهل رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه ميشود که در اين سنّ و سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه ميخواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ايستاد تا پليس برسد.
اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخّصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينکه به هشدار من توجهي نکردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر کرده و از دست پليس فرار کردي. تنها اگر دليلي قانعکننده داشته باشي که چرا به اين سرعت ميراندي، ميگذارم بروي."
مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت، "ميدوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير کشان پشت سرم ديدم، تصوّر کردم داري اونو برميگردوني"!