داستان شماره 651
داستان برزگر
بسم الله الرحمن الرحیم
روزي عيسي عليھ السلام از خانھ خارج شد و بھ کنار دريا رفت، کھ چيزي نگذشت کھ مردم زيادي
دور او جمع شدند او ھم سوار قايق شد و شروع کرد بھ تعليم دادن مردمي کھ در ساحل جمع شده بودند، در حين صحبت حکايت ھاي زيادي براي آنھا تعريف کرد کھ يکي از آنھا چنين بود: يک کشاورز در مزرعھ اش تخم مي کاشت،ھمينطور کھ تخم ھا را بھ اطراف مي پاشيد؛
بعضي در گذرگاه کشتزار مي افتادند و پرنده ھا مي آمدند و آنھا را مي خوردند،
بعضي نيز روي خاکي افتاد کھ زيرش سنگ بود، کھ تخم ھا روي آن خاک کم، خيلي زود سبز مي
شدند،ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنھا مي تابيد ھمھ مي سوختند و از بين مي رفتند،زيرا ريشھ عميقي نداشتند.
بعضي از تخم ھا لابھ لاي خارھا افتاده و خارھا و تخم ھا با ھم رشد مي کردند و ساقھ ھاي جوان گياه زير فشار خارھا خفھ مي شدند، ولي مقداري از اين تخم ھا روي خاک خوب افتاده و از ھر تخم ،سي، شصت و حتي صد تخم ديگر بدست مي آمد.
در اين موقع شاگردانش پيش عيسي عليھ السلام آمدند و پرسيدند،چرا ھميشھ حکايت ھايي تعريف مي کنيد کھ فھميدنش سخت است؟
بعد بھ آنھا گفت:گذرگاه کشتزار کھ تخم ھا روي آن افتاده،دل سخت کسي را نشان مي دھد، کھ گرچھ مژده ي سلطنت خداوند را مي شنود ولي آن را نمي فھمد، بعد شيطان سر مي رسد و تخم ھا را از قلب او مي دزدد.
خاکي کھ زيرش سنگ بود، دل کسي را نشان مي دھد کھ تا پيغام خدا را مي شنود فوري با
خوشحالي آن را قبول مي کند،ولي چون آن را سرسري مي گيرد،اين پيغام در دل او ريشھ اي نمي دواند و تا آزار و اذيتي بخاطر ايمانش مي بيند شور و حرارتش را از دست مي دھد و از ايمان بر مي گردد.
زميني کھ از خارھا پوشيده شده بود حالت کسي را نشان مي دھد کھ پيغام خدا را مي شنود ولي نگراني ھاي زندگي و عشق بھ پول، کلام خدا را در او خفھ مي کنند و او خدمت موثري براي خدا نمي کند.
و اما زمين خوب دل کسي را نشان مي دھد کھ بھ پيغام خدا گوش مي دھد و آن را مي فھمد و اين پيغام را بھ ديگران نيز مي رساند،و سي، شصت و حتي صد نفر بھ آن ايمان مي آورند