داستان شماره 653
داستان حضرت موسي(ع) و مرد کشاورز
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم مي خواھد يکي از آن »: روزي حضرت موسي به پروردگار متعال عرض کرد
«. بندگان خوبت را ببينم
به صحرا برو.آنجا مردي کشاوزي ميکند.او از خوبان درگاه »: خطاب آمد
حضرت به صحرا آمد و مردي را مشغول به کشاورزي ديد.حضرت «. ماست
تعجب کرد که او چگونه به درجه اي رسيده است که خدا مي فرمايد او از
خوبان ماست.
از جبريل پرسش کرد. جبريل عرض کرد:در ھمين لحظه خداوند او را امتحان
ميکند ،عکس العمل او را مشاھده کن.بلايي نازل شد که آن مرد در يک لحظه
ھر دو چشمش را از دست داد.
مولاي من،تا تو مرا بينا مي »: نشست و بيلش را در مقابلش قرار داد و گفت
پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم،حال که تو مرا نابينا مي
حضرت ديد اين مرد به «. پسندي من نابينايي را بيشتر از بينايي دوست دارم
مقام رضا رسيده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:اي مرد،من پيغمبرم و مستجاب الدعوه.مي خواھي
دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دھد؟مرد گفت:خير.حضرت فرمود
چرا؟گفت:آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بشتر دوست ميدارم تا آنچه را
که خودم براي خودم بخواھم